اعضای شورا از پدرم شکایت داشتند؛ از او خواستند که دیگر حق ندارد در آن کوچه مرا به فروش رساند و از مردان بخواهد که روی من نرخ تعیین کنند و تاکید کردند که باید این مشکل را از راه درست آن حل نماییم. رفت و آمد و جلسه شان چند روز طول کشید. پدرم هربار یک حرف را تکرار میکرد: «من زنم را دوست دارم، خانوادهام باید پیش من باشد، اما این دختر را نمیخواهم، او را با خود ببرید.» همسایهها تلاش کردند با دلیل و منطق پدرم را قانع کنند یا حداقل او را راضی سازند تا مادرم را طلاق بدهد. پیشنهادهایی که هیچ کدام مورد پذیرش پدرم قرار نگرفت. البته در این بین کسانی هم بودند که با حیله و مکر پشت پرده همدست پدرم بودند و در خفا از او دفاع میکردند. در نهایت تصمیم نهایی اجماع مردمی بعد از چند روز این بود که پدرم یکی از خانه هایش را به نام مادرم کند و مادم نیز پیش او برگردد. پدرم اما بعد از چند روز تصمیمش را اعلان کرد و گفت: «من از این زن و بچهها سیر شدهام و مرا از شرشان خلاص کنید.» خوشحال شدم و با خود گفتم که دیگر دست از سر ما برداشته و میتوانیم جدا از او زندگی خود را بسازیم. اما باز یکی از همسایهها که پدرم را قانع کرده بود که مرا به پسرش میدهد، پدم را راضی کرد تا باز ما را بپذیرد. مقابل همه ضامن پدرم شد و گفت که دیگر ما را شکنجه نمیکند و اینکه باید زنش هم برگردد. همه برگشتیم به خانهی پدرم و باز زندگی را از سر گرفتیم. همهی ما حتی پدرم میدانستیم که چه با اصرار دیگران و یا زور پدرم، زندگی را شروع کنیم، قرار نیست رفتار او تغییر کند؛ پدرم دهها بار قول داده بود و قسم یاد کرده بود که تغییر کند اما باز همان رفتار قبلیاش را داشت. خودش هم میدانست که نمیتواند تغییر کند و دست از شکنجه کردن ما بردارد. گویا از شکنجه و آزار ما روحش تغذیه میکرد و به آرامش میرسید. یک روز که پدرم داشت با تلفن با فردی حرف میزد حس کردم این تلفن در مورد من است. با اینکه به زبان پشتو حرف میزد و من بسیاری از حرفهایش را نمیفهمیدم اما متوجه شدم که از فرد پشت تلفن میخواست پولهایش را آماده کند و به او گفت که ما میآییم. حرفهای پدرم مشکوک بود. حدس زدم شخص پشت تلفن با فردی که چند روزی است پشت دروازهی خانه میآید و در مورد من با پدرم حرف میزند، مرتبط است. پدرم هنگامی که آن فرد پشت دروازه میآمد به صراحت میگفت: «بله بیایید ببرید از شما، فقط دیگر اینجا نباشه.» حس میکردم اینبار مشتری دست به نقدی یافته که نمیخواهد هیچ رقمه آن را از دست بدهد. با اینکه تقریبا از حرفهای پدرم مطمین شده بودم که حتما خودش قرار است مرا به آن فرد بسپارد، چیزی نگفتم. بعد از ظهر همان روز پدرم از من و خواهر و برادرم خواست که خودمان را برای رفتن به یک مهمانی آماده کنیم. گفت خودش قرار است ما را ببرد. دلم شور میزد اما وقتی خوشحالی خواهر و برادر کوچکام را دیدم، چیزی نگفتم و سکوت کردم و همه با هم از خانه بیرون شدیم. پدرم بر خلاف مهمانی، مسیر ترمینال را در پیش گرفت. آنجا بود که به یقین رسیدم که میخواهد مرا به فروش رساند. مسیر ترمینال را از دفعهی قبلی که قرار بود مرا به مردی به فروش رساند، یادم مانده بود. چند سال پیش نیز پدرم به قصد نامعلومی مرا به ترمنیال آورده بود اما آن دفعه من تنها بودم. یادم میآید آن زمان از نیمههای راه با لت و کوب و کشیدن دستم مرا به ترمینال آورده بود. آن زمان اولین بار بود که ترمینال را میدیدم. با ترس فراوان به اطرافم نگاه میکردم که یک مرد با قد و هیکل بزرگ مقابلم ایستاد. از همه وحشتناکتر قیافه بدریخت و ریشهای بلند و نامرتباش بود که اتفاقا مزین به رنگ حنا نیز بود. فهمیده بودم که پدرم میخواهد مرا به او بفروشد. گریه کردم و به پدرم التماس کردم که مرا نفروشد و با هزار بدبختی پدرم راضی شد و به خانه برگشتیم. یادآوری خاطرات گذشته مو را به تنم سیخ کرد. ترس تمام تنم را دربر گرفت. به سختی میتوانستم آب دهانم را قورت دهم. پدرم رفت که بلیط اتوبوس بخرد. از فرصت استفاده کردم و به پدربزرگم تماس گرفتم. پدربزرگم گفت هر جوری شده مانعاش شوم و با او جایی نروم. وقتی پدرم بلیط به دست برگشت گفتم که من نمیروم و قضیهی دادگاه را بهانه کردم که نمیتوانم تا دادگاه فیصلهای نکرده است جایی بروم. بعد از کلی کلنجار، خوشبختانه مقاومت من نتیجه داد و دیگر حرفی نزد و بلیطها را پاره کرد و به خانه برگشتیم. در تمام مسیر برگشت پدرم بشدت عصبانی بود و یک کلمه هم حرف نمیزد. تلفناش بارها زنگ خورد و جواب نداد. در نهایت به یکی از آن تماسها پاسخ داد و گفت که امروز نتوانسته مرا بیاورد و پولهایش را برای دفعه بعدی نگه دارد. هنگامی که به خانه رسیدیم ساعت هشت شب بود. یکی از همسایهها (همکانی که پدرم قول داده بود مرا به پسرش میدهد) از برگشت ما متعجب شد. به من گفت چطور شد که برگشتین زیرا پدرت به همه گفته بود که شما دیگر بر نمیگردید. از اینکه همه از فروش و رفتن دایمیمان اطلاع داشتند الا خودم، عمیقا ناراحت شدم. کلید خانه را از او گرفتیم و وارد خانه شدیم. پدرم با ما وارد خانه نشد و نمیدانم کجا رفت. اما بعد از چند دقیقه به همراه مردی برگشت که عصایی در دست داشت. معلول بود اما هیکل بزرگی داشت. از بدو ورودش به من گفت چرا ازدواج نمیکنی؟ و خیلی هم عصبانی بود و همچنان مرا مورد توهین قرار میداد و میگفت تو باید به حرفهای پدرت گوش کنی. عصبانیت پدرم از موضوع بعد از ظهرهنوز تخلیه نشده بود. او به همراه آن مرد شروع به لت و کوب من، مادر و خواهر و برادرم کردند. بزور میخواستند ما را سوار سهچرخهای که در بیرون از خانه پارک شده بود، کنند. آن مرد بدتر از پدرم مرا لت و کوب میکرد. دست مادرم را میکشید و خواهر و برادرم را لت و کوب میکرد. میخواستند ما را به حوزهی پولیس ببرند. هنگامی که آن مرد مرا میزد خیلی عصبانی شدم. برایش گفتم شما کی هستید و چه کسی به شما اجازه داده که مرا لت و کوب کنید؟ به سوالم پاسخ نداد و مرا بیشتر با عصایش زد. پدرم و آن مرد دست مادر، خواهر و برادرم را گرفته بودند و به زور میخواستند که سوار سهچرخه کنند که جلوی شان را گرفتم اما من مانع مستحکمی نبودم؛ مرد معلول با خشم سرم را به دروازهی سه چرخه کوبید و شیشه دروازهی سهچرخه با شدت شکست. رانندهی سهچرخه با تعجب و ترس زیاد به پدرم گفت: «مگر شما نگفتید که آنها را به مهمانی میبرید حالا این خون ریزی چیست؟ من چه کنم؟» پدرم بر سر او نیز فریاد کشید که همهی شان را جمع کن ببر و به من اشاره کرد و گفت این دختر هم مال خودت باشد. هنوز سرم از ضربهی برخورد با دروازهی سهچرخه گیج میرفت که آن دوست پدرم دوباره سراغ من آمد و با عصایش چنان سرم را به دیوار کوبید که درجا همه چیز مقابل چشمانم تاریک شد، سرم گیج رفت و به زمین افتادم. عصایش را روی سینهام فشار داد و با فریاد گفت: «دیگر امارت (حکومت فعلی افغانستان) آمده، جمهوریت نیست که کسی به حرف زن کند. فهمیدی دخترهی بدکاره. شما زنها هیچ حقی ندارین. پس دهان خود را ببند...» او حرف میزد ولی من دیگر نتوانستم ادامهی حرفایش را بشنوم و از هوش رفتم. نویسنده: طیبه مهدیار بازنویسنده: علیزاده
برچسب: #خشونت
شماری از زنان و معترض و اعضای «ائتلاف جنبشهای زنان معترض افغانستان» میگویند که جامعهی جهانی بر اساس تعهدات خود طبق اسناد حقوق بشری، باید جلو نقض حقوق بشر در افغانستان را بگیرد و از زنان و دختران افغانستان برای دستیابی به حقوقشان حمایت کند. این ائتلاف با نشر اعلامیهای به مناسبت روز جهانی حقوق بشر گفته است که زنان بهعنوان نیمی از پیکرهی فعال جامعهی افغانستان از حیات سیاسی، اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی به کلی حذف شدهاند. آنان خواستار اقدامات عملی و مؤثر جامعهی جهانی، از جمله سازمان ملل متحد، نهادهای حقوق بشری و دولتها برای توقف نقض حقوق بشر و حقوق زنان و دختران در افغانستان شدهاند. زنان معترض با انتقاد از عملکرد نهادهای حقوق بشری میگویند، درحالیکه جهان از برابری زن و مرد در تمام حقوق انسانی سخن میزند، امروز زنان و دختران در افغانستان از طبیعیترین و ابتداییترین حقوق شان، از جمله حق آموزش، کار، مشارکت سیاسی، آزادی، برگزاری تجمعات و اعتراضات محروم هستند. بر اساس اعلامیه، محدودیتها بر شغل زنان و دختران در افغانستان، در کنار بر فلج ساختن چرخهی توسعه و اقتصاد کشور، منجر به گسترش«فقر و فلاکت» در جامعه شده و هیچ مبنای دینی، حقوقی و اخلاقی ندارد. همچنین ائتلاف جنبشهای زنان معترض افغانستان در اعلامیهاش افزوده است که پاسخ حکومت سرپرست به اعتراض و دادخواهی زنان علیه این محرومیتها، ارعاب و تهدید، سرکوب شدید، بازداشتهای خودسرانه و زندان، شکنجه و قتل بوده است. این در حالی است که در حال حاضر دستکم چهار زن معترض از چندین ماه به اینسو در زندان حکومت سرپرست بهسر میبرند. اخیرا گزارشهایی دربارهی وضعیت نامناسب و بیماری برخی از این زنان منتشر شده است. در عین حال دیروز ریچارد بنت، گزارشگر ویژهی حقوق بشر سازمان ملل در امور افغانستان از حکومت فعلی خواسته بود که روز جهانی حقوق بشر را با آزادی تمام مدافعان حقوق بشر، از جمله زنان معترض گرامی بدارند.
الیف شافاک، نویسنده دغدغهمند ترکی در ۲۵ اکتبر ۱۹۷۱ میلادی در استراسبورگ فرانسه به دنیا آمد. مادرش ترک و پدرش از اهالی بریتانیا بود. وی بعد از جدایی والدینش، همراه مادر خود روانهی ترکیه گردید. او در ترکیه با مادرش، زنی مدرن و مادر بزرگش که زن سنتی بود، زندگی میکرد. مادرش دیپلومات بود و این موضوع سبب شد تا همراه دخترش، سفرهای زیادی برود. نوجوانی الیف شافاک در اسپانیا، اردن و آلمان گذشت. او در نوشتههایش ذکر کرده است که مادرش نقش بسزایی در تربیت او داشته است. الیف، از دانشگاه فنی و مهندسی خاورمیانه (واقع در شهر آنکارا) موفق به اخذ لیسانس در رشتهی روابط بینالملل شد و از همان دانشگاه فوق لیسانسش را در رشتهی مطالعات زنان و دکترایش را در رشتهی علوم سیاسی اخذ کرد. علاقهی الیف به داستان نویسی سبب شد که او از دوران کودکی دست به نویسندگی بزند. اگر عشق یکی از مضامین شافاک باشد، تصوف موضوع دیگر است. او برای اولین بار در اوایل ۲۰ سالگی به عنوان دانشجوی دانشگاه به تصوف علاقهمند شد و از آن زمان به بعد در نویسندگی و زندگیاش بازتاب یافت. در کتاب ملت عشق هم تصوف به عنوان موضوع اصلی قرار میگیرد. رمان ( پنهان) اولین نوشته او میباشد که شایستهی دریافت جایزه بزرگ مولانا شناخته شد. همچنین ( آینه شهر مَحرم)، از آثار قشنگ شافاک است که جایزهی بهترین رمان سال ۲۰۰۰ میلادی کانون نویسندگان ترکیه را توانست از آن خود کند. در کنار آن (عشق)، نیز از رمانهای پرطرفدار این نویسنده است که رکورد پرفروشترین رمان ترکیه را دارا میباشد. (ملت عشق)، رمان دیگری از شافاک میباشد که در ۲۰۱۰ میلادی به دو زبان انگلیسی و ترکی منتشر شد. عمدهی داستان آن در مورد احوالات و ارتباط شمس و مولوی است که کمترین بخشهای کتاب از زبان این دو شخصیت روایت میکند. اگر کتاب ملت عشق را خوانده باشید و از طرفداران آن باشید، حتماً نام «مست عشق» هم به گوشتان خورده است. مست عشق فیلمی از حسن فتحی است که با بازی شهاب حسینی، پارسا پیروزفر، حسام منظور و هنرمندان ترک مانند هانده ارچل و ابراهیم چلیککول بسیار سروصدا کرده بود. این فیلم محصولی مشترک از ایران و ترکیه است. در ادامه چند جملهی مشهور و طلایی کتابهای شافاک نیز ذکر گردیده است. ۱- سعی کنید در برابر تغییراتی که برایتان پیش میآید مقاومت نکنید. در عوض اجازه دهید زندگی از طریق شما جریان یابد و نگران نباشید که زندگی شما زیر و رو میشود. از کجا میدانید کسی که به او عادت کردهاید، بهتر از آن کسی است که می آید؟ ۲- مهم نیست مقصد شما کجاست، فقط مطمئن شوید که هر سفری را به یک سفر درونی تبدیل میکنید ۳- زندگی بدون عشق معنی ندارد... عشق هیچ برچسبی ندارد، هیچ تعریفی ندارد؛ همان چیزی است که هست، خالص و ساده. عشق آب حیات است و عاشق، روح آتش است. وقتی آتش عاشق آب باشد، جهان به شکل دیگری میگردد. از نوشتههای جنجالی الیف میتوانیم به رمانی با نام (حرام زاده استانبول) اشاره کنیم که از سوی دادگاه ترکیه به جرم اهانت به ترک بودن متهم گردید و به سه سال زندان محکوم شد. همچنین ( برزخ، شپش پالاس، شرافت، مرید معمار، اسکندر، شمسپاره...) از نوشتههای الیف شافاک است که خوانندگان زیادی دارد. الیف شافاک، نویسندهای دغدغهمند است که سخنرانی و اقدامات بسیاری در راستای دفاع از حقوق زنان داشته است. او در یکی از سخنرانیهای خود چنین گفته است:«زنان از هر سن و ملیتی درک میکنند که ما نمیتوانیم از حقوقی که برای خود قائل هستیم استفاده کنیم.» همچنین او معتقد است در ترکیه سیاست کاملاً تحت سلطه مردان است. مردانی با دیدگاه محافظهکارانه، مذهبی و مردسالارانه که فکر میکنند آنها حق دارند راجع به چگونه زندگی کردن زنان تصمیم بگیرند. شافاک میگوید باید آگاه بود و برای حقوق زنان در تمام کشورها تلاش کرد، زیرا ممکن است آنچه در ترکیه هست در سایر کشورها هم وجود داشته باشد یا اتفاق بیفتد. این نویسنده ترکی خواستار خواهر خواندگی شده است. کلمهای که به گفتهی وی در خاورمیانه برای زنان در دسترستر از فمنیسم است. او میگوید زنان خود در تداوم مرد سالاری گاهی نقش ایفا میکنند و این موضوع باید با همبستگی بین زنان کمتر شود. نوشتههای الیف، مانند آثار گرانبهای هر زن نویسنده بازگو کنندهی حضور زنان در این دنیا است. او همواره در حال دفاع از زن و حقوقاش و ایجاد آثار بسان گهر در دنیای امروزی میباشد. نویسنده: قدسیه امینی
منابع محلی از ولایت فاریاب میگویند که یک زن در ولسوالی المار این ولایت خود را به چاه انداخته و به زندگیاش پایان داده است. منبع در صحبت با رسانه گوهرشاد گفت که یک زن میانسال در روستای «میرآدم» از مربوطات ولسوالی المار خودش را به چاه انداخته و جان باخته است. منبع در ادامه تاکید کرد که این زن «بیبی گل» نام داشته و متأهل بوده است. منبع دلیل و انگیزهی خودکشی این زن را «مشکلات عصبی» عنوان کرده است. مسوولان محلی حکومت سرپرست در ولایت فاریاب تا اکنون در مورد خودکشی این زن به رسانهها چیزی نگفتهاند. این در حالی است که آمار خودکشی در این اواخر در سراسر افغانستان در میان زنان افزایش یافته است. بیماریهای روانی، ازدواجهای اجباری، خشونت خانوادگی و فشارهای روحی ناشی از فقر و بیکاری عوامل اصلی خودکشیها بیان شده است. همچنین با تسلط حکومت سرپرست بر افغانستان اکثریت نهادهای حامی حقوق زنان متوقف شده است. زنان در افغانستان چون گذشته با مراجعه به نهادهای عدلی و قضایی، دیگر نمیتوانند برای خشونتهای واردهی شان شکایت کنند و اینگونه خشونتها پایدار باقی مانده و افزایش پیدا میکند.