
یک سال پس از زلزلهی هرات؛ آسیبدیدگان از عدم توجه و مشکلاتشان شکایت دارند
با گذشت یک سال از وقوع زمینلرزههای پیاپی و مرگبار در ولایت هرات در غرب افغانستان، شماری از خانوادهها و افرادیکه در این زمینلرزههای بزرگ اعضای خانوادهی و اموال خود را از دست دادهاند و خانههایشان تخریب شده است، از عدم حمایت نهادهای بینالمللی و حکومت سرپرست افغانستان انتقاد میکنند. آسیبدیدگان این زمینلرزه میگویند که آنان هنوز به امکانات اولیهی زندگی دسترسی ندارند و از این شرایط به شدت رنج میبرند. آنان نداشتن سرپناه معیاری، نبود مراکز صحی معیاری، نبود مراکز آموزشی و عدم دسترسی به آب آشامیدنی را از عمدهترین مشکلات شان عنوان کرده و خواستار کمک از نهادهای بینالمللی، تاجران ملی و حکومت شدند. زلمی فاروقی، یکتن از باشندگان روستای نایب رفیع در ولسوالی زندهجان هرات است. او ۳۵ سال سن دارد و چهار فرزند دختر و پسر داشت که دو دخترش را در زلزله از دست داده است. دخترهایش ۱۰ تا ۱۵ ساله بودند. روستای زلمی در آن زندگی میکرد، براثر زمینلرزههای پیاپی تقریبا با خاک یکسان شد. زلمی فاروقی با صدای سنگین و گلوی بغضآلود به رسانه گوهرشاد گفت که هنوز در شوک است و نتوانسته است سنگینی رنجی که زمینلرزه بر آنان تحمیل کرده را فراموش کند. او میگوید: «تقریبا هر شب خواب دخترهایش را دیده و این موضوع برایش به یک کابوس دردناک تبدیل شده است.» وی گفت که در این زمینلرزه خانه و تمام اموالش را از دست داده است. زلمی با انتقاد از نهادها و حکومت گفت که پس از وقوع زمینلرزه، وعدههای زیادی به آنان داده شد، اما کمتر به این وعدهها عمل شد و به همین دلیل آنان با گذشت یک سال هنوز با مشکلات متعددی دستوپنجه نرم میکنند. همچنین او از ساختهای که خانههایکه برایش آماده شده است به شدت انتقاد کرده و تاکید کرد: «خانههایی که به ما ساختند فقط سرپناه است. نه اطراف خانه احاطه شده، نه آب دارد و نه هم برق. حتی یک سرویش بهداشتی ندارند. زمستان در راه است. ما هم توان مالی نداریم که اطراف خانههای خود را دیوار بلند کنیم. همچنان قیمت مواد ساختمانی نیز به شدت افزایش یافته است.» دید تبلیغاتی دولت و نهادها به آسیبدیدگان شاه محمود یکی دیگر از آسیبدیدگان زلزله بزرگ هرات نیز مشکلاتش به رسانه گوهرشاد گفت: «نیمساعت را با پای پیاده طی میکنیم تا با فرغون آب را با شدت بادی که در این منطقه وجود دارد به خانهها انتقال دهیم. بسیار با مشکلات روبرو هستیم. اما دولت و نهادهای بینالمللی اصلا به مشکلات ما توجه ندارند. نهادها و دولت تنها دنبال تبلیغات و کارهای بیاساس هستند و به نیازهای اصلی مردم توجه نکردهاند.» شاه محمود گفت که آنان هنوز با مشکلات متعددی مواجه هستند. او گفت که خانههایی که برای آنان از طرف دولت و چند تاجر ساخته شده، اطرافش با دیوار احاطه نشده و این موضوع مشکلات زیادی را برای خانوادههای آنان در روز و مخصوصا شب ایجاد کرده است. وی گفت که چندین ماه است که مردم روستایشان از سوی حکومت سرپرست و نهادهای امدادرسان هیچ کمکی دریافت نکردهاند و مردم این روستا با مشکلات شدید غذایی و صحی روبرو هستند. شاه محمود گفت که نهادهای امدادرسان به آسیبدیدگان زمینلرزه در هرات «پشت کردهاند» و هیچ توجه به نیازهای اساسی آنان ندارند. این در حالی است که در ۱۵ میزان سال گذشتهی خورشیدی ولسوالی زندهجان هرات شاهد زمینلرزهای به شدت ۶.۳ درجهی ریشتر بود. در روزهای بعد، زمینلرزههای مشابه بار دیگر زندهجان و سایر ولسوالیهای هرات را لرزاند و خسارات و تلفات گستردهای برجای گذاشت. براساس معلومات نهادهای بینالمللی، در این زمینلرزهها حدود هزار و ۵۰۰ نفر جان باختند، بیش از دو هزار و ۶۰۰ نفر زخمی شدند و چند هزار خانه نیز ویران شد. وقوع این زمینلرزهها باعث شده که هزاران نفر خانه و سرپناه خود را از دست بدهند و آواره شوند. پس از این زمینلرزه سازمان ملل، نهادهای امدادرسان و حکومت فعلی بارها از کمک به آسیبدیدگان و ساخت سرپناه برای آنان خبر دادهاند، اما ظاهرا این کمکها نتوانسته است نیازهای گستردهی آنان را برطرف کند. ۹۶ هزار کودک آسیبپذیز از زلزله یونیسف یا صندوق حمایت از کودکان سازمان ملل متحد در تازهترین مورد با نشر گزارشی گفته است که با گذشت یک سال از زمینلرزه در هرات، بازهم ۹۶ هزار کودک زلزلهزده این ولایت با خطر مواجه بوده و خواهان پشتیبانی بیشتر هستند. در این گزارش آمده که بیشتر قربانیان این رویداد کودکان و زنان بودند و خواستار پشتیبانی بیشتر از کودکان شده است. یونیسف تاکید کرد که وضعیت آسیبدیدگان زمینلرزه در غرب کشور ناگوار است. در ادامه آمده است که در یک سال پس از آن، یونیسف بازسازی سیستمهای تامین آب آسیبدیده، بازسازی کلاسهای درس و تضمین خدمات بهداشتی و تغذیه بدون وقفه برای کودکان و زنان را در اولویت قرار داده است. در گزارش آمده است که بیش از یک میلیون نفر از طریق تیمهای پزشکی، امکانات و تجهیزات مورد حمایت یونیسف، از جمله ۴۰۰ هزار کودک زیر پنج سال، به مراقبتهای بهداشتی دسترسی پیدا کردهاند. یونیسف دسترسی ۲۱ هزار و ۶۰۰ نفر را به آب آشامیدنی سالم بازگرداند و برای ۲۵ هزار نفر سرویس بهداشتی نصب کرد. در گزارش آمده است: «کودکان نمیتوانند بدون خدمات ضروری قابل اعتماد، به ویژه سیستمهای آب مقاوم در برابر آب و هوا،رشد کنند. در مناطقی مانند هرات که به شدت تحت تاثیر خشکسالی قرار گرفته و هنوز پس از زلزلهها در حال بازسازی هستند، باید اطمینان حاصل کنیم که جوامع به آب آشامیدنی سالم دسترسی دارند.»

نیمه تاریک هوش مصنوعی مولد!

سیلی پدر و شرم شوهر؛ مهتاب با مرگ آرام شد

وزارت امر به معروف یک تن را در پکتیکا به اتهام «اهانت به پیامبر» به اعدام محکوم کرد

نهاد حفاظت از کودکان: در ماه جون بیش از ۸۰ هزار کودک به افغانستان بازگشتهاند

سازمان جهانی صحت: زنان معتاد در افغانستان به درمان فوری نیاز دارند

بحران آب در کابل؛ ملل متحد: شش میلیون نفر در معرض خطر قرار دارند

نیمه تاریک هوش مصنوعی مولد!

سیلی پدر و شرم شوهر؛ مهتاب با مرگ آرام شد

وزارت امر به معروف یک تن را در پکتیکا به اتهام «اهانت به پیامبر» به اعدام محکوم کرد

نهاد حفاظت از کودکان: در ماه جون بیش از ۸۰ هزار کودک به افغانستان بازگشتهاند

سازمان جهانی صحت: زنان معتاد در افغانستان به درمان فوری نیاز دارند

بحران آب در کابل؛ ملل متحد: شش میلیون نفر در معرض خطر قرار دارند

نیمه تاریک هوش مصنوعی مولد!

سیلی پدر و شرم شوهر؛ مهتاب با مرگ آرام شد

وزارت امر به معروف یک تن را در پکتیکا به اتهام «اهانت به پیامبر» به اعدام محکوم کرد

نهاد حفاظت از کودکان: در ماه جون بیش از ۸۰ هزار کودک به افغانستان بازگشتهاند

سازمان جهانی صحت: زنان معتاد در افغانستان به درمان فوری نیاز دارند

بحران آب در کابل؛ ملل متحد: شش میلیون نفر در معرض خطر قرار دارند

نیمه تاریک هوش مصنوعی مولد!

سیلی پدر و شرم شوهر؛ مهتاب با مرگ آرام شد

وزارت امر به معروف یک تن را در پکتیکا به اتهام «اهانت به پیامبر» به اعدام محکوم کرد

نهاد حفاظت از کودکان: در ماه جون بیش از ۸۰ هزار کودک به افغانستان بازگشتهاند

سازمان جهانی صحت: زنان معتاد در افغانستان به درمان فوری نیاز دارند

بحران آب در کابل؛ ملل متحد: شش میلیون نفر در معرض خطر قرار دارند

سیلی پدر و شرم شوهر؛ مهتاب با مرگ آرام شد
اسمش مهتاب بود؛ دختر هجدهسالهای از یک قریهی خاکی در اطراف مزارشریف. خانهشان گِلی بود، سقفشان از ترکههای خشک، و دلهایشان پُر از خاموشی. مهتاب نه زیاد گپ میزد، نه خنده میکرد، اما چشمانش همیشه چیزهایی میگفت که زبانش یارای گفتنشان را نداشت. دختری که دلش را سالها پیش به پسر کاکایش، فرهاد، داده بود؛ اما هیچکس دلش را جدی نگرفت. فرهاد، یک پسر سادهدل بود؛ بچهی کاکای مهتاب. با هم کلان شده بودند. از کودکی تا نوجوانی، همهچیز باهم بود: از بازیهای خاکی گرفته تا کمک به مادرها برای آوردن آب از سر چشمه. آن روزها، هیچکس باور نمیکرد که این دو نفر روزی عاشق شوند؛ اما عشق، مثل بوی باران، بیخبر میآید و آرام در دل مینشیند. فرهاد وقتی به سن کار رسید، هر روز به شهر میرفت تا در ساختمانها کار کند. دستانش پر از پینه شد، اما دلش هنوز نرم بود. هر بار که مهتاب را میدید، نگاهش پر از اشتیاق میشد. مهتاب هم دلبسته بود، اما خاموش؛ فقط شبها زیر چادری، به ستارهها نگاه میکرد و آه میکشید. فرهاد به پدرش گفته بود که میخواهد مهتاب را بگیرد، اما کاکایش ـ پدر مهتاب ـ با قاطعیت گفت: «او بچه هیچی نداره. ما دختر خوده به یک نفر نادار نمیتیم.» فرهاد گفت که کار میکنه، خانه میسازه، وقت میگذره، اما اجازه نداده بودند. پدر مهتاب دلش با پول بود، نه با عشق. در همین میان، حاجیای از هرات آمد که خانه، موتر و دو زن داشت؛ اما دلش زن سومی هم میخواست. دختر جوانی از ولایت بلخ برایش جذاب بود. گفتند که حاجی نیک است، خانه دارد، خرج دارد، و مهربان است. اما هیچکس از مهتاب نپرسید که آیا میخواهد یا نه. وقتی پدرش خبر خواستگاری را آورد، مهتاب تا سه شب نخوابید. دلش به لرزه افتاده بود. به مادرش گفت که دلش پیش فرهاد است، اما مادرش فقط سر تکان داد و گفت: «پدرت تصمیم خوده گرفته، ما چاره نداریم.» مهتاب تلاش کرد. گریه کرد، حتی پیش پای پدرش افتاد؛ اما پدرش با یک سیلی چنان زد که گوشش تا سه روز صدا میداد. گفت: «تو دختر استی، نه قاضی! خموش باش و عروس شو.» روز عروسی، چادر سفید مهتاب خیس از اشک بود. هیچ دلخوشی نداشت. فرهاد آن روز گم شد. هیچکس او را ندید، اما شنیده بودند که تا صبح در قبرستان گریه کرده و به مادر مردهاش شکایت برده بود. مهتاب را مثل یک کالا در موتر انداختند و از مزارشریف به هرات بردند، به خانهی مردی که پدرش میگفت "آیندهی روشن" است. خانهی شوهرش، حاجی کریم، پر از سردی و خاموشی بود. زن اولش، سیاهچهره و حسود، با چشمانی پر از نفرت نگاهش میکرد. زن دوم، جوانتر اما بدطینت، هر روز دنبال بهانهای تازه. حاجی کریم شبها دیر میآمد، بوی شراب میداد و وقتی عصبانی میشد، فریاد میزد و حتی لتوکوب میکرد. مهتاب روزها را در آشپزخانه و اتاق تاریک میگذراند؛ تنها، بیدوست، بیپناه. وقتی برای اولینبار او را زدند، فقط بهخاطر این بود که چای داغتر از معمول بود. گفتند: «زن باید یاد بگیره»، اما مهتاب گریه نکرد. به خودش وعده داد که شاید اگر طفل بیاید، دلها نرم شود؛ شاید شوهرش پدر خوبی شود؛ شاید زنهای خانه قبولش کنند. وقتی باردار شد، دلش کمی گرم شد. طفلش را در دل حس میکرد و شبها با او حرف میزد. میگفت: «تو میآیی و مادرت ره نجات میتی.» اما وقتی طفل تولد شد و دختر بود، حاجی کریم با صدای بلند گفت: «لعنت به تو که دختر آوردی!» و با پشت دست، سیلی به رویش زد. بعد از آن، هیچ روز خوش ندید. دخترش که دو ساله شد، خشونتها بیشتر شد. بهانهها زیادتر. زنهای خانه هر روز زهر میریختند و شوهرش هر شب مستتر و بیرحمتر برمیگشت. یک شب که مهتاب برای دفاع از خود گفت: «دیگه تحمل ندارم»، حاجی با چوب آشپزخانه چنان زد که دندهاش شکست. سه روز در بستر افتاد. کسی دوا نداد، کسی دلداری نداد. در آن شب تار، وقتی دخترکاش در بغلش خواب بود و خود از درد به خود میپیچید، تصمیم گرفت فرار کند. نیمشب، پای برهنه، طفل را در چادری پیچید و از خانه بیرون شد. از کوچههای تنگ و تاریک، خود را به ترمینال رساند. تا صبح لرزید، اما با اولین موتر، به مزار رفت؛ به خانهی پدرش. اما پدرش، بهجای آغوش، با خشونت گفت: «تو عزت ما ره بردی! مردم چه میگن؟» مهتاب با صدای لرزان گفت: «پدر جان، مرده بودم، آمدم که زنده شوم.» اما هیچکس باور نکرد. مادرش گریه کرد، اما خاموش. دو هفته بعد، پدرش بدون مشوره، او را دوباره به هرات فرستاد. «برو و زندگیات ره بکش، ما دیگه دخالت نمیکنیم.» مهتاب برگشت؛ بیامیدتر از پیش. چند سال دیگر گذشت. دخترش مکتب رفت، اما مهتاب هنوز زندانی بود. دیگر نه جوان بود، نه زیبا. چهرهاش پر از زخمهای پنهان، روحش شکسته. فرهاد را شنیده بودند که به ترکیه رفته و در دریا غرق شده یا شاید زندهست؛ کسی نمیدانست. مهتاب در دلش سوگوار همهچیز بود: عشقش، جوانیاش، عزتش، و صدای خودش. آخرین روز، هیچکس ندید چه شد. صبح، وقتی دروازهی اتاق باز نشد، دخترک در زد، صدا نزد. شوهرش آمد، با فریاد دروازه را شکست، و مهتاب را دید که کنار طاقچه افتاده بود؛ با چهرهی سفید و لبهای کبود. کنار دستش شیشهی مرگ موش بود، و در کنارش یک کاغذ مچاله: «من دیگه طاقت نداشتم. نه از خانهگی، نه از شوهر، نه از قضاوت پدرم. رفتم، تا شاید در آن دنیا کمی آرام باشم. طفلکم، مرا ببخش. عاشق بودم، اما نفرین شدم.» همه دیر فهمیدند. پدرش با خبر شد، سرش را پایین انداخت، و گفت هیچکس نباید گریه کند. شوهرش گفت جنازهاش را بیصدا دفن کنند. اما در دل خاک، زنی خوابیده بود که فقط خواسته بود دوست داشته شود؛ فقط خواسته بود انتخاب کند؛ اما تمام عمر، دیگران برایش تصمیم گرفتند. نویسنده: سارا کریمی

اسمش مهتاب بود؛ دختر هجدهسالهای از یک قریهی خاکی در اطراف مزارشریف. خانهشان گِلی بود، سقفشان از ترکههای خشک، و دلهایشان پُر از خاموشی. مهتاب نه زیاد گپ میزد، نه خنده میکرد، اما چشمانش همیشه چیزهایی میگفت که زبانش یارای گفتنشان را نداشت. دختری که دلش را سالها پیش به پسر کاکایش، فرهاد، داده بود؛ اما هیچکس دلش را جدی نگرفت. فرهاد، یک پسر سادهدل بود؛ بچهی کاکای مهتاب. با هم کلان شده بودند. از کودکی تا نوجوانی، همهچیز باهم بود: از بازیهای خاکی گرفته تا کمک به مادرها برای آوردن آب از سر چشمه. آن روزها، هیچکس باور نمیکرد که این دو نفر روزی عاشق شوند؛ اما عشق، مثل بوی باران، بیخبر میآید و آرام در دل مینشیند. فرهاد وقتی به سن کار رسید، هر روز به شهر میرفت تا در ساختمانها کار کند. دستانش پر از پینه شد، اما دلش هنوز نرم بود. هر بار که مهتاب را میدید، نگاهش پر از اشتیاق میشد. مهتاب هم دلبسته بود، اما خاموش؛ فقط شبها زیر چادری، به ستارهها نگاه میکرد و آه میکشید. فرهاد به پدرش گفته بود که میخواهد مهتاب را بگیرد، اما کاکایش ـ پدر مهتاب ـ با قاطعیت گفت: «او بچه هیچی نداره. ما دختر خوده به یک نفر نادار نمیتیم.» فرهاد گفت که کار میکنه، خانه میسازه، وقت میگذره، اما اجازه نداده بودند. پدر مهتاب دلش با پول بود، نه با عشق. در همین میان، حاجیای از هرات آمد که خانه، موتر و دو زن داشت؛ اما دلش زن سومی هم میخواست. دختر جوانی از ولایت بلخ برایش جذاب بود. گفتند که حاجی نیک است، خانه دارد، خرج دارد، و مهربان است. اما هیچکس از مهتاب نپرسید که آیا میخواهد یا نه. وقتی پدرش خبر خواستگاری را آورد، مهتاب تا سه شب نخوابید. دلش به لرزه افتاده بود. به مادرش گفت که دلش پیش فرهاد است، اما مادرش فقط سر تکان داد و گفت: «پدرت تصمیم خوده گرفته، ما چاره نداریم.» مهتاب تلاش کرد. گریه کرد، حتی پیش پای پدرش افتاد؛ اما پدرش با یک سیلی چنان زد که گوشش تا سه روز صدا میداد. گفت: «تو دختر استی، نه قاضی! خموش باش و عروس شو.» روز عروسی، چادر سفید مهتاب خیس از اشک بود. هیچ دلخوشی نداشت. فرهاد آن روز گم شد. هیچکس او را ندید، اما شنیده بودند که تا صبح در قبرستان گریه کرده و به مادر مردهاش شکایت برده بود. مهتاب را مثل یک کالا در موتر انداختند و از مزارشریف به هرات بردند، به خانهی مردی که پدرش میگفت "آیندهی روشن" است. خانهی شوهرش، حاجی کریم، پر از سردی و خاموشی بود. زن اولش، سیاهچهره و حسود، با چشمانی پر از نفرت نگاهش میکرد. زن دوم، جوانتر اما بدطینت، هر روز دنبال بهانهای تازه. حاجی کریم شبها دیر میآمد، بوی شراب میداد و وقتی عصبانی میشد، فریاد میزد و حتی لتوکوب میکرد. مهتاب روزها را در آشپزخانه و اتاق تاریک میگذراند؛ تنها، بیدوست، بیپناه. وقتی برای اولینبار او را زدند، فقط بهخاطر این بود که چای داغتر از معمول بود. گفتند: «زن باید یاد بگیره»، اما مهتاب گریه نکرد. به خودش وعده داد که شاید اگر طفل بیاید، دلها نرم شود؛ شاید شوهرش پدر خوبی شود؛ شاید زنهای خانه قبولش کنند. وقتی باردار شد، دلش کمی گرم شد. طفلش را در دل حس میکرد و شبها با او حرف میزد. میگفت: «تو میآیی و مادرت ره نجات میتی.» اما وقتی طفل تولد شد و دختر بود، حاجی کریم با صدای بلند گفت: «لعنت به تو که دختر آوردی!» و با پشت دست، سیلی به رویش زد. بعد از آن، هیچ روز خوش ندید. دخترش که دو ساله شد، خشونتها بیشتر شد. بهانهها زیادتر. زنهای خانه هر روز زهر میریختند و شوهرش هر شب مستتر و بیرحمتر برمیگشت. یک شب که مهتاب برای دفاع از خود گفت: «دیگه تحمل ندارم»، حاجی با چوب آشپزخانه چنان زد که دندهاش شکست. سه روز در بستر افتاد. کسی دوا نداد، کسی دلداری نداد. در آن شب تار، وقتی دخترکاش در بغلش خواب بود و خود از درد به خود میپیچید، تصمیم گرفت فرار کند. نیمشب، پای برهنه، طفل را در چادری پیچید و از خانه بیرون شد. از کوچههای تنگ و تاریک، خود را به ترمینال رساند. تا صبح لرزید، اما با اولین موتر، به مزار رفت؛ به خانهی پدرش. اما پدرش، بهجای آغوش، با خشونت گفت: «تو عزت ما ره بردی! مردم چه میگن؟» مهتاب با صدای لرزان گفت: «پدر جان، مرده بودم، آمدم که زنده شوم.» اما هیچکس باور نکرد. مادرش گریه کرد، اما خاموش. دو هفته بعد، پدرش بدون مشوره، او را دوباره به هرات فرستاد. «برو و زندگیات ره بکش، ما دیگه دخالت نمیکنیم.» مهتاب برگشت؛ بیامیدتر از پیش. چند سال دیگر گذشت. دخترش مکتب رفت، اما مهتاب هنوز زندانی بود. دیگر نه جوان بود، نه زیبا. چهرهاش پر از زخمهای پنهان، روحش شکسته. فرهاد را شنیده بودند که به ترکیه رفته و در دریا غرق شده یا شاید زندهست؛ کسی نمیدانست. مهتاب در دلش سوگوار همهچیز بود: عشقش، جوانیاش، عزتش، و صدای خودش. آخرین روز، هیچکس ندید چه شد. صبح، وقتی دروازهی اتاق باز نشد، دخترک در زد، صدا نزد. شوهرش آمد، با فریاد دروازه را شکست، و مهتاب را دید که کنار طاقچه افتاده بود؛ با چهرهی سفید و لبهای کبود. کنار دستش شیشهی مرگ موش بود، و در کنارش یک کاغذ مچاله: «من دیگه طاقت نداشتم. نه از خانهگی، نه از شوهر، نه از قضاوت پدرم. رفتم، تا شاید در آن دنیا کمی آرام باشم. طفلکم، مرا ببخش. عاشق بودم، اما نفرین شدم.» همه دیر فهمیدند. پدرش با خبر شد، سرش را پایین انداخت، و گفت هیچکس نباید گریه کند. شوهرش گفت جنازهاش را بیصدا دفن کنند. اما در دل خاک، زنی خوابیده بود که فقط خواسته بود دوست داشته شود؛ فقط خواسته بود انتخاب کند؛ اما تمام عمر، دیگران برایش تصمیم گرفتند. نویسنده: سارا کریمی

آفتاب تازه به لبِ بام رسیده بود که یاسر کفشهای کهنه و بیجورابش را به پا کرد. بوجی (گونی) بزرگ سفیدی را که چند جایش وصله خورده بود، از گوشهی اتاق برداشت و آرام از در بیرون رفت. نامش یاسر بود، دوازده سال داشت، قدش کوتاه بود اما دلی بزرگتر از سن و سالش داشت. خانهشان در حاشیهی شهر هرات، در محلهای خاکی و ساکت قرار داشت؛ یک چهاردیواری از خشت خام که سقفش را با پلاس و تکههای چادر پوشانده بودند. مادرش که در گوشهای از اتاق نشسته بود، با صدایی نگران گفت: «یاسر، نان خشک یادت نره!» این جملهای بود که مادرش تقریباً هر روز تکرار میکرد. یاسر سر تکان داد و با بوجیاش راهی کوچه شد. کوچهها پر از خاک و بوی دود موتورسیکلتها بود. یاسر میدانست که باید زودتر از بقیه به محلهای همیشگی برسد، چون کودکان دیگری هم مثل او زبالهگردی میکردند و رقابت برای پیدا کردن چیز بهتر، شدید بود. مسیر هر روزهاش مشخص بود: کوچهها و خیابانهای مختلف، کنار دیوارها، پشت دکانها، نانواییها و سطلهای بزرگ زباله. دستهایش همیشه بوی بد میداد و ناخنهایش سیاه بود، اما از این موضوع خجالت نمیکشید و میگفت: «کار کردن شرم نیست، دزدی شرم است.» با این حال، در دلش رویاهایی هم داشت. گاهی خودش را جای معلمی تصور میکرد که به بچهها نوشتن یاد میدهد و گاهی در لباس سفید دکتری که زخم فقرا را درمان میکند. اما بوی زبالهها و نگاههای بیاعتنای مردم، او را به سرعت به واقعیت برمیگرداند. یک بار نزدیک بازار پل ملک، وقتی به دکانی نزدیک شد تا شاید کارتن خالی پیدا کند، صاحب دکان با ترشرویی سرش فریاد زد: «برو بچه! گم شو از اینجا! بوی کثافت میدهی.» یاسر نگاهش را پایین انداخت. به این برخوردها عادت داشت، اما باز هم در دلش چیزی شکست. با خود فکر کرد: «مگر من انسان نیستم؟ مگر گرسنگی جرم است؟» ظهر که شد، از پولی که جمع کرده بود دو قرص نان خشک خرید. کنار حوض شهرداری نشست تا یکی از نانها را بخورد. همانجا پسری همسنوسالش که لباسهای مرتبتری داشت، نزدیکش آمد و پرسید: «تو همیشه زباله جمع میکنی؟» یاسر سرش را بلند کرد و با لبخندی بیرمق گفت: «آره. هر روز.» پسر گفت: «من به مکتب (مدرسه) میروم. پدرم دکان دارد. میخواهی درس بخوانی؟» دل یاسر لرزید. نگاهی به دستان چرکینش انداخت و گفت: «نمیدانم... ما پول نداریم. باید برای خانه نان ببرم.» پسرک گفت: «من یک کتابچهی اضافی دارم. اگر خواستی، عصر بیا پارک شیدایی. به تو خواندن یاد میدهم.» یاسر با سر قبول کرد. امید کوچکی در دلش جوانه زد. عصر که به خانه برگشت، مادرش هنوز همانجا نشسته بود. نان را به او داد. مادر آهی کشید و گفت: «یاسر جان، خدا چیزی را که لیاقتش را داری نصیبت کند.» شبها، زیر نور کمسوی چراغ نفتی، با کتابچهای که از آن پسر گرفته بود، تمرین میکرد. صدای زبالهها هنوز در گوشش بود، اما حالا صدای دیگری هم در ذهنش جان گرفته بود؛ صدای حروف الفبا. روزها به همین ترتیب گذشت. یاسر صبحها کار میکرد و عصرها خودش را به پارک میرساند. پسرک بازار با حوصله به او الفبا و خواندن کلمات ساده را یاد میداد. یک شب بارانی، وقتی خیس به خانه برگشت، مادرش با نگرانی گفت: «کجا بودی؟ هوا خراب است.» یاسر کتابچهاش را نشان داد و با خوشحالی گفت: «یاد گرفتم. حالا میتوانم بنویسم "نان"، "مادر"، "خانه".» اشک در چشمان مادرش جمع شد و گفت: «خدا تو را حفظ کند.» یاسر هیچوقت زبالهگردی را ترک نکرد، اما حالا دنیایش فرق کرده بود. او علاوه بر زباله، کلمات را هم جمع میکرد و هر کلمهی جدید، چراغی در دلش روشن میکرد. روزی یکی از معلمان شهر که از طریق همان پسرک از ماجرای درس خواندن یاسر باخبر شده بود، او را به یک مکتب شبانه معرفی کرد. وقتی یاسر برای اولین بار وارد کلاس شد، قلبش از خوشحالی میتپید. نگاهش پر از نور بود. او دیگر فقط یک کودک کار نبود؛ دانشآموزی بود با دستان زحمتکش و ذهنی روشن. فقر هنوز در خانهشان بود، اما یاسر راه نجات را پیدا کرده بود. یک شب به مادرش گفت: «مادر، یک روز دکتر میشوم و برای همهی بچههایی که مثل من زباله جمع میکنند، کمک میکنم.» مادرش لبخند زد. انگار آیندهی روشنی را میدید که در آن، دیگر خبری از بوی زباله و صدای خرد شدن پلاستیکها نیست. و اینگونه بود که در زندگی یاسر، صدای ناخوشایند زبالهها، کمکم جای خود را به صدای امیدبخش کتاب و آیندهای روشنتر داد. نویسنده: سارا کریمی

خداوند از او درگذرد. نام «کریم غول» در اوایل دههی هفتاد لرزه بر تن مهاجرین افغانستان در مشهد میانداخت، مأمور خشن و بیرحم «افغانیبگیر». سپس او در روزهایی که گرفتار سرطان شد، بسیار از مهاجرین حلالیت طلبید. سرطان او را برد اما نام او در تاریخ مناسبات دو کشور ماند. مأمور از قهار عاصی شاعر توانای افغانستان که در دههی هفتاد به ایران سفر کرده بود، پاسپورت طلب کرد. عاصی پاسپورتش را به او نشان داد که هنوز یک روز ویزا داشت. مأمور به او سیلی زد و در مقابل اعتراض قهار گفت: این سیلی را برای این زدم که بدانی فقط یک روز وقت داری. قهار کشور را ترک کرد و در موشکبارانهای کابل کشته شد، در سال ۱۳۷۳. یادم نمیرود که در همان ایام رییس ادارهی گذرنامه در مشهد باری با چه لحن تند و خشنی با شاعر ما صحبت میکرد. اکنون نه قهار عاصی هست و نه کریم غول، ولی این روایتها مانده است. اینها رسوب میکند و تا این دو کشور باقی هستند، سینه به سینه و صفحه به صفحه میچرخد. در جریان اخراج شمار زیادی از مهاجرین در این روزها هم وقایعی از این قبیل دیده شده است. صحنههای خشنی از دستگیری اشخاص، وضعیت اسفبار اردوگاههای گردآوری اتباع و نیز اوضاع مرز دوغارون در این روزها. اینها هیچ وقت پاک نمیشود. اینها نه قابل انکار است و نه قابل توجیه. اما از سویی دیگر، در همین روزهای سخت بسیاری از اهالی رسانه، فعالان فرهنگی و اجتماعی، دستاندرکاران خیریه و تعداد بیشماری از مردم ایران، با مهاجرین همدلی کردند، یاری رساندند. وکلایی بودند که داوطلبانه اعلام آمادگی کردند برای وصول مطالبات مردم بابت رهن منزل و... شاعرانی شعر گفتند. نخبگانی به مقامات نامه نوشتند. کسانی حتی اعلام آمادگی کردند برای کمکرسانی در این سوی مرز. در آن سوی مرز نیز، مردم هرات نیکنامی بزرگی برای خود خریدند با استقبال و خدماترسانی برای اخراجشدگان. گروه گروه و کاروان کاروان کمک و مواد غذایی رساندند برای مردمی که یک روز قبل در این سوی مرز از یک «سایه» بیبهره مانده بودند در گرمای طاقتسوز تیرماه دوغارون. آنها سینیهای غذا آوردند برای مردمی که در اردوگاه و در مسیر، گاهی یک بطری آب را به چند برابر قیمت خریده بودند. اینها هم میماند و پاک نمیشود. مسوولان و دستاندرکاران محترم امور. منکر وضعیت جنگی نیستم. منکر خرابکاریها هم نیستم. منکر لزوم ساماندهی و قانونمندسازی امور مهاجرین هم نیستم. تهدیدها البته بسیارند. ولی مسوولان امور میتوانستند از این تهدیدها یک فرصت بسازند. میتوانستند با سبک و طرز رفتار خودشان نشان دهند که با مهاجرستیزان فضای مجازی همراه و همسو نیستند. میتوانستند با این جو ضد مهاجری که عمدتاً هم به شکل یک پروژه از جاهایی تأمین میشود، فاصلهگذاری کنند. این میشد فرصتی کمنظیر باشد برای خنثیکردن ذهنیتهایی که در سالهای اخیر به جامعه تزریق شده است. ولی این کار را نکردند متأسفانه. حتی از این جو مهاجرستیزی به عنوان «پیشران» برنامهها استفاده شد. صدا و سیما میتوانست راوی صادق وضعیت اردوگاهها و وضعیت دوغارون و برخوردها و دستگیرشدنهای گاه خشن باشد. میتوانست شایعات اغراقشدهی امنیتی را صحتسنجی کند و اعلام کند. آنگاه میتوانست مدعی باشد که با پروژهبگیران مهاجرستیز همسو نیست. شاید بگویید شرایط جنگی است و «نمیشود». ولی من دیدهام که میشود. من از برخورد رییس ادارهی گذرنامه در سال ۱۳۷۳ گفتم. ولی در همین ایام رییس دیگری از همان ادارهی گذرنامه را هم دیدهام که در سالن اداره، پشت میزی مینشیند و شخصاً مثل یک کارمند معمولی به امور مراجعهکنندگان رسیدگی میکند، با صبر و حوصله و خُلق خوش و نهایت همکاری ممکن. افزون بر رفتارها، گفتارها هم پاک نمیشوند. اشخاص بسیاری به خصوص در فضای مجازی و رسانهای از هر دو جانب نفرتآفرینی کردند و تعمیم دادند و حکم کلی صادر کردند. به خاطر چند بزهکاری، ملتی را بزهکار خواندند و به خاطر چند نژادگرایی، ملتی را نژادپرست نامیدند. ما آنقدر همدلی دوسویه دیدهایم که هر حکم کلی و قطعیای را چالشپذیر میکند. و ما سعی کنیم آنچه از ما میماند خدمت باشد نه دشنام. چون دشنام هم میماند و پاک نمیشود. هیچ قیچیای وجود ندارد که دو کشور را از کنار هم بردارد و دو گوشه از این کرهی خاکی بچسباند. هیچ پاککنی هم وجود ندارد که وقایعی را که ثبت دفتر تاریخ شده است، پاک کند و دوباره بنویسد. در این میان فرصتهایی هست که میتواند که با تلخی به هدر برود و صحنههایی ساخته شود که تا دههها در ذهن و ضمیر همه بماند، یا هم میتواند سرشار باشد از خاطرات نیک و درخشان. بستگی به این دارد که تو کدام را بخواهی و کدام را انتخاب کنی. عمل سخت نیست، بلکه فقط انتخاب ما را به کار دارد. به نظرم خیلیها در انتخاب خوب، کامیاب نبودند. نوینسده: محمدکاظم کاظمی

اسدالله تنها چهار سال داشت که حادثهی تلخی همه چیز را از او گرفت. پدرش که در شهر مشهد بهعنوان کارگر ساختمان کار میکرد، روزی هنگام بازگشت از کار، در یک چهارراه شلوغ، با موتری تصادف کرد و در جاه جان داد. آن روز، خانه سادهای که در حاشیه شهر برای اجاره گرفته بودند، به خانه ماتم تبدیل شد. جسد پدر را تنها با یک تکه لباس که از بدنش باقیمانده بود، دفن کردند. مادرش تا چند روز نه نان خورد، نه حرف زد. بعدتر درحالیکه چادرش را محکم به سر بسته بود، با چشمانی ورم کرده از گریه بیرون رفت و سراغ کار رفت؛ از خانهای به خانه دیگر، از آشپزخانهها تا حیاطهای پر از خاک، در دستهایش آبله میزد، کمرش خم میشد اما هیچگاه شکایت نکرد. زیرا سه طفل در خانه داشت: اسدالله و دو خواهر کوچکش. سالها گذشت اسدالله بزرگتر شد، اما مثل همسالانش نه به مکتب رفت نه دنیای کودکی را تجربه کرد. از 9 سالگی همراه مادرش کار میکرد. ابتدا در بازارها دستفروشی میکرد، بعد که کمی قد کشید، خودش در چهارراهها گل میفروخت. یک بکس دستی کوچک داشت، با چند شاخه گل مصنوعی و چند گل تازه که اول صبح آنها را از میدان گلفروشی میخرید و تا شب در خیابانها میگشت کسی به او رحم نمیکرد گاه مردم با بیاحساسی از کنارش میگذشتند، گاهی او را میراندند و گاه فریاد میزدند که به همان جایی که آمده است بازگردد. با تمام این تحقیرها، او هر روز گل میفروخت. زیرا در دلش آرزو داشت که بتواند روزی مادرش را از کارهای شاق نجات دهد. شبها، وقتی خسته و زخمی به خانه میرسید نان خشک را با خواهرانش قسمت میکرد، دستان مادر را با مهربانی میگرفت و در دلش دعا میخواند. اما یک روز، همه چیز فروریخت. در میدان ونک، نزدیک یک رستوران که همیشه مشتری زیاد داشت، نیروهای انتظامی از موترهایشان پیاده شدند و شروع به گرفتن دستفروشان و کودکان مهاجر کردند. اسدالله وقتی چشمش به آنان افتاد، گلها را محکم گرفت و فرار کرد اما کفشهایش کهنه و پاره بودند چند قدم بیشتر ندویده بود که زمین خورد یکی از مأموران او را از پشت گرفت. گلها از بکس افتادند روی جاده پهن شدند موترها از رویشان رد شدند و آن رنگ سرخ به رنگ خاک یکسان شد؛ دستانش را محکم بستند یکی از مأموران گفت: «این هم یکی دیگر از همانهاست. بدون کارت، بدون مدرک، باید دیپورت شود.» او را به مرکز نگهداری مهاجران انتقال دادند یک ساختمان سرد با اتاقهایی پر از مهاجر، گریه کودکان، فریاد زنان، و سکوت مردان ناامید، هیچکس به حرف اسدالله گوش نداد. چند بار نام مادرش را صدا زد. گفت که او مریض است خواهرانش منتظر ناناند. اما کسی نه دلسوزی داشت و نه گوش شنوا، ده روز در آنجا ماند بیکسی کشید، بیخوابی، گرسنگی، و اشک. بعد با دستهای دیگر از مهاجران، سوار بر موترهای نظامی، به مرز اسلام قلعه انتقال داده شد. بی کارت، بیلباس، ناامید. با همان کفشهای پاره و پیراهن نازک، به خاک افغانستان انداخته شد. در مرز، هیچکس منتظرش نبود. هیچ نامی از خانوادهاش در سیستم نبود. تنها یک مأمور افغان که مسئول تحویل مهاجران بود، پرسید: «نامت چیست؟ از کجایی؟ کی را داری اینجا؟» او با صدایی لرزان جواب داد: «اسدالله هستم، پدرم ده سال پیش مرده، مادرم در تهران مانده... کاکایم در هرات زندگی میکند، اما دقیق نمیدانم کجاست.» مأمور دستی به سرش کشید، آهی کشید و گفت: «بچه جان، به اینجا تعلق نداری، اما باید بسازی.» او را با چند مهاجر دیگر به شهر هرات فرستادند. با تلاش بسیار، یکی از کاکاهای دورش پیدا شد. مردی که خودش هشت طفل داشت، با زنی مریض و خانهای که سقفش چکه میکرد. کاکایش ابتدا او را پذیرفت، اما چند روز بعد، فشار زندگی او را خسته کرد. فریاد میزد، دشنام میداد، و میگفت: «چرا این طفل را بر ما بار کردند؟ خودمان هم نان نداریم.» اسدالله ساکت بود؛ لب باز نمیکرد؛ به کنج اتاق میرفت، زانوهایش را بغل میگرفت و به دیوار نگاه میکرد. وقتی صدای خواهران کاکایش را میشنید که میخندیدند، لبخندی کمرنگ بر لبانش میآمد، اما زود خاموش میشد. هر شب، با چشمان باز میخوابید. کابوس میدید، صدای ماشینهای پلیس، فریاد مردم، بوی گلهای لهشده، صدای مادرش که صدا میزد: «اسد، کجایی بچیم؟» یکی از همسایهها که زن مهربانی بود، متوجه حال خراب اسدالله شد، یک روز برایش مقداری شوربا آورد و پرسید: «بچه جان، چرا گپ نمیزنی؟» او فقط نگاهش کرد و گفت: «تهران بودم، گل میفروختم، اما گلها مردند، من هم مردم.» زن فهمید که این کودک دیگر کودک نیست، در عمر کوتاهش بیشتر از یک مرد درد دیده بود. او را نزد یک دکتر برد، دکتر تشخیص داد که او دچار افسردگی شدید و سوءتغذیه است. اگر زودتر تحت مراقبت قرار نگیرد، شاید حتی نتواند زنده بماند. اما هیچکس پول دارو نداشت، هیچ نهاد خیریهای نبود، هیچ حکومتی، هیچ نهادی، هیچ مسئولی. روزهای بعد، اسدالله را به زبالهگردی واداشتند. صبحها او را با کیسهای بیرون میفرستادند تا پلاستیک جمع کند. اما توانش نبود. چند بار از حال رفت، سرفه میکرد، تب داشت. شبی در اتاق تبش بالا رفت، دستانش داغ، بدنش لرزان، با صدایی ضعیف گفت: «مادرم کجاست؟ خواهرهایم گرسنهاند، دلم تنگ است، کاش فقط یک گل دیگر میفروختم فقط یک گل.» چشمانش بسته شد زن همسایه دوباره آمد با دستان لرزان تبسنج را برداشت، پیشانیاش را لمس کرد و اشک ریخت. اسدالله هنوز زنده است اما دیگر آن کودک گلفروش نیست، دیگر نه خواب دارد نه رویا در خانهای تاریک در هرات، در میان خاک و درد، هر شب با خودش میگوید: تهران، سرکهای پر دود، مادرم، گل سرخ، گل سرخ. نویسنده: سارا کریمی

صدای پرندگان در آسمان خاکآلود هرات گم شده بود. هوا مانند نفسهای خفهی انسانی بود که امیدی به زندگی ندارد. رخساره، در آن صبح خاکآلود، به دروازهی زنگزدهی خانهای مخروبه خیره شده بود که حالا آن را «خانه» مینامید؛ نه از آنرو که بوی خانه میداد، بلکه چون جایی جز آن برای پناه نداشت. سه روز پیش، او را همراه سه فرزندش، نذیر، ملیحه، و یونس، از ایران بازگردانده بودند. شوهرش سالها پیش گم شده بود، در شبی تاریک میان مرزهای شنی و پنهان اسلام قلعه. قاچاقبر گفته بود نیروهای مرزی او را گرفتهاند، اما کسی باور نکرد. شاید غرق شده بود، شاید هم در گوشهای از زندانی در ایران هنوز نفس میکشید. اما برای رخساره، او دیگر مرده بود، حتی اگر زنده بود. زندگی در ایران هرگز آسان نبود. رخساره سالها در خانههای دیگران کار کرد. کف دستهایش ترک برداشت، کمرش خم شد، اما هرگز لب به شکایت نگشود. تنها آرزویش این بود که فرزندانش زنده بمانند: نذیر به مکتب برود، ملیحه هر روز دو تکه نان بخورد، و یونس از گرسنگی شب نخوابد. اما ایران برای آنها وطن نبود. نه مدرکی داشتند، نه پناهی، نه صدایی که از حقوقشان دفاع کند. آنها سایههایی بودند که در کوچههای پایینشهر تهران و کرج میلغزیدند، با نگاههایی پر از ترس و دستانی همیشه در کار. تا اینکه روزی، وقتی رخساره برای خرید شربت برای ملیحه به پارک رفته بود، فریاد «اینا افغانن!» به گوشش خورد. چند مأمور با لباسهای خاکستری آمدند و پیش از آنکه حرفی بزند، ون پلیس او را بلعید. نذیر و یونس را از مکتب آوردند. ملیحه را که در خانه بود، همسایهای به اردوگاه برد. کسی نپرسید این زن کجا زندگی میکند، مدرکی دارد یا نه. اردوگاه ورامین قفسی بود که هزاران انسان در آن، در سکوت، اشک میریختند. پس از هفده روز، نامشان در فهرست «بازگشتیها» آمد، بیهیچ اخطار، بدون بررسی، بدون مشورت. از خاکی که سالها در آن رنج کشیده بودند، اخراج شدند. وقتی به مرز اسلام قلعه رسیدند، رخساره تنها یک بقچهی کوچک داشت: چند پیراهن، کمی دارو و عکسی رنگورورفته از شوهرش. آغاز زندگی نو؟ یا پایان رویا؟ هرات، جایی که رخساره از آن رفته بود، دیگر همان نبود. خانهی پدریاش ویران شده بود. به خویشان دورشان سر زد، اما یا مرده بودند، یا مهاجر، یا مانند او غرق در فقر. ناچار در مخروبهای ساکن شد که سقفش با هر باد میلرزید. شبها موشها در گوشههای اتاق میدویدند و کودکان از ترس به مادرشان میچسبیدند. کار نبود. رخساره از صبح تا شام به بازار میرفت، با لباسهای کهنه و چادری پاره بر شانه، به درِ دکانها میکوبید: «کاری دارید؟ نظافت؟ ظرفشویی؟» بعضیها با تمسخر نگاهش میکردند. یکی گفت: «زن برگشتی! از ایران بیرونت کردند، حالا اینجا چه میخواهی؟» دیگری گفت: «ما خودمان نان نداریم، تو چه توقع داری؟» بیشتر شبها با دست خالی برمیگشت، با خاک بر کفشها و اشک در چشمانش. نذیر اما کوشید کاری پیدا کند. چهاردهساله بود و در دکان تایرپنچری شروع به کار کرد، روزی سی افغانی. دستهایش تاول زد. یکی از همکارانش روزی پرسید: «چرا مکتب نمیروی؟» نذیر پاسخی نداد. دستهایش را پشت سرش قفل کرد و به دیوار خیره شد. دلش برای کتابها، زنگ مکتب، و چوکیهای فلزی تنگ شده بود که حالا فقط در خواب میدید. ملیحه، دخترک هشتساله، دیگر نمیخندید. چهرهاش رنگپریده بود و گاهگاه تب میکرد. شبی که سرش را روی زانوی مادر گذاشت و پرسید: «مادر، چرا اینجا تلویزیون نداریم؟» رخساره فقط اشک ریخت. پاسخی نداشت. یونس، کوچکترین فرزند، با کفشهای پاره در کوچهها میگشت و از مردم «پول نان» میخواست. برخی دلرحم بودند و تکه نانی خشک میدادند. برخی دیگر اخم میکردند و میگفتند: «بچهگدا، برو!» و آن شب فرا رسید... ملیحه تب شدیدی کرد. رخساره دارویی نداشت. تمام بازار را گشت، حتی کفشهایش را فروخت تا شیشهای دارو بخرد، اما دیر شده بود. آن شب، دخترک در آغوش مادر جان داد. نه بیمارستان بود، نه دکتری، نه امیدی. صبح، مردم محل گرد آمدند. یکی از همسایهها کمک کرد تا جنازه را به قبرستان ببرند. ملیحه در تکه زمینی خاکآلود، بیسنگ، بینام، و بیصدا دفن شد. تنها شاخهای خشکشده از گل یاس بود که رخساره با دستان لرزان بر خاک گذاشت. رخساره از آن روز دیگر نخندید. کنار قبر دخترش مینشست، خاک را با چادر پاک میکرد و گاه با او سخن میگفت، گویی هنوز باور نداشت مرگ آمده است: «ملیحه جان، مادر را ببخش که نتوانستم برایت دارو بیاورم»؛ «ببخش که تو را به این خاک بیپناه آوردم» «خدا کند در آن دنیا آرام باشی، نه مانند اینجا که گرسنگی حتی خوابت را ربود» وطن؟ یا تبعیدگاه؟ در اخبار میشنید که میگویند: «افغانهای بازگشتی برای بازسازی کشور مفیدند.» اما او نه خانه داشت، نه آب، نه برق، نه حتی لقمهای نان برای فرزندانش. هیچ مقامی نیامد بپرسد: «از کجا آمدی؟ چه داری؟ چه میخواهی؟» نذیر بیمار شد. دستهایش از کار مدام زخمی شده بود، اما ناچار به کار ادامه داد. یونس لاغرتر شده بود، چشمانش مانند چراغهای خاموش. رخساره هنوز زنده بود، اما با جسم نیمهجان و روحی شکسته. گاه از خود میپرسید: «اگر در ایران میمردم، بدتر بود یا بهتر؟ آنجا دستکم بیمارستان بود، دارو بود، همسایهای بود که انسان بود». هر روز کنار جادهای که از اسلامقلعه به شهر هرات میرفت، مینشست و به خودروهای عبوری نگاه میکرد. شاید شوهرش بیاید. شاید کسی از ایران بیاید و بگوید: «تو را میشناسم، بیا با ما بمان». اما هیچکس نمیآمد. شبها، وقتی یونس به خواب میرفت و نذیر روی زمین میلرزید، رخساره چادر به سر میکرد و آرام از خانه بیرون میرفت. به قبرستان میرفت، جایی که ملیحه آرمیده بود. مینشست و ساعتها گریه میکرد. او زنده بود، اما زندگی در او مرده بود. نویسنده: سارا کریمی

نیمه تاریک هوش مصنوعی مولد!
سایت علمی فوربس گزارش داده است که اگرچه هوش مصنوعی مولد به سرعت گسترش مییابد و کارآیی بسیاری را برای شرکتها دارد، اما با مشکلاتی نیز به همراه است که باید به آنها توجه شود. هوش مصنوعی مولد به ویژه مدلهای زبانی بزرگ مانند ChatGPT، مهمترین محصول نهایی هستند که از زمان آغازشدن پژوهش در حوزه هوش مصنوعی به کار گرفته شدهاند. درگزارش آمده است که اهمیت هوش مصنوعی مولد، یک موضوع قابل توجه است. شرکت مشاور مدیریت مککنزی تخمین میزند که هوش مصنوعی مولد میتواند سالانه ۷.۹ تریلیون دلار را به اقتصاد جهانی اضافه کند. در ادامه آمده است که هوش مصنوعی مولد با وجود پتانسیل فوقالعادهای که دارد، بدون کاستی نیست. به نقل از سایت علمی فوربس، در واقع، میتوان استدلال کرد که ورود آن فعلاً اوضاع را به هم ریخته است. حال که ۱۰ ماه از انتشار ChatGPT 4 میگذرد، بیایید نگاهی به مشکلات اصلی هوش مصنوعی مولد بیندازیم و چند ایده را در مورد چگونگی غلبه کردن بر آنها بررسی کنیم. ۱. دقت همه ما درباره مشکل توهم ChatGPT شنیدهایم. مدلهای زبانی بزرگ برای ارائه دادن پاسخهای احتمالی طراحی شدهاند که از دادههای آموزشی میگیرند و میتوانند کمی بیش از اندازه نسبت به ارائه دادن پاسخ مشتاق باشند. این موضوع مشخص شده است که مدلهای زبانی بزرگ به جای گفتن «نمیدانم»، پاسخهایی را درست میکنند و مشکلات بسیاری را از آسیبرساندن به یک برند گرفته تا نقض کردن مقررات به وجود میآورند. ایجاد حفاظهای اخلاقی و موضوعی برای مدلهای مولد هوش مصنوعی میتواند به حل کردن این مشکل کمک کند. بنابراین، تقویت کردن آموزش یک مدل هوش مصنوعی مولد با پایگاههای دانش مختص حوزههای سازمانی میتواند سودمند باشد. با وجود این، شرکتها به منظور آماده شدن برای یک آینده قابل پیشبینی باید دقت بهتری را در اعلانهای مهندسی داشته باشند و یک انسان را در جریان نگه دارند تا همه اطلاعات تولید شده با مدل زبانی بزرگ را بررسی کند. ۲. سوگیری شاید مشکل سوگیری هوش مصنوعی، یک خبر قدیمی باشد، اما گسترش سریع هوش مصنوعی مولد این نگرانی را بیش از حد تصور تشدید کرده است. اکنون، به جای نگرانی در مورد یک سوگیری کوچک، مدیران شرکتها باید نگران باشند که سوگیری هوش مصنوعی بتواند فرهنگ شرکت آنها را به طور کامل تحت سلطه خود درآورد. آیا سهولت استفاده کردن از برنامههایی مانند ChatGPT به این معناست که با توجه کردن به یک دیدگاه، تعدد صداهای ما خفه میشود؟ منتقدان ادعا کردهاند که این نرمافزار یک سوگیری آشکار دارد که تعصبات جنسیتی را تداوم میبخشد و ذاتا از نظر نژادی مغرضانه عمل میکند. برای اطمینان یافتن از اینکه هوش مصنوعی مولد نمیتواند دیدگاههای سمی را در یک سازمان یا شرکت تداوم ببخشد، گروه مهندسی شرکت باید در تماس نزدیک با این موضوع باشد و تلاش کند تا ارزشهای شرکتی و انسانی خود را به هوش مصنوعی القا کند. ۳. حجم اطلاعات با توجه به اینکه ایجاد محتوای جدید با هوش مصنوعی مولد بسیار آسان شده است، غرق در اطلاعات شدهایم. ایمیلها، کتابهای الکترونیکی، صفحات وب، پستهای منتشر شده در رسانههای اجتماعی و سایر آثار تولید شده، سیل اطلاعات را سرازیر میکنند. حتی حجم درخواستهای شغلی نیز افزایش یافته که به دلیل توانایی در تولید سریع رزومههای سفارشیسازیشده و نامههای پوششی با هوش مصنوعی است. مدیریت کردن این حجم بزرگ از اطلاعات جدید، کار دشواری است. چگونه میتوان از کوه اطلاعات ایجادشده در یک سازمان استفاده کرد؟ چگونه میتوان همه این اطلاعات را ذخیره کرد؟ چگونه میتوان با تحلیل دادهها همگام شد؟ وقتی همه محتوا با هوش مصنوعی تولید شده باشد، شایستگی اطلاعات و اشخاص چگونه ارزیابی خواهد شد؟ برای جلوگیری کردن از سردرگمی و فرسودگی کارمندان باید فناوریها و روشهای مناسبی را سازماندهی کرد، زیرا حجم اطلاعات پس از این بیشتر هم خواهد شد. ۴. امنیت سایبری هوش مصنوعی مولد، قابلیت انجام دادن حملات سایبری جدید را به شدت افزایش داده است. از این فناوری میتوان برای تحلیل رمز به منظور افزایش دادن آسیبپذیری و نوشتن بدافزار استفاده کرد. همچنین، میتوان از هوش مصنوعی مولد برای تولید کردن فیلمهای جعلی و صداهای شبیهسازیشده به منظور کلاهبرداری و آدمربایی مجازی استفاده کرد. هوش مصنوعی مولد میتواند ایمیلهای قانعکنندهای را در حمایت کردن از حملات فیشینگ و موارد دیگر بنویسد. علاوه بر این، رمزهایی که با کمک هوش مصنوعی نوشته میشوند، ممکن است بیشتر از رمزهای تولیدشده توسط انسان در معرض هک شدن باشند. بهترین راه مقابله کردن با آتش، خود آتش است. هوش مصنوعی میتواند برای تحلیل کردن رمز در جستجوی آسیبپذیریها و انجام دادن آزمایشهای نفوذ مداوم و بهبود مدلهای دفاعی استفاده شود. نباید آسیبپذیری شماره یک امنیت سایبری را در یک شرکت فراموش کرد. این آسیبپذیری، انسانها هستند. هوش مصنوعی مولد میتواند گزارشهای فعالیت کاربر را در جستجوی رفتار خطرناک تحلیل کند، اما اولین خط دفاعی شرکت باید آموزش دادن کارکنانی باشد که بیشتر از پیش هوشیاری به خرج دهند. ۵. مالکیت معنوی شکایتهای هنرمندان، نویسندگان، آژانسهای عکس و سایرین نشان میدهد که دادهها و سبکهای اختصاصی این افراد بدون اجازه آنها برای آموزش دادن نرمافزار هوش مصنوعی مولد استفاده شده است. شرکتهایی که از نرمافزار مولد هوش مصنوعی استفاده میکنند، نگران هستند که در این معضل گرفتار شوند. اگر هوش مصنوعی مولد تصاویری را از یک کمپین تبلیغاتی تولید کند که ناخواسته به حریم کار شخص دیگری وارد شود، مسئولیت آن با چه کسی خواهد بود؟ اطلاعاتی که با استفاده از هوش مصنوعی ایجاد میشوند، متعلق به چه کسی هستند؛ اشخاص، شرکتهای نرمافزاری مولد هوش مصنوعی یا خود هوش مصنوعی؟ تاکنون حکم این بوده که آثار تولید شده توسط انسانها با کمک هوش مصنوعی دارای حق چاپ هستند، اما هنوز در مورد ثبت اختراعات صحبت نشده است. توصیه کارشناسان این است که انسانها در جریان ایجاد همه اطلاعات قرار بگیرند و اطمینان حاصل شود که تیم حقوقی شرکت با توجه به سرعت تکامل قوانین، به انجام دادن بررسیهای لازم ادامه دهند. ۶. سایه هوش مصنوعی روی کار نظرسنجی شرکت رایانش ابری سیلزفورس که روی ۱۴ هزار نفر کارمند در ۱۴ کشور انجام شده است، نشان میدهد نیمی از کارکنانی که از فناوریهای مولد هوش مصنوعی استفاده میکنند، این کار را بدون تایید سازمانهای محل اشتغال خود انجام میدهند. بازگشت به روشهای پیشین در این مورد امکانپذیر نخواهد بود. بنابراین، بهتر است سیاستهایی را برای هوش مصنوعی مولد تعیین کرد و برنامههایی را برای آموزش دادن کارکنان به کار گرفت. همچنین، کارمندان باید با سرپرستهای فناوری اطلاعات شرکت خود در مورد کارهایی صحبت کنند که برای کشف و مدیریت نرمافزارهای هوش مصنوعی مولد روی دستگاههای شرکت انجام میدهند. هنوز مشکلاتی برای مدیریت کردن هوش مصنوعی مولد وجود دارد، اما این فناوری باید مدیریت شود زیرا ما در بحبوحه روند تغییر کردن نحوه انجام دادن تجارت به شیوهای هستیم که پیشتر توسط هیچکس انجام نشده است. هوش مصنوعی مولد، حوزههای گوناگونی را از جمله مراقبتهای بهداشتی، بانکداری، تدارکات، بیمه، خدمات مشتریان و تجارت الکترونیک تحت تاثیر قرار داده است. به سختی میتوان صنعتی را یافت که به دلیل استفاده کردن از هوش مصنوعی مولد، ناگهان در معرض اختلالات برقآسا قرار نگیرد. آسیبپذیری و سرعت اختلال هرگز بیشتر از این نبوده است. هوش مصنوعی امسال باید در اولویت هیئت مدیره شرکتها باشد.

والدین؛ دوست یا مرجع قدرت؟
در سالهای اخیر، والدین با یک دوگانگی مهم در تربیت فرزندان خود روبهرو شدهاند: آیا باید با فرزندان خود مانند یک دوست رفتار کنند یا در جایگاه یک مرجع قدرتمند و هدایتگر قرار بگیرند؟ این پرسش، یکی از بحثبرانگیزترین موضوعات در روانشناسی کودک و تربیت والدین است. پاسخ اما سیاهوسفید نیست؛ بلکه نیازمند درک عمیقتری از مفهوم «رابطهی سالم» است. دوست بودن با کودک به چه معناست؟ وقتی از دوستی با کودک صحبت میکنیم، منظور این نیست که والدین باید تمامی مرزها را کنار بگذارند و نقش راهنمایی و هدایتگری خود را رها کنند؛ بلکه این نوع دوستی بهمعنای ایجاد رابطهای صمیمی، باز و قابلاعتماد است که در آن کودک احساس امنیت کند تا بتواند افکار، احساسات و ترسهایش را بدون نگرانی از سرزنش شدن بیان کند. در چنین رابطهای، والد در کنار کودک است نه در مقابل او؛ گوش میدهد، همراهی میکند، به احساسات او احترام میگذارد و او را همانگونه که هست میپذیرد. کودکانی که رابطهای دوستانه و عاطفی با والدین خود دارند، در بسیاری از موارد از اعتمادبهنفس بالاتری برخوردارند و مشکلات خود را راحتتر با خانواده در میان میگذارند. نقش مرجع قدرت بودن از سوی دیگر، والدین نهتنها همراه کودک، بلکه راهنمای اصلی او در زندگی هستند. کودکان برای رشد سالم به چهارچوب، مرزهای مشخص، قوانین روشن و قابل درک و راهنمایی نیاز دارند. در غیاب این مرزها، احساس سردرگمی، اضطراب و ناامنی در کودک افزایش مییابد. یک مرجع قدرت سالم، کسی است که باثبات، پیشبینیپذیر، حمایتگر و مهربان باشد؛ نه کنترلگر یا سختگیر. مرجع قدرت بودن بهمعنای توانایی هدایت کودک بهسوی رفتارهای درست، بدون تحقیر، تهدید یا تنبیه شدید است. کودکان نیاز دارند احساس کنند والدینشان قدرت تصمیمگیری مفید دارند، به شرایط مسلط هستند و میتوانند از آنها در موقعیتهای دشوار محافظت کنند. خطرات افراط در هر یک از نقشها اگر والدین بیشازحد در نقش دوست فرو بروند، ممکن است اقتدار خود را بهطور کامل از دست بدهند و کودک دچار سردرگمی شود. در این حالت، کودک تصور میکند که مسئولیت تمام تصمیمگیریها با خود اوست، بدون آنکه آمادگی ذهنی و روانی لازم را داشته باشد. این وضعیت میتواند به مشکلات رفتاری، لجبازی، بیتوجهی به قوانین خانواده و کاهش احترام نسبت به والدین منجر شود. در مقابل، اگر والدین صرفاً در نقش یک مرجع قدرت با قواعد و قوانین خشک و سختگیرانه باقی بمانند، ممکن است کودک از آنها فاصله بگیرد، احساس ترس و بیاعتمادی در رابطه شکل بگیرد و از بیان مشکلات و احساسات خود خودداری کند. چنین کودکانی ممکن است بهظاهر فرمانبردار باشند، اما در درون خود پر از خشمهای سرکوبشده یا اضطراب باشند. رهبری گرم و قاطع روانشناسان توصیه میکنند والدین بهجای انتخاب مطلق بین دوست بودن و مرجع قدرت بودن، رویکردی به نام «رهبری گرم و قاطع» را در پیش بگیرند. در این مدل، والد همدل و شنواست، احساسات کودک را جدی میگیرد و درعینحال با قاطعیت و ثبات، قوانین خانواده را اجرا میکند. برای مثال، اگر کودک رفتار نادرستی داشته باشد، والد میتواند با حفظ آرامش و احترام، به او توضیح دهد که چرا آن رفتار قابلقبول نیست و چه پیامدی دارد. این یعنی نه فریاد و تهدید، و نه چشمپوشی از اشتباه؛ بلکه واکنشی تربیتی، متعادل و مؤثر. اعتماد؛ کلید رابطهی موفق رابطهای که در آن هم محبت وجود دارد و هم چهارچوب، بهترین نوع رابطه میان والد و کودک است. در چنین رابطهای، کودک هم احساس دوستداشته شدن میکند و هم احترام میگذارد. او میداند که میتواند در موقعیتهای دشوار به والد خود اعتماد کند و درعینحال در قبال رعایت قوانین خانه، مسئولیت دارد. همچنین این احساس را دارد که نظراتش شنیده میشوند و در صورت درست بودن، حتی به آنها عمل نیز خواهد شد. اعتماد صرفاً از طریق محبت یا کنترل بهدست نمیآید؛ بلکه نتیجهی یک رابطهی پایدار، گفتوگوهای سالم، گوش دادنهای فعال و ثبات رفتاری والدین است. مراحل رشد و نیازهای متفاوت نکتهی مهم آن است که نیازهای کودک در هر دورهی رشد در حال تغییر است. در دوران خردسالی، کودک بیشتر به مرزبندی، حمایتهای فیزیکی و ابراز محبتهای ملموس و قابل مشاهده نیاز دارد؛ در حالی که در سالهای میانی و نوجوانی، نیاز به استقلال، دیده شدن و اعتماد افزایش مییابد. بنابراین، والدین باید با آگاهی از این تفاوتها، انعطافپذیر باشند و سبک رابطه و تربیت خود را متناسب با سن کودک تنظیم کنند. والدین سالم کسانیاند که کودک بتواند به آنها اعتماد کند، به آنها تکیه کند و درعینحال از آنها حساب ببرد و بداند که تسلط والدین بر زندگیاش واقعی است. ایجاد چنین رابطهای نیازمند آگاهی، تمرین، تجربهٔ خطا و گاه اصلاح مسیر است. نویسنده: مرضیه بهروزی «روانشناس بالینی»

اتاقی از آن خود؛ اتاقی برای نوشتن و جهانی برای بودن!
اتاقی از آن خود اثری از ویرجینیا وولف درباره مسئله «زن و داستان» است که در ابتدا در قالب دو سخنرانی در حضور زنان دانشجو در کمبریج برگزار شد، اما بعد از آن ذهن وولف همچنان درگیر این موضوع بود. بنابراین او تصمیم گرفت مباحث را به شکل کاملتری در قالب کتاب ارائه کند و عنوان کتاب را از «زن و داستان» به «اتاقی از آن خود» تغییر میدهد. این کتاب یک سال پس از سخنرانیها منتشر شد. محور اصلی صحبتهای وولف به دلایل این موضوع میپردازد که چرا تعداد زنان شاعر و رماننویس تاکنون کم بوده است. وولف در بررسیهای اولیه خود پاسخ به این سوال را در ساختار کلی خانه و خانواده میبیند که نوشتن در اتاق نشیمن آسان نبود چرا که بعید بود زنی پیدا شود که حتی نیم ساعت از وقتش از آن خودش باشد. اما کتاب حاضر مسئله را به شکل دقیقتر و گستردهتری بررسی میکند. آدلاین ویرجینیا وولف، زادهی ۲۵ ژانویه ۱۸۸۲ و درگذشتهی ۲۸ مارس ۱۹۴۱، بانوی رمان نویس، مقاله نویس، ناشر، منتقد و فمینیست انگلیسی بود که آثار برجسته ای چون خانم دالووی (۱۹۲۵)، به سوی فانوس دریایی (۱۹۲۷) و اتاقی از آن خود (۱۹۲۹) را به رشتهی تحریر درآورده است. زندگی وولف فراز و نشیب بسیار داشت اما او از جوانی همواره رویای نویسندگی در سر داشت و به همین دلیل به دنبال استقلال مادی و معنوی بود. استقلالی که بعدها به شکلی جالب به دست میآورد. (در کتاب در این باره صحبت میکند.) وولف در طول زندگی بارها دچار بیماری روانی شد و نهایتاً در سال ۱۹۴۱ به زندگی خود پایان داد. وولف درباره کتاب حاضر که در بستر بیماری در ذهن او شکل گرفت مینویسد: با چنان سرعتی مینوشتم که وقتی قلم به دست میگرفتم مثل بطری آبی بودم که سر و ته شده باشد. با نهایت سرعتی که میتوانستم مینوشتم؛ بیش از حد سریع، چون حالا برای تصحیح آن نوشتهها باید زحمت بکشم؛ اما این روش به آدم آزادی میدهد و اجازه میدهد از فکری به فکر دیگر بپرد. راوی کتاب زیاد روی اسم خود حساس نیست چرا که به اعتقاد او این مسئله هیچ اهمیتی ندارد. او میگویند میتوانید «مرا مری بیتون، مری سیتون، مری کامایکل یا هر نامی که دوست دارید بنامید.» چیزی که مهم است سرنوشت زن و اتفاقاتی است که بر او گذشته است. در ابتدا کتاب با تصویر مری در محوطه یک دانشگاه خیالی آغاز میشود و مشکلاتی که این حضور ساده در دانشگاه برای او ایجاد میکند. به عنوان مثال مری را از چمنهای محوطه به قسمت خاکی منتقل میکنند و حتی اجازه ورود او به کتابخانه را بدون همراهی یک مرد نمیدهند. در ادامه سختیهای زنان در روزگار گذشته بررسی میشود و این تمثیل جالب مطرح میشود که اگر شکسپیر یک خواهر داشت بعید بود بتواند هیچ موفقیتی کسب کند. مشکلات بسیاری مانند کارهای خانه، نداشتن تحصیل، ازدواج زود هنگام، روبهرو شدن با دیگر مردان، طرد شدن و غیره موانعی هستند که هرگز اجازه نمیدهند خواهر شکسپیر تبدیل به یک زن شاعر و نویسنده شود. با پیش بردن این مثالها ویرجینیا وولف مسائل مهم خود را مطرح میکند. این کتاب به سبکی نو نوشته شده که نیمی محاوره و نیمی گفتوگوی درونی است و البته ساختاری داستانگونه دارد اما بیشتر از هر چیز شبیه جستاری مدرن است. کتابی که در اصل یک متن فمینیستی است و به مسائلی مانند: «گمنامی زنان، تاریخ ادبیات زنان، تاثیر سبک و ارزشهای مردانه در نوشتههای زنان، خشم و نفرت و مخاطرات آن برای هنرمند، تحلیل رمان به منزله ژانر اصلی نوشتار زنان، پیشبینی آینده زن و داستان با توجه به آزادیهای تازه یافته زنان در اوایل قرن بیستم، تاکید بر وجوه مادی زندگی و تاثیر آن بر نویسندگی زنان و بالاخره امید به پیدایش داستانی شعرگونه و سبکی که به نوشتار زنان نزدیکتر باشد.» عنوان کتاب شاید بیشتر از هرچیز توجه خواننده را به خود جلب کند. وولف هم در اولین جملات کتاب سعی دارد این موضوع را توضیح دهد که مسئله زن و داستان چه ربطی به داشتن اتاقی از آن خود دارد؟ بنابراین شروع به بررسی مسائل مختلف میکند: چه چیزهایی لازم است تا زنان به شاعران بزرگی تبدیل شوند؟ به زنانی مشهور که نوشتههایشان سبکی تازه و رنگ و بویی زنانه داشته باشد نه آن ارزشهایی که مردان ایجاد کردهاند. وولف پس از بررسیهای فراوان در نهایت به این نتیجه میرسد که زنان به این موارد احتیاج دارند: پول، امکان تحصیل، وقت کافی و البته اتاقی از آن خود. یکی از شرایط لازم برای سرودن شعر و شاعر شدن این است که زن زیر سایه مرد نباشد. چرا که: طی همه این قرنها زنان چون آینههایی عمل کردهاند که قدرتی جادویی و خوشایند دارند و میتوانند قامت مرد را دو برابر اندازه واقعیاش نشان بدهند. (کتاب اتاقی از آن خود اثر ویرجینیا وولف – صفحه ۶۳) همچنین لازم است که زنان به قدرت آزادی و استقلال فکری برسند تا در اوقات فراغتی که دارند بتوانند در اتاقی که خاص خودشان است مشغول نوشتن شوند. و البته پیشنیاز اینها دوباره همان استقلال مالی است. خود وولف درآمد ثابتی داشت که به شکل ارث به او رسید، بنابراین از تغییراتی که این درآمد ثابت در روحیهاش ایجاد میکند به خوبی آگاه است. وولف تاکید میکند که همین درآمد ثابت که به دنبال آن مسکن، خوراک و لباس میآید باعث میشود نفرت و تلخکامی هم به پایان برسد. وولف مینویسد: به راستی جالب است که یک درآمد ثابت چه تغییری در روحیه آدم به وجود میآورد. هیچ نیرویی در دنیا نمیتواند پانصد پوندم را از من بگیرد. خوراک، مسکن و لباسم برای همیشه تامین است. بنابراین نه تنها تلاش و کار، بلکه نفرت و تلخکامی نیز به پایان میرسد. لازم نیست از مردی متنفر باشم؛ او نمیتواند آسیبی به من برساند. لازم نیست تملق مردی را بگویم؛ او چیزی ندارد که به من بدهد. (کتاب اتاقی از آن خود اثر ویرجینیا وولف – صفحه ۶۶) اما این موضوع در ادامه نتیجهای بسیار مهمتر و اساسی در پی خواهد داشت که وولف از آن به عنوان موضع جدید نسبت به نیمه دیگر بشریت یاد میکند. موضعی که در آن دیگر «سرزنش کردن یک طبقه یا یک جنسیت» مسخره است. درنهایت پیشنهاد وولف به زنان چیست؟ در درجه اول وولف امیدوار است که «هر طور شده، آنقدر پول به دست بیاورید که بتوانید سفر کنید و دنیا را ببینید، درباره آینده یا گذشته جهان تامل کنید، درباره کتابها خیالپردازی کنید و در گوشه و کنار خیابان پرسه بزنید و بگذارید نخ ماهیگیری فکرتان به اعماق رودخانه برود.» اما در مرحله بعد خیلی ساده و بدون تکلف از زنان میخواهد که بیاید «خودمان باشیم و نه هیچ چیز دیگری.» نکته نهایی سوالی است که وولف در اواخر کتاب مطرح میکند. سوالی که خطاب به زنان است به خاطر همه کارهایی که انجام ندادهاند: «عذر شما چیست؟» خود وولف به شکل مختصر به این سوال جواب میدهد که نشان میدهد همه موارد بحث شده در کتاب «لازم» است وجود داشته باشند تا زنان شاعران و رماننویسان بزرگی شوند اما اینکه هر کدام به تنهایی «کافی» باشند یا نه مسئله دیگری است. نویسنده: قدسیه امینی

خانواده سالم؛ ستون جامعه سالم
خانواده، به عنوان کوچکترین واحد اجتماعی، نقشی بیبدیل در شکلگیری و سلامت جامعه ایفا میکند. یک خانواده سالم نه تنها محیطی امن و حمایتگر برای اعضای خود فراهم میکند، بلکه به عنوان پایهای برای پرورش افرادی مسئول، متعادل و سازنده عمل میکند که در نهایت به سلامت و پیشرفت کل جامعه منجر میشود. اما چه چیزی یک خانواده را "سالم" میکند؟ و چگونه این سلامت به جامعهای قویتر و پویاتر کمک میکند؟ در این مقاله، به بررسی ویژگیهای یک خانواده سالم، تأثیر آن بر جامعه، و راهکارهایی برای تقویت این نهاد ارزشمند میپردازیم. تعریف خانواده سالم یک خانواده سالم، صرفاً به معنای فقدان مشکلات یا تعارضات نیست. بلکه خانوادهای است که اعضای آن در کنار یکدیگر احساس امنیت، احترام و حمایت میکنند. در چنین خانوادهای، ارتباطات شفاف و صادقانه است، ارزشها و اهداف مشترک وجود دارد، و اعضای خانواده میتوانند آزادانه احساسات، نیازها و نگرانیهای خود را بیان کنند. سلامت خانواده در گرو تعادل میان استقلال فردی و وابستگی متقابل است؛ به این معنا که هر فرد فرصت رشد شخصی دارد، اما در عین حال حس تعلق به جمع را نیز حفظ میکند. ویژگیهای کلیدی یک خانواده سالم شامل موارد زیر است: ارتباط مؤثر: اعضای خانواده با احترام و بدون قضاوت به یکدیگر گوش میدهند و نیازهای خود را به وضوح بیان میکنند. احترام متقابل: هر فرد، فارغ از سن یا نقش، مورد احترام قرار میگیرد و ارزشهایش به رسمیت شناخته میشود. حمایت عاطفی: اعضای خانواده در لحظات دشوار کنار یکدیگر هستند و یکدیگر را تشویق میکنند. انعطافپذیری: خانوادههای سالم توانایی سازگاری با تغییرات و چالشهای زندگی را دارند. ارزشهای مشترک: داشتن اهداف و باورهای مشترک، حس وحدت و همبستگی را تقویت میکند. چرا خانواده سالم مهم است؟ خانواده سالم، مانند ستونی است که کل ساختار جامعه بر آن استوار است. فرزندان در خانوادههای سالم مهارتهای اجتماعی، عاطفی و اخلاقی را میآموزند که برای تعامل سازنده در جامعه ضروریاند. بزرگسالانی که در چنین محیطی پرورش یافتهاند، معمولاً اعتمادبهنفس بالاتری دارند، بهتر میتوانند با استرسهای زندگی کنار بیایند و در روابط اجتماعی خود موفقتر عمل میکنند. در مقابل، خانوادههای ناسالم که در آنها تنش، بیاحترامی یا عدم ارتباط حاکم است، میتوانند به مشکلات روانی، اجتماعی و حتی اقتصادی در سطح جامعه منجر شوند. برای مثال، کودکانی که در خانوادههای پرتنش یا ناسالم بزرگ میشوند، ممکن است با مشکلاتی مانند اضطراب، افسردگی یا رفتارهای ضداجتماعی روبهرو شوند. این مسائل میتوانند در بزرگسالی به مشکلات بزرگتر مانند جرم، اعتیاد یا ناتوانی در تشکیل روابط سالم منجر شوند. از سوی دیگر، خانوادههای سالم با پرورش افرادی متعادل و مسئول، به کاهش این مشکلات کمک میکنند و بار سنگینی را از دوش نهادهای اجتماعی مانند سیستمهای آموزشی، قضایی و درمانی برمیدارند. تأثیر خانواده سالم بر جامعه خانواده سالم، مانند موجی است که اثرات مثبتش به کل جامعه گسترش مییابد. در ادامه، به برخی از مهمترین تأثیرات خانوادههای سالم بر جامعه اشاره میکنیم: پرورش شهروندان مسئول خانوادههای سالم ارزشهایی مانند مسئولیتپذیری، احترام به قوانین و همکاری را به فرزندان خود منتقل میکنند. این افراد وقتی وارد جامعه میشوند، به عنوان شهروندانی عمل میکنند که به حقوق دیگران احترام میگذارند، در فعالیتهای اجتماعی مشارکت میکنند و به بهبود محیط اطراف خود کمک میکنند. کاهش مشکلات اجتماعی خانوادههای سالم با فراهم کردن محیطی امن و حمایتگر، احتمال بروز مشکلاتی مانند خشونت خانگی، اعتیاد یا بزهکاری را کاهش میدهند. برای مثال، کودکانی که در خانوادهای با ارتباطات سالم بزرگ میشوند، کمتر در معرض رفتارهای پرخطر قرار میگیرند، زیرا مهارتهای حل مسئله و مدیریت احساسات را از کودکی آموختهاند. تقویت اقتصاد جامعه خانوادههای سالم معمولاً از نظر مالی نیز پایدارتر هستند، زیرا اعضای آن با همکاری و برنامهریزی، بهتر میتوانند با چالشهای اقتصادی مقابله کنند. علاوه بر این، افرادی که در چنین خانوادههایی پرورش یافتهاند، معمولاً در محیط کار نیز بهرهورتر و متعهدتر هستند، که این امر به رشد اقتصادی جامعه کمک میکند. ترویج سلامت روان خانوادههای سالم با ایجاد فضایی برای بیان احساسات و حل تعارضات، به سلامت روان اعضای خود کمک میکنند. این موضوع در سطح جامعه به کاهش نرخ بیماریهای روانی، مانند افسردگی و اضطراب، منجر میشود و فشار بر سیستمهای درمانی را کاهش میدهد. چالشهای پیش روی خانوادههای امروزی در دنیای مدرن، خانوادهها با چالشهای جدیدی روبهرو هستند که میتوانند سلامت آنها را تهدید کنند. فشارهای اقتصادی، نفوذ تکنولوژی و شبکههای اجتماعی، و تغییر نقشهای سنتی در خانواده از جمله این چالشها هستند. برای مثال، استفاده بیش از حد از گوشیهای هوشمند و شبکههای اجتماعی میتواند ارتباطات رو در رو را در خانواده کاهش دهد و به احساس انزوا یا دوری عاطفی منجر شود. همچنین، فشارهای مالی و استرسهای کاری میتوانند باعث کاهش زمان باکیفیت در خانواده شوند. علاوه بر این، تغییر ساختارهای سنتی خانواده در بسیاری از جوامع، مانند افزایش خانوادههای تکوالدی یا خانوادههای چندفرهنگی، نیازمند رویکردهای جدیدی برای حفظ سلامت خانواده است. این تغییرات، اگرچه چالشبرانگیز هستند، اما میتوانند با انعطافپذیری و آگاهی به فرصتهایی برای رشد تبدیل شوند. راهکارهایی برای ایجاد و حفظ خانواده سالم برای اینکه خانوادهها بتوانند نقش خود را به عنوان ستون جامعه ایفا کنند، باید فعالانه برای حفظ سلامت خود تلاش کنند. در ادامه، چند راهکار عملی برای تقویت سلامت خانواده ارائه میشود: تقویت ارتباطات خانوادگی ارتباطات شفاف و صادقانه، پایه یک خانواده سالم است. اعضای خانواده باید زمانی را برای گفتوگوهای معنادار اختصاص دهند. برای مثال، صرف شام دور یک میز بدون حضور گوشیهای هوشمند میتواند فرصتی برای تقویت ارتباط باشد. همچنین، تمرین گوش دادن فعال، یعنی گوش دادن بدون قضاوت و با تمرکز کامل، به اعضای خانواده کمک میکند تا احساس شنیده شدن و ارزشمندی کنند. ایجاد سنتهای خانوادگی سنتهای خانوادگی، مانند برگزاری جشنهای مشترک، سفرهای خانوادگی یا حتی فعالیتهای سادهای مثل بازیهای دستهجمعی، میتوانند حس همبستگی را تقویت کنند. این سنتها به اعضای خانواده کمک میکنند تا لحظات خوشی را کنار هم تجربه کنند و خاطرات مشترکی بسازند که در زمانهای دشوار به عنوان منبع حمایت عاطفی عمل میکنند. مدیریت تعارضات به شیوهای سازنده تعارض در هر خانوادهای اجتنابناپذیر است، اما نحوه مدیریت آن تعیینکننده سلامت خانواده است. به جای سرزنش یا سکوت، اعضای خانواده باید یاد بگیرند که مشکلات را با آرامش و به صورت سازنده حل کنند. برای مثال، استفاده از جملات "من احساس میکنم..." به جای "تو اشتباه کردی..." میتواند از تنشهای غیرضروری جلوگیری کند. اولویتبندی سلامت روان خانوادهها باید به سلامت روان خود اهمیت دهند. این کار میتواند شامل اختصاص زمان برای استراحت، انجام فعالیتهای آرامشبخش مانند ورزش یا مدیتیشن، و در صورت نیاز، مراجعه به مشاور خانواده باشد. تشویق اعضای خانواده به بیان احساساتشان بدون ترس از قضاوت، محیطی امن و حمایتگر ایجاد میکند. تعادل بین تکنولوژی و ارتباطات انسانی در عصر دیجیتال، مدیریت استفاده از تکنولوژی در خانواده بسیار مهم است. تعیین قوانین مشخص برای استفاده از گوشیهای هوشمند یا رسانههای اجتماعی، مانند "منطقه بدون تکنولوژی" در زمانهای خاص، میتواند به افزایش ارتباطات رو در رو کمک کند. آموزش ارزشها و مهارتهای زندگی والدین نقش مهمی در آموزش ارزشهایی مانند صداقت، مسئولیتپذیری و احترام به فرزندان دارند. این ارزشها نه تنها در خانواده، بلکه در جامعه نیز تأثیر مثبت دارند. همچنین، آموزش مهارتهایی مانند حل مسئله، مدیریت زمان و همدلی به کودکان کمک میکند تا در آینده به افرادی متعادل و موفق تبدیل شوند. نقش فرهنگ در خانوادههای سالم در جوامع ایرانی، خانواده از جایگاه ویژهای برخوردار است و ارزشهایی مانند احترام به بزرگترها، همبستگی و حمایت متقابل در فرهنگ ما ریشه عمیقی دارند. این ارزشها میتوانند به عنوان نقطه قوتی برای ایجاد خانوادههای سالم عمل کنند. با این حال، باید مراقب بود که برخی سنتها، مانند سرکوب احساسات به نام "حفظ آبرو"، به مانعی برای ارتباطات سالم تبدیل نشوند. ایجاد تعادل بین حفظ ارزشهای فرهنگی و پذیرش نیازهای مدرن، کلید موفقیت خانوادههای امروزی است. خانواده سالم، ستون اصلی یک جامعه سالم است. با پرورش افرادی متعادل، مسئول و همدل، خانوادههای سالم به کاهش مشکلات اجتماعی، تقویت اقتصاد و ترویج سلامت روان در جامعه کمک میکنند. هرچند چالشهای دنیای مدرن میتوانند سلامت خانواده را تهدید کنند، اما با تمرکز بر ارتباطات مؤثر، مدیریت تعارضات، و آموزش ارزشهای مثبت، میتوان خانوادههایی ساخت که نه تنها خودشان شکوفا شوند، بلکه به شکوفایی جامعه نیز کمک کنند. در نهایت، سرمایهگذاری در سلامت خانواده، سرمایهگذاری در آیندهای روشنتر برای همه ماست.
نمایشگاه تولیدات داخلی تحت عنوان «افغان لاجورد» روز (چهارشنبه، ۳ جوزا) در هرات برگزار شده است. در این نمایشگاه؛ زعفران، صنایع دستی، ظروف تزئینی، قالین، نقاشی، لباسهای سنتی، زیورآلات، ترشیباب، شیرینیجات، مسالهجات، مواد غذایی و برخی محصولات دیگر در ۳۰۰ غرفه به نمایش گذاشته شده است. ۱۰۰ غرفهی این نمایشگاه به زنان اختصاص یافته است. این نمایشگاه به مدت چهار روز باز خواهد بود.