
پرچمهای عزاداری محرم در هرات تخریب و جمعآوری شدند

سازمان ملل: ۹ میلیون تن در افغانستان در مکانهای غیررسمی زندگی میکنند

روشهای تقویت روابط میان والدین و فرزندان

رویداد ترافیکی در جوزجان؛ چهار نفر جان باخته و پنج نفر دیگر زخمی شدند

تغییرات آبوهوایی؛ سازمان ملل: تاثیر زیانبار بر زنان افغانستان دارد

یک سال پس از زلزلهی هرات؛ آسیبدیدگان از عدم توجه و مشکلاتشان شکایت دارند
با گذشت یک سال از وقوع زمینلرزههای پیاپی و مرگبار در ولایت هرات در غرب افغانستان، شماری از خانوادهها و افرادیکه در این زمینلرزههای بزرگ اعضای خانوادهی و اموال خود را از دست دادهاند و خانههایشان تخریب شده است، از عدم حمایت نهادهای بینالمللی و حکومت سرپرست افغانستان انتقاد میکنند. آسیبدیدگان این زمینلرزه میگویند که آنان هنوز به امکانات اولیهی زندگی دسترسی ندارند و از این شرایط به شدت رنج میبرند. آنان نداشتن سرپناه معیاری، نبود مراکز صحی معیاری، نبود مراکز آموزشی و عدم دسترسی به آب آشامیدنی را از عمدهترین مشکلات شان عنوان کرده و خواستار کمک از نهادهای بینالمللی، تاجران ملی و حکومت شدند. زلمی فاروقی، یکتن از باشندگان روستای نایب رفیع در ولسوالی زندهجان هرات است. او ۳۵ سال سن دارد و چهار فرزند دختر و پسر داشت که دو دخترش را در زلزله از دست داده است. دخترهایش ۱۰ تا ۱۵ ساله بودند. روستای زلمی در آن زندگی میکرد، براثر زمینلرزههای پیاپی تقریبا با خاک یکسان شد. زلمی فاروقی با صدای سنگین و گلوی بغضآلود به رسانه گوهرشاد گفت که هنوز در شوک است و نتوانسته است سنگینی رنجی که زمینلرزه بر آنان تحمیل کرده را فراموش کند. او میگوید: «تقریبا هر شب خواب دخترهایش را دیده و این موضوع برایش به یک کابوس دردناک تبدیل شده است.» وی گفت که در این زمینلرزه خانه و تمام اموالش را از دست داده است. زلمی با انتقاد از نهادها و حکومت گفت که پس از وقوع زمینلرزه، وعدههای زیادی به آنان داده شد، اما کمتر به این وعدهها عمل شد و به همین دلیل آنان با گذشت یک سال هنوز با مشکلات متعددی دستوپنجه نرم میکنند. همچنین او از ساختهای که خانههایکه برایش آماده شده است به شدت انتقاد کرده و تاکید کرد: «خانههایی که به ما ساختند فقط سرپناه است. نه اطراف خانه احاطه شده، نه آب دارد و نه هم برق. حتی یک سرویش بهداشتی ندارند. زمستان در راه است. ما هم توان مالی نداریم که اطراف خانههای خود را دیوار بلند کنیم. همچنان قیمت مواد ساختمانی نیز به شدت افزایش یافته است.» دید تبلیغاتی دولت و نهادها به آسیبدیدگان شاه محمود یکی دیگر از آسیبدیدگان زلزله بزرگ هرات نیز مشکلاتش به رسانه گوهرشاد گفت: «نیمساعت را با پای پیاده طی میکنیم تا با فرغون آب را با شدت بادی که در این منطقه وجود دارد به خانهها انتقال دهیم. بسیار با مشکلات روبرو هستیم. اما دولت و نهادهای بینالمللی اصلا به مشکلات ما توجه ندارند. نهادها و دولت تنها دنبال تبلیغات و کارهای بیاساس هستند و به نیازهای اصلی مردم توجه نکردهاند.» شاه محمود گفت که آنان هنوز با مشکلات متعددی مواجه هستند. او گفت که خانههایی که برای آنان از طرف دولت و چند تاجر ساخته شده، اطرافش با دیوار احاطه نشده و این موضوع مشکلات زیادی را برای خانوادههای آنان در روز و مخصوصا شب ایجاد کرده است. وی گفت که چندین ماه است که مردم روستایشان از سوی حکومت سرپرست و نهادهای امدادرسان هیچ کمکی دریافت نکردهاند و مردم این روستا با مشکلات شدید غذایی و صحی روبرو هستند. شاه محمود گفت که نهادهای امدادرسان به آسیبدیدگان زمینلرزه در هرات «پشت کردهاند» و هیچ توجه به نیازهای اساسی آنان ندارند. این در حالی است که در ۱۵ میزان سال گذشتهی خورشیدی ولسوالی زندهجان هرات شاهد زمینلرزهای به شدت ۶.۳ درجهی ریشتر بود. در روزهای بعد، زمینلرزههای مشابه بار دیگر زندهجان و سایر ولسوالیهای هرات را لرزاند و خسارات و تلفات گستردهای برجای گذاشت. براساس معلومات نهادهای بینالمللی، در این زمینلرزهها حدود هزار و ۵۰۰ نفر جان باختند، بیش از دو هزار و ۶۰۰ نفر زخمی شدند و چند هزار خانه نیز ویران شد. وقوع این زمینلرزهها باعث شده که هزاران نفر خانه و سرپناه خود را از دست بدهند و آواره شوند. پس از این زمینلرزه سازمان ملل، نهادهای امدادرسان و حکومت فعلی بارها از کمک به آسیبدیدگان و ساخت سرپناه برای آنان خبر دادهاند، اما ظاهرا این کمکها نتوانسته است نیازهای گستردهی آنان را برطرف کند. ۹۶ هزار کودک آسیبپذیز از زلزله یونیسف یا صندوق حمایت از کودکان سازمان ملل متحد در تازهترین مورد با نشر گزارشی گفته است که با گذشت یک سال از زمینلرزه در هرات، بازهم ۹۶ هزار کودک زلزلهزده این ولایت با خطر مواجه بوده و خواهان پشتیبانی بیشتر هستند. در این گزارش آمده که بیشتر قربانیان این رویداد کودکان و زنان بودند و خواستار پشتیبانی بیشتر از کودکان شده است. یونیسف تاکید کرد که وضعیت آسیبدیدگان زمینلرزه در غرب کشور ناگوار است. در ادامه آمده است که در یک سال پس از آن، یونیسف بازسازی سیستمهای تامین آب آسیبدیده، بازسازی کلاسهای درس و تضمین خدمات بهداشتی و تغذیه بدون وقفه برای کودکان و زنان را در اولویت قرار داده است. در گزارش آمده است که بیش از یک میلیون نفر از طریق تیمهای پزشکی، امکانات و تجهیزات مورد حمایت یونیسف، از جمله ۴۰۰ هزار کودک زیر پنج سال، به مراقبتهای بهداشتی دسترسی پیدا کردهاند. یونیسف دسترسی ۲۱ هزار و ۶۰۰ نفر را به آب آشامیدنی سالم بازگرداند و برای ۲۵ هزار نفر سرویس بهداشتی نصب کرد. در گزارش آمده است: «کودکان نمیتوانند بدون خدمات ضروری قابل اعتماد، به ویژه سیستمهای آب مقاوم در برابر آب و هوا،رشد کنند. در مناطقی مانند هرات که به شدت تحت تاثیر خشکسالی قرار گرفته و هنوز پس از زلزلهها در حال بازسازی هستند، باید اطمینان حاصل کنیم که جوامع به آب آشامیدنی سالم دسترسی دارند.»

پرچمهای عزاداری محرم در هرات تخریب و جمعآوری شدند

سازمان ملل: ۹ میلیون تن در افغانستان در مکانهای غیررسمی زندگی میکنند

روشهای تقویت روابط میان والدین و فرزندان

رویداد ترافیکی در جوزجان؛ چهار نفر جان باخته و پنج نفر دیگر زخمی شدند

تغییرات آبوهوایی؛ سازمان ملل: تاثیر زیانبار بر زنان افغانستان دارد

زنان معترض: اخراج مهاجران افغانستان از ایران اقدام غیر انسانی است

پرچمهای عزاداری محرم در هرات تخریب و جمعآوری شدند

سازمان ملل: ۹ میلیون تن در افغانستان در مکانهای غیررسمی زندگی میکنند

روشهای تقویت روابط میان والدین و فرزندان

رویداد ترافیکی در جوزجان؛ چهار نفر جان باخته و پنج نفر دیگر زخمی شدند

تغییرات آبوهوایی؛ سازمان ملل: تاثیر زیانبار بر زنان افغانستان دارد

زنان معترض: اخراج مهاجران افغانستان از ایران اقدام غیر انسانی است

پرچمهای عزاداری محرم در هرات تخریب و جمعآوری شدند

سازمان ملل: ۹ میلیون تن در افغانستان در مکانهای غیررسمی زندگی میکنند

روشهای تقویت روابط میان والدین و فرزندان

رویداد ترافیکی در جوزجان؛ چهار نفر جان باخته و پنج نفر دیگر زخمی شدند

تغییرات آبوهوایی؛ سازمان ملل: تاثیر زیانبار بر زنان افغانستان دارد

زنان معترض: اخراج مهاجران افغانستان از ایران اقدام غیر انسانی است

پرچمهای عزاداری محرم در هرات تخریب و جمعآوری شدند

سازمان ملل: ۹ میلیون تن در افغانستان در مکانهای غیررسمی زندگی میکنند

روشهای تقویت روابط میان والدین و فرزندان

رویداد ترافیکی در جوزجان؛ چهار نفر جان باخته و پنج نفر دیگر زخمی شدند

تغییرات آبوهوایی؛ سازمان ملل: تاثیر زیانبار بر زنان افغانستان دارد

زنان معترض: اخراج مهاجران افغانستان از ایران اقدام غیر انسانی است

زیر آسمان خاکآلود؛ پایان رویای رخساره
صدای پرندگان در آسمان خاکآلود هرات گم شده بود. هوا مانند نفسهای خفهی انسانی بود که امیدی به زندگی ندارد. رخساره، در آن صبح خاکآلود، به دروازهی زنگزدهی خانهای مخروبه خیره شده بود که حالا آن را «خانه» مینامید؛ نه از آنرو که بوی خانه میداد، بلکه چون جایی جز آن برای پناه نداشت. سه روز پیش، او را همراه سه فرزندش، نذیر، ملیحه، و یونس، از ایران بازگردانده بودند. شوهرش سالها پیش گم شده بود، در شبی تاریک میان مرزهای شنی و پنهان اسلام قلعه. قاچاقبر گفته بود نیروهای مرزی او را گرفتهاند، اما کسی باور نکرد. شاید غرق شده بود، شاید هم در گوشهای از زندانی در ایران هنوز نفس میکشید. اما برای رخساره، او دیگر مرده بود، حتی اگر زنده بود. زندگی در ایران هرگز آسان نبود. رخساره سالها در خانههای دیگران کار کرد. کف دستهایش ترک برداشت، کمرش خم شد، اما هرگز لب به شکایت نگشود. تنها آرزویش این بود که فرزندانش زنده بمانند: نذیر به مکتب برود، ملیحه هر روز دو تکه نان بخورد، و یونس از گرسنگی شب نخوابد. اما ایران برای آنها وطن نبود. نه مدرکی داشتند، نه پناهی، نه صدایی که از حقوقشان دفاع کند. آنها سایههایی بودند که در کوچههای پایینشهر تهران و کرج میلغزیدند، با نگاههایی پر از ترس و دستانی همیشه در کار. تا اینکه روزی، وقتی رخساره برای خرید شربت برای ملیحه به پارک رفته بود، فریاد «اینا افغانن!» به گوشش خورد. چند مأمور با لباسهای خاکستری آمدند و پیش از آنکه حرفی بزند، ون پلیس او را بلعید. نذیر و یونس را از مکتب آوردند. ملیحه را که در خانه بود، همسایهای به اردوگاه برد. کسی نپرسید این زن کجا زندگی میکند، مدرکی دارد یا نه. اردوگاه ورامین قفسی بود که هزاران انسان در آن، در سکوت، اشک میریختند. پس از هفده روز، نامشان در فهرست «بازگشتیها» آمد، بیهیچ اخطار، بدون بررسی، بدون مشورت. از خاکی که سالها در آن رنج کشیده بودند، اخراج شدند. وقتی به مرز اسلام قلعه رسیدند، رخساره تنها یک بقچهی کوچک داشت: چند پیراهن، کمی دارو و عکسی رنگورورفته از شوهرش. آغاز زندگی نو؟ یا پایان رویا؟ هرات، جایی که رخساره از آن رفته بود، دیگر همان نبود. خانهی پدریاش ویران شده بود. به خویشان دورشان سر زد، اما یا مرده بودند، یا مهاجر، یا مانند او غرق در فقر. ناچار در مخروبهای ساکن شد که سقفش با هر باد میلرزید. شبها موشها در گوشههای اتاق میدویدند و کودکان از ترس به مادرشان میچسبیدند. کار نبود. رخساره از صبح تا شام به بازار میرفت، با لباسهای کهنه و چادری پاره بر شانه، به درِ دکانها میکوبید: «کاری دارید؟ نظافت؟ ظرفشویی؟» بعضیها با تمسخر نگاهش میکردند. یکی گفت: «زن برگشتی! از ایران بیرونت کردند، حالا اینجا چه میخواهی؟» دیگری گفت: «ما خودمان نان نداریم، تو چه توقع داری؟» بیشتر شبها با دست خالی برمیگشت، با خاک بر کفشها و اشک در چشمانش. نذیر اما کوشید کاری پیدا کند. چهاردهساله بود و در دکان تایرپنچری شروع به کار کرد، روزی سی افغانی. دستهایش تاول زد. یکی از همکارانش روزی پرسید: «چرا مکتب نمیروی؟» نذیر پاسخی نداد. دستهایش را پشت سرش قفل کرد و به دیوار خیره شد. دلش برای کتابها، زنگ مکتب، و چوکیهای فلزی تنگ شده بود که حالا فقط در خواب میدید. ملیحه، دخترک هشتساله، دیگر نمیخندید. چهرهاش رنگپریده بود و گاهگاه تب میکرد. شبی که سرش را روی زانوی مادر گذاشت و پرسید: «مادر، چرا اینجا تلویزیون نداریم؟» رخساره فقط اشک ریخت. پاسخی نداشت. یونس، کوچکترین فرزند، با کفشهای پاره در کوچهها میگشت و از مردم «پول نان» میخواست. برخی دلرحم بودند و تکه نانی خشک میدادند. برخی دیگر اخم میکردند و میگفتند: «بچهگدا، برو!» و آن شب فرا رسید... ملیحه تب شدیدی کرد. رخساره دارویی نداشت. تمام بازار را گشت، حتی کفشهایش را فروخت تا شیشهای دارو بخرد، اما دیر شده بود. آن شب، دخترک در آغوش مادر جان داد. نه بیمارستان بود، نه دکتری، نه امیدی. صبح، مردم محل گرد آمدند. یکی از همسایهها کمک کرد تا جنازه را به قبرستان ببرند. ملیحه در تکه زمینی خاکآلود، بیسنگ، بینام، و بیصدا دفن شد. تنها شاخهای خشکشده از گل یاس بود که رخساره با دستان لرزان بر خاک گذاشت. رخساره از آن روز دیگر نخندید. کنار قبر دخترش مینشست، خاک را با چادر پاک میکرد و گاه با او سخن میگفت، گویی هنوز باور نداشت مرگ آمده است: «ملیحه جان، مادر را ببخش که نتوانستم برایت دارو بیاورم»؛ «ببخش که تو را به این خاک بیپناه آوردم» «خدا کند در آن دنیا آرام باشی، نه مانند اینجا که گرسنگی حتی خوابت را ربود» وطن؟ یا تبعیدگاه؟ در اخبار میشنید که میگویند: «افغانهای بازگشتی برای بازسازی کشور مفیدند.» اما او نه خانه داشت، نه آب، نه برق، نه حتی لقمهای نان برای فرزندانش. هیچ مقامی نیامد بپرسد: «از کجا آمدی؟ چه داری؟ چه میخواهی؟» نذیر بیمار شد. دستهایش از کار مدام زخمی شده بود، اما ناچار به کار ادامه داد. یونس لاغرتر شده بود، چشمانش مانند چراغهای خاموش. رخساره هنوز زنده بود، اما با جسم نیمهجان و روحی شکسته. گاه از خود میپرسید: «اگر در ایران میمردم، بدتر بود یا بهتر؟ آنجا دستکم بیمارستان بود، دارو بود، همسایهای بود که انسان بود». هر روز کنار جادهای که از اسلامقلعه به شهر هرات میرفت، مینشست و به خودروهای عبوری نگاه میکرد. شاید شوهرش بیاید. شاید کسی از ایران بیاید و بگوید: «تو را میشناسم، بیا با ما بمان». اما هیچکس نمیآمد. شبها، وقتی یونس به خواب میرفت و نذیر روی زمین میلرزید، رخساره چادر به سر میکرد و آرام از خانه بیرون میرفت. به قبرستان میرفت، جایی که ملیحه آرمیده بود. مینشست و ساعتها گریه میکرد. او زنده بود، اما زندگی در او مرده بود. نویسنده: سارا کریمی

صدای پرندگان در آسمان خاکآلود هرات گم شده بود. هوا مانند نفسهای خفهی انسانی بود که امیدی به زندگی ندارد. رخساره، در آن صبح خاکآلود، به دروازهی زنگزدهی خانهای مخروبه خیره شده بود که حالا آن را «خانه» مینامید؛ نه از آنرو که بوی خانه میداد، بلکه چون جایی جز آن برای پناه نداشت. سه روز پیش، او را همراه سه فرزندش، نذیر، ملیحه، و یونس، از ایران بازگردانده بودند. شوهرش سالها پیش گم شده بود، در شبی تاریک میان مرزهای شنی و پنهان اسلام قلعه. قاچاقبر گفته بود نیروهای مرزی او را گرفتهاند، اما کسی باور نکرد. شاید غرق شده بود، شاید هم در گوشهای از زندانی در ایران هنوز نفس میکشید. اما برای رخساره، او دیگر مرده بود، حتی اگر زنده بود. زندگی در ایران هرگز آسان نبود. رخساره سالها در خانههای دیگران کار کرد. کف دستهایش ترک برداشت، کمرش خم شد، اما هرگز لب به شکایت نگشود. تنها آرزویش این بود که فرزندانش زنده بمانند: نذیر به مکتب برود، ملیحه هر روز دو تکه نان بخورد، و یونس از گرسنگی شب نخوابد. اما ایران برای آنها وطن نبود. نه مدرکی داشتند، نه پناهی، نه صدایی که از حقوقشان دفاع کند. آنها سایههایی بودند که در کوچههای پایینشهر تهران و کرج میلغزیدند، با نگاههایی پر از ترس و دستانی همیشه در کار. تا اینکه روزی، وقتی رخساره برای خرید شربت برای ملیحه به پارک رفته بود، فریاد «اینا افغانن!» به گوشش خورد. چند مأمور با لباسهای خاکستری آمدند و پیش از آنکه حرفی بزند، ون پلیس او را بلعید. نذیر و یونس را از مکتب آوردند. ملیحه را که در خانه بود، همسایهای به اردوگاه برد. کسی نپرسید این زن کجا زندگی میکند، مدرکی دارد یا نه. اردوگاه ورامین قفسی بود که هزاران انسان در آن، در سکوت، اشک میریختند. پس از هفده روز، نامشان در فهرست «بازگشتیها» آمد، بیهیچ اخطار، بدون بررسی، بدون مشورت. از خاکی که سالها در آن رنج کشیده بودند، اخراج شدند. وقتی به مرز اسلام قلعه رسیدند، رخساره تنها یک بقچهی کوچک داشت: چند پیراهن، کمی دارو و عکسی رنگورورفته از شوهرش. آغاز زندگی نو؟ یا پایان رویا؟ هرات، جایی که رخساره از آن رفته بود، دیگر همان نبود. خانهی پدریاش ویران شده بود. به خویشان دورشان سر زد، اما یا مرده بودند، یا مهاجر، یا مانند او غرق در فقر. ناچار در مخروبهای ساکن شد که سقفش با هر باد میلرزید. شبها موشها در گوشههای اتاق میدویدند و کودکان از ترس به مادرشان میچسبیدند. کار نبود. رخساره از صبح تا شام به بازار میرفت، با لباسهای کهنه و چادری پاره بر شانه، به درِ دکانها میکوبید: «کاری دارید؟ نظافت؟ ظرفشویی؟» بعضیها با تمسخر نگاهش میکردند. یکی گفت: «زن برگشتی! از ایران بیرونت کردند، حالا اینجا چه میخواهی؟» دیگری گفت: «ما خودمان نان نداریم، تو چه توقع داری؟» بیشتر شبها با دست خالی برمیگشت، با خاک بر کفشها و اشک در چشمانش. نذیر اما کوشید کاری پیدا کند. چهاردهساله بود و در دکان تایرپنچری شروع به کار کرد، روزی سی افغانی. دستهایش تاول زد. یکی از همکارانش روزی پرسید: «چرا مکتب نمیروی؟» نذیر پاسخی نداد. دستهایش را پشت سرش قفل کرد و به دیوار خیره شد. دلش برای کتابها، زنگ مکتب، و چوکیهای فلزی تنگ شده بود که حالا فقط در خواب میدید. ملیحه، دخترک هشتساله، دیگر نمیخندید. چهرهاش رنگپریده بود و گاهگاه تب میکرد. شبی که سرش را روی زانوی مادر گذاشت و پرسید: «مادر، چرا اینجا تلویزیون نداریم؟» رخساره فقط اشک ریخت. پاسخی نداشت. یونس، کوچکترین فرزند، با کفشهای پاره در کوچهها میگشت و از مردم «پول نان» میخواست. برخی دلرحم بودند و تکه نانی خشک میدادند. برخی دیگر اخم میکردند و میگفتند: «بچهگدا، برو!» و آن شب فرا رسید... ملیحه تب شدیدی کرد. رخساره دارویی نداشت. تمام بازار را گشت، حتی کفشهایش را فروخت تا شیشهای دارو بخرد، اما دیر شده بود. آن شب، دخترک در آغوش مادر جان داد. نه بیمارستان بود، نه دکتری، نه امیدی. صبح، مردم محل گرد آمدند. یکی از همسایهها کمک کرد تا جنازه را به قبرستان ببرند. ملیحه در تکه زمینی خاکآلود، بیسنگ، بینام، و بیصدا دفن شد. تنها شاخهای خشکشده از گل یاس بود که رخساره با دستان لرزان بر خاک گذاشت. رخساره از آن روز دیگر نخندید. کنار قبر دخترش مینشست، خاک را با چادر پاک میکرد و گاه با او سخن میگفت، گویی هنوز باور نداشت مرگ آمده است: «ملیحه جان، مادر را ببخش که نتوانستم برایت دارو بیاورم»؛ «ببخش که تو را به این خاک بیپناه آوردم» «خدا کند در آن دنیا آرام باشی، نه مانند اینجا که گرسنگی حتی خوابت را ربود» وطن؟ یا تبعیدگاه؟ در اخبار میشنید که میگویند: «افغانهای بازگشتی برای بازسازی کشور مفیدند.» اما او نه خانه داشت، نه آب، نه برق، نه حتی لقمهای نان برای فرزندانش. هیچ مقامی نیامد بپرسد: «از کجا آمدی؟ چه داری؟ چه میخواهی؟» نذیر بیمار شد. دستهایش از کار مدام زخمی شده بود، اما ناچار به کار ادامه داد. یونس لاغرتر شده بود، چشمانش مانند چراغهای خاموش. رخساره هنوز زنده بود، اما با جسم نیمهجان و روحی شکسته. گاه از خود میپرسید: «اگر در ایران میمردم، بدتر بود یا بهتر؟ آنجا دستکم بیمارستان بود، دارو بود، همسایهای بود که انسان بود». هر روز کنار جادهای که از اسلامقلعه به شهر هرات میرفت، مینشست و به خودروهای عبوری نگاه میکرد. شاید شوهرش بیاید. شاید کسی از ایران بیاید و بگوید: «تو را میشناسم، بیا با ما بمان». اما هیچکس نمیآمد. شبها، وقتی یونس به خواب میرفت و نذیر روی زمین میلرزید، رخساره چادر به سر میکرد و آرام از خانه بیرون میرفت. به قبرستان میرفت، جایی که ملیحه آرمیده بود. مینشست و ساعتها گریه میکرد. او زنده بود، اما زندگی در او مرده بود. نویسنده: سارا کریمی

در محلهای خاموش در حاشیهی غرب کابل، جایی میان کوچههای گِلی و خانههای ویرانشده از بیچیزی، زندهگی زینب جریان داشت. یا شاید بهتر است بگوییم، سایهای از زندهگی. هیچکس نمیدانست زینب واقعاً از درون چقدر زنده بود، حتی خودش. زینب دختر دوم یک خانوادهی دهنفری بود. پدرش روزی در وزارت فواید عامه مامور پایینرتبهای بود، اما سالها پیش وظیفهاش را از دست داد. مادرش زن سادهای بود با دستان زبر و ترکخورده، همیشه در آشپزخانه یا در حال چرخاندن ماشین خیاطی دستیشان. زینب با آنکه در خانه سهمی از هیچچیز نداشت – نه از طعام، نه از لباس نو، نه حتی از محبت – اما در مکتب، پرواز میکرد. او نه تنها شاگرد ممتاز صنف خود بود، بلکه همیشه داوطلب برنامههای فرهنگی، خطاطی، قصهنویسی و اجرای سرود ملی در محافل بود. استادان از او به عنوان "چراغ صنف" یاد میکردند. بارها گفته بودند: «اگر روزی در این کشور زنی وزیر شود، زینب خواهد بود.» اما همهی این آرزوها، مانند قصر شیشهای، با اولین لرزه فرو ریختند. تاریخ لعنتی-اسد ۱۴۰۰ روزهای پایانی حکومت پیشین، هر لحظه پر از اضطراب و نگرانی بود. زمزمههای بازگشت طالبان، نفسها را در سینه حبس کرده بود. اما در خانهی زینب، چیزی فراتر از ترس وجود داشت: سکوت. سکوتی عمیق و کشنده. زمانیکه کابل سقوط کرد، زینب در اتاق خود با کتابچهی یادداشتش تنها بود. آن روز نوشت: «مردم از جنگ میترسند. من از فراموش شدن میترسم. میترسم کسی نپرسد: زینب کجاست؟» وقتی اعلام شد مکاتب دخترانه مسدود شدهاند، زینب اول باور نکرد. چند روزی را صبحها آماده میشد، لباس سفید مکتب را میپوشید، بکساش را میگرفت و کنار دروازه میایستاد. منتظر بازشدن دروازهها. اما دروازهها باز نشدند. در پاسخ، فقط همین را میشنید: «بهخاطر مصونیتتان است... فعلاً شرایط مهیا نیست.» خانهای که برای دخترها قفس است در خانه، پدرش دیگر حتی به چشمانش نگاه نمیکرد. میگفت: «زینب، حالا باید به فکر آیندهات باشی. دختر خوب زود شوهر میکنه، نه اینکه دنبال کتابچه و قلم بچرخه.» برادر بزرگترش، قیس، بیشتر وقتش را با دوستانی میگذراند که تازه ریش گذاشته و واسکت سفید پوشیده بودند. او دیگر با تحقیر به خواهرش نگاه میکرد و در مهمانیها میگفت: «اگر مکتب باز هم شود، تو دیگر نمیری. عزت خانواده از مکتب رفتن دختر مهمتر است.» زینب در اتاقش پنهان میشد، به دیوارها نگاه میکرد، به کتابهای خاکخوردهاش و به عکس کوچک مادر تریزا که از مجله بریده و به دیوار چسپانده بود. زیر لب زمزمه میکرد: «چرا؟ چرا حق من نیست؟ من فقط یک دختر هستم... فقط میخواستم تعلیم کنم.» اولین جرقهی مرگ شاید هیچکس نداند که خودکشی از همان روز آغاز میشود که آدم دیگر امیدی به تغییر نداشته باشد. وقتی نه صدایی تو را صدا میزند، نه نوری از پنجرهات میتابد. برای زینب، مرگ بهیکباره نیامد. آرام و بیصدا خزید. از همان روزی که استاد محبوبش، خانم شریفه، تماس گرفت و گفت: «زینب جان، ببخش که دیگه نمیتونم کمکت کنم. خودم هم از کابل میرم... دیگر نمیتونم دوام بیارم.» از همان شب، زینب دیگر چیزی ننوشته بود. کتابچهی یادداشتش خاموش مانده بود. لبخندهایش محو شده بودند. چای نمینوشید، غذا نمیخواست، حتی با خواهر کوچکش – مریم، که همیشه با او بازی میکرد – گپ نمیزد. مادرش نگران شد. گفت شاید مریض است. او را نزد داکتر بردند. داکتر گفت چیزی نیست، فقط شاید دلش گرفته باشد. اما هیچکس نفهمید که دل گرفته یعنی زخم روان، نه سرفه یا سردرد. یعنی دختری که امیدش کشته شده، اما جسدش هنوز راه میرود. خداحافظی خاموش صبح آن روز، زینب لباس مکتبش را به تن کرد. کسی نفهمید چرا. رفت به اتاق پشتی کهنه، همان اتاقی که روزگاری در آن تمرین درسی میکرد. روی زمین نشست، کاغذی برداشت و نوشت: «من شکست خوردم. نه از امتحان ریاضی، بلکه از زندهگی. نه از کتاب، بلکه از دیوارهایی که جلو روانم را گرفتند. اگر روزی مادری دخترش را به مکتب برد، یادی هم از من کند.» قرصها را در مشت گرفت. یکییکی بلعید. چشمانش را بست. و در ذهنش تنها تصویری که نقش بست، تختهی سیاهی بود که روی آن نوشته شده بود: «به صنف دهم خوش آمدی، زینب!» نور کمرنگ زندگی وقتی مادرش صدای افتادن لیوانی را شنید، با عجله به سوی اتاق دوید. زینب روی زمین افتاده بود. صورتش زرد، دهانش کفآلود، چشمانش بسته. فریاد مادر در کوچه طنین انداخت: «کمک کنین! دخترم مرد! زینب جان... به خدا چشمایت را باز کن!» همسایهها آمدند. پسرکی با موترسایکلش رساندشان به شفاخانه دولتی. داکترهای بیامکانات، در نبود دوا و وسایل، کوشش کردند نجاتش دهند. معدهاش را شستند. ساعتها در کنار بسترش نشستند. یکی از داکترها گفت: «شانس آوردین که زود رساندین... اما روانش؟ خدا میفهمه.» شفاخانهای پر از دردهای خاموش زینب سه روز میشود که بستری است. چشم باز نمیکند. وقتی هم باز میکند، فقط به سقف نگاه مینماید. گاهی اشک، بیصدا از گوشهی چشمش جاری میشود. مادرش یک لحظه هم از کنارش دور نمیشود. با هر قطرهی سرم، دعا میکند که یک لحظهی دیگر، زینب بماند. میگوید: «کاش میفهمیدم زینب جان... کاش یکبار دیگه فقط بگی مامان، من خوبم.» پدرش پشیمان است، اما هنوز غرورش را نشکستانده. فقط در راهرو قدم میزند. هنوز هم جرأت ندارد به چشمان دخترش نگاه کند. صدای خاموش یک نسل زینب تنها نیست. در همان شفاخانه، چند دختر دیگر هم بستریاند. یکی بهخاطر لتوکوب از سوی خانواده، یکی دیگر بهخاطر مجبور شدن به ازدواج با مردی که پنج برابر سنش است. و حالا زینب، دختری که فقط میخواست استاد شود، حالا روی تخت، در نبرد با مرگ. جامعه این دختران را فراموش کرده است. هیچ رسانهیی نمینویسد که چند دختر بهخاطر بسته بودن مکتبها خودکشی کردهاند. هیچکس آماری ندارد از اشکهایی که در خاموشی جاری شدهاند و شاید... روزی باز شود اگر زینب دوباره به زندگی بازگردد، شاید روزی خودش داستانش را قصه کند. شاید دختری دیگر، که حالا همین حکایت را میخواند، تصمیم بگیرد زنده بماند. شاید استادی، در جایی دور، نام زینب را در یاد داشته باشد و بگوید: «من بهخاطر او، درس میدهم.» اما تا آن روز، ما باید گوش بدهیم. به صدای آن دخترانی که دیگر گپ نمیزنند، اما چشمانشان هنوز میپرسند: «کسی ما را میبیند؟» نویسنده: سارا کریمی

حمید وقتی چشمانش را گشود، هنوز شب بود. تنها نور کمجانی از لامپی ضعیف که در اتاق کوچکشان آویزان بود، فضای سرد و تنگ را روشن میکرد. او بیحرکت دراز کشیده بود و فکرهایش چون موجهای خروشان در ذهنش میچرخیدند. باید میرفت؛ باید دوباره به افغانستان بازمیگشت، سرزمینی که سالها پیش، وقتی هنوز نوجوانی بیش نبود، به اجبار ترک کرده بود. اما حالا، پس از بیش از بیست سال زندگی در ایران، بازگشت به آنجا برایش مانند سفر به ناکجاآباد بود. حمید هنوز آن لحظه را به یاد دارد، آن روزی که خانوادهاش ناچار شدند خانه و شهرشان، کابل، را رها کنند. آن زمان او نوجوانی پرشور و پر از آرزوهای بزرگ بود؛ آرزوی زندگی در سرزمینی امن و پر از امید. اما هیچکس آن روز نمیدانست این آرزو چقدر دور و دستنیافتنی است. کودکی در میان جنگ و ناامنی کودکی حمید در کابل پر از صدای انفجار و تیراندازی بود. هر بامداد که از خواب برمیخاست، نمیدانست آیا شهرش مثل دیروز زنده خواهد ماند یا نه. خانهشان نزدیک محلهای بود که هر هفته چند انفجار در آن رخ میداد. خانوادهاش همیشه نگران بودند، اما چارهای جز تحمل نداشتند. پدر، که پیر و ناتوان شده بود، با دلی شکسته به آینده مینگریست و مادر، با چشمانی پر از اشک، برای بچهها غذا میآورد و آرامشان میکرد. سال ۱۳۷۵، وقتی طالبان روزبهروز قدرت بیشتری مییافتند و جنگ و خونریزی فزونی میگرفت، حمید و خانوادهاش تصمیم گرفتند کشور را ترک کنند. تصمیمی که شاید آن روز تنها راه نجات بود، اما درهای جدیدی از رنج و سختی را به رویشان گشود. مهاجرت به ایران، سرزمینی بیگانه وقتی به ایران رسیدند، نخستین حس حمید ترس و سرگشتگی بود. هیچچیز برایشان آشنا نبود؛ نه زبان، نه فرهنگ، نه آداب و رسوم، و از همه مهمتر، نه پذیرشی. آنها مهاجرانی بودند که به رسمیت شناخته نمیشدند. حمید زود فهمید که باید خودش را بسیار تغییر دهد تا بتواند دوام بیاورد. یافتن کار دشوار بود، بهویژه برای نوجوانی که حتی اجازه رسمی کار نداشت. او به همراه پدر و برادر بزرگترش در کارگاههای ساختمانی کار میکردند. سحرگاه از خواب برمیخاست و تا غروب زیر آفتاب سوزان یا سرمای زمستان کار میکرد. دستمزدشان اندک بود و همیشه ترس از دست دادن شغل داشتند. تعلیم و تلاش برای زندگی با این همه حمید هرگز امیدش را از دست نداد. او میخواست زندگی بهتری برای خانوادهاش بسازد. کوشید زبان پارسی را خوب بیاموزد، حتی بهصورت پنهانی در صنفهای شبانه نامنویسی کرد. فرزندانش به مکتب رفتند و در همین شهر کوچک، خانوادهشان را بهسختی سرپا نگه داشتند. اما با تمام اینها، هرگز حس نکردند که اینجا خانهشان است. بچهها همیشه میگفتند: "کاش میتونستیم تو وطن خودمون باشیم، با همه سختیها، ولی کنار فامیل و آشناها." ولی آن سرزمین دیگر برایشان جایی نداشت، بهویژه برای حمید که همیشه ترس از اخراج اجباری داشت. نگاههای سرد و تحقیر زندگی در ایران برای مهاجران افغانستانی پر از نگاههای سرد و گاه تحقیرآمیز بود. حمید هرگز فراموش نمیکرد وقتی برای گرفتن یک مدرک ساده به ادارهای میرفت، با بیتوجهی و تحقیر روبهرو میشد. در محل کار، همکاران ایرانی، و گاهی حتی مدیران، رفتار سرد و بیرحمانهای داشتند. همیشه این هراس بود که نکند یک روز بدون هشدار اخراج شوند. این فشارهای روحی و جسمی، از حمید مردی ساخته بود که هرگز نایستاد، اما زیر بار سختیها خم شده بود. خانواده؛ پناه و رنج همزمان در خانه اما حمید میکوشید مردی قوی و امیدوار باشد. همسرش، مریم، همیشه پشتیبانش بود، اما خودش همبارها بهخاطر زندگی سخت و نبود امنیت در خواب گریه کرده بود. فرزندان حمید، بهویژه فرزاد، پسر بزرگتر، روزبهروز به آینده ناامیدتر میشدند. فرزاد عاشق مهندسی بود، اما هیچ تضمینی نبود که بتواند به دانشگاه راه یابد یا شغلی مناسب پیدا کند. دخترانش، نسیم و نازنین که باهوش و پرتلاش بودند، هر روز با موانع تازهای روبهرو میشدند؛ موانعی که حتی بسیاری از جوانان ایرانی تجربه نمیکردند. خبر بازگشت اجباری و نابودی امید چند ماه پیش، خبر تلخی رسید. دولت ایران تصمیم گرفته بود که بسیاری از مهاجران افغان را به اجبار به افغانستان بازگرداند. حمید آن روز وقتی به خانه آمد، نتوانست جلوی اشکهایش را بگیرد. این خبر برایش مانند حکم مرگ بود. همسرش را دید که روی زمین نشسته و گریه میکند، و بچهها در سکوتی غمبار غرق شده بودند. او میدانست که بازگشت به افغانستان یعنی بازگشت به سرزمینی پر از جنگ، فقر و ناامنی؛ جایی که حتی بودنش ممکن بود به معنای زندگی زیر سایه ترس و تهدید باشد. بازگشت به کابل؛ سرزمینی غریب وقتی به کابل رسیدند، همه چیز دگرگون شده بود. ساختمانها نیمهویران بودند، کوچهها پر از خاک و زباله، و صدای آژیرها هر چند دقیقه قطع و وصل میشد. حمید سخت میکوشید خانوادهاش را در این شهر غریب و ترسناک محافظت کند، اما خودش هم هر روز بیشتر در هراس و ناامیدی فرو میرفت. شغل یافتن دشوار بود و درآمد ناچیز. بچهها به مکتب میرفتند، اما مکاتب بسته و کمکیفیت بودند و امنیتشان همیشه در خطر بود. هر روز حمید دعا میکرد که شاید روزی اوضاع بهتر شود، اما میدانست که این دعاها شاید سالها طول بکشد. دلتنگی برای وطن دوم هر شب حمید به عکسهای دوران جوانیاش در ایران نگاه میکرد. عکسهایی که خانوادهاش را کنار هم نشان میداد، در کوچههای تهران، در مراسمهای کوچک و شادیهای ساده. او میدانست که دیگر هرگز نمیتواند به آن روزها بازگردد، اما دلتنگی آن روزهای آرام، زخمی عمیق بر دلش گذاشته بود. حمید که سالها به ایران بهعنوان خانه دومش مینگریست، حالا مردی بود که هیچجای این جهان برایش امن نبود. امیدی که هنوز زنده است با همه این رنجها، حمید هنوز امید داشت. امید به اینکه روزی بتواند برای فرزندانش زندگی بهتری فراهم کند. شاید در سرزمینی دیگر، شاید در آیندهای دور. او میدانست که زندگی برای مهاجران افغان دشوار است، اما نمیخواست ناامید شود. با هر سختی، با هر دشواری، با هر روزی که به پایان میرسید، تصمیم داشت که بایستد و مبارزه کند، حتی اگر سختترین شرایط پیش رویش باشد. حمید اکنون در این اتاق کوچک کابلی نشسته است، نگاهش به پنجرهای است که از آن دنیایی بهتر میخواهد. او مردی است که رنجهای دو وطن را کشیده و حالا باید راهی بسازد برای فردایی که شاید هیچکس نتواند تضمینش کند. اما این تنها داستان یک مرد نیست؛ داستان هزاران مهاجر است که میان دو وطن سرگرداناند، با قلبهایی پر از درد، اما با امیدی که هرگز نمیمیرد. نویسنده: سارا کریمی

در حاشیهای گمشده از شهر هرات، زنی زندگی میکند که دیگر هیچکس نامش را بهدرستی نمیداند. نه از آنرو که نامش بیارزش است، بلکه چون کسی صدایش نمیزند. روزگاری بود که وقتی نامی از او میبردند، در چشمانش برق امید میدرخشید؛ اما حالا، اگر کسی صدایش کند، تنها انعکاسی خسته در نگاهش پیداست، مانند چراغی که پیش از خاموشی ابدی، آخرین شعلههایش را میسوزاند. چهلساله است، شاید کمی بیشتر یا کمتر. خودش هم دیگر نمیداند. سالهاست نه تولدی را جشن گرفته و نه مرگی را بهدرستی سوگواری کرده است. عمرش را نشمرده، تنها زندگی کرده، چون چارهای نداشته است. چون مادر است. چون سه فرزند دارد: دختری آرامتر از نسیم بهار و دو پسری که روزگاری رویای بزرگ شدنشان تنها انگیزهاش برای بیداری در شبهای سرد و گرسنه بود. اما زندگی او داستانی است با فصلهایی تاریکتر از شب و سکوتی سنگینتر از مرگ. هفت سال پیش، هنگامی که هنوز امیدی نیمسوخته در دلش شعلهور بود، تصمیم گرفت خود را از قفسی که در آن نفس میکشید رها کند. همسرش مردی بود بسیار بزرگتر از او، نهفقط در سن، بلکه در فاصلهای روحی که او را نادیده میگرفت، نمیشنید و نمیخواست. ازدواجی که در آن مهر، قربانی تفاوت سالها و بیگانگی دلها شده بود. هیچ پناهی نبود، هیچ دستی برای نوازش، هیچ نگاهی که او را نه فقط بهعنوان مادر فرزندان، بلکه بهعنوان انسانی با دل و آرزو، بهعنوان یک زن، ببیند. طلاق گرفت، اما طلاق برای زنی در سرزمینی که زن بودن خود جرم است، نه نجات بود و نه آزادی؛ تنها آغاز تنهایی بود. از آن روز، زنی شد تنها، با سه کودکی که هر شب برایشان قصه میگفت، اما خود خوابی نداشت. باید نان درمیآورد، باید کار میکرد، باید صبح زود بیدار میشد؛ گاهی با شکمی خالی، گاهی با بدنی پر از درد، گاهی با گریهای بیصدا. زندگیاش خلاصه شد در دویدن برای زنده ماندن. اما دل، حتی در میان رنجها، گاهی فریب میخورد. چهار سال پیش، مردی آمد با نگاهی کمی گرمتر و حرفهایی که دل زخمخوردهاش را نرم میکرد. زن باور کرد که شاید هنوز میتوان دوست داشته شد. پنهانی ازدواج کردند، نه از روی شرم، بلکه از ترس قضاوتهایی که از زن نمیپرسند چرا، فقط او را محکوم میکنند که چرا دوباره خواست زنده باشد. اما آن مرد هم نماند. ناگهان رفت، بیهیچ توضیح، بیهیچ وداع. راهی ایتالیا شد و زن ماند با قلبی که دیگر نبضی نداشت. از آن پس، فقر نهتنها در خانهاش، بلکه در پوست و استخوانش ریشه دواند. هر روز سختتر از دیروز میگذشت. خستگی دیگر تنها جسمش را دربرنگرفته بود؛ روحش نیز خسته بود. تصمیم گرفت به ایران برود، شاید آنجا کاری، سرپناهی، یا حتی روزنهای برای زندگی بیابد. اما ایران نیز آغوشی برایش نداشت. آنجا هم بیگانه بود؛ زن بودنش جرم بود، افغان بودنش ننگ، و فقرش تهدید. سرانجام، او را اخراج کردند. دوباره به هرات بازگشت، اما اینبار دیگر هیچچیز نداشت: نه خانه، نه کار، نه حتی امید. امروز، در اتاقی نیمهویران با سقفی که هر شب با وزش باد میلرزد و دیوارهایی که از سرما مینالند، با فرزندانی که دیگر نمیپرسند «نان داریم؟» چون میدانند نیست، این زن نشسته است. هر شب، لحاف کهنهای روی بچههایش میکشد، سپس در گوشهای کز میکند، زانوهایش را در آغوش میگیرد و به سکوت گوش میسپارد. نه صدای مردی هست، نه صدای کمکی، نه حتی صدای امید. او از زمین بریده است، چون دیگر هیچجا جای پایش نیست. از آسمان نیز دستش کوتاه است، چون آنقدر دعا کرده که کلماتش دیگر به آسمان نمیرسند. با اینهمه، هنوز صبحها بیدار میشود. هنوز موی دخترکش را میبافد. هنوز به پسرانش میگوید: «همهچیز درست میشود.» اما خودش میداند چیزی درست نمیشود، مگر آنکه کسی صدایش را بشنود. نویسنده: سارا کریمی

در گوشهای از شهر هرات، جایی میان کوچههای نیمه خاکی و دیوارهای فرسوده، خانوادهای زندگی میکند که هر روزشان با درد آغاز میشود و با نگرانی به پایان میرسد. مرد خانواده، حسیبالله، ۴۰ سال دارد، اما سالهاست که دیگر رمقی در تن ندارد. کلیههایش از کار افتادهاند، و برای زنده ماندن، باید هر دو روز یکبار خود را به مرکز صحی برساند و دیالیز شود. ماشین دیالیز برایش مثل طناب نجاتیست در دریایی متلاطم، اما همین طناب هم هزینه دارد، انرژی میبرد، و تن رنجورش را هر بار ضعیفتر از قبل به خانه برمیگرداند. اما دیالیز پایان ماجرا نیست. هر شش ماه، به دلیل پیچیدگی وضعیت کلیوی و عفونتهای داخلی، باید عمل جراحی انجام دهد. این عملیات نه فقط جسم او را زخمیتر میکند که جیب خانواده را نیز تهیتر از قبل میگذارد. هر بار، خانواده مجبور میشوند قرض بگیرند، وسایل خانه را بفروشند، یا از خویشاوندان کمک بخواهند؛ و هر بار بازپرداخت این کمکها مانند باری سنگینتر بر دوششان مینشیند. همسرش، مریم، زنیست ۳۵ ساله، اما خطوط عمیق روی صورتش گویی از زن سالخوردهای خبر میدهد. روزی نبود که بهسلامت همسرش فکر نکند. اما از وقتی بیماری حسیبالله شدت گرفته، خودش هم بهشدت بیمار شده است. شکمبهپاکیهای مکرر، جارو و شستوشوی خانههای مردم، برداشتن سطلهای آب سنگین، و پاککاری خانههای اعیاننشین، ریههایش را بیمار کرده. پزشکها گفتهاند که دچار مشکلات تنفسی مزمن شده، اما وقتی نانی برای خوردن نیست، استراحت و دارو تبدیل به یک رؤیای دور و دراز میشود. مریم میگوید: «وقتی شوهرم از شفاخانه برمیگرده، نیمهجان است. من اگر استراحت کنم، کی نان بیاره؟ دخترم ۸ ساله است، هنوز باید درس بخوانه، نه که کمک نفقه بده.» مریم صبحها زود از خانه بیرون میزند، با سطل و جارو و پارچههای کهنه. در خانههای مردم کار میکند، و با مزد ناچیز روزانهای که به دست میآورد، نانی، بورهای، یا کمی روغن به خانه میآورد. اما این درآمد اندک حتی هزینه دوای شوهرش را هم تأمین نمیکند. گاهی خویشاوندانشان دستبهدست میدهند و چند بوجی آرد یا چند قوطی روغن برایشان میفرستند. اما شرم این کمکها مریم را در خودش مچاله میکند. با صدایی لرزان میگوید: «پدرم خدابیامرز همیشه میگفت، نان اگر با عرق پیشانی باشه، بوی خوش داره. حالا ما نه عرق داریم، نه پیشانی بلند. فقط دست دراز کردهایم، هر روز.» دخترشان، سمیرا، ۸ ساله است. روزگاری کتابهای درسی را با شوروشوق ورق میزد، اما حالا بیشتر وقتها باید در خانه بماند تا از پدر مراقبت کند. گاهی وقتی مادرش دیر میرسد، اوست که باید برای پدر دارو بیاورد، یا برنج را دم کند. روزهایی هست که حتی نان خالی هم در خانه نیست، و سمیرا تنها با آبقند روز را سپری میکند. او با لحنی کودکانه اما غمگین میگوید: «در مکتب همه دوستایم صنفیهای نو دارن، کتاب نو، چپنای نو... من دیگه مکتب هم دوست ندارم. معلم همیشه میگه باید غذا بخورین تا یاد بگیرین. من وقتای زیاد گشنه هستم.» خانهشان کوچک است، با سقفی چوبی که در زمستانها از سرما نفوذ میکند و در تابستان از گرمای خفهکننده پر میشود. هیچ وسیلهای برای راحتی ندارند، تنها یک فرش کهنه، یک بخاری زنگزده، و یک پتوی پاره. در گوشهای از خانه، چند داروی استفادهنشده که تاریخ مصرفش گذشته، به یادگار ماندهاند؛ داروهایی که هیچوقت نتوانستند تهیهاش کنند. بارها به نهادهای دولتی و خیریهها مراجعه کردهاند. یکبار کمکی ناچیز دریافت کردند، اما دیگر هیچکس صدایشان را نشنیده است. مریم میگوید: «ما صدای آهستهایم. فقط وقتهایی که صدا بلند میشه، مردم میبینند. اما ما از فریاد زدن خستهایم، فقط نفس میکشیم، با درد.» با وجود همه سختیها، هنوز رشتهای از امید در دلشان هست. مریم آرزو دارد روزی شوهرش دوباره توان راه رفتن داشته باشد. سمیرا هنوز بعضی شبها کتابهای کهنهاش را ورق میزند و برای خودش بلند میخواند و حسیبالله، با لبخند کمرنگی که بهسختی روی لبان خشکیدهاش مینشیند، گاهی میگوید: «خدا اگر دردی داده، صبرش را هم میدهد.» اما تا آن زمان، این خانواده باید در میان گردباد بیماری، فقر، و رنج، هر روز برای زندهماندن بجنگند و شاید، فقط شاید، روزی کسی صدای آهستهشان را بشنود... نویسنده: سارا کریمی

هوش مصنوعی، ضربان مرگبار قلب را تشخیص میدهد
سایت علمی زیبیزینس در گزارشی اعلام کرده است که یک دستگاه مبتنی بر هوش مصنوعی که در «دانشگاه لستر» ابداع شده است، در آزمایشها توانست ضربان قلب نشاندهنده آریتمی بطنی را با موفقیت تشخیص دهد. پژوهشگران دانشگاه لستر به بررسی این موضوع پرداختهاند که آیا هوش مصنوعی میتواند خطر ضربان قلب کشنده را پیشبینی کند یا خیر. در آزمایش دانشگاه لستر، یک دستگاه مبتنی بر هوش مصنوعی در ۸۰ درصد موارد به درستی ضربان قلب کشنده را شناسایی کرده، ابداع کرده است. آریتمی بطنی، یک اختلال در ضربان قلب است که از حفرههای پایینی (بطنها) نشات میگیرد. در این شرایط، قلب آن قدر سریع میتپد که فشار خون کاهش مییابد و در صورت عدم درمان فوری میتواند به سرعت به از دست دادن هوشیاری و مرگ ناگهانی منجر شود. این دستگاه مبتنی بر هوش مصنوعی، نتایج الکتروکاردیوگرام هولتر چندین بزرگسال را بررسی کرد که در طول زندگی عادی روزانه آنها در خانه گرفته شده بود. شرکتکنندگان، افراد بالغ بودند که بین سالهای ۲۰۱۴ تا ۲۰۲۲، روش الکتروکاردیوگرام هولتر را به عنوان بخشی از مراقبتهای درمانی دریافت کردند. نتایج برای این بیماران مشخص بود و ۱۵۹ نفر به طور میانگین ۱.۶ سال پس از آزمایش، آریتمیهای کشنده بطنی را تجربه کردند. این دستگاه هوش مصنوعی موسوم به «VA-ResNet-50» برای بررسی ضربان قلب بیماران استفاده شد تا بررسی کند که آیا قلب آنها ضربانهای کشنده را نشان می دهد یا خیر. پروفسور آندره نگ از پژوهشگران این پروژه گفت: دستورالعملهای بالینی کنونی که به ما کمک میکنند تا تصمیم بگیریم کدام بیماران بیشتر در معرض خطر ابتلا به آریتمی بطنی هستند و چه کسانی از درمان نجاتبخش با «دفیبریلاتور کاردیوورتر قابل کاشت»(ICD) بیشتر سود میبرند، دقت کافی ندارند. آنها ممکن است به بروز یک اختلال قابل توجه منجر شوند و تعداد مرگ و میر ناشی از این وضعیت را افزایش دهند. نگ ادامه داد: ما متوجه شدیم که این دستگاه هوش مصنوعی در مقایسه با دستورالعملهای پزشکی کنونی، عملکرد خوبی دارد و به درستی پیشبینی میکند که قلب کدام بیمار در چهار مورد از هر پنج مورد به آریتمی بطنی دچار میشود. وی افزود: وقتی دستگاه میگفت که یک شخص در معرض خطر است، خطر رویداد کشنده سه برابر بیشتر از بزرگسالان عادی بود. یافتههای این پژوهش نشان میدهند که استفاده کردن از هوش مصنوعی برای مشاهده نوار قلب بیماران کمک میکند تا خطر ابتلا به آریتمی بطنی را تعیین کنیم، درمان مناسب را پیشنهاد دهیم و در نهایت جان افراد را نجات دهیم. این پژوهش در مجله «European Heart Journal» به چاپ رسید.

بیاشتهایی عصبی در زنان
امروزه بر اثر فعالیتها و اتفاقات مختلف انسانهای زیادی دچار بیاشتهایی میشوند. از شایعترین انواع بیاشتهایی، بیاشتهایی عصبی میباشد. هنگامی که احساس میکنید و بو و مزه غذا دیگر همچون سابق برایتان دلپذیر نیست و همچنین میلی به خوردن انواع غذاها ندارید شما دچار بیاشتهایی شدهاید. بی اشتهایی ممکن است بر اثر انواع بیماریها همچون: بیماریهای دستگاه گوارش، سرطانها و عفونتها به وجود بیاید. همچنین ممکن است بر اثر مصرف برخی داروها اشتهای شما از دست برود. اما مهمترین دلیل بیاشتهاییهای طولانی مدت مشکلات عصبی است که سبب ایجاد بی اشتهایی عصبی میشوند. افراد مبتلا به این اختلال ممکن است ترس شدیدی از افزایش وزن داشته باشند، حتی زمانی که دچار کمبود وزن هستند. آنها ممکن است رژیم غذایی یا ورزش بیش از حد داشته باشند یا از راههای دیگری برای کاهش وزن استفاده کنند. به نوعی مشکل در تغذیه که وزن به طور غیرطبیعی پایین میآید و فرد استرس و اضطراب زیادی از افزایش وزن دارد را آنورکسیا یا بیاشتهایی عصبی میگویند. این بیماری که این روز ها به خصوص در میان خانمها رایج شده است در آن فرد به کنترل وزن و حفظ اندامش بسیار زیاد اهمیت میدهد. و برای کاهش وزن با روشهای فراوان و تلاشهای زیاد جان خود را نیز به خطر می اندازد. افراد مبتلا به بیاشتهایی عصبی با محدود کردن غذای خود سعی میکنند از افزایش وزن خود جلوگیری کنند و یا به روند کاهش وزن خود ادامه دهند. در صورت ایجاد این بیماری بهتر است با مشاور و پزشک مشورت نمایید و مراحل درمانی را طی کنید. همچنین ما در ادامه این مقاله شما را تا حدودی با این بیماری آشنا میکنیم و اطلاعاتی را در اختیار شما قرار میدهیم. علل علل دقیق بیاشتهایی شناخته نشده است. عوامل زیادی ممکن است دخیل باشند. ژنها و هورمونها ممکن است نقش داشته باشند. نگرشهای اجتماعی که تیپهای بدن بسیار لاغر را ترویج میکنند نیز ممکن است دخیل باشند. علائم: علائم و نشانههای فیزیکی بیاشتهایی ممکن است شامل موارد زیر باشد: کاهش شدید وزن و یا عدم افزایش وزن طبق الگوی تغییر وزن قبلی فرد آزمایش خون غیرطبیعی خستگی بیخوابی سرگیجه یا ازحالرفتن تغییر رنگ سر انگشتان دست به رنگ آبی نازک شدن و شکننده شدن و ریزش موها بهوجود آمدن موهای نرم و کرکی بر روی بدن عدم قاعدگی یبوست و درد شکم پوست خشک یا زرد عدم تحمل سرما ضربان قلب نامنظم فشارخون پایین کمآبی عوامل خطر بیاشتهایی عبارتاند از: نگران بودن یا توجه بیشتر به وزن و فرم بدن ابتلا به اختلال اضطراب در کودکی داشتن تصور منفی از خود داشتن مشکلات غذایی در دوران نوزادی یا اوایل کودکی داشتن ایدههای اجتماعی یا فرهنگی خاص در مورد سلامت و زیبایی تلاش برای کامل بودن یا تمرکز بیش از حد روی قوانین بیاشتهایی اغلب در دوران پیش از نوجوانی یا نوجوانی یا جوانی شروع میشود. در زنان شایعتر است، اما ممکن است در مردان نیز دیده شود. افرادی که بیاشتهایی دارند اغلب ترس شدیدی از افزایش وزن دارند و ممکن است فکر کنند که اضافهوزن دارند، حتی زمانی که لاغر هستند. برای جلوگیری از افزایش وزن یا ادامه کاهش وزن، افراد مبتلا به بیاشتهایی اغلب مقدار یا نوع غذایی که میخورند را محدود میکنند. آنها برای کنترل وزن و شکل خود ارزش زیادی قائل هستند و از تلاشهای شدید استفاده میکنند که میتواند به زندگی آنها آسیب زیادی وارد کند. بیاشتهایی به دلیل تغذیه بسیار نامناسب میتواند باعث تغییراتی در مغز شود که به آن سوءتغذیه نیز میگویند. این زمانی است که افراد مواد مغذی موردنیاز بدنشان برای سالم ماندن را دریافت نمیکنند؛ بنابراین ادامه رفتار مخاطرهآمیز و مخرب انتخابی نیست. اگر درمان نشود، کاهش وزن میتواند به نقطهای برسد که افراد مبتلا به بیاشتهایی در معرض خطر آسیب جدی جسمی یا مرگ باشند. بیاشتهایی دارای دومین میزان مرگومیر در بین هر بیماری روانی است، بیشتر مرگهای مرتبط با بیاشتهایی ناشی از بیماریهای قلبی و خودکشی است. بیاشتهایی، مانند سایر اختلالات خوردن، میتواند زندگی افراد را تحتالشعاع قرار دهد و غلبه بر آن بسیار دشوار است. ازآنجاییکه به تغییرات مغز مربوط میشود، رفتارهای بیاشتهایی یک انتخاب نیستند و این بیماری واقعاً مربوط به غذا یا ظاهر خاصی نیست. با درمان اثبات شده، افراد مبتلا به بیاشتهایی میتوانند به وزن سالم برگردند، عادات غذایی متعادلتری ایجاد کنند و برخی از عوارض جدی پزشکی و سلامت روان بیاشتهایی را معکوس کنند. عوارض بیاشتهایی عصبی میتواند عوارض زیادی داشته باشد. در شدیدترین حالت ممکن است کشنده باشد. مرگ ممکن است به طور ناگهانی اتفاق بیفتد - حتی اگر شما به طور مشهودی کموزن نباشید. ریتم نامنظم قلب که بهعنوان آریتمی نیز شناخته میشود، میتواند منجر به مرگ شود. همچنین، عدم تعادل الکترولیتها - مواد معدنی مانند سدیم، پتاسیم و کلسیم که تعادل مایعات را در بدن حفظ میکنند، نیز میتواند منجر به مرگ شود. سایر عوارض بیاشتهایی عبارتاند از: کمخونی سایر بیماریهای قلبی، مانند افتادگی دریچه میترال یا نارسایی قلبی. افتادگی دریچه میترال زمانی اتفاق میافتد که دریچه بین حفره چپ بالا و پایین قلب بهدرستی بسته نمیشود. پوکی استخوان که میتواند خطر شکستگی را افزایش دهد. از دست دادن عضلات. مشکلات معده، مانند یبوست، نفخ یا حالت تهوع. مشکلات کلیوی. در زنان، بیاشتهایی میتواند منجر به پریود نشدن شود. در مردان، میتواند تستوسترون را کاهش دهد. اگر بهشدت دچار سوءتغذیه شوید، هر سیستم عضوی در بدن شما ممکن است آسیب ببیند. این آسیب ممکن است به طور کامل قابل برگشت نباشد، حتی زمانی که بیاشتهایی تحت کنترل باشد. علاوه بر عوارض جسمی، ممکن است علائم و شرایط سلامت روان دیگری نیز داشته باشید، از جمله: افسردگی و سایر اختلالات خلقی. اضطراب اختلالات شخصیت. اختلالات وسواس اجباری. سوءمصرف الکل و مواد. آسیب به خود، افکار خودکشی، اقدام به خودکشی یا خودکشی. راههای تشخیص: مواردی هستند که به افراد در تشخیص بیماری بیاشتهایی عصبی کمک میکنند. برخی از رایجترین آنها به شرح زیر است: BMI یا شاخص توده بدنی که با استفاده از آن میتوان به استانداردهای لازم بدن هر فرد باتوجهبه اندازه قد، وزن و سایر مشخصات او پی برد. آزمایشهای پروتئین و خون که نشان میدهد فرد از هر ماده لازم برای حیات و سلامت، چه میزان در بدن خود ذخیره دارد. آزمونهای روانشناختی مختلف که اختلالات روانی فرد را شناسایی کرده و میزان خطرآفرین بودن آن را مشخص میکند. درمان: بیماریهای تغذیه خطرناک است و جان انسان را تهدید میکند. به همین علت بهترین راه مراجعه به پزشک متخصص و مشورت با ایشان است. اما در ادامه ما چند توصیه مهم را برای شما بازگو میکنیم. عادتهای غذایی سالم و تفکری درست درباره وزن را آموزش ببینیم. این فکر را که لاغری سبب شادی و نشاط شما میشود را رها کنید. آگاهی خود را دربارهٔ بیماری آنورکسیا و دیگر اختلالات تغذیه افزایش دهید. فراموش نکنید که لاغری نشانه موفقیت و ارزشمندبودن و افزایش وزن دلیل بر ضعف افراد نیست. انواع غذاها را مصرف کنید؛ زیرا بدن سالم به همه غذاها نیاز دارد. خود و دیگران را بر اساس چاقی و لاغری قضاوت نکنید و فراموش نکنید وزن نشانه شخصیت افراد نیست. تبلیغات رسانهها را که شما را تشویق به لاغری میکند، دنبال نکنید و اجازه ندهید چیزی حس بدی در مورد بدنتان به شما انتقال دهد. بر اساس استعدادهایتان به خود ارزش دهید نه بر حسب وزن بدنتان. اگر فردی را دیدید که دچار این بیماری است با آرامش او را تشویق کنید تا به پزشک مراجعه کند و مراحل درمانی را زیر نظر پزشک طی کند. نویسنده: داکتر معصومه پارسا

آنی دیلارد؛ نویسنده نجوای سنگ و سکوت
آنی دیلارد (با نام خانوادگی قبلی دوک ؛ متولد ۳۰ آوریل ۱۹۴۵) نویسندهای آمریکایی است که بیشتر به خاطر نثر رواییاش در هر دو حوزه داستان و غیرداستان شناخته میشود. او آثاری در زمینه شعر، مقاله، نثر و نقد ادبی و همچنین دو رمان و یک خاطره منتشر کرده است. کتاب او با عنوان «زائر در تینکر کریک» که در سال ۱۹۷۴ منتشر شد، جایزه پولیتزر ۱۹۷۵ را برای آثار غیرداستانی عمومی از آن خود کرد . دیلارد از سال ۱۹۸۰ به مدت ۲۱ سال در بخش زبان انگلیسی دانشگاه وسلیان ، در میدلتاون، کنتیکت ، تدریس کرد . دیلارد در ۳۰ آوریل ۱۹۴۵ در پیتسبورگ از فرانک و پم دوک به دنیا آمد . او بزرگترین دختر از سه دختر خانواده است. جزئیات دوران کودکی را میتوان از زندگینامه، دیلارد، «کودکی آمریکایی» (۱۹۸۷)، که درباره بزرگ شدن در محله پوینت بریز پیتسبورگ در دهه ۱۹۵۰ در «خانهای پر از کمدین» است، استخراج کرد. او مادرش را به عنوان یک فرد پرانرژی و غیرمتعارف توصیف میکند. پدرش موضوعات مفید بسیاری مانند لولهکشی، اقتصاد و پیچیدگیهای رمان « در جاده» را به او آموخت ، اگرچه در پایان نوجوانیاش او کمکم متوجه شد که هیچکدام از والدینش معصوم نیستند. دیلارد در زندگینامه خود، مطالعه طیف گستردهای از موضوعات از جمله زمینشناسی، تاریخ طبیعی، حشرهشناسی، اپیدمیولوژی و شعر و موارد دیگر را شرح میدهد. از جمله کتابهای تأثیرگذار دوران جوانی او میتوان به «راه طبیعی برای طراحی» و «کتاب میدانی برکهها و نهرها » اشاره کرد، زیرا این کتابها به ترتیب راهی برای تعامل با لحظه حال و راهی برای فرار به او میدادند. روزهای او پر از کاوش، کلاسهای پیانو و رقص، جمعآوری سنگ، جمعآوری حشرات، نقاشی و خواندن کتابهایی از کتابخانه عمومی از جمله تاریخ طبیعی و تاریخ نظامی مانند تاریخ جنگ جهانی دوم بود . او تا کلاس پنجم در مدارس دولتی پیتسبورگ و سپس تا دانشگاه در مدرسه الیس تحصیل کرد . دیلارد در کالج هالینز در رونوک، ویرجینیا تحصیل کرد و در آنجا به تحصیل زبان انگلیسی، الهیات و نویسندگی خلاق پرداخت. دیلارد اظهار داشت: «در دانشگاه یاد گرفتم که چگونه از دیگران یاد بگیرم. تا آنجا که به من مربوط میشد، نوشتن در دانشگاه شامل آنچه آنی کوچولو برای گفتن داشت، نبود، بلکه شامل آنچه والاس استیونز برای گفتن داشت، میشد. من به دانشگاه نیامدم تا افکار خودم را فکر کنم، من آمدم تا آنچه را که به آن فکر شده بود یاد بگیرم.» او مدرک لیسانس هنر را در سال ۱۹۶۷ و مدرک کارشناسی ارشد هنر را در سال ۱۹۶۸ دریافت کرد. دیلارد چند سال اول پس از فارغالتحصیلی را به نقاشی رنگ روغن، نویسندگی و نوشتن خاطرات گذراند. چندین شعر و داستان کوتاه او منتشر شد و در این مدت او همچنین برای برنامه مبارزه با فقر لیندون بی. جانسون کار میکرد . از سال ۱۹۷۵ تا ۱۹۷۸، دیلارد به عنوان محقق مقیم در دانشگاه وسترن واشنگتن در بلینگهام، واشنگتن مشغول به کار بود. دیلارد از آن زمان تاکنون مدرک دکترای افتخاری از کالج بوستون ، کالج کنتیکت و دانشگاه هارتفورد دریافت کرده است. دیلارد در کتاب «زندگی با داستان» (۱۹۸۲) «نظریه خود را در مورد اینکه چرا مسطحسازی شخصیت و روایت نمیتواند در ادبیات اتفاق بیفتد، همانطور که وقتی هنرهای تجسمی فضای عمیق را برای صفحه تصویر رد کردند، اتفاق افتاد» ارائه داد. او بعداً گفت که در فرآیند نوشتن این کتاب، خودش را به نوشتن یک رمان قدیمی ترغیب کرده است. «ملاقات با نویسندگان چینی» اثری روزنامهنگاری از دیارد است. یک بخش از آن در چین اتفاق میافتد، جایی که دیلارد پس از سقوط گروه چهار نفره ، عضو هیئتی متشکل از شش نویسنده و ناشر آمریکایی بود . در نیمه دوم، دیلارد میزبان گروهی از نویسندگان چینی است که آنها را به همراه آلن گینزبرگ به دیزنیلند میبرد . دیلارد این اتفاق را «خندهدار» توصیف میکند. در سال ۱۹۸۸، دیلارد با رابرت دی. ریچاردسون ، زندگینامهنویس تاریخی، ازدواج کرد . او پس از ارسال نامهای از طرفدارانش در مورد کتابش «هنری ثورو: زندگی ذهن» با او آشنا شد. آنها تا زمان مرگ ریچاردسون در سال ۲۰۲۰ با هم بودند. دیلارد میگوید پس از دانشگاه «از نظر معنوی بیبندوباری» پیدا کرد. اولین کتاب منثور او، زائر در تینکر کریک ، نه تنها به مسیح و کتاب مقدس ، بلکه به اسلام ، یهودیت ، بودیسم و معنویت اینوئیت نیز اشاره میکند . دیلارد برای مدتی حدود سال ۱۹۸۸ به کاتولیک رومی گروید. این موضوع به تفصیل در مروری بر آثار او در نیویورک تایمز در سال ۱۹۹۲ شرح داده شده است. در سال ۱۹۹۴، او جایزه کمپین را که هر ساله توسط سردبیران آمریکا به یک نویسنده کاتولیک اهدا میشود، از آن خود کرد. در کتاب خود در سال 1999، با عنوان «فعلاً »، او از کنار گذاشتن مسیحیت و پوچی ظاهری برخی از آموزههای مسیحی سخن میگوید، در حالی که اظهار میکند هنوز به مسیحیت پایبند است و همچنان به ارزش قائل شدن برای نویسنده کاتولیک، تیار دو شاردن، ادامه میدهد . وبسایت شخصی او دین او را «هیچ» ذکر کرده است. آثار آنی دیلارد شامل مجموعهای از جستارها، رمانها و اشعار است. از جمله آثار مشهور او میتوان به "زائر نهر تینکر" (۱۹۷۴)، "آموزش مکالمه به سنگ" (۱۹۸۲)، "زندگی با نوشتن" (۱۹۸۹)، "راه زنده ماندن" (۱۹۹۲) و "خانواده میتری" (۲۰۰۷) اشاره کرد. آثار برجسته آنی دیلارد: "زائر نهر تینکر" (Pilgrim at Tinker Creek): این کتاب که جایزه پولیتزر را برای او به ارمغان آورد، شامل جستارهایی درباره طبیعت و تجربیات نویسنده در رابطه با آن است. "آموزش مکالمه به سنگ" (Teaching a Stone to Talk): این مجموعه جستارها نیز به موضوعات طبیعت و زندگی میپردازد و به کاوش در روابط انسان و محیط زیست میپردازد. "زندگی با نوشتن" (The Writing Life): این کتاب به بررسی فرآیند نویسندگی و تجربیات نویسندگان میپردازد. "راه زنده ماندن" (The Living): این رمان یک اثر تاریخی است که زندگی مهاجران اروپایی و بومیان منطقه Puget Sound در اواخر قرن نوزدهم را روایت میکند. "خانواده میتری" (Maud Martha): این رمان داستانی از زندگی زنی به نام میتری است که در طول سالها با مشکلات و تجربیات مختلفی دست و پنجه نرم میکند. "صبحهایی مثل این" (Tickets for a Prayer Wheel): این مجموعه شامل اشعاری است که مضامینی مشابه با جستارهای او را در بر دارند. "وفور" (For the Time Being): این کتاب که در سال 2017 منتشر شد، یک مجموعه جستار است که به بررسی موضوعاتی مانند مرگ، معنویت و معنای زندگی میپردازد. علاوه بر این آثار، آنی دیلارد در طول سالها کتابها و مقالات دیگری نیز منتشر کرده است. نویسنده: قدسیه امینی

روشهای تقویت روابط میان والدین و فرزندان
رابطه میان والدین و فرزندان یکی از مهمترین و تأثیرگذارترین روابط در زندگی هر فرد است. این رابطه نهتنها بر رشد عاطفی، اجتماعی و روانی فرزندان اثر میگذارد، بلکه بر کیفیت زندگی والدین نیز تأثیر عمیقی دارد. در دنیای پرشتاب امروزی، که چالشهای مختلفی مانند فشارهای اقتصادی، فناوریهای جدید و تغییرات فرهنگی وجود دارند، حفظ و تقویت این رابطه بیش از پیش اهمیت یافته است. در این مقاله، به بررسی روشهای عملی و مؤثر برای تقویت روابط میان والدین و فرزندان میپردازیم. این روشها شامل ایجاد ارتباط مؤثر، گذراندن زمان باکیفیت، تقویت اعتماد متقابل، و مدیریت چالشهای رایج است. اهمیت روابط والدین و فرزندان رابطه سالم میان والدین و فرزندان پایهای برای رشد سالم کودکان است. مطالعات روانشناسی نشان میدهند که کودکانی که رابطهای قوی و مثبت با والدین خود دارند، از اعتمادبهنفس بالاتر، مهارتهای اجتماعی بهتر و توانایی بیشتری در مدیریت استرس برخوردارند. این رابطه همچنین به والدین کمک میکند تا احساس رضایت و معنا در نقش والدگری خود داشته باشند. در مقابل، روابط ضعیف یا پرتنش میتوانند به مشکلات عاطفی، رفتاری و حتی جسمانی در فرزندان منجر شوند. برای مثال، کودکانی که احساس میکنند والدینشان به آنها توجه کافی ندارند، ممکن است به رفتارهای پرخاشگرانه یا انزواطلبی روی بیاورند. بنابراین، سرمایهگذاری در این رابطه نهتنها یک انتخاب، بلکه یک ضرورت است. روشهای تقویت روابط والدین و فرزندان ایجاد ارتباط مؤثر ارتباط مؤثر سنگ بنای هر رابطهای است. برای تقویت رابطه با فرزندان، والدین باید مهارتهای ارتباطی خود را تقویت کنند. این شامل موارد زیر است: گوش دادن فعال: به جای اینکه فقط به حرفهای فرزندتان گوش دهید، نشان دهید که واقعاً به او توجه دارید. این کار میتواند با تماس چشمی، تأیید کلامی (مانند «میفهمم» یا «جالب است، ادامه بده») و پرسیدن سؤالات باز انجام شود. بیان احساسات: والدین باید به فرزندان خود نشان دهند که صحبت کردن درباره احساساتشان طبیعی است. برای مثال، به جای گفتن «گریه نکن»، میتوانید بگویید: «میبینم که ناراحتی، میخوای دربارهاش صحبت کنیم؟» اجتناب از قضاوت: فرزندان باید احساس کنند که میتوانند بدون ترس از سرزنش یا انتقاد با والدین خود صحبت کنند. این فضا به آنها اعتمادبهنفس میدهد تا در آینده نیز مشکلاتشان را با شما در میان بگذارند. گذراندن زمان باکیفیت یکی از بهترین راهها برای تقویت رابطه، گذراندن زمان باکیفیت با فرزندان است. این زمان نیازی به فعالیتهای پیچیده یا گرانقیمت ندارد. چند ایده برای این کار عبارتاند از: فعالیتهای مشترک: انجام فعالیتهایی که هر دو طرف از آن لذت میبرند، مانند آشپزی، ورزش، یا بازیهای تختهای، میتواند به ایجاد خاطرات مشترک و تقویت پیوند عاطفی کمک کند. ایجاد سنتهای خانوادگی: داشتن سنتهایی مانند شام خانوادگی هفتگی، تماشای فیلم در آخر هفته، یا سفرهای کوتاه خانوادگی میتواند حس تعلق و امنیت را در فرزندان تقویت کند. حضور در لحظه: هنگام وقتگذرانی با فرزندان، از حواسپرتیهایی مانند تلفن همراه دوری کنید. این کار نشان میدهد که فرزندتان برای شما اولویت دارد. تقویت اعتماد متقابل اعتماد پایه هر رابطهای است. برای ایجاد اعتماد در رابطه والدین و فرزندان: صداقت: والدین باید در رفتار و گفتار خود صادق باشند. اگر قولی میدهید، به آن عمل کنید. این کار به فرزندان میآموزد که میتوانند به شما تکیه کنند. احترام به حریم خصوصی: بهویژه در مورد نوجوانان، احترام به حریم خصوصی آنها (مانند نخواندن پیامهایشان بدون اجازه) میتواند اعتماد را تقویت کند. پذیرش اشتباهات: اگر والدین اشتباه خود را بپذیرند و عذرخواهی کنند، این رفتار به فرزندان میآموزد که خطاکردن طبیعی است و میتوان از آن درس گرفت. مدیریت تعارضات تعارضات در هر رابطهای اجتنابناپذیرند، اما نحوه مدیریت آنها میتواند رابطه را تقویت یا تضعیف کند. برخی راهکارها عبارتاند از: حفظ آرامش: در هنگام بحث، والدین باید آرامش خود را حفظ کنند و از فریاد زدن یا استفاده از کلمات توهینآمیز خودداری کنند. تمرکز بر راهحل: به جای تمرکز بر مقصر، با فرزند خود همکاری کنید تا راهحلی برای مشکل پیدا کنید. آموزش مهارتهای حل مسئله: به فرزندان خود بیاموزید که چگونه مشکلات خود را بهصورت منطقی حل کنند. این کار به آنها کمک میکند تا در آینده روابط بهتری داشته باشند. توجه به نیازهای عاطفی فرزندان هر کودکی نیازهای عاطفی متفاوتی دارد. والدین باید به این نیازها حساس باشند و به آنها پاسخ دهند. برای مثال: تأیید و تشویق: فرزندان نیاز دارند که تلاشها و موفقیتهایشان دیده و تأیید شود. حتی تشویقهای کوچک میتوانند تأثیر بزرگی داشته باشند. حمایت در زمانهای سخت: وقتی فرزندان با چالشهایی مانند شکست تحصیلی یا مشکلات اجتماعی مواجه میشوند، حضور والدین بهعنوان یک حامی میتواند اعتمادبهنفس آنها را تقویت کند. شناخت شخصیت فرزند: هر کودکی منحصربهفرد است. برخی کودکان برونگرا هستند و برخی دیگر درونگرا. شناخت شخصیت فرزند به والدین کمک میکند تا رویکرد مناسبی در ارتباط با او داشته باشند. استفاده از فناوری بهصورت متعادل در دنیای دیجیتال امروز، فناوری میتواند هم فرصت باشد و هم چالش. والدین میتوانند از فناوری برای تقویت رابطه استفاده کنند، مثلاً: بازیهای آنلاین مشترک: بازیهای آنلاین میتوانند راهی برای ارتباط با فرزندان، بهویژه نوجوانان، باشند. آموزش استفاده مسئولانه از فناوری: به جای ممنوع کردن استفاده از گوشی یا اینترنت، به فرزندان خود بیاموزید که چگونه از فناوری بهصورت متعادل و مسئولانه استفاده کنند. محدودیتهای معقول: قوانین روشنی برای استفاده از فناوری وضع کنید، اما این قوانین باید منصفانه و قابلاجرا باشند. الگوسازی رفتار مثبت فرزندان از والدین خود یاد میگیرند. بنابراین، والدین باید رفتارهایی را که میخواهند فرزندانشان داشته باشند، خودشان به نمایش بگذارند. این شامل: مدیریت خشم: نشان دادن اینکه چگونه میتوان خشم را بهصورت سالم مدیریت کرد. احترام به دیگران: رفتار محترمانه با دیگران، از جمله همسر، دوستان و حتی غریبهها، به فرزندان میآموزد که چگونه با دیگران تعامل کنند. مسئولیتپذیری: نشان دادن تعهد به وظایف و مسئولیتها به فرزندان میآموزد که چگونه افراد مسئولیتپذیری باشند. حمایت از استقلال فرزندان یکی از اهداف والدگری، آمادهسازی فرزندان برای زندگی مستقل است. برای این منظور: دادن مسئولیتهای متناسب با سن: به فرزندان وظایفی مانند مرتب کردن اتاق یا کمک در کارهای خانه بدهید تا حس مسئولیتپذیری در آنها تقویت شود. اجازه دادن به تصمیمگیری: به فرزندان اجازه دهید در مورد مسائل کوچک تصمیم بگیرند. این کار به آنها اعتمادبهنفس میدهد. حمایت از علایق آنها: اگر فرزندتان به فعالیتی مانند موسیقی یا ورزش علاقه دارد، او را تشویق کنید و در این مسیر حمایت کنید. چالشهای رایج و راهحلها کمبود وقت بسیاری از والدین به دلیل مشغلههای کاری احساس میکنند که وقت کافی برای فرزندانشان ندارند. برای غلبه بر این مشکل: از زمانهای کوتاه استفاده کنید. حتی 10 دقیقه گفتوگو یا بازی میتواند تأثیر بزرگی داشته باشد. برنامهریزی کنید. زمانی خاص در هفته را به فرزندان اختصاص دهید و آن را مانند یک قرار مهم در نظر بگیرید. تفاوتهای نسلی گاهی اوقات تفاوتهای نسلی باعث ایجاد فاصله میان والدین و فرزندان میشود. برای کاهش این فاصله: به علایق فرزندان خود علاقه نشان دهید. مثلاً اگر فرزندتان به موسیقی خاصی علاقه دارد، درباره آن با او صحبت کنید. بهروز باشید. کمی با فناوریها و روندهای جدید آشنا شوید تا بتوانید با فرزندتان ارتباط بهتری برقرار کنید. مشکلات رفتاری برخی فرزندان ممکن است رفتارهای چالشبرانگیزی داشته باشند. در این موارد: به جای تنبیه، به دنبال دلیل رفتار باشید. شاید فرزندتان به توجه بیشتری نیاز دارد. از متخصصان کمک بگیرید. اگر مشکلات رفتاری ادامهدار هستند، مشاوره با روانشناس کودک میتواند مفید باشد. تقویت رابطه میان والدین و فرزندان یک فرایند مداوم است که نیاز به صبر، تعهد و آگاهی دارد. با استفاده از روشهایی مانند ارتباط مؤثر، گذراندن زمان باکیفیت، تقویت اعتماد و مدیریت تعارضات، والدین میتوانند رابطهای عمیق و پایدار با فرزندان خود ایجاد کنند. این رابطه نهتنها به رشد سالم فرزندان کمک میکند، بلکه به والدین نیز حس رضایت و خوشبختی میبخشد. در نهایت، سرمایهگذاری در این رابطه یکی از ارزشمندترین کارهایی است که والدین میتوانند برای آینده فرزندانشان انجام دهند.
نمایشگاه تولیدات داخلی تحت عنوان «افغان لاجورد» روز (چهارشنبه، ۳ جوزا) در هرات برگزار شده است. در این نمایشگاه؛ زعفران، صنایع دستی، ظروف تزئینی، قالین، نقاشی، لباسهای سنتی، زیورآلات، ترشیباب، شیرینیجات، مسالهجات، مواد غذایی و برخی محصولات دیگر در ۳۰۰ غرفه به نمایش گذاشته شده است. ۱۰۰ غرفهی این نمایشگاه به زنان اختصاص یافته است. این نمایشگاه به مدت چهار روز باز خواهد بود.