سرتیتر
گزارش

یک سال پس از زلزله‌ی هرات؛ آسیب‌دیدگان از عدم توجه و مشکلات‌شان شکایت دارند

با گذشت یک‌ سال از وقوع زمین‌لرزه‌های پیاپی و مرگ‌بار در ولایت هرات در غرب افغانستان، شماری از خانواده‌ها و افرادی‌که در این زمین‌لرزه‌های بزرگ اعضای خانواده‌ی و اموال خود را از دست داده‌اند و خانه‌های‌شان تخریب شده است، از عدم حمایت نهادهای بین‌المللی و حکومت سرپرست افغانستان انتقاد می‌کنند. آسیب‌دیدگان این زمین‌لرزه می‌گویند که آنان هنوز به امکانات اولیه‌‌ی زندگی دسترسی ندارند و از این شرایط به شدت رنج می‌برند. آنان نداشتن سرپناه معیاری، نبود مراکز صحی معیاری، نبود مراکز آموزشی و عدم دسترسی به آب آشامیدنی را از عمده‌ترین مشکلات شان عنوان کرده و خواستار کمک‌ از نهادهای بین‌المللی، تاجران ملی و حکومت شدند. زلمی فاروقی، یک‌تن از باشندگان روستای نایب رفیع در ولسوالی زنده‌جان هرات است. او ۳۵ سال سن دارد و چهار فرزند دختر و پسر داشت که دو دخترش را در زلزله از دست داده است. دخترهایش ۱۰ تا ۱۵ ساله بودند. روستای زلمی در آن زندگی می‌کرد، براثر زمین‌لرزه‌های پیاپی تقریبا با خاک یکسان شد. زلمی فاروقی با صدای سنگین و گلوی بغض‌آلود به رسانه گوهرشاد گفت که هنوز در شوک است و نتوانسته است سنگینی رنجی که زمین‌لرزه بر آنان تحمیل کرده را فراموش کند. او می‌گوید: «تقریبا هر شب خواب دخترهایش را دیده و این موضوع برایش به یک کابوس دردناک تبدیل شده است.» وی گفت که در این زمین‌لرزه خانه و تمام اموالش را از دست داده است. زلمی با انتقاد از نهادها و حکومت گفت که پس از وقوع زمین‌لرزه، وعده‌های زیادی به آنان داده شد، اما کم‌تر به این وعده‌ها عمل شد و به‌ همین دلیل آنان با گذشت یک سال هنوز با مشکلات متعددی دست‌وپنجه نرم می‌کنند. همچنین او از ساخت‌های که خانه‌های‌که برایش آماده شده است به شدت انتقاد کرده و تاکید کرد: «خانه‌هایی که به ما ساختند فقط سرپناه است. نه اطراف خانه احاطه شده، نه آب دارد و نه هم برق. حتی یک سرویش بهداشتی ندارند. زمستان در راه است. ما هم توان مالی نداریم که اطراف خانه‌های خود را دیوار بلند کنیم. همچنان قیمت مواد ساختمانی نیز به شدت افزایش یافته است.» دید تبلیغاتی دولت و نهادها به آسیب‌دیدگان شاه محمود یکی دیگر از آسیب‌دیدگان زلزله بزرگ هرات نیز مشکلاتش به رسانه‌ گوهرشاد گفت: «نیم‌ساعت را با پای پیاده طی می‌کنیم تا با فرغون آب را با شدت بادی که در این منطقه وجود دارد به خانه‌ها انتقال دهیم. بسیار با مشکلات روبرو هستیم. اما دولت و نهادهای بین‌المللی اصلا به مشکلات ما توجه ندارند. نهادها و دولت تنها دنبال تبلیغات و کارهای بی‌اساس هستند و به نیازهای اصلی مردم توجه نکرده‌اند.» شاه محمود گفت که آنان هنوز با مشکلات متعددی مواجه هستند. او گفت که خانه‌هایی که برای آنان از طرف دولت و چند تاجر ساخته شده، اطرافش با دیوار احاطه نشده و این موضوع مشکلات زیادی را برای خانواده‌های آنان در روز و مخصوصا شب ایجاد کرده است. وی گفت که چندین ماه است که مردم روستایشان از سوی حکومت سرپرست و نهادهای امداد‌‌‌رسان هیچ کمکی دریافت نکرده‌اند و مردم این روستا با مشکلات شدید غذایی و صحی روبرو هستند. شاه محمود گفت که نهادهای امدادرسان به آسیب‌دیدگان زمین‌لرزه در هرات «پشت کرده‌اند» و هیچ توجه به نیازهای اساسی آنان ندارند. این در حالی است که در ۱۵ میزان سال گذشته‌ی خورشیدی ولسوالی زنده‌جان هرات شاهد زمین‌لرزه‌ای به شدت ۶.۳ درجه‌ی ریشتر بود. در روزهای بعد، زمین‌لرزه‌های مشابه بار دیگر زنده‌جان و سایر ولسوالی‌های هرات را لرزاند و خسارات و تلفات گسترده‌ای برجای گذاشت. براساس معلومات نهادهای بین‌المللی، در این زمین‌لرزه‌ها حدود هزار و ۵۰۰ نفر جان باختند، بیش از دو هزار و ۶۰۰ نفر زخمی شدند و چند هزار خانه نیز ویران شد. وقوع این زمین‌لرزه‌ها باعث شده که هزاران نفر خانه و سرپناه خود را از دست بدهند و آواره شوند. پس از این زمین‌لرزه سازمان ملل، نهادهای امدادرسان و حکومت فعلی بارها از کمک به آسیب‌دیدگان و ساخت سرپناه برای آنان خبر داده‌اند، اما ظاهرا این کمک‌ها نتوانسته است نیازهای گسترده‌ی آنان را برطرف کند. ۹۶ هزار کودک آسیب‌پذیز از زلزله یونیسف یا صندوق حمایت از کودکان سازمان ملل متحد در تازه‌ترین مورد با نشر گزارشی گفته است که با گذشت یک سال از زمین‌لرزه در هرات، بازهم ۹۶ هزار کودک زلزله‌زده این ولایت با خطر مواجه‌ بوده و خواهان پشتیبانی بیشتر هستند. در این گزارش آمده که بیش‌تر قربانیان این رویداد کودکان و زنان بودند و خواستار پشتیبانی بیش‌تر از کودکان شده است. یونیسف تاکید کرد که وضعیت آسیب‌دیدگان زمین‌لرزه در غرب کشور ناگوار است. در ادامه آمده است که در یک سال پس از آن، یونیسف بازسازی سیستم‌های تامین آب آسیب‌دیده، بازسازی کلاس‌های درس و تضمین خدمات بهداشتی و تغذیه بدون وقفه برای کودکان و زنان را در اولویت قرار داده است. در گزارش آمده است که بیش از یک میلیون نفر از طریق تیم‌های پزشکی، امکانات و تجهیزات مورد حمایت یونیسف، از جمله ۴۰۰ هزار کودک زیر پنج سال، به مراقبت‌های بهداشتی دسترسی پیدا کرده‌اند. یونیسف دسترسی ۲۱ هزار و ۶۰۰ نفر را به آب آشامیدنی سالم بازگرداند و برای ۲۵ هزار نفر سرویس بهداشتی نصب کرد. در گزارش آمده است: «کودکان نمی‌توانند بدون خدمات ضروری قابل اعتماد، به ویژه سیستم‌های آب مقاوم در برابر آب و هوا،رشد کنند. در مناطقی مانند هرات که به شدت تحت تاثیر خشکسالی قرار گرفته و هنوز پس از زلزله‌ها در حال بازسازی هستند، باید اطمینان حاصل کنیم که جوامع به آب آشامیدنی سالم دسترسی دارند.»

محبوب ترین ها
8 ماه قبل

نشانه‌های کودکان با اعتماد به نفس پایین

7 ماه قبل

اُفتان و خیزان روزگار؛ روایتی از فقر در کابل

11 ماه قبل

آکادمی بیگم مکتب آنلاین و رایگان را برای دختران افغان راه‌اندازی کرد

8 ماه قبل

چگونه اعتماد به نفس را در کودکان تقویت کنیم؟

روایت

نان آخر؛ روایت مهاجری در دل بحران

عرفان را صدا زد تا از خواب برخیزد. سپس میز صبحانه را آماده کرد و هر دو کنار هم، روی میز صبحانه نشستند. فاطمه سخن را آغاز کرد: «آقا عرفان، برای ثبت‌نام ریحانه و علی باید چه کنیم؟ به چند مدرسه (مکتب) مراجعه کردم، اما می‌گویند ظرفیت برای شهروندان افغانستان تکمیل شده است. بخشنامه‌ای آمده و فقط تعداد مشخصی را پذیرش می‌کنند.» عرفان نگاهی سنگین به فاطمه، علی و ریحانه انداخت و با صدای پرسوز گفت: «فاطمه جان، بارها گفتم که به وطن (افغانستان) برگردیم. زندگی در آنجا برای ما بهتر خواهد بود و اولادهای ما بدون جنجال و مشکل به مکتب می‌روند و درس می‌خوانند.» فاطمه با حالتی ناراحت پاسخ داد: «من روز نخست ازدواجمان شرط گذاشتم که باید در ایران زندگی کنیم. نمی‌توانم در کشوری غریب زندگی کنم. اکنون نیز فرزندم کلاس/صنف اول است و هنوز نتوانسته‌ام برایش مدرسه (مکتب)‌ای پیدا کنم.» عرفان که نگران اولادهایش بود، ادامه داد: «خواهر دوستم مدیر دبستان (مکتب ابتدایه) است. نگران نباش، خودم این مسئله را حل می‌کنم. امشب می‌روم با دوست صحبت می‌کنم، شاید راه حل اساسی برای این مشکل پیدا شد.» عرفان آهی کشید و لباس‌هایش را پوشید و برای رفتن به کارگاه سنگ‌تراشی آماده شد. فاطمه مدارک شناسایی او را به دستش داد و گفت: «بهتر است این مدارک همراهت باشد؛ این روزها مهاجران غیرقانونی را دستگیر می‌کنند. خدای نکرده تو را ردمرز کند، با این اولادها چیکار؟» عرفان از او تشکر کرد و به سوی حیاط رفت. صدای فاطمه را شنید که می‌گفت: «راستی، امشب وقتی از سرکار برگشتی، نان را فراموش نکن.» عرفان پاسخی داد و از خانه خارج شد. به کارگاه رسید و همچون هر روز کارش را آغاز کرد. مدتی نگذشته بود که صادق، دوستش، سراسیمه به سمت او دوید. عرفان با عجله دستگاه را خاموش کرد و با تعجب پرسید: «رفیق جان برایت چه اتفاقی افتاده؟ چرا این‌قدر نگران هستی؟» صادق نفس‌زنان پاسخ داد: «این بار قضیه جدی است! مأموران در حال دستگیری مهاجران غیرقانونی هستند. درست پشت درِ کارگاه با آقا داوود در حال صحبت‌اند. چند نفر از بچه‌ها از در پشتی فرار کرده‌اند، اما به نظر می‌رسد که به آن‌ها شک کرده‌اند. دو مأمور به سمت در پشتی رفته‌اند. من چه کنم؟ نمی‌توانم فرار کنم.» عرفان که برای دوستش نگران شده بود، گفت: «چند بار به تو گفتم که حالا که نتوانستی اقامت قانونی بگیری، خودت را معرفی کن و به کشورت برگرد. هر جایی قوانینی دارد، نمی‌توانی همیشه فرار کنی.» در همین لحظه، آقا داوود همراه دو مأمور به سمت صادق آمدند. صادق که دیگر راه فراری نداشت، با ناچاری همراه آن‌ها رفت. عرفان مدارک شناسایی خود را به مأموران نشان داد و سپس دوباره به کار مشغول شد. آقا داوود که بسیار ناراحت به نظر می‌رسید، عرفان را صدا زد و گفت: «فقط تو برای من باقی مانده‌ای. هیچ‌یک از کارگران ایرانی حاضر نیستند در سنگ‌تراشی کار کنند. همه می‌گویند کار سختی است و دستمزد بیشتری می‌خواهند. برای من هم به‌صرفه نیست. احساس می‌کنم دارم سکته می‌کنم! با اتحادیه تماس گرفتم، گفتم به فکر من باشید. آن‌ها می‌گویند چند نیروی خانم برای شما می‌فرستیم. گفتم این کار برای زنان مناسب نیست؛ باید سنگ جابه‌جا کنند. آن بنده‌های خدا نمی‌دانند که این کار چقدر دشوار است. اگر بیایند، حادثه‌ای برایشان پیش خواهد آمد. مجبورم کارگاه را برای چند روز تعطیل کنم تا ببینم چه می‌شود. شاید کارگر مناسبی پیدا کردم.» عرفان که گویی دنیا بر سرش خراب شده بود، بر روی صندلی نشست و با صدایی لرزان و سرد گفت: «ان‌شاءالله هر چه خیر باشد.» پس از تسویه‌حساب با آقا داوود، به سوی خانه روانه شد. بوی نان تازه به مشامش رسید و به یاد آورد که باید نان بخرد. به سمت نانوایی رفت و با دیدن بنری بزرگ که بر سر درِ نانوایی نصب شده بود، دلش به تپش افتاد. دنیا در برابر چشمانش تاریک شد، دستانش را روی سرش گذاشت و با لحنی افسرده گفت: «باورم نمی‌شود؛ دیگر به مهاجران افغانستانی نان هم نمی‌دهند؟ مگر دین ندارید؟ این چه حکمی است؟» نانوا که شرمسار به نظر می‌رسید، پاسخ داد:"ببخشید، آقا عرفان. دستور از بالا آمده است. وگرنه من هیچ مشکلی با شما ندارم.» جوانی که در صف ایستاده بود، گفت: «بس نیست این‌قدر نان مجانی خوردید؟» نانوا با ناراحتی پاسخ داد: «می‌دانی آقا عرفان چندین سال است که در ایران زندگی می‌کند؟ همسرش نیز ایرانی است و سالانه چند میلیون تومان برای اقامت قانونی پرداخت می‌کند.» سپس رو به عرفان کرد و گفت: «فکر می‌کنم نانوایی‌های که می‌توانید از آن‌ها نان بخرید را مشخص کرده‌اند.» عرفان زیر لب آهسته گفت: «حداقل زیر این بنر، راه‌حلی هم برای ما می‌نوشتید.» پیرزنی که در صف بود، به سوی عرفان آمد و چند نان به او تعارف کرد: «بیا پسرم، نان امروز مهمان من.» عرفان با چشمانی پر از اشک و لبخند مملو از درد گفت: «سپاسگزارم، مادر!» او خواست پول نان‌ها را به پیرزن بدهد که پیرزن با اخمی گفت: «من گفتم که مهمان من هستی!» عرفان تشکری کرد و به سوی خانه بازگشت. کلید را در قفل چرخاند و وارد خانه شد. ریحان با دیدن پدر، شادمانه به سوی او دوید و گفت:«بابا، امروز زود برگشتی! برایم مدرسه (مکتب) پیدا کردی؟» عرفان تازه به یاد قولی که به فاطمه داده بود افتاد. نمی‌دانست با این‌همه مصیبت چه کند. به آسمان نگاهی کرد، لبخندی بر لب آورد، دستی بر سر ریحان کشید و گفت: «به خدا توکل کن، دخترم. درست می‌شود.» نویسنده: نرگس حسینی

نان آخر؛ روایت مهاجری در دل بحران

عرفان را صدا زد تا از خواب برخیزد. سپس میز صبحانه را آماده کرد و هر دو کنار هم، روی میز صبحانه نشستند. فاطمه سخن را آغاز کرد: «آقا عرفان، برای ثبت‌نام ریحانه و علی باید چه کنیم؟ به چند مدرسه (مکتب) مراجعه کردم، اما می‌گویند ظرفیت برای شهروندان افغانستان تکمیل شده است. بخشنامه‌ای آمده و فقط تعداد مشخصی را پذیرش می‌کنند.» عرفان نگاهی سنگین به فاطمه، علی و ریحانه انداخت و با صدای پرسوز گفت: «فاطمه جان، بارها گفتم که به وطن (افغانستان) برگردیم. زندگی در آنجا برای ما بهتر خواهد بود و اولادهای ما بدون جنجال و مشکل به مکتب می‌روند و درس می‌خوانند.» فاطمه با حالتی ناراحت پاسخ داد: «من روز نخست ازدواجمان شرط گذاشتم که باید در ایران زندگی کنیم. نمی‌توانم در کشوری غریب زندگی کنم. اکنون نیز فرزندم کلاس/صنف اول است و هنوز نتوانسته‌ام برایش مدرسه (مکتب)‌ای پیدا کنم.» عرفان که نگران اولادهایش بود، ادامه داد: «خواهر دوستم مدیر دبستان (مکتب ابتدایه) است. نگران نباش، خودم این مسئله را حل می‌کنم. امشب می‌روم با دوست صحبت می‌کنم، شاید راه حل اساسی برای این مشکل پیدا شد.» عرفان آهی کشید و لباس‌هایش را پوشید و برای رفتن به کارگاه سنگ‌تراشی آماده شد. فاطمه مدارک شناسایی او را به دستش داد و گفت: «بهتر است این مدارک همراهت باشد؛ این روزها مهاجران غیرقانونی را دستگیر می‌کنند. خدای نکرده تو را ردمرز کند، با این اولادها چیکار؟» عرفان از او تشکر کرد و به سوی حیاط رفت. صدای فاطمه را شنید که می‌گفت: «راستی، امشب وقتی از سرکار برگشتی، نان را فراموش نکن.» عرفان پاسخی داد و از خانه خارج شد. به کارگاه رسید و همچون هر روز کارش را آغاز کرد. مدتی نگذشته بود که صادق، دوستش، سراسیمه به سمت او دوید. عرفان با عجله دستگاه را خاموش کرد و با تعجب پرسید: «رفیق جان برایت چه اتفاقی افتاده؟ چرا این‌قدر نگران هستی؟» صادق نفس‌زنان پاسخ داد: «این بار قضیه جدی است! مأموران در حال دستگیری مهاجران غیرقانونی هستند. درست پشت درِ کارگاه با آقا داوود در حال صحبت‌اند. چند نفر از بچه‌ها از در پشتی فرار کرده‌اند، اما به نظر می‌رسد که به آن‌ها شک کرده‌اند. دو مأمور به سمت در پشتی رفته‌اند. من چه کنم؟ نمی‌توانم فرار کنم.» عرفان که برای دوستش نگران شده بود، گفت: «چند بار به تو گفتم که حالا که نتوانستی اقامت قانونی بگیری، خودت را معرفی کن و به کشورت برگرد. هر جایی قوانینی دارد، نمی‌توانی همیشه فرار کنی.» در همین لحظه، آقا داوود همراه دو مأمور به سمت صادق آمدند. صادق که دیگر راه فراری نداشت، با ناچاری همراه آن‌ها رفت. عرفان مدارک شناسایی خود را به مأموران نشان داد و سپس دوباره به کار مشغول شد. آقا داوود که بسیار ناراحت به نظر می‌رسید، عرفان را صدا زد و گفت: «فقط تو برای من باقی مانده‌ای. هیچ‌یک از کارگران ایرانی حاضر نیستند در سنگ‌تراشی کار کنند. همه می‌گویند کار سختی است و دستمزد بیشتری می‌خواهند. برای من هم به‌صرفه نیست. احساس می‌کنم دارم سکته می‌کنم! با اتحادیه تماس گرفتم، گفتم به فکر من باشید. آن‌ها می‌گویند چند نیروی خانم برای شما می‌فرستیم. گفتم این کار برای زنان مناسب نیست؛ باید سنگ جابه‌جا کنند. آن بنده‌های خدا نمی‌دانند که این کار چقدر دشوار است. اگر بیایند، حادثه‌ای برایشان پیش خواهد آمد. مجبورم کارگاه را برای چند روز تعطیل کنم تا ببینم چه می‌شود. شاید کارگر مناسبی پیدا کردم.» عرفان که گویی دنیا بر سرش خراب شده بود، بر روی صندلی نشست و با صدایی لرزان و سرد گفت: «ان‌شاءالله هر چه خیر باشد.» پس از تسویه‌حساب با آقا داوود، به سوی خانه روانه شد. بوی نان تازه به مشامش رسید و به یاد آورد که باید نان بخرد. به سمت نانوایی رفت و با دیدن بنری بزرگ که بر سر درِ نانوایی نصب شده بود، دلش به تپش افتاد. دنیا در برابر چشمانش تاریک شد، دستانش را روی سرش گذاشت و با لحنی افسرده گفت: «باورم نمی‌شود؛ دیگر به مهاجران افغانستانی نان هم نمی‌دهند؟ مگر دین ندارید؟ این چه حکمی است؟» نانوا که شرمسار به نظر می‌رسید، پاسخ داد:"ببخشید، آقا عرفان. دستور از بالا آمده است. وگرنه من هیچ مشکلی با شما ندارم.» جوانی که در صف ایستاده بود، گفت: «بس نیست این‌قدر نان مجانی خوردید؟» نانوا با ناراحتی پاسخ داد: «می‌دانی آقا عرفان چندین سال است که در ایران زندگی می‌کند؟ همسرش نیز ایرانی است و سالانه چند میلیون تومان برای اقامت قانونی پرداخت می‌کند.» سپس رو به عرفان کرد و گفت: «فکر می‌کنم نانوایی‌های که می‌توانید از آن‌ها نان بخرید را مشخص کرده‌اند.» عرفان زیر لب آهسته گفت: «حداقل زیر این بنر، راه‌حلی هم برای ما می‌نوشتید.» پیرزنی که در صف بود، به سوی عرفان آمد و چند نان به او تعارف کرد: «بیا پسرم، نان امروز مهمان من.» عرفان با چشمانی پر از اشک و لبخند مملو از درد گفت: «سپاسگزارم، مادر!» او خواست پول نان‌ها را به پیرزن بدهد که پیرزن با اخمی گفت: «من گفتم که مهمان من هستی!» عرفان تشکری کرد و به سوی خانه بازگشت. کلید را در قفل چرخاند و وارد خانه شد. ریحان با دیدن پدر، شادمانه به سوی او دوید و گفت:«بابا، امروز زود برگشتی! برایم مدرسه (مکتب) پیدا کردی؟» عرفان تازه به یاد قولی که به فاطمه داده بود افتاد. نمی‌دانست با این‌همه مصیبت چه کند. به آسمان نگاهی کرد، لبخندی بر لب آورد، دستی بر سر ریحان کشید و گفت: «به خدا توکل کن، دخترم. درست می‌شود.» نویسنده: نرگس حسینی

4 روز قبل
سالروز سیاه؛ روایتی از کابوس حقیقی دختران افغانستان

ابر‌های سیاه همه جا را فرا گرفته است. انگار از آسمان گلوله و موشک می‌بارد. از فرط شنیدن صداهای ناهنجار، گوش‌هایم دیگر قادر‌ به تشخیص صدای دیگری نیست. همه دارند فرار می‌کنند. مقصد مشخص نیست. عده‌ای هجوم برده‌اند به سمت پرنده‌های فلزی(هواپیما)، جوی‌های آب‌ حالا پر از خون شده‌اند، چشم‌هایم دیگر‌به جای ماشین‌ها، مرده‌ها را می‌بیند، انگار زامبی‌ها‌ جهان را تصرف کرده اند. چشم باز می‌کنم و بازهم کابوس! پیشانی‌ام را عرق خیس کرده‌. وجودم دارد می‌لرزد. نمی‌دانم چه زمانی این کابوس‌ها دست از سرم بر می‌دارند. سه سال است که خواب را از چشمانم گرفته است. این خواب حقیقتِ محض است که حالا‌ کم‌کم تبدیل شده به کابوس. کابوس‌های نابه‌هنگامی‌که هرشب مرا تا دم مرگ بدرقه می‌کنند. خیلی وقت است که دیگر این کابوس‌ها رفیق هر شب من شده‌ اند. روزها خاموش وشب‌ها در بندِ این کابوس حقیقی هستم. با شنیدن صدای گریه‌ای موهوم که بین خواب و بیداری تشخیصش برایم دشوار بود، از رخت خواب بلند می‌شوم. دستِ به پیشانِی خیس از عرق‌ام می‌کشم و به دنبالِ فرکانسِ صدای گریه تا به بیرون می‌روم؛ بله! دقیق حدس زده بودم، صدای خواهرم بود. خواهر بخت‌ برگشته‌ام که از زور بغض و گریه به خودش می‌لرزد. فکرهای زمخت و ناجور به ذهنم جولان ‌کردند و به سرعت برق ‌و‌باد به نزدش رفتم. با صدایی که از ترس و اضطراب گویا از تهِ‌چاه بلند می‌شد، از او پرسیدم چه اتفاقی افتاده است؟ در حالی ‌که چشمانش غمگین‌تر از همیشه بود، بین هق‌هق‌هایش گفت که برگه‌ی ‌امتحانش را سفید داده است. و منی که حتیٰ زبانم نمی‌چرخید تا از او بپرسم چرا؟ زیرا می‌دانم که دلیل این کارش چیست. خواهر شوربختِ من نمی‌خواهد که به این‌زودی‌ها از کلاس شش فارغ‌ شود. او هنوز می‌خواهد که مکتب برود، بیاموزد و هنوز  ازِ مکتب دل نکَنده است. ترسِ دیگر نرفتن به مکتب و ندیدن همصنفی‌هایش برای همیشه؛ مثل خوره به جانش افتاده. من کاملا می‌فهمم که چطور این درد وجودش را مک می‌زند. با دیدن او لحظه‌ای به گذشته برگشتم، به روزگاری که در کلاس درسی دانشگاه نشسته بودم. دقیقا آن روز نحس، روزی که یکی از استادان به همراه مدیرمان وارد صنف شدند. هنوز آن نگاه ناراحت و اندوه‌گین‌شان را به خاطر دارم. سر‌شان  را از زمین بر نمی‌داشتند. گویا گناهی چون قتل نفس کرده باشند. مدیرمان چشمانش را از ما می‌دزدید تا مبادا با ما چشم به چشم شود. مشخص بود که اشک ریخته بود اما گویا دلش نمی‌خواست آن بغضی که هنوز باقی مانده و تمام نشده را آشکار کند. با آن صدایی که هرگز از او نشنیده بودیم، برای مان گفت: «بنا بر امری که‌ به ما فرستاده شده است، نمی‌توانید دیگر به پوهنتون {دانشگاه} بیایید و... .» من آن روز هرگز ادامه‌ی حرف‌هایش را نشنیدم. تا جایی که یادم می‌آید حسی داشتم که گویا کسی دستش را دور گلوی من گذاشته و دارد آن را با چاقویی که ‌کُند است، می‌برد. آن لحظه حتی نفس‌هایم مرا یاری نمی‌کردند، تمام آنچه می‌شنیدم صدای گریه و زاری هم‌کلاسی‌هایم بود. ضجه‌های شان هنوز در گوشم چون ناقوس مرگ خیلی وقت است که به صدا در آمده است. آن روز من جسم نیمه جانم را با خود به خانه آوردم. با صدای خواهرم از گذشته به دنیای حال که هیچ شباهتی به زندگی ندارد، برمی‌گردم. خواهرم اسمم را صدا می‌کند و حالم را می‌پرسد که چطور هستم؟ با درد و اشکی که هنوز رد آن بر گونه‌هایش مانده، می‌پرسد امروز را یادت است؟ به او می‌گویم مگر انسان می‌تواند روزی که‌ روحش مُرد را ازِ یاد ببرد؟ امروز سه سال می‌شود از سقوط افغانستان. امروز دقیقا روزیست‌ که بر تقدیرمان، بدبختی نوشته شد. روزیست‌که دیگر به جای آرزو کردن، دعا کردیم تا بمیرم. سه سال می‌شود که کتابچه‌هایم خاک زده اند، قلم‌هایم کلمه‌ای ننوشته‌اند و درس‌هایی که ماه‌ها برای یاد گرفتنش تلاش کرده بودم را ازِ یاد برده‌ام. در این سه سال باختم تک تک داشته‌هایم را، گاهی فکر می‌کنم همه یک شبه بیمار شده‌ایم. روح و روان‌مان دیگر سالم نیست. ای کاش روانشناسی می‌بود تا دردها و بغض‌هایی که در گلوی‌مان باقی مانده است را به او بگوییم. حرف‌هایی که روح و جسم‌مان را دارد ذره ذره می‌خورد و کمرمان را خم ساخته است. دیگر حس زنده بودن ندارم، در این سه سال‌ هزار بار مرده و زنده شده‌ام، اگر‌ تمام جهان را ببخشم، اما آن‌هایی که باعث شده اند که ازِ تحصیل محروم شوم، حس بی‌ارزش بودن را تجربه کنم و مرا از اجتماع جدا کردند و مرا از حقوق انسانی‌ام محروم ساختند را هرگز نخواهم بخشید. آن‌ها آن حقوقی را از من گرفته‌اند و دردهایی را طی این مدت به من داده‌اند که هرگز جبران نخواهد شد. نویسنده: ماه نور روشن

2 ماه قبل
روایت یک زندگی؛ نگاره شاهین از افغانستان تا المپیک ۲۰۲۴ پاریس

ماجرا از کلاس ۳۰ دقیقه‌‌ای کاراته در بالکن خانه‌شان در پیشاور پاکستان شروع شد. آن زمان نگاره شاهین، پناهنده المپیکی یازده ساله بود و بیشتر مدت عمر کوتاهش در پناهندگی و مهاجرت گذشته بود. نگاره در سال ۱۹۹۳ میلادی وقتی نوزاد بود همراه با والدینش از کشورشان افغانستان گریختند. مادرش دو روز و دو شب در گذر از کوه‌ها و گردنه‌‌ها او را در آغوش گرفته بود. او برای پرداختن به ورزش مورد‌علاقه‌اش، از اولین و آخرین کلاس کاراته تا حضور در رقابت‌های جودوی المپیک به عنوان عضو تیم پناهندگان المپیک ناچار به عبور از موانع فراوانی بوده است. از سال ۲۰۲۲ میلادی به این طرف، این ورزشکار ۳۱ ساله در تورنتو-کانادا زندگی می‌کند و آموزش می‌بیند. نگاره شاهین که دوران تحصیل خود را در پاکستان گذرانده و در مسیر رفت‌و‌آمد خود به مکتب پناهندگان ناچار بود اذیت و آزار مردان و قلدری‌ و زورگویی‌های همسالانش را تحمل کند. در مطلبی که در مجله لایف تورنتو-کانادا منتشر شده است، او می‌گوید: «روزی مردی مسن مزاحم من و خواهرم شد. او بر سر من فریاد کشید و مرا روی زمین هل داد. دلم می‌خواست با مشت او را بزنم اما نمی‌دانستم چطور می‌توانم این کار را بکنم». مادرش به او گفت که باید یاد بگیرد از خودش دفاع کند. مکتبی که می‌رفت چه در برنامه‌های رسمی و چه در برنامه‌های فوق‌برنامه آموزش فنون رزمی نداشت. نگاره از طریق اقوام دور خود از وجود مربی کاراته در نزدیکی مکتب خبردار می‌شود. مربی مرد نمی‌توانست در آموزشگاه به او آموزش بدهد اما می‌توانست به خانه او بیاید. چیزی نگذشت که نگاره توانست در بالکن خانه خاله‌اش تمرین را شروع کند. نگاره می‌گوید:«مادرم گفت این فضا را خانواده می‌تواند در اختیار تو بگذارد و تو باید تا جایی‌که می‌توانی از آن استفاده کنی.» کمی بعد نگاره شاهین در رقابت‌های محلی کاراته شرکت کرد. مربی او شور و اشتیاق و مهارت او را به خوبی دریافته بود و به او پیشنهاد کرد در مسابقات جودو شرکت کند. «اولین مربی من گفت تا زمین نخوری بلند شدن را یاد نمی‌گیری. این توصیه در دوران کودکی به من انگیزه فراوانی داد». او همچنین خاطره تماشای مسابقات کشتی حرفه‌ای آمریکا را در دوران کودکی همراه با پدرش که از علاقمندان ورزش کشتی بود به یاد دارد. جودو به او اعتماد‌به‌نفس داد تا خودش را پیدا کند و با وجود همه رنج و سختی‌های آوارگی و پناهندگی بتواند از زندگی لذت ببرد. همچنین شکبه خبری بی‌بی‌سی نوشته است که مربی‌های نگاره شاهین کم‌کم متوجه مهارت او می‌شدند. او به جایی رسید که همراه با تیم ملی جودو پاکستان آموزش دید اما به دلیل نداشتن گذرنامه پاکستانی نتوانست همراه با آنها در مسابقات شرکت کند. در سال ۲۰۱۴ نگاره شاهین به افغانستان بازگشت و در دانشگاه آمریکایی کابل در رشته علوم سیاسی و مدیریت دولتی تحصیل کرد. عکس‌: شبکه‌های اجتماعی او با تیم ملی افغانستان هم تمرین کرد و مردان هم‌تیم از حضور او استقبال کردند. در مجله لایف تورنتو آمده است:«در هنگام تمرین ما مثل خانواده بودیم و آنها با من مانند خواهرشان رفتار می‌کردند». او به تمرین و مسابقه ادامه داد و به عنوان ورزشکار زن در افغانستان مورد توجه فراوان قرار گرفت که تا حدودی ناخواسته هم بود. او به بی‌بی‌سی می‌گوید: «من با خشونت‌های سایبری بی‌حد و اندازه‌ای رو‌به‌رو شدم. این خشونت‌ها مدتی بعد به آزار و اذیت واقعی تبدیل شد». او می‌گوید: «چندین بار خودرو‌ها دنبال ما کردند. یک بار قوطی‌ نوشابه به طرف مادرم پرتاب کردند که با مهارت توانستم او را نجات دهم». در اولین مسابقه در المپیک توکیو نگاره شاهین دچار آسیب‌دیدگی شانه شد. در سال ۲۰۱۸ او کشور زادگاهش را ترک کرد. او می‌گوید: «همیشه می‌گویم من برای بار دوم آواره شدم». او برای ادامه تحصیلات در رشته کارآفرینی و تجارت بین‌المللی به روسیه رفت. برخلاف استقبال در تمرینات افغانستان او نتوانست گروه مناسبی برای تمرین در روسیه پیدا کند. یک سال به تنهایی تمرین کرد که آن را تلخ‌ترین دوران ورزشی خود می‌نامد. در سال ۲۰۱۹ با یکی از اعضای فدراسیون بین‌المللی جودو ملاقات کرد که به او پیشنهاد داد وارد تیم پناهندگان المپیک شود. او صلاحیت شرکت در بازی‌های المپیک ۲۰۲۰ توکیو را کسب کرد، اما به دلیل آسیب‌دیدگی شانه در اولین مسابقه از دور مسابقات خارج شد. تا اینکه تحصیلاتش را در روسیه تمام کرد و در همان زمان وضعیت افغانستان به‌شدت وخیم شده بود. نگاره می‌گوید:«من گیر افتاده بودم.» او به پاکستان باز‌می‌گردد اما از ترس جانش بیشتر اوقات در خانه می‌ماند. او به دلیل عدم رعایت حجاب در مسابقات مورد حملات و انتقاد‌های شدیدی قرار گرفت که باعث شد در مورد گام‌‌های بعدی‌اش بیشتر فکر کند. در این زمان بود که به کمک بنیاد المپیک پناهندگان و آژانس پناهندگان سازمان ملل امکان زندگی و آموزش در کانادا برای او فراهم شد. نگاره شاهین برای ادامه تحصیل در رشته توسعه بین‌الملل در تورنتو پذیرفته شد. عکس: شبکه‌های اجتماعی سپتامبر ۲۰۲۲ به کانادا رسید. لحظه‌ای تلخ و شیرین برای ورزشکاری که در جستجوی ثبات و آرامش سه کشور گوناگون را آزموده است. در این شهر کانادا بود که زندگی ورزشی او در رشته جودو جان تازه‌ای گرفت. در پاریس او یکی از ۳۷ ورزشکاری است که در تیم پناهندگان بازی می‌کند. تیمی که نگاره شاهین به حضور در آن افتخار می‌کند. نگاره امروز (شنبه، ۲۰ اسد) قرار است یک بار دیگر روی تشک بیاید و به نمایندگی از تیم پناهندگان برای اولین بار در مسابقه مختلط شرکت ‌کند. او پیش از مسابقات به فدراسیون بین‌المللی جودو گفت: «مسابقات تیمی هیجان بیشتری دارد، چون من همیشه به هم‌تیمی‌هایم نگاه می‌کنم و نمی‌توانم بگذارم آنها شکست بخورند به همین دلیل برای همه آنها مبارزه می‌کنم.» پس از بازی‌ها نگاره شاهین تصمیم دارد کانادا را خانه خود اعلام کند. او اکنون اقامت دائم کانادا را دریافت کرده است و امیدوار است روزی بتواند یار و مدد‌رسان پناهندگانی مانند خودش باشد. مادر و پدر او هنوز پاکستان هستند و از اینکه او توانسته رؤیای حضور در المپیک را تحقق بخشد شادمان هستند. او می‌گوید در سخت‌ترین دوران‌ها متکی به حمایت و پشتیبانی خانواده‌اش بوده است. «خواهرم همیشه می‌گفت من اطمینان دارم که تو سرانجام روزی به هدفت می‌رسی و همه این روزهای سخت تبدیل به خاطره می‌شود و می‌توانی به آنها بخندی.» «و حالا زمانی است که می‌توانم به هر آنچه از سر گذراندم بخندم.»

2 ماه قبل
مجرم‌های بی‌گناه؛ روایتی از یک دانش‌آموز دختر افغان

ر‌و به روی آیینه اتاقم ایستاده بودم و خود را در آن می‌دیدم. آه که چقدر تغییر کرده بودم. وجودم پر بود از نگرانی، ترس و اضطراب. لباس سیاه و روسری سفیدم را پوشیدم و زورکی چهره‌ام را مهمان لبخندی کردم و با گرفتن کیف مکتبم، از اتاق بیرون شدم. مادرم همینکه مرا دید گفت دخترم اما… حرفش را قطع کردم و گفتم مادر لطفا مثبت فکر کنید. چرا باید مکاتب را مسدود کنند؟ و تاکید کردم که وقتی من نتوانم درس بخوانم، چه کسی در آینده پزشک خواهد شد؟ اگر کودکان و زنان بیمار شوند، چه کسی آنان را درمان خواهد کرد؟ اگر من نتوانم درس بخوانم چه کسی خواهد بود که برای کودکان آموزش بدهد و برای آبادانی کشور تلاش کند؟ نگاه غمگین مادرم را می‌فهمیدم. آهی کشید و گفت: «دخترم خودت هم که می‌دانی که مکاتب کابل و دیگر ولایات مسدود است. فقط در سراسر کشور تنها ولایت بلخ مکاتبش باز است. در شهر هم چند روزی است آوازه شده که مکاتب اینجا هم بسته می‌شود.» به مادرم گفتم فکر نکنم که مکاتب بسته شود. تاکید کردم که موضوع مکاتب کابل و دیگر ولایات هم تا امر ثانی بسته است و من دعا می‌کنم تا زود مکاتب به روی آن‌ها باز شود. با تمام شدن این حرف‌ها، فورا از خانه بیرون شدم زیرا دیگر نمی‌توانستم با حرف‌هایی که خودم هم باورش نداشتم، بیش از این مادرم را بازی دهم. شاید هم نمی‌توانستم اشک‌هاب حلقه بسته در چشمانم را بیش از این نگه دارم. در جاده‌ها قدم می‌زدم مانند پرنده‌ای که لانه‌اش خراب شده و نمی‌داند کجا برود و چه کار کند. افکار منفی در مغزم هجوم آورده بودند. با خود می‌گفتم اگر وقعا مکاتب بسته شوند، من چه کنم؟ نکند دیگر نتوانم درس بخوانم. به سمت خانه دوست صمیمی‌ام خدیجه، رفتم. قرار بود با او به مکتب بروم. هنگامی که به خانه‌ی آن‌ها رسیدم و خدیجه دروازه را باز کرد، از ناراحتی چهره‌ی خدیجه شوکه شدم. از او پرسیدم که چه اتفاقی افتاده؟ برایم تعدریف کرد که کل شب گذشته را نخوابیده و گریه کرده است. نگرانی من هر لحظه بیشتر شد و مجددا از او پرسیدم که چه شده؟ به گریه افتاد و خود را در آغوش من انداخت. در تمام این سال‌ها از خدیجه، جز خنده و شوخی و شادی چیزی ندیده بودم و او اکنون اینگونه زار زار گریه می‌کرد. گریه‌هایش به قلبم مانند خنجری اصابت می‌کرد و قلبم را به درد می‎‌آورد. کمی که آرام‌تر شد گفت برادرم زکی، را افراد حکومت فعلی با خود بردند. متعجب پرسیدم مگر کاری کرده بود؟ با گریه گفت: « به دلیل اینکه ما پنجشیری هستیم. حالا مشخص نیست که ما را هم می‌برند یا نه؟» گوش‌هایم سوت کشیدند. پنجشیری بود و او را برده بودند. این دیگر چه جرمی بود که باید اینگونه تقاصش را بدهند؟ دیگر هیچ واژه‌ای به زبانم نمی‌آمد. انگار لال شده بودم. دقایقی در سکوت به گریه‌های از سر گرفته‌ی خدیجه گوش دادم و او ادامه داد: «می‌دانی مادرم از دیشب اصلا حالی خوبی ندارد. بالای پدرش هم حمله قلبی آمد و فعلا در شفاخانه است و باید بروم پیش پدرم.» اشک‌هایش را پاک کرد تا مادرش نبیند. از من پرسید که برای چه به خانه‌ی آن‌ها آمده‌ام؟ در پاسخ گفتم که می‌خواستم امروز مکتب برویم و برگه‌های امتحان را بگیریم. خدیجه گفت نمی‌داند اما شنیده بود که گویا مکاتب اینجا هم بسته می‌شود. در برابر حرف‌هایش حرفی نداشتم. خدیجه دست‌های مرا گرفت و با نگرانی پرسید که در صورت بدتر شدن وضعیت چه کنیم؟ هنوز پاسخ این سوالش را نداده بودم که گفت: «از کاکایم شنیدم که می‌گویند حکومت فعلی پنجشیری‌ها را به جرم  پنجشیری بودن، می‌کشند. اگر برادرم را چیزی شود من و فامیلم می‌میریم.» در جواب نگرانی‌هایش گفتم خدا نکند و این اتفاق نمی‌افتد. در دلم نگران همه چیز بودم. کاش می‌توانستم خدیجه را واقعا آرام کنم. اما هیچ حرفی برای آرام کردنش نداشتم. او پر از حرف بود و دلش بیش از این‌ها می‌خواست گریه کند. حق داشت. آخر پنجشیری بودن هم شد جرم؟ با خدا حافظی از خانه آن‌ها بیرون شدم. وجودم می‌لرزید. در گودالی  از حرف‌ها غرق شده بودم. دیگر حتی مسیری که می‌رفتم  را نمی‌دانستم. فقط سرگردان در جاده‌ها قدم می‌زدم. مردی از کنارم عبور کرد. صدایش را شنیدم که گفت: «این را ببین! چقدر بی‌شرم است و هنوز شرم ندارد از خانه بیر‌ون شده. فقط باید این زن‌ها را گرفت و زنده زنده آتش زد.» با شنیدن حرف‌های آن مرد در درونم یک بار دیگر مردم. با خود گفنم مگر زن بودن جرم است؟ آخر چرا جرم‌ها تغییر کرده اند؟ مگر ما در چه زمانه‌ای داریم زندگی می‌کنیم؟ به مکتب‌مان رسیدم. در حویلی مکتب دختران نشسته بودند. همه ماتم گرفته بودند. نگران شدم و نزد یکی از دختران رفتم و پرسیدم چه اتفاقی افتاده است؟ برایم گفت دیگر نمی‌توانیم مکتب بیاییم. پرسیدم چرا؟ در پاسخ گفت بر اساس فرمان حکومت فعلی دختران تا امر ثانی دیگر نمی‌توانند به مکتب بروند. حس کردم  قلبم از حرکت باز ماند. انگار عقربه‌های ساعت دیگر کار نمی‌کردند و زمان ایستاده بود. با خود گفتم یعنی همین قدر آسان؟ با یک امر ثانی زندگی من و صدها دختر دیگر برباد شد؟ همینقدر آتش زدن رویاهای‌مان آسان است؟ با گریه به سمت اتاق مدیر مکتب‌مان دویدم. در مسیر راه چند بار زمین افتادم و دوباره بلند شدم. نمی‌دانم چرا آن روز مسیر اتاق مدیر مکتب‌مان ایتقدر دور شده بود. چرا نمی‌رسیدم؟ علیمه، اول نمره صنف‌مان در گوشه‌ای از دهلیز نشسته بود. من را که دید فورا به سمتم آمد. گریه‌هایم ثانیه به ثانیه بلندتر می‌شد. تا اینکه صدایم تمام دهلیز را گرفت. خواستم به سمت اتاق مدیر مکتب‌مان بروم که علیمه مرا نگذاشت. با صدای بلندی گفتم ولم کن علیمه. می‌خواهم از خود مدیرمان بپرسم. او با صدای پر از بغضی گفت: «زینب مگر مدیر چی می‌تواند؟ او مسوول است تا امر را اطاعت کند.» این حجم از درد دیگر برایم قابل تحمل نبود. روی زمین نشستم و گریه کردم. این امر ثانی دیگر چه چیزی بود که چون بختک افتاد روی زندگی ما. همین است مسلمانی؟ در کجای از قرآن گفته که زنان درس نخوانند؟ به کدام حدیث آمده است؟ چرا تحصیل نکنیم؟ کشور را گرفتند، مردم را کشتند، نظامی‌ها را با بدترین شکل ممکن در محکمه‌های صحرایی به قتل رساندند، زنان را از جامعه جدا کردند، با ما چرا؟ ما دختران مکتبی دیگر چه گناهی داشتیم؟ اصلا کل کشور را یکباره آتش بزنید تا حداقل یک بار بمیریم. همه با حرف‌هایم گریه می‌کردند که مدیر‌مان از اتاقش بیرون شد و من فورا بلند شدم و با گریه گفتم مدیر صاحب! چشم‌هایش مانند کاسه‌ای از خون بود. مشخص بود که او نیز به حال ما گریه کرده است. برایم گفت: «دخترم کاش کاری از دست من بر می‌آمد اما نمی‌توانم و چاره‌ای جز اطاعت نداریم. شما گناهی ندارید. ما همه هیچ گناهی نداریم. ما فقط قربانی این هجوم شدیم. شاید یک ماه بعد، شاید یک سال بعد مکاتب باز شود ...» من حرفش را ادامه دادم و گفتم شاید دیگر هرگز نتوانیم به مکتب بیاییم. از همان روز، من دیگر به مکتب نرفته‌ام .همان روز، رویای اینکه روزی یک پزشک شوم و صادقانه به کشورم خدمت کنم در دلم ماند. بهتر بود من را به دار می‌زدند اما مکتبم را بسته نمی‌کردند. بهتر بود زنده زنده می‌سوختم اما شاهد تباه شدن کشورم نمی‌بودم. ای کاش می‌توانستم کاری انجام دهم. ای کاش می‌توانستم کشورم را آزاد کنم. احساس می‌کنم در اوج جوانی پیر شده‌ام. آن‌ها باعث شدند من در ۱۷ سالگی هر روز شاهد مرگ آرزوهایم باشم و بمیرم. چه زمانی قرار است این حال‌مان تغییر کند؟ چرا کسی صدای‌مان را نمی‌شنود؟ نویسنده: ماه نور روشن

4 ماه قبل
سفر ناکجا آباد روزگار

خالقِ هستی؛ حاکم الأزل و الأبد، کَون و مکان را به قدرت کامله خود از عدم بیافرید. در سلسله آفرینش، انسان را به عنوان شاهکار آفرینش خیلی بعدها آفرید. بعد آدمی را به گروه‌های متعدد رده بندی کرد تا آن‌ها را دلیلی گردد جهت شناخت بیشتر از همدیگر. قشنگ‌تر از همه این که آدمی‌زاد را در دو جنس زن و مرد خلق کرد تا مکمل و متمم همدیگر باشند و دلیلی برای آرامش همدیگر. زن و مرد را به سانِ دو سوی تناظر جسد آدمی آفریده و بسان دو بال پرنده قرینِ هم آفرید تا در پرواز؛ ترکیبی از دو قدرت باعث پر زدن در بلندای آسمان باشد. قرار بر این است ‌که کنار هم رشد کنند و از آنجا که مکمل همدیگر اند قطعات معمای تصویر زندگی را با هم کنار هم بگذارند که این خود نه تنها نیازمند بلوغ جسمی و جنسی  است، بلکه مستلزم دانش، مهارت‌ها و ذهنیت عالی زندگی نیزاست که بلوغ فکری و ذهنی می‌خواهد. راه رسیدن به بلوغ را روزگار با واقعه‌های صد لمحه به پیش و هزار لمحه به گذشته‌های دور، گاه به نفع این گاه به نفع آن، گاه در این ورا و گاه در آن ورا می‌چرخاند. در این چرخش عجیب هستی، زندگی هر فرد حال خوش و ناخوشی دارد که صفحه روزگار را گهگاهی مطلقا سیاه و سفید می‌سازد، که گاه این گونه نیست و به نحوی در خط سیرِ در حرکت است که ترکیبی از سیاه و سفید را شامل می‌گردد. از زندگی‌‌ای می‌نویسم که گاه سیاه است و گاه سفید و هرازگاهی هم رگه‌هایی از رنگ در آن نمایان می‌گردد. از زندگی‌های پیچیده در هاله‌ا‌ی از ابهام و هزارتویی، داستانِ امید را در قالب واژه‌ها می‌ریزم و این‌گونه توصیف می‌نمایم. در بیکران زندگی نالان و سرگشته و پریشان حال و با پاهای بی رمق به دنبال خوشبختی‌هایی‌که روزگاریان دزدیده با فریادهایی ‌بسان آوای قناری اندر قفس، به دنبال رویاهایی‌که به عنوان یک انسان باید داشته باشم. چه زیاد اند عده‌‌ای که از این نوای غم من سرود خوشی می‌شنوند و نهایت لذت می‌برند. حال همه یکسان است اما سوا، واقعا که در شهر پر جمعیت ما تماشا دارد تنهایی دسته جمعی آدم‌ها؛ دقیق زمانیکه یکی تن بسمل‌اش را خودش به دوش کشیده و روانه درمانگاه می‌گردد. هرازگاهی بی محابا به حرف‌های همگان، به زخم زبان‌ها، به نیشخند‌های زهراگین، به نگاه‌های شماتت بار؛ نگاه‌های زهراگینِ از جنس زهر افعی و کبرا، برخوردهای تلخِ که کام آدمی را تا ابد تلخ می‌سازد، همه و همه رفتارهایی‌ که حسی چون تلخی یک شکست را در وجود آدمی زنده می‌کند؛ عده کثیری زندگی را سر می‌کنند‌ و من هم از این قاعده مستثنی نیستم. گاه باید اتفاق‌های بد در زندگی‌مان رخ دهد تا برای ادامه انگیزه پیدا شود، تا به عمق مسئله پی برده شود و تفهیم شود که با خویشتن چند چندیم؟ مشقت‌های روزگار، شرایط ناخوش و طاقت فرسا از آدمی، انسانی می‌سازد که کوهی از الماس به یک ناخن آن نمی‌ارزد. هیچ خوشی و موفقيتی از باد هوا حاصل نمی‌گردد. مولانای بزرگ در این مورد می‌نویسد: هرکه رنجی دید گنجی شد پدید هرکه جِدی کرد در جَدی رسید حال دوران در هر برهه‌ی زمانی یکسان نمی‌ماند؛ گاه در قعر پستی هستیم و گاه در اوج بلندی‌ها. آنچه مهم است این است که صادقانه با خویشتن آن امیدی را که همه در صدد دزدیدن‌اش هستند، نگه‌داریم و رویاهای‌مان را دنبال کنیم. چقدر خالق ما مهربان و نهایت با رحم است که این تلاش راهم برای‌مان اجر نصیب می‌کند. اینجای نوشته‌ام یاد قطعه‌‌ای از کتاب کیمیاگر اثر پائولو کوئیلو افتادم: «هیچ قلبی تازمانی‌که در جستجوی رویایش باشد، هرگز رنج نمی‌برد چون هر لحظه جستجو، لحظه ملاقات باخداوند و ابدیت است.» ( کیمیاگر، پائولو کوئیلو). اما نمی‌دانم چرا به طرز عجیب و رمز آلودی این اواخر این پستی‌ها در روزگار من و هم‌نوعان‌ام رنگ درشتی پیدا کرده و برجسته شده است. به شرح اندک به روایتی از زندگی در روزگار خویش دوست دارم این‌گونه بنویسم: بی نهایت خسته‌ام، با گام‌های بی رمق و چشمانی‌که دیریست برق خوشی در آن هویدا نیست و زیر آن چشم‌ها را سیاهی چون ظلمت روزگارم رنگ بسته است. با موهای ژولیده؛ جوانِ در اوج جوانی اما فرتوت و با ذهنی آشفته‌تر از ظاهرم در صدد رهایی از این حال خویشتن هستم. این حال زار من است و می‌خواهم به ذهن آشفته‌ام سر وسامان بدهم اما امان از اندکی آرامش که من‌را در برگیرد. با همین حال نه چندان خوش که داشتم به صفحات اجتماعی سرز زدم تا ببینم در دنیای بیرون از جسم من چه خبر است؟ امیدوار بودم خبرهای امیدوارکنند‌ه‌‌ای بشنوم اما دریغ از یک خبر خوشحال کننده در رسانه‌ها و شبکه‌های اجتماعی. درست مثل زندگی حقیقی خودم در هم برهمی عجیبی خیمه زده بر کلیه جوامع بشری. مگر می‌شود خوشحال شد؟ دقیق زمانی‌که سر خط خبرها نوید از جنگ است و خونریزی، نوید از قتل است و کشتار، نوید از ظلمت است و ستم. انسان در مقابل انسا‌ن برای منفعت‌هایی چون شخصی، گروهی، قبیلوی و یا هم ایدئولوژیکی. سر از جستجوی امیدواری از بیرون کشیده و دوباره وارد دنیای پرآشوب خودم شدم که به مراتب آرام‌تر از طوفان‌ها و هیاهوی موجود در این کره خاکی بود. با خویش به فکر رفتم در مورد خویشتن و سر صحبت گرفتم که زندگی من در این هستی چه فراز و فرود‌هایی را داشته و دارد‌. این منم، رمزیه فانی، دانشجوی سال چهارم یکی از بهترین رشته‌های تحصیلی (علوم سیاسی). می‌توانستم فارغ التحصیل باشم اما نتوانستم. چون منتظرم تا امر ثانی دولتی برسد که من و سایر دختران سرزمینم را محروم از حقوق انسانی و طبیعی کرده است. این من با رویاها و آرزوهای بلند و بالا هستم که هرازگاهی از جانب عده‌‌ای از اطرافیان خویش دیوانه خطاب می‌شوم، چون همه به یک باور اند که تاب آوردن شرایط روزگار در این دودمان با این وضعیت سخت، ذیق و دشوار است. چه رسد به این که بخواهیم رشد و پیشرفت هم داشته باشیم. دروغ چرا، این فکر و خیال گاه و ناگاه به ذهن خودم هم رژه برپا می‌کند. بویژه زمانی‌که بیرون از منزل هستم و از آنجا که من اکثرا روزانه بیرون از خانه هستم و مصروف دروس در رشته قابلگی، برای همین بیشتر و بیشتر این افکار عین موریانه می‌افتند به مغز من را نابودم می‌کنند. در مورد انستیتوت گفتم، به یادم آمد تا حالا شده شکنجه روحی را هر روز و هر ثانیه تحمل کرده باشید؟ برای من رفتن به انستیتوت دقیقا از همان مسیر و راهی که می‌رفتم به دانشگاه، دست کمی از زجرآورترین شکنجه ندارد. خیلی دشوار است برایم یادآوری شکست. هربار برایم این را یادآوری می‌کند که شاید این مسیر جدید هم به پایان نرسد درست مثل رشته دانشگاهی‌ام اما با این وجود، کجاست تا تسلیم شدن. بعضی مواقع احساس می‌کنم روح خسته و فرتوت من در اوج جوانی به پیری رسیده و شاید نتواند بیشتر از این تحمل کند و دیگر نتواند قلبم بتپد. و گاه این فکر عین خوره به جانم می‌افتد که چرا این وضع و تا چه زمانی؟ خیلی سخت است وقتی می‌توانستم لیسانسه علوم سیاسی باشم اما تازه دانشجوی رشته جدید تحصیلی شده‌ام و در یک مسیر کاملا جدید قدم گذاشتم ولی خوب کجای زندگی کردن در جغرافیای سرزمینی مثل افغانستان و حتی جهان ناپایدار امروز قابل پیش‌بینی است که زندگی من  باشد. زندگی زیر سایه حکومتِ در لایه ابهام با چهره‌های مبهم و نامنوط به جایگاه مربوطه و صد البته نفهمی شرم آورِ آراسته با صد رسته، دست کمی از عذاب جان‌کاه ندارد. این را می‌نویسم چون این تنها من نبودم که دانشگاهم از دست رفت و حتی وظیفه‌ام را از دست دادم. بلکه عده زیادی تقاص پرداختند، این‌که بر مبنای چه گناه و خطایی هیچ یک حتی خود نمی‌دانم، و بالی برای پرواز از این گلستان برای پناه بردن و فرار کردن از سرمای مفرط هم ندارم. و بعضی‌ها هم چون بلبلان در خزان، به ناچار ترک آشیانه و گلشن کردند و به مهاجرت رو آرده‌اند. حالا به هر نحوی، هرکسی می‌خواست از این شرایط خودش را نجات دهد و این حال زندگی را تغییر دهد. این که با کاربرد کدام واژگان و با استفاده از کدام قاموس اسلحه‌ام را آماده کرده و ظالمان دوران را به رگبار ببندم را خود هم نمی‌دانم. مگر می‌شود منی که به این کوچکی هستم و دانش ناچیز دارم، شرایط کشوری را درک کنم و اتفاقات پی‌هم آن را بپذیرم در حالی‌که دنیا ادعای درک نکردن دارد و ادعای غیر قابل پیش‌بینی بودن شرایط در این سرزمین. در نهایت دوست دارم بنویسم، ما نسل پر رنج و پر از فغان سرزمین کهن با تاریخ و ادب رسا که متاسفانه چون سرزمین رنج تبلور نموده و چون عروسک،‌ به دست شیادان روزگار دست به دست می‌شود. عجیب نیست اگر در طول تاریخ بارها در عین موقعیت قرار گرفتیم. شاید در جمع ما هستند کسانی‌که دل بسته اند به تکرار کردن تاریخ دریک برهه مشخص زمانی و این چنین ادوار باطل با فواصل کم‌ترو زیادتر. اگر چه حال دوران یکسان نیست اما یک نکته قابل بررسی و تفکرعمیق است. آن این که چرا مردمان این سرزمین مدام دور باطل تاریخ را تکرار می‌کنند؟ شاید برای این که تمرکز همواره بر فرصت تفکر، تدبر و تعقل نبوده و در عوض تمرکز عمیق‌تر روی ایدئولوژی سازی و قوم‌گرایی بوده است. با آن‌که تحقیقات اخیر سرزمین من را ناامید کننده‌ترین سرزمین‌ها معرفی نموده است با آن‌هم امید بران است که بار دیگر آفتاب خوشبختی از افق آن طلوع کند و از این رو  این دوره تکرار به تکرار تاریخ رو به اتمام است و در افق، نمایی از پیروزی و شادمانی جلوه‌گر گردیده است. بنابراين از تمام بلبلان مهاجر و مقیم این گلشن چون بوی بهار مسرانه می‌طلبم تا امید از دست نداده و در برابر سرمایه‌ای سرد و تاریک مقاومت نموده و برای بهار سبز و خرم پیشرو کاری کنند و امیدی داشته باشند. نویسنده: ر.ف هما

4 ماه قبل
دانش و فناوری

کره زمین مدتی کوتاه دو «ماه» خواهد داشت

پاییز امسال، آماده یک پدیده غیرمنتظره کیهانی باشید، آن‌طور که دانشمندان می‌گویند کره زمین قرار است ماه دومی پیدا کند. یک سیارک قرار است در دام نیروی گرانش کره زمین بیفتد و به‌طور موقت، به ماه دوم کوچکی برای کره زمین تبدیل شود. این مهمان کیهانی از (یک‌شنبه، ۲۹ ماه سپتامبر/ ۸ میزان) دو ماه مهمان کره زمین بوده و بعد از مدار نیروی گرانش زمین بیرون خواهد رفت. متأسفانه این ماه دوم بسیار کوچک و کم‌ نور است و نمی‌توان آن را دید. مگر اینکه تلسکوپ حرفه‌ای در دسترس باشد. این سیارک را اولین بار سامانه هشدار برخورد زمینی ناسا به نام اطلس در هفتم ماه اوت ردیابی کرد. دانشمندان مسیر آن را در تحقیقی در بخش مطالعات انجمن ستاره‌شناسی آمریکا منتشر کردند. این سیارک، که دانشمندان آن را پی‌تی‌اس ۲۰۲۴ می‌نامند، از کمربند سیارک آرجونا می‌آید و حاوی سنگ‌هایی است که مداری مشابه با مدار زمین را دنبال می‌کنند. در مجموعه چهار قسمتی «اسطوره تختی» از زندگی شخصی، ورزشی و اجتماعی غلامرضا تختی می‌شنویم. گاهی بعضی از این سیارک‌ها تقریباً به زمین نزدیک می‌شوند و به فاصله ۲.۸ میلیون مایل (۴.۵ میلیون کیلومتر) از کره زمین می‌رسند. آن‌طور که محققان می‌گویند اگر سیارکی مانند این با سرعتی نسبتاً آرام، حدود ۲۲۰۰ مایل در ساعت (۳۴۵۰ کیلومتر در ساعت) حرکت کند، نیروی گرانشی کره زمین می‌تواند بر آن تأثیر زیادی بگذارد و حتی مدتی کوتاه آن را به تله بیندازد. این دقیقاً وضعیتی‌ایست که قرار است پیش بیاید. این سیارک کوچک از همین آخر هفته، حدود دو ماه در مدار کره زمین خواهد بود. جنیفر میلارد، ستاره‌شناس و مجری مجموعه پادکست‌های ستاره‌شناسی، فوق‌العاده به بی‌بی‌سی گفت این سیارک ۲۹ ماه سپتامبر وارد مدار کره زمین خواهد شد و آن‌طور که پیش‌بینی‌شده در ۲۵ نوامبر (۵ آذر) آن را ترک خواهد کرد. او می‌گوید: «این سیارک قرار نیست دور کامل دور سیاره ما بزند، بلکه تنها مسیر مدارش تغییر خواهد کرد و با نیروی کره زمین مسیرش کمی پیچ خواهد خورد و بعد از مدتی به مسیر خوش خودش ادامه خواهد داد.» این سیارک حدوداً ۱۰ متر طول دارد که در مقایسه کره ماه، که قطری حدود ۳۴۷۴ کیلومتری دارد، واقعاً ناچیز است. این سیارک چون از صخره‌های بی‌رنگ وبی انعکاس ساخته‌ شده است برای مردم روی زمین قابل‌ دیدن نیست حتی اگر از دوربین چشمی یا تلسکوپ خانگی استفاده کنند. خانم میلارد می‌گوید: «تلسکوپ‌های حرفه‌ای می‌توانند آن را نشان بدهند. احتمالاً تصاویر زیادی از این سیارک در اینترنت خواهید دید که مثل نقطه‌ای کوچک بهدسرعت از جلوی ستاره‌های عبور می‌کند.» ماه‌های کوچک قبل از این هم ردگیری‌شده بودند و تصور بر این است که ما متوجه بسیاری از آن‌ها نشده‌ایم. بعضی از آن‌ها برای دیدار مجدد باز می‌گردند. سیارک ان‌ایکس یک ۲۰۲۲ یک بار در سال ۱۹۸۱ و بار دیگر در سال ۲۰۲۲ به ماه دوم زمین تبدیل شد. برای همین، اگر این بار نتوانستید پی‌تی‌اس ۲۰۲۴ را ببینید، نگران نباشید. دانشمندان پیش‌بینی کرده‌اند این سیارک هم‌بار دیگر، ۳۱ سال دیگر، در سال ۲۰۵۵ به دیدار زمین خواهد آمد. جنیفر میلارد می‌گوید: «این نشان می‌دهد منظومه شمسی چقدر شلوغ است و چقدر در آن سیارک‌ها و اجرام مختلف وجود دارند که ما بسیاری از آن‌ها را هنوز کشف‌شان نکرده‌ایم. این سیارک تازه امسال کشف‌ شده است.» او ادامه می‌دهد: «ده‌ها هزار یا شاید صدها هزار جسم مختلف آسمانی وجود دارند که آن‌ها را کشف نکرده‌ایم. این نشان می‌دهد چقدر رصد دائمی آسمان شب و پیدا کردن آن‌ها اهمیت دارد.»

زن و بهداشت

استرس شغلی چیست؟

امروزه، بسیاری از افراد در محیط کار با استرس شغلی مواجه می‌شوند. این نوع استرس، یکی از عوامل اصلی فشارهای روانی و جسمی در جوامع مدرن است و می‌تواند تأثیرات منفی زیادی بر کیفیت زندگی افراد داشته باشد. استرس شغلی زمانی به وجود می‌آید که نیازهای کاری بیش از توانایی‌های فرد برای انجام وظایف باشد یا زمانی که فرد احساس کند منابع لازم برای انجام کارهایش در دسترس نیست. درک این مسئله و تلاش برای کاهش آن، یکی از گام‌های اساسی برای بهبود کیفیت زندگی کاری و شخصی است. به طور کلی، استرس شغلی هنگامی اتفاق می‌افتد که فشارهای محیط کار از توانایی فرد برای مقابله و مدیریت این فشارها فراتر رود. این استرس می‌تواند ناشی از حجم بالای کار، ساعات طولانی کار، عدم پشتیبانی مناسب از سوی همکاران و مدیران، یا حتی تغییرات سازمانی باشد. اگر این عوامل به‌موقع شناسایی و مدیریت نشوند، ممکن است تأثیرات منفی طولانی‌مدتی بر سلامت جسمی و روانی فرد داشته باشند. عوارض استرس شغلی استرس شغلی می‌تواند به عوارض مختلفی منجر شود که به سه دسته کلی فیزیولوژیک، روان‌شناختی و رفتاری تقسیم می‌شوند. این عوارض به تدریج بر کیفیت زندگی فرد اثر می‌گذارند و حتی می‌توانند به بیماری‌های جدی‌تر منجر شوند. عوارض فیزیولوژیک: استرس شغلی می‌تواند تأثیرات منفی فراوانی بر سلامت جسمانی داشته باشد. افراد مبتلا به استرس شغلی معمولاً با مشکلاتی نظیر سردردهای مزمن، دردهای عضلانی و مفصلی، افزایش فشار خون و مشکلات قلبی مواجه می‌شوند. همچنین، سیستم ایمنی بدن در برابر بیماری‌ها تضعیف می‌شود و احتمال ابتلا به بیماری‌های مختلف افزایش می‌یابد. عوارض روان‌شناختی: از نظر روانی، استرس شغلی می‌تواند به مشکلاتی مانند اضطراب، افسردگی، بی‌قراری و کاهش تمرکز منجر شود. افراد ممکن است احساس ناامیدی کنند و از کار خود رضایت نداشته باشند. این شرایط می‌تواند به ضعف در تصمیم‌گیری و کاهش کارایی ذهنی منجر شود و در نهایت، فرسودگی روانی را به دنبال داشته باشد. عوارض رفتاری: استرس شغلی تأثیر مستقیمی بر رفتارهای روزمره فرد دارد. افرادی که تحت فشار زیاد در محیط کار قرار دارند، ممکن است دچار بی‌نظمی شوند، در انجام کارها کندی نشان دهند یا به تصمیمات ریسکی و ناگهانی روی آورند. این افراد ممکن است به راحتی از کوره در بروند و حتی رفتارهای تهاجمی یا بی‌ثباتی از خود نشان دهند. همچنین، در برخی موارد، استرس شغلی می‌تواند به کاهش تعهد فرد به کار منجر شود؛ به طوری که فرد دیر به محل کار می‌رسد یا زمان‌های استراحت خود را بیش از حد طولانی می‌کند. عوامل ایجاد استرس شغلی عوامل متعددی می‌توانند منجر به ایجاد استرس شغلی شوند که از مهم‌ترین آن‌ها می‌توان به موارد زیر اشاره کرد: حجم کار بیش از حد: کار زیاد و نیاز به انجام وظایف متعدد در مدت زمان محدود، از عوامل اصلی ایجاد استرس شغلی است. این شرایط باعث می‌شود فرد احساس کند که توانایی انجام تمامی وظایف را ندارد و دچار اضطراب شود. عدم حمایت و منابع کافی: زمانی که فرد احساس می‌کند که از سوی همکاران یا مدیران حمایت نمی‌شود یا منابع لازم برای انجام کارهایش را در اختیار ندارد، این امر به استرس بیشتری منجر می‌شود. کنترل کم بر محیط کار: احساس ناتوانی در کنترل شرایط محیط کار، یکی از عوامل مهم ایجاد استرس شغلی است. وقتی فرد نمی‌تواند تصمیمات خود را به‌درستی اعمال کند یا تأثیری بر روند کاری نداشته باشد، دچار استرس می‌شود. تغییرات سازمانی ناگهانی: تغییرات ناگهانی در محیط کار، مانند تغییر مدیران یا سیاست‌های سازمانی، می‌تواند فشارهای زیادی بر کارکنان وارد کند. این تغییرات باعث می‌شود که افراد احساس ناپایداری و ناامنی کنند. ساعات کاری زیاد و نامشخص: کارکردن به‌طور مداوم و بدون داشتن زمان کافی برای استراحت، می‌تواند به خستگی جسمی و روانی منجر شود. این وضعیت اغلب به استرس طولانی‌مدت تبدیل می‌شود و توانایی فرد در انجام کارهای روزمره را کاهش می‌دهد. راهکارهای مقابله با استرس شغلی برای مقابله با استرس شغلی، راهکارهای متعددی وجود دارد که در صورت به‌کارگیری آن‌ها، می‌توان به بهبود کیفیت زندگی کاری و کاهش فشارهای روزانه کمک کرد. مدیریت زمان: یکی از مهم‌ترین راهکارها برای کاهش استرس شغلی، یادگیری مدیریت زمان است. افراد باید بتوانند وظایف خود را اولویت‌بندی کنند و زمان مناسبی برای انجام هرکدام از آن‌ها اختصاص دهند. نه گفتن به مسئولیت‌های اضافی: یکی از دلایل عمده استرس شغلی، پذیرفتن بیش از حد مسئولیت‌هاست. یادگیری مهارت "نه گفتن" به درخواست‌های غیرضروری و بیش از توان، می‌تواند از ایجاد فشارهای اضافی جلوگیری کند. ایجاد مرز بین کار و زندگی شخصی: یکی دیگر از راهکارهای مهم، مشخص کردن مرزهای واضح بین کار و زندگی شخصی است. افراد نباید اجازه دهند که مشکلات کاری وارد زندگی شخصی آن‌ها شود. استراحت‌های کوتاه و منظم: در طول روز کاری، استراحت‌های کوتاه و منظم می‌تواند به تجدید انرژی و کاهش خستگی کمک کند. حتی چند دقیقه پیاده‌روی یا تنفس عمیق می‌تواند تأثیر مثبت زیادی بر کاهش استرس داشته باشد. ورزش و فعالیت بدنی: ورزش منظم یکی از بهترین راهکارها برای کاهش استرس است. فعالیت‌های فیزیکی به ترشح هورمون‌های مثبت کمک کرده و باعث تقویت جسم و روح می‌شود. حمایت اجتماعی: افراد باید از حمایت همکاران، دوستان و خانواده خود در مواقع استرس‌زا استفاده کنند. گفتگو و تبادل تجربیات با دیگران می‌تواند به کاهش احساس فشار کمک کند. استرس شغلی یکی از چالش‌های اساسی زندگی مدرن است که می‌تواند بر سلامت جسمی، روانی و کارایی افراد تأثیرات منفی بگذارد. درک دقیق عوامل ایجادکننده این استرس و به‌کارگیری راهکارهای مناسب برای کاهش آن، به افراد کمک می‌کند تا زندگی کاری خود را به شکلی سالم‌تر و مؤثرتر مدیریت کنند. همچنین، سازمان‌ها و مدیران باید با ایجاد محیط کاری حمایتگر و فراهم کردن منابع لازم، به کاهش فشارهای کاری کارکنان کمک کنند تا بهره‌وری و سلامت آن‌ها بهبود یابد. نویسنده: مرضیه بهروزی «روانشناس بالینی»

زن و ادبیات

انوشه عارف؛ شاعر و فعال حقوق زن

انوشه عارف، بانوی سخنور بدخشانی که نامش هنوز در پشت هفت پرده‌ی انزوا نفس می‌کشد، دست کم نیمه‌ی زندگی خود را با شعر و شاعری زیسته است! بیشتر غزل می‌سراید که در سال‌های پسین به حس و زبان تازه‌یی در غزل دست یافته است. در سال ۱۳۷۰ خورشیدی بود که در شهر فیض آباد، مرکز بدخشان چشم به جهان گشود، انوشه عارف، کودکی‌هایش را در کناره‌ی رود کوکچه در خانه‌ی پدری‌اش که پر از سپیدارها و بیدهای مجنون بود، گذشتانده است. پدرش او و دیگر خواهران و برادرانش را به‌ گونه‌ی جدی به خواندن و نوشتن تشویق می‌کرد. به گفته‌ی خانم عارف، این کتاب‌خواندن‌ها و نوشتن‌ها، حتا «اجباری» بوده است. به گفته‌ی عارف، او از همان کودکی، انگیزه و انرژی نوشتن داشت. «بیش‌تر اوقات وسط درختان سپیدار، شعر و رمان می‌خواندم و همان ‌جا کلمات را ردیف می‌کردم که به نحوی، می‌شود آن را شعر نامید. هرچند، هنوز مفهوم شعر را نمی‌دانستم.» خانم عارف، طبیعت «شعرآفرین و زیبای» بدخشان را مهم‌ترین عامل کشیده‌شدنش به سمت شعر عنوان می‌کند و ناهنجاری‌های اجتماعی، تبعیض جنسیتی و محرومیت‌های جدی دختران را دلیلی برای ادامه‌ی آن می‌داند. حس‌کردن این دردها، خانم عارف را با شعر درگیرتر می‌کند. «این حس را نمی‌شود فریاد زد، نمی‌شود گفت، نمی‌شود گریه کرد… فقط می‌شود شاعر شد و آن را سرود.» او، اکنون در ترکیه به‌ سر می‌برد و پس از چاپ مجموعه‌ی «در نهمین سپیده»، می‌خواهد که رمانی پیرامون زندگی زنان افغانستانی در دوره‌های اخیر بنویسد تا تصویر واضح‌تر از زندگی زنان زیر شکنجه و تبعیض جنسیتی را به جهان عرضه کند. انوشه خود جایی گفته است که او به تشویق خانواده در راه شعر و شاعری گام گذاشته است. در آغاز با دشواری‌های وزنی دست و گریبان بود، این امر هنوز گاه‌گاهی شعر‌های او را دنبال می‌کند. غزل‌های انوشه حس و عاطفه‌ی امروزین دارد، او جهان ذهنی خود را بیان می‌کند، شعرهای او هرگونه پیوندش را با شعر سنتی و زبان شعر گذشته ی بدخشان بریده است، گویی شعر‌های او جدا از آن فضای سنتی ادبی حاکم در بدخشان بالیده است. او در یکی دو سال اخیر تلاش کرده تا از سیم خاردار افاعیل عروضی آن‌سو تر گام بر‌دارد و برسد به شعر آزاد عروضی ، او در این زمینه سروده‌هایی نیز دارد، البته مدت زمانی کار است تا با فن فوت شعر آزاد عروضی بیشتر و بیشتر آشنا شود. انوشه در زندگی کوتاه خویش سال‌های دردناکی را پشت‌سر گذاشته است. سال‌های تهدید، سال‌های دود و انفجار، سال‌های فقر و گرسنگی، سال‌های آوار‌گی خانواده‌ها و دوستان؛ سال‌های گسترش واژه اندوه‌ناک مهاجرت، سال‌های که گویی این واژه روی بام هر خانه‌یی خیمه برافراشته است. سال‌های بدرود و سال‌های جدایی سال‌های که گویی که حس و عاطفه‌ی انسان‌ها نیز کوچ کرده و مهاجر شده است:   نگاهی گرم و خاموشت زچشمانم مهاجر شد دو دستان سپیدی تو ز دستانم مهاجر شد تمام شامگاهانی که عطر یاسمن دارند تو گوی نیست در من دل، که یارانم مهاجرشد دو دستم را فشردی و خداحافظ هم گفتی از آن روزی که رفتی دیده از جانم مهاجر شد.   هنوز آن نیروی بزرگ شاعری که در انوشه وجود دارد، آن گونه که باید که آزاد شود، آزاد نشده است. او از تخیل و عاطفه‌ی گسترده‌یی بر‌خوردار است، امید بتواند این تخیل بلند و این عاطفه‌ی فورانی را با تجربه‌های بزرگ زندگی و آگاهی‌های ادبی وفرهنگی درهم آمیزد. گزینه‌ی شعری «در نهمین سپیده»، نخستین اثر منظوم انوشه عارف، شاعر جوان بدخشی است که به تازگی در کابل به چاپ رسیده است. خانم عارف محتوای کتابش را «درد و درد و درد می‌خواند» که برآیند استبداد، تعصب و تبعیض‌های حاکم در برابر زنان افغانستانی است. «در نهمین سپیده»، توسط انتشارات «کامه» در کابل به چاپ رسیده است. کتاب یادشده حاوی شعرهای عاشقانه و اعتراضی-اجتماعی است که بیش‌تر در قالب غزل سروده شده است. چاپ «در نهمین سپیده»، با استقبال و پذیرایی فرهنگیان و موم مردم رو‌برو‌ شد که خانم عارف، علت آن را «وضعیت شکننده و روان‌کوبنده‌»‌ی حاکم در افغانستان عنوان می‌کند. درد استخوان‌سوز بی‌کاری و بی‌برنامه‌گی، زنان را از پا درآورده و این مجموعه، برای همه زنان جرقه‌ای برای رویش دوباره‌ی آن‌ها است. از این مجموعه، در برنامه‌ای که از سوی فرهنگیان تدارک دیده شده بود، در ترکیه رونمایی شد. قرار است در ایران نیز توسط فرهنگیان مسافر افغانستانی و در افغانستان نیز توسط نهادهای فرهنگی، از آن رونمایی شود. تا اکنون، شماری از نویسندگان و شاعران نیز، به نقد و بررسی شعرهای این گزینه پرداخته که از سوی رسانه‌های چاپی و دنیای مجازی، نشر شده است. انوشه، فعال مدنی وحقوق زن است از صنف نُه به بعد با ریاست اطلاعات وفرهنگ بدخشان به شکل رضا کار، هم کاری می‌نمود، مدت یک سال هم مدیر ارتباط جوانان بود‌. وی درسن کم خود دست آورد‌های متعدد در عرصه فعالیت‌های خود داشته است، جوایز و تقدیر نامه‌های متعدد را در عرصه نویسندگی و شاعری از آن خود کرده است‌، در سال ۱۳۸۹جایزه قهرمان سال، معنیت جوانان را از آن خود کرده است. هم‌چنان در این سال‌ها در ردیف بیست شاعر برتر بدخشان قرار گرفت، وی توانست شهرت خود را به بیرون از مرز‌های بدخشان برساند و در بین شاعران معاصر و شعر امروز جایگاه خود را دریابد‌.  این بانو بنا بر دلایلی هنوز اثری شعری  از خود منتشر نکرده که در آینده‌ی نه چندان دور شاهد اثری با ارزش از ایشان خواهیم بود. به امید موفقیت همه بانوان سرزمین مان !   لیلی! غزل به نام تو تعبیر می‌شود آزاده‌گی ز چشم تو تفسیر می‌شود   «ازمیر» تا «مزار» چرا ما نمی‌رسیم این‌گونه رنج‌هاست که دل پیر می‌شود   فریاد می‌زنی غم و درد دل مرا وقتی صدا به‌حنجره‌ها گیر می‌شود   هرجا که بحث عشق و صفا می‌شود شروع عکس‌ات به چشم آینه تصویر می‌شود   آزاده‌ایم با همه عصیان، به پای ما این زنده‌گی اگر چه که زنجیر می‌شود   لیلی! غزل نهایت رنج من و شماست لیلی! غزل به نام تو تکثیر می‌شود   غمگین مباش جان و دلم، نازبوی شعر! غم‌های ما چو دورِ زمان تیر می‌شود   یک «شادیان» بهار بخندیم، باغ باغ ـ از خنده‌های ما دل «پامیر» می‌شود انوشه عارف نویسنده: قدسیه امینی

دانش خانواده

اهمیت آموزش سواد دیجیتال به کودکان و نوجوانان

با گسترش روزافزون دنیای دیجیتال و نفوذ ابزارهای تکنولوژیک به زندگی روزمره، تربیت فرزندان در این فضا به یکی از مهم‌ترین چالش‌ها و وظایف والدین تبدیل شده است. کودکان و نوجوانان امروز به دلیل دسترسی آسان به اینترنت، گوشی‌های هوشمند، تبلت‌ها و دیگر ابزارهای دیجیتال، بیش از هر زمان دیگری در معرض محتواهای متنوع و تجربیات آنلاین قرار دارند. والدین در این میان وظیفه دارند که با آموزش سواد دیجیتال به فرزندان خود، آن‌ها را برای زندگی در این دنیای جدید آماده کنند. سواد دیجیتال نه‌تنها به معنای یادگیری کار با ابزارهای تکنولوژیک است، بلکه شامل توانایی تفکر انتقادی، ارزیابی صحیح اطلاعات و محافظت از خود در برابر خطرات موجود در فضای مجازی نیز می‌شود. کودکان و نوجوانان به طور طبیعی به تکنولوژی علاقه‌مند هستند و در بسیاری از مواقع سریع‌تر از بزرگسالان با آن سازگار می‌شوند. با این حال، این سرعت یادگیری به معنای توانایی مدیریت درست از این ابزارها نیست. به همین دلیل، والدین باید نقش فعالی در هدایت فرزندانشان در این مسیر داشته باشند. آن‌ها باید نه تنها نحوه استفاده از ابزارهای دیجیتال را به فرزندان خود بیاموزند، بلکه آن‌ها را در درک و تحلیل محتواها و اطلاعات موجود در فضای مجازی یاری دهند. از این رو، نقش والدین در ایجاد آگاهی و هدایت فرزندان در استفاده مسئولانه و هوشمندانه از تکنولوژی بسیار حائز اهمیت است. اهمیت آموزش سواد دیجیتال: گامی به سوی آینده سواد دیجیتال در دنیای امروز به یکی از مهم‌ترین نیازهای هر فرد تبدیل شده است. با گسترش اینترنت و رسانه‌های اجتماعی، کودکان و نوجوانان به‌طور مداوم با حجم عظیمی از اطلاعات مواجه می‌شوند. برخی از این اطلاعات ممکن است سودمند و آموزشی باشند، اما بخش بزرگی از آن‌ها نیز می‌تواند مضر، نادرست یا حتی خطرناک باشد. آموزش سواد دیجیتال به کودکان و نوجوانان به آن‌ها کمک می‌کند تا بتوانند به‌طور هوشمندانه از ابزارهای دیجیتال استفاده کنند و اطلاعات مفید را از اطلاعات نادرست و خطرناک تشخیص دهند. یکی از جنبه‌های مهم سواد دیجیتال، توانایی مقابله با مخاطرات اینترنت است. اینترنت مکانی است که در آن انواع خطرات مانند کلاهبرداری‌های آنلاین، محتواهای نامناسب و نقض حریم خصوصی وجود دارد. کودکان و نوجوانان که اغلب به‌صورت ناآگاهانه وارد این فضا می‌شوند، نیاز به آموزش‌های مناسبی دارند تا بتوانند از خود در برابر این تهدیدات محافظت کنند. والدین باید فرزندان خود را درباره این خطرات آگاه کنند و به آن‌ها بیاموزند که چگونه در مواجهه با چنین موقعیت‌هایی رفتار کنند. علاوه بر این، یکی دیگر از جنبه‌های مهم سواد دیجیتال، توانایی مصرف هوشمندانه محتوا است. کودکان و نوجوانان با دسترسی به اینترنت به راحتی می‌توانند به هر نوع محتوایی دسترسی پیدا کنند. برخی از این محتواها مناسب سن آن‌ها نیست و می‌تواند تأثیرات منفی بر روح و روان آن‌ها داشته باشد. والدین باید به فرزندان خود آموزش دهند که چگونه محتوای مناسب را انتخاب کنند و از محتواهای مخرب و نامناسب دوری کنند. نقش والدین در هدایت فرزندان در فضای مجازی والدین به عنوان نخستین معلمان فرزندان خود، نقشی اساسی در هدایت آن‌ها در فضای مجازی دارند. اولین قدم در این راه، ایجاد یک گفتگوی باز و شفاف با فرزندان است. والدین باید فضای مناسبی فراهم کنند تا فرزندان بتوانند به‌راحتی نگرانی‌ها و سوالات خود را مطرح کنند. این گفت‌وگو باید حول موضوعات مختلفی از جمله ایمنی در فضای مجازی، حفظ حریم خصوصی و رفتار مسئولانه در اینترنت باشد. ارتباط صمیمانه بین والدین و فرزندان به آن‌ها کمک می‌کند تا در مواجهه با مسائل و مشکلات فضای مجازی به والدین خود مراجعه کنند و از آن‌ها راهنمایی بگیرند. یکی دیگر از اقداماتی که والدین می‌توانند انجام دهند، تعیین محدودیت‌های زمانی و محتوایی برای استفاده از تکنولوژی است. استفاده مداوم و بی‌رویه از ابزارهای دیجیتال می‌تواند به مشکلات جسمی و روانی منجر شود. والدین باید محدودیت‌های مشخصی برای زمان استفاده از اینترنت و گوشی‌های هوشمند تعیین کنند و نظارت دقیقی بر محتوایی که فرزندان مشاهده می‌کنند، داشته باشند. این محدودیت‌ها باید با توجه به سن فرزند و نیازهای تحصیلی و تفریحی او تنظیم شوند تا بتوانند به سلامت و رفاه فرزندان کمک کنند. علاوه بر تعیین محدودیت‌ها، والدین باید فرزندان خود را درباره نحوه برخورد با تهدیدات آنلاین نیز آموزش دهند. کودکان باید بدانند که در صورت مواجهه با پیام‌های نادرست یا درخواست‌های نامطمئن چگونه رفتار کنند و به چه کسی اطلاع دهند. آن‌ها باید بیاموزند که اطلاعات شخصی خود را به اشتراک نگذارند و از تعامل با افرادی که نمی‌شناسند پرهیز کنند. آموزش این نکات به کودکان می‌تواند از آن‌ها در برابر بسیاری از خطرات فضای مجازی محافظت کند. ترویج استفاده مفید از ابزارهای دیجیتال یکی از مهم‌ترین جنبه‌های تربیت فرزندان دیجیتال، ترویج استفاده مفید و سازنده از تکنولوژی است. ابزارهای دیجیتال امکانات فوق‌العاده‌ای برای یادگیری و توسعه مهارت‌های خلاقانه فراهم می‌کنند. والدین می‌توانند با معرفی برنامه‌های آموزشی و اپلیکیشن‌های مناسب به فرزندان خود، آن‌ها را به سمت استفاده مثبت و مفید از تکنولوژی هدایت کنند. استفاده از بازی‌های آموزشی، نرم‌افزارهای یادگیری زبان و برنامه‌های تعاملی می‌تواند به کودکان کمک کند تا مهارت‌های تحصیلی و خلاقیت خود را تقویت کنند. همچنین، والدین باید از نرم‌افزارهای کنترل والدین برای نظارت بر فعالیت‌های آنلاین فرزندان خود استفاده کنند. این نرم‌افزارها به والدین امکان می‌دهند تا بر محتواهای مشاهده‌شده، زمان استفاده و فعالیت‌های فرزندشان در اینترنت نظارت داشته باشند و از دسترسی آن‌ها به محتواهای نامناسب جلوگیری کنند. اما در عین حال، این نظارت باید با احترام به حریم خصوصی فرزندان انجام شود تا اعتماد متقابل حفظ شود و فرزندان احساس نکنند که آزادی آن‌ها محدود شده است. در دنیای مدرن و دیجیتالی امروز، نقش والدین در تربیت فرزندان برای زندگی در فضای مجازی بسیار حیاتی است. آموزش سواد دیجیتال نه تنها به فرزندان کمک می‌کند تا از ابزارهای تکنولوژیک به شکل مؤثر و ایمن استفاده کنند، بلکه باعث می‌شود آن‌ها بتوانند با آگاهی و مسئولیت‌پذیری بیشتری در دنیای آنلاین حرکت کنند. ایجاد تعادل بین استفاده از تکنولوژی و زندگی واقعی، تربیت اخلاقی و مسئولانه در فضای مجازی و نظارت هوشمندانه، از جمله وظایف والدین در این عصر دیجیتال است. با ایجاد محیطی که در آن فرزندان بتوانند نگرانی‌ها و سوالات خود را در مورد فضای مجازی مطرح کنند و با توجه به نیازهای فیزیکی، روانی و اجتماعی آن‌ها، والدین می‌توانند فرزندان خود را به مصرف‌کنندگان هوشمند و آگاه در دنیای دیجیتال تبدیل کنند. هدف نهایی این است که فرزندان بتوانند از تکنولوژی به‌عنوان ابزاری مفید برای رشد و پیشرفت خود بهره ببرند و در عین حال از مخاطرات آن آگاه بوده و به شکل مسئولانه از آن استفاده کنند.