در کوچههای خاموش یکی از محلههای قدیمی کابل، دختری زندگی میکند که نامش شاید در هیچ کتاب یا گزارش رسمی نوشته نشده باشد، اما در دل شش دختر دیگری، چون چراغی روشن میسوزد و امید را در تاریکترین روزها زنده نگه میدارد. این دختر، سپیده، یکی از هزاران دختریست که عمرش را در سایهی محدودیت، منع، ترس و ناامیدی سپری کرده، اما هیچگاه نخواست تسلیم شود. او تنها تا صنف دوازدهم درس خواند؛ درست در سالی که آرزوهایش برای رفتن به پوهنتون به اوج رسیده بود، زمانی که برای رشتههای مورد علاقهاش برنامهریزی میکرد و در ذهنش آیندهای روشن میساخت. اما با بسته شدن دانشگاهها برای دختران، همه چیز در یک لحظه فروریخت. صبحی که با کتاب و قلم خوشرنگش از خانه بیرون رفت، هرگز باور نمیکرد آن روز، آخرین روز قدم زدنش در مسیر آموزش باشد. صدایی کوتاه و سرد، همه چیز را تمام کرد: «پوهنتون برای دخترها بسته شد.» همین جمله، مانند چاقویی که آرام و عمیق فرو میرود، سالها زحمت، آرزو و امیدش را در خود دفن کرد. سپیده روزها را در سکوت میگذراند. اتاقی که روزی پر از کتاب، دفترچه و برنامههای درسیاش بود، به محلی تبدیل شده بود که هر روز در آن احساس شکست میکرد. مادرش شبها بهآرامی لباس گرمی روی شانهاش میانداخت و میگفت: «دخترم، شاید روزی باز شود.» اما این جمله، هرچند پر از مهربانی بود، هر روز برای سپیده زخمی تازه میساخت؛ زخمی که از امیدهای بیسرانجام زاده میشد. بیرون از خانه، دختران دیگر نیز به همان سرنوشت گرفتار بودند؛ شانههای خمیده، چشمان بینور، لبخندهایی که سالها بود رنگ واقعی نداشت. در میان همهی این دردها، چیزی در دل سپیده آرام نمیگرفت. او نمیتوانست در خانه بنشیند و خود را خاموش کند. حس میکرد زندگی از او وظیفهای بزرگتر میخواهد؛ اینکه نه فقط برای خودش، بلکه برای دختران دیگر هم کاری بکند. یک روز، وقتی در حویلی ایستاده بود و دختر همسایه را دید که با چادر سفید و کهنهای بر سر، آهسته به عقب بازمیگشت و مادرش زیر لب میگفت: «درس نیست، کار نیست... خدا به حال دخترها رحم کند»، دل سپیده لرزید. آن لحظه، چون جرقهای، آتش سالها خاموشیاش را شعلهور کرد. رو به مادرش کرد و گفت: «مادر، اگر درس ما را گرفتند، اگر کار را هم گرفتند، مگر دستان ما بیجان شده؟ کاری میکنم، حتی اگر خیلی کوچک باشد.» مادرش، با تمام نگرانیهایی که جامعه بر قلبش نهاده بود، آهسته لبخند زد و گفت: «تو از کودکی همینگونه بودی... اگر دنیا صد دروازه را به رویت میبست، یکی را خودت میساختی.» سپیده خیاطی را از مادرش آموخته بود؛ نه بهصورت حرفهای، اما آنقدر که بتواند لباس سادهای بدوزد. همان مهارت کوچک، تنهاترین امید او شد. از اندک پساندازی که داشت، فقط توانست یک ماشین خیاطی دستدوم بخرد. ماشین قدیمی، زنگزده بود و هر چند دقیقه یکبار نخ را پاره میکرد، اما برای سپیده، این ماشین دریچهای به آینده بود. با پول کمی که از باقیمانده روزگار داشت، دو کیلو پارچه خرید؛ پارچهای که در آن روزها برایش فقط پارچه نبود، بلکه «آغاز یک زندگی تازه» بود. او نخستین لباسها را برای همسایهها دوخت؛ سادهترین لباسها، اما با دقت و عشق. چند روز بعد، زنی از سر کوچه آمد و گفت: «دختر جان، شنیدهام دستت خوب است، یک چادر هم برای ما بدوز.» سپیده همان روز فهمید که شاید این کار، تنها راهی باشد که نهتنها او را از این خاموشی نجات میدهد، بلکه میتواند برای دختران دیگر نیز دری بگشاید. کمکم سفارشها بیشتر شد. در میان تمام محدودیتها، هنوز زنانی بودند که برای چند لباس، چادر یا پیراهن، به دستی ماهر نیاز داشتند. سپیده اما دلش نمیخواست تنها خودش از این راه نانی داشته باشد. هر بار که به چهره دختران بیکار محل نگاه میکرد، حس میکرد بخشی از درد آنها در جان خودش هم فرو میرود. به چند دختر همسایه گفت که اگر مایل باشند، میتوانند بیایند و در کنارش خیاطی یاد بگیرند. نخستین کسانی که آمدند، دو دختر از همسایهها بودند؛ دخترانی که مثل سپیده در آخرین سال مکتب مانده و حسرت دوباره درسخواندن به دلشان مانده بود. با خجالت وارد شدند، گویی میترسیدند مبادا این کارگاه کوچک هم روزی بسته شود یا برایشان دردسری بهوجود آورد. سپیده به آنها گفت: «اینجا نه کسی استاد است، نه کسی شاگرد. ما فقط دخترانی هستیم که نمیگذاریم زندگی ما را خاموش کند.» بعد از آن دو، دو دختر دیگر آمدند و سپس دو دختر دیگر. به این ترتیب، در مدت چند هفته، شش دختر در آن اتاق کوچک گرد آمدند؛ اتاقی که شاید برای مردان محل چیزی جز گوشهای خاموش از خانه نبود، اما برای آنها تبدیل شده بود به دانشگاهی که از آن محروم شده بودند، محیط کاری که بسته بودند، و خانهای که در آن دوباره یاد گرفتند قلبشان بتپد. در کنار سپیده، آستین، پیراهن، چادر، لباس سنتی، و حتی دوختهای دستدوز کوچک را آموختند. هر لباسی که تمام میشد، گویی بخشی از غم دلشان هم کم میگردید؛ هر خطی که ماشین خیاطی میکشید، مانند خطی تازه از زندگی در روحشان نقش میبست. اما هیچ روزی نبود که ترس در اطرافشان نباشد. چند بار مردان محل آمدند و با کنجکاوی پرسیدند: «در این اتاق چه میکنید؟ چرا دخترها جمع میشوند؟» خانوادهها نگران بودند، مخصوصاً مادران. میگفتند: اگر کسی شکایت کند، اگر کسی بد بفهمد، ممکن است مشکلساز شود. اما سپیده، همیشه با صدایی آرام و لبخندی خسته اما استوار، میگفت: «ما کار خلافی نمیکنیم. فقط میدوزیم… فقط زندگی را زنده نگه میداریم.» همین جمله، چون سدی، در برابر همه حرفها و فشارها ایستادگی میکرد. ماهها گذشت. روزی یکی از خانمهایی که به کارگاه میآمد، گفت عروسی دخترش نزدیک است و اگر ممکن باشد، لباس مهمانها را در همین کارگاه بدوزند. دل سپیده لرزید؛ نه از ترس، بلکه از خوشحالی. این نخستین سفارش بزرگشان بود. تمام شش دختر دستبهکار شدند. شبها تا دیر وقت میدوختند؛ خسته میشدند، دستهایشان زخم میشد، اما در چشمانشان نوری بود که سالها گم شده بود. وقتی آن سفارش بزرگ به پایان رسید، سپیده توانست از درآمد آن برای هر دختر سهمی بپردازد. یکی از دخترها همان روز اشک ریخت و گفت: «سالها بود فکر میکردم هیچوقت نمیتوانم برای خانه نان ببرم… امروز حس کردم هنوز زندهام.» سپیده همان شب نتوانست بخوابد؛ نه از خستگی، بلکه از خوشحالی. فکر میکرد اگر دنیا اینهمه دروازه را بر او بسته، باز هم توانسته در اتاق کوچک خانهاش پنجرهای باز کند؛ پنجرهای که از آن نور، نه تنها به زندگی خودش، بلکه به زندگی شش دختر دیگر هم تابیده است. او نمیدانست آیا روزی دانشگاهها باز میشود یا نه، نمیدانست آیا روزی اجازه کار به دختران داده میشود یا نه. اما باور داشت که تا وقتی یک دختر نفس میکشد، آرزو میتواند دوباره زنده شود. باور داشت مهارت کوچک میتواند زندگی بزرگی بسازد، و دستهایی که اجازه قلم گرفتن ندارند، شاید بتوانند با نخ و پارچه دنیایی تازه شکل دهند. امروز کارگاه سپیده هنوز کوچک است؛ ماشینی کهنه در گوشه اتاق، چند طاقه پارچه کنار دیوار، و هفت دختر—او و شش شاگردش—که در سکوت اما با قلبی روشن کار میکنند. شاید جهان آنها را نمیبیند، شاید هیچکس نامشان را در جایی نمینویسد، اما حقیقت این است که در همان اتاق کوچک، زندگی دوباره جریان دارد. سپیده هر روز با دیدن دخترانی که با لبخند—هرچند کوچک و لرزان—کار میکنند، احساس میکند ارزش تمام دردها را داشته است. او ثابت کرد که اگر هزار راه بسته شود، یک دختر میتواند از یک نخ باریک هم پلی به فردا بسازد؛ پلی که روی آن شش دختر دیگر هم قدم میزنند… و شاید روزی هزار دختر.