برچسب: روایت

2 هفته قبل - 56 بازدید

«پروانه فیاض» بانوی ۲۹ ساله‌ی است که در کابل به دنیا آمد و سپس همراه خانواده‌اش به پاکستان مهاجرت کرد. وی سپس برای تحصیل به بنگلادش و بعد از آن به آمریکا رفت. شعر «چهل اسم» سروده‌ی «پروانه فیاض» روایت چهل دختری است که از بیم تجاوز لشکریانی که به شهر هجوم آورده‌ بودند، به کوهی پناه می‌برند و در آخر برای حفاظت از نجابت‌شان از صخره‌ای می‌پرند. بانو فیاض شعر سرودن را از سال ۲۰۱۰ میلادی آغاز کرد. جایزه ادبی فوروارد برای اولین‌بار در سال ۱۹۹۱ میلادی با هدف ترغیب و تشویق مخاطبان برای شعرخوانی و معرفی شاعران نوقلم در انگستان و ایرلند راه‌اندازی شد که هر سال سه برنده را در سه بخش بهترین مجموعه شعر، بهترین قطعه شعر و بهترین کتاب شعر به مخاطبان معرفی می‌کند. این رویداد یکی از مهم‌ترین جوایز شعر در بریتانیا می‌باشد. موفقیت شعر «چهل اسم» از خانم پروانه فیاض در رقابت‌های شعر انگلستان، از طرفی موفقیت روایت‌های زنانه افغانستان است که توانسته فراتر از بوم فرهنگی خویش خوانده شود و از طرفی موفقیت تلاش‌های زنان افغانستان است که با کسب مهارت‌های امروزی می‌توانند مخاطبان جهانی داشته باشند. پروانه در لندن بعد از سفرهای بسیار و شنیدن قصه‌های مادرش و قصه‌های دیگر مادران با زحمت بسیار دست به خلاقیت زده است و در قالب شعر به روایت قصه مادرش از گذشته پرداخته است. قصه‌ای که مادران برای دختران‌شان بارها بازگو کرده‌اند. قصه حفظ حیثیت و نباختن به حریف، قصه مقاومت علیه ظلم، قصه مادرانی که برای گریز از بغاوت و ظلم روایت شده است، قصه کوه «چهل‌دختران» که قصه محوری زنان و مردانی است که برای گریز از ظلم عبدالرحمن(خانی) بخشی از حقیقت آن دوره بوده است و امروزه قصه زندگی ما شده است تا نجابت، شرم و فداکاری را به هم نسلان ما بیاموزد. او با زبان شاعرانه‌ای در این مورد گفت:"من برنده نشده‌ام، شعری که نوشته‌ام برنده شده و کلمات و کوه‌ها و افسانه این شعر برنده شده‌اند و افسانه‌ای که از پدر و مادرم شنیده بودم، آنها برنده شده اند. من فقط آن را نوشته‌ام." «چهل دختران» روایت غم‌های مردم ارزگان است که به سبب مهاجرت‌های اجباری به اقصی نقاط کشور و حتی خارج از کشور منتقل شده است. این بار این روایت به زبان انگلیسی باز آفرینی می‌شود، تا تاریخ درد زنان این کشور را فراتر از جغرافیای فرهنگی به دیگر مخاطبانش نیز فریاد کند. سرودن و خلق کردن به زبان انگلیسی سال‌هاست که توسط مهاجرین افغان در دیگر کشورها تجربه شده است، در قالب داستان و رمان، تحقیقات و کتاب‌های تاریخی ولی زبان شعر پدیده متفاوتی است که می‌تواند احساس و اندوه دختران و زنان این کشور را به شکلی بدیع‌تر فریاد کند. زنان تا زمانی که زبان خود را نیابند و تا زمانی که خود روایت‌گر مشکلات و دردهای خود نباشند نمی‌توانند جایگاه فرهنگی و تاریخی شان را بازیابند. زنان باید بتوانند با پیدا کردن زبان فرهنگی جهانی مخاطبان جهانی پیدا کنند. آنچه را که بسیاری از شاعران و نویسندگان انجام می‌دهند تا فیلم سازان و عکاسان، کار ارزشمند و ماندگاری است برای رساتر ساختن صدای زنان و بازگو کردن روایت‌های گم شده زنان در تمام فرهنگ‌ها و خرده فرهنگ‌های جهانی. موفقیت شعر «چهل اسم» از خانم پروانه فیاض در رقابت‌های شعر انگلستان، از طرفی موفقیت روایت‌های زنانه افغانستان است که توانسته فراتر از بوم فرهنگی خویش خوانده شود و از طرفی موفقیت تلاش‌های زنان افغانستان است که با کسب مهارت‌های امروزی می‌توانند مخاطبان جهانی داشته باشند و تلاش‌های‌شان مورد توجه قرار بگیرد. افغانستان گنجینه‌ی ذخایر فرهنگی است، هزاران داستان و قصه بومی که ظرفیت بازگو شدن و شعر شدن را دارد، در دل این خاک نهفته است. با توجه به تکثر فرهنگی در کشور می‌شود بسیاری از روایت‌های ناب بومی را به شعر و اثر ادبی تبدیل کرد و وضعیت زنان کشور را با زبان زنانه روایت کرد. در گفت‌وگویی که به زبان فارسی با پروانه شد، از مهاجرت‌های پی در پی خود و خانواده‌اش گفت و این که با ترک وطن و زادگاهش، مجبور به عادت کردن در کشوری دیگری و فرهنگی دیگر شد. زبان اول او فارسی است و می‌گوید وقتی تخیل می‌کند و فکر می‌کند و به خاطراتش سر می‌زند، همه با زبان فارسی پیوند دارند، اما با یادگرفتن زبان انگلیسی، توانسته زبانی برای ابراز خودش را پیدا کند. زبانی که به گفته او دارای سادگی و شفافیت است و امکان دسترسی به کار او را برای مخاطبان بیشتری در جهان فراهم می‌کند. می‌گوید به شکلی که برایش زمینه یادگیری انگلیسی مهیا شد، زمینه آموزش فارسی و زبان دیگری مهیا نبود. پروانه می‌گوید در کودکی شعرهای مولانا جلال الدین محمد بلخی را می‌خوانده است. به نظر او شعر معنی بخشیدن به چیزهایی است که بدون شعر معنایی ندارند و زندگی روزمره او با شعر معنی پیدا می‌کند. پروانه می‌گوید با شعر در حالی که از نوستالژی فرار می‌کند، می‌خواهد در زمان حال باقی بماند. یکی از سوژه‌های اصلی شعر پروانه مادر اوست. پروانه به این باور است که او همیشه یک شاعر بوده است ولی فقط اخیراً توانسته بنویسد. شعری که پروانه را برنده جایزه هزار پوندی فوروارد کرد، روایت چهل زنی است که به خاطر حفظ حیثیت و آبروی شان از صخره‌ای می‌پرند. این شعر زبانی ساده دارد و دارای ایماژ و استعاره‌هایی هم هست. پروانه می‌گوید در این شعر زنان به کوه‌ها بیشتر از آدم‌ها اعتماد کرده‌اند. پروانه امیدوار است پس از اتمام دوره دکترا مجموعه شعرش چاپ شود. او روی این مجموعه از ۲۰۱۲ به این طرف کار می‌کند. تم اصلی شعرهای او زنان، جنگ و حضور خود شاعر در میان این دوتا است. پروانه، این مجموعه شعرش را به مادرش و به نادیا انجمن تقدیم خواهد کرد. نادیا انجمن، شاعر هراتی که چند سال پیش به طور مرموزی در غرب افغانستان درگذشت، از شاعران محبوب اوست. او که در سال ۲۰۰۵ به افغانستان سفر کرده بود، خبر "کشته شدن" نادیا انجمن را شنید و به شدت تحت تاثیر آن قرار گرفت. او می‌گوید:"از این رویداد به شدت ترسیدم. چرا که کسی به خاطر نوشتن شعر کشته شده بود. در آن زمان شعر نمی‌نوشتم ولی این رویداد تا همیشه در ذهنم ماند." کمی بعدتر او باشعرهای نادیا انجمن آشنا شد ولی همیشه داستان زندگی او برایش مهم بود. پروانه حالا مجموعه‌ای از شعرهای خانم انجمن را به انگلیسی برگردانده است و قرار است منتشر کند.

ادامه مطلب


3 هفته قبل - 68 بازدید

در گوشه‌ای از کوچه‌های خاکی و پر از گردوغبار کابل، دختری به نام نادیا زندگی می‌کرد که آرزوهای بزرگ و در عین حال غم‌انگیزی در دل داشت. نادیا از کودکی می‌دانست که تنها راه رهایی از فقر، بیکاری، مشکلات خانوادگی، تبعیض و نابرابری‌های اجتماعی، آموزش و دانشگاه است. نادیا در خانواده‌ای متواضع، فقیر و در گوشه‌ی از پس‌کوچه‌های کابل به دنیا آمده بود، جایی که دختران بیشتر برای کارهای خانه و شوهر دادن بزرگ می‌شدند تا اینکه به دنبال آرزوهای علمی خود بروند. اما نادیا همیشه چیزی متفاوت فکر می‌کرد، متفاوت تصور می‌کرد و متفاوت به قضایا می‌دید. او به مکتب می‌رفت، حتی زمانی که خیلی‌ها او را به خاطر دختر بودنش سرزنش می‌کردند و می‌گفتند که آموزش برای دختران ضرورت نیست و دختران باید در خانه باشد، رسم و رواج زندگی و زناشویی را یاد بگیرد. او از همان کودکی تصمیم گرفته بود که به دنیا نشان دهد که دختران نیز می‌توانند رویای بزرگ داشته باشند، تغییرات ایجاد کند و جامعه را متحول کند. در مکتب، معلمان او را به‌عنوان دختری پرتلاش و باهوش می‌شناختند. نادیا در تمامی دروس خود ممتاز بود و بسیاری از هم‌صنفی‌هایش به او حسادت می‌کردند. در خانه نیز همیشه از پدر و مادرش تشویق می‌شنید. پدرش، که کراچی‌وان ساده بود، از آن دسته مردانی بود که به آینده‌ نیک دخترش ایمان داشت. پدر نادیا تلاش می‌کرد تا دخترش درس بخوانند و معلم یا داکتر شود. او همیشه می‌گفت: «دنیا تنها متعلق به مردان نیست. دختر من باید در آینده کسی شود که تغییرات بزرگ را رقم بزند.» بالاخره، پس از سال‌ها تلاش و در مواجهه با تمام محدودیت‌های اجتماعی و نابرابری‌ها، نادیا توانست در امتحان ورودی کانکور موفق و به دانشگاه راه پیدا کند. او در رشته‌ی مورد علاقه‌اش که همانا اقتصاد بود، در دانشگاه کابل قبول شد. روزهای اول دانشگاه برایش شبیه به یک رویا بود. با چشمانی درخشان و قلبی سرشار از امید، به دانشگاه می‌رفت و در کلاس‌ها با شور و شوق شرکت می‌کرد. همه‌چیز به نظر می‌رسید که در حال تحقق آرزوهای او است. در میان همصنفی‌هایش، نادیا نه‌تنها از لحاظ علمی بلکه به‌خاطر اراده، تلاش، ذهنیت و پشتکارش نیز شناخته شده بود. اما و اما این خوشبختی، این شوق و این ذوق نادیا دیر نپایید. ناگهان در سالی که او در اوج موفقیت و پیشرفت بود، اوضاع افغانستان تغییر کرد. سایه‌ی غم و درد دوباره بر دل نادیا خانه کرد. حکومت فعلی دوباره به قدرت بازگشتند. دانشگاه‌ها و مکاتب دخترانه یکی پس از دیگری بسته شدند. نادیا که برای رسیدن به این لحظه سال‌ها مبارزه و تلاش کرده بود، حالا در برابر دیوار بلند ظلم و محدودیت‌ها قرار گرفته بود. او که پیش‌تر می‌توانست ساعت‌ها در کلاس‌ها بنشیند و علم بیاموزد، حالا مجبور بود در گوشه‌ای از خانه بماند و تنها به یاد روزهای درخشان گذشته بپردازد و گریه کند. روزها مانند شب‌ها بی‌پایان می‌گذشت. نادیا در خانه محبوس بود، اما هیچ‌گاه دست از امید برنداشت. او تصمیم گرفته بود که تا زمانی که در این دنیا نفس می‌کشد، هرگز از علم و آرزوهایش دست نکشد. شب‌ها وقتی که خانواده‌اش خواب بودند، او کتاب‌هایش را بیرون می‌آورد و شروع به مطالعه می‌کرد. در دل شب‌ها، نور کم‌سوی چراغ مطالعه‌اش تنها روشنایی دنیای تاریک او بود. در این شب‌ها، تنها همراهش کتاب‌ها بودند. آن‌ها به او امید می‌دادند که شاید روزی دوباره بتواند به سوی دانشگاه برگردد. نادیا می‌گفت که نور علم، اشتیاق و تلاش در دنیایی تاریک من می‌درخشد و امید در قلبم تا هنوز زنده است. در روزهایی که هیچ‌چیز نمی‌توانست اراده‌ی او را بشکند، حتی درد دل‌های پدر و مادرش که می‌دیدند دخترشان در تنگنای وضعیت کشور گرفتار شده است، باز هم نادیا آرامش خود را از دست نمی‌داد. او می‌دانست که در دل هر سختی، فرصتی نهفته است، اما گاهی اوقات به این فکر می‌کرد که آیا دنیای او هرگز به اندازه کافی فضا برای آرزوهای یک دختر خواهد داشت؟ یکی از روزهای سخت، صدای درب خانه بلند شد. نادیا از کنار کتاب‌هایش برخاست. صدای قدم‌ها را می‌شنید، صدای مردانی که به خانه نزدیک می‌شدند. قلبش تندتر از همیشه می‌زد. می‌دانست که نیروهای حکومت فعلی به خانه‌شان نزدیک شده‌اند. در آن لحظه، خاطرات روزهای گذشته و آن لحظات درخشان دانشگاه مانند فیلمی در ذهنش تکرار می‌شد. لحظه‌ای از ترس و نگرانی به وجودش چنگ می‌انداخت، اما چیزی در درونش می‌گفت که باید همچنان ادامه دهد، حتی اگر دیگر به تحصیل باز نگردد. نیروهای حکومت فعلی وارد خانه شدند. اما آنها چیزی جز تهدید و ترس برای نادیا نداشتند. دستوراتشان روشن بود: «دخترها باید در خانه بمانند و در کارهای خانه مشغول شوند. دیگر برای شما جایی در مکاتب و دانشگاه‌ها وجود ندارد.» در همان لحظات، نادیا برای اولین بار در طول این مدت، به خود گفت: «اگر حتی نتوانم در این دنیای بسته، تحصیل کنم، هیچ‌کس نمی‌تواند رویاهایم را از من بگیرد. زیرا تا زمانی که امید در دل من زنده است، من هنوز آزاد هستم.» آن شب، وقتی در کنار خانواده‌اش نشسته بود و به خاطرات گذشته فکر می‌کرد، در دلش می‌دانست که روزی دیگر، اگر دنیا به او فرصت دهد، برای دختران دیگری که مانند او در گوشه و کنار افغانستان از حق تحصیل محروم هستند، جنگ خواهد کرد. نادیا شاید نتوانست در آن شب به دانشگاه بازگردد، اما امید و روحیه‌ی او همیشه زنده بود، در دل همه‌ی دخترانی که می‌خواهند برای آزادی و تحصیل مبارزه کنند. و روزی، در آینده‌ای نامعلوم، شاید از دل این دیوارهای بلند و سنگین، صدای دخترانی مثل نادیا بلند شود. صدایی که به گوش جهان خواهد رسید. نویسنده: سارا کریمی

ادامه مطلب


3 هفته قبل - 68 بازدید

زویا پیرزاد، نویسنده و داستان‌نویس معاصر ایرانی، در سال ۱۳۳۱ از مادری ارمنی و پدری روس‌تبار در شهر آبادان به دنیا آمد و دوران تحصیل را نیز در همان شهر گذراند. وی بعدها در پی مهاجرت به تهران، در این شهر ازدواج کرد و از این ازدواج صاحب دو فرزند به نام‌های ساشا و شروین شد. پیرزاد فعالیت‌های ادبی خود را با ترجمه آغاز نمود که از جمله‌ی آثار او در این دوره می‌‌توان به ترجمه‌ی کتاب‌های «آلیس در سرزمین عجایب» اثر لوییس کارول و «آوای جهیدن غوک» اشاره کرد. کتاب چراغ ها را من خاموش می کنم نوشتهٔ زویا پیرزاد تاکنـون به زبـان‌های آلمانـی، ترکـی، یونـانـی، فرانسـوی، انگلیسی، چینی و نروژی ترجمه و منتشر شده است. موضوع اصلی این داستان یک‌نواختی زندگی یک زن خانه‌دار و خستگی از این روزمرگی‌ها و دل‌بستن به مرد همسایه‌ای است که فکر می‌کند دنیای بهتری برای او به ارمغان خواهد آورد. افتخاراتی که کتاب چراغ ها را من خاموش می کنم کسب کرده به این شرح است: برنده‌ٔ جایزه‌ٔ بیستمین دوره‌ٔ کتاب سال جمهوری اسلامی ایران به‌عنوان بهترین رمان - سال ۱۳۸۱ برنده‌ٔ لوح تقدیر نخستین دوره‌ٔ جایزه‌ٔ ادبی یلدا - سال ۱۳۸۱ برنده‌ٔ جایزه‌ٔ مهرگان ادب به‌عنوان بهترین رمان - سال ۱۳۸۱ برنده‌ٔ دومین دوره‌ٔ جایزه‌ٔ بنیاد هوشنگ گلشیری به‌عنوان بهترین رمان - سال ۱۳۸۱ بخشی از کتاب چراغ ها را من خاموش می کنم: رمان داستان زنی است ارمنی به نام کلاریس که در دههٔ چهل آبادان به همراه خانواده؛ آرتوش همسرش، پسر بزرگش آرمن و دوقلوهای دخترش آرسینه و آرمینه زندگی می‌کند. مادر و خواهرش و دوستان دیگری هم در زندگی او در حال رفت‌وآمدند. زندگی روال عادی خود را دارد، همراه با دل‌مشغولی‌های زنانهٔ کلاریس. تا اینکه همسایه‌ی جدیدی در آن طرف خیابان پیدایش می‌شود و به واسطه‌ی دوستی فرزندان کلاریس با دختر آن‌ها امیلی، رفت‌وآمد خانوادگی هم شکل می‌گیرد و در کنار دیگر مسائل زندگی کلاریس، حالا یک ارتباط عاطفی هم در ذهن او نسبت به پدر امیلی پیدا شده است و روال عادی و روزمرگی کلاریس را تحت شعاع قرار می‌دهد. دیگر زندگی برای او مانند گذشته نیست و رویکردهای جدیدی پیش رویش باز می‌شوند. راوی کلاریس است. زنی که در زندگی معمولی خود غرق شده است. او با آشپزی و گذراندن بیشترین وقت خود در آشپزخانه، با نظافت روزانه‌ی خانه، خیاطی، خرید خانه، درس بچه‌ها، تربیت آن‌ها و مهمانی‌های گاه‌وبی‌گاه زندگی می‌کند. بزرگترین مشکلات کلاریس؛ رابطه با همسرش، مادر بهانه‌گیرش، خواهر مجردش که همیشه دنبال شوهر می‌گردد، درس و مشق بچه‌ها و دعواهایشان و سیاسی‌بازی‌های هرازگاهی همسرش است. اما زندگی برای او با ورود همسایهٔ جدید، وارد مرحلهٔ تازه‌ای می‌شود و آشفتگی‌های جدید و ناشناخته را با خود به زندگی کلاریس سرازیر می‌کند. داستان از زبان کلاریس روایت می‌شود و این اول شخص بودن روایت داستان، باعث می‌شود بیشتر با درونیات او آشنا شویم و به جدال‌های درونی او پی ببریم. مانند زمانی که از کشمکش‌های ورهای چپ و راست درونش برایمان می‌گوید. با اینکه در ظاهر او را مادری آرام می‌بینیم که همه چیز را مدیریت می‌کند، اما روزمرگی‌ها عمق زندگی‌اش را از هم پاشیده است. از اواسط داستان و با ورود امیل سیمونیان به خانواده و همنشینی با او و احساس علاقه‌ای که ایجاد می‌شود (البته این علاقه در ذهن و دل اوست و تا آخر هم پنهان می‌ماند) کلنجارهای درونی برای کلاریس شروع می‌شود. بزرگترینش اینکه حواسش به همه چیز بوده به جز خودش. هوشیاری و اهل ادب و شعر بودن امیل در تضاد با بی‌توجهی آرتوش، برای کلاریس نوعی توجه ویژه محسوب می‌شود. او انگار برای دیگران نامرئی است از بس که همیشه بوده است. ناگهان چشمانش باز شده است، (نمونه‌اش در شبی که مهمانی دارند و هیچ کس متوجه شام نخوردن او نمی شود به جز امیل) این وجود داشتن به او هجوم می‌آورد. حالا می‌خواهد باشد و حتی اگر شده به دنبال خواسته‌هایش هم برود. اما او زنی متاهل است و این شک و تردید تا آخر داستان با او می‌ماند. در میان تقابل عشق و تعهد، نویسنده هشدارهایی می‌دهد؛ مانند وقتی که می‌فهمد دختر همسایه به زور به پسرش آرمن سرکه خورانده، خوابی که می‌بیند و فردای آن برای آرامش به کلیسا می‌رود و یا روز حملهٔ ملخ‌ها. همهٔ این موارد باعث شناخت بیشتر کلاریس از خودش و عشقی که او را درگیر کرده و مسئولیتش در قبال خانواده می‌شود. نویسنده با توانایی بالای خود داستانی بسیار خوش‌خوان خلق کرده است. قصه‌ای ساده اما با جزئی‌نگری‌های زیاد، ظرافت و توصیف دقیق همه چیز؛ خانه، فضا، خیابان، آشپزخانه، راه باریکه، باغچه، در فلزی، مدرسه، فروشگاه‌ها، عشق پس نوجوان به دختر همسایه، اسباب‌بازی بچه‌ها، پوشش‌ها، مدل موها، تل و کش مو، حملهٔ ملخ‌ها، رنگ‌ها و حتی بوها. همه و همه روایت را به نوعی تصویرنگارانه کرده است. کدهایی هم در داستان وجود دارد که به مخاطب برای فهم بیشتر داستان کمک می‌کنند و اطلاعات بیشتری می‌دهند. مانند آشپزخانه، که داستان از آنجا شروع می‌شود و کلاریس بیشتر وقت‌ها آنجاست و به نوعی در آن زندانی است. اما زندانی که برای او احساس امنیت دارد. با اینکه او را در خود بلعیده است. همین‌طور واژهٔ چراغ که بارها در متن به آن اشاره می‌شود. به طور مثال وقت‌هایی که آرتوش متوقعانه می‌پرسد: «چراغ‌ها را تو خاموش می‌کنی یا من؟» جمله‌ای که نشان از زندگی کلاریس در مقام زن خانه‌دار و یک مادر دارد. وقتی با اطمینان می‌گوید «من». و پنجره به عنوان رابطی میان دنیای بیرون و درون خانه. زویا پیرزاد با این رمان ساده اما تاثیرگذار، ما را وارد دنیای زنانگی می‌کند. از زنی می گوید که به قول خانم نورالهی از بسیاری از زنان دیگر جلوتر است و آگاهی‌های زیادی دارد. اما با این‌حال شجاعت رویارویی با مسائلی که برایش پیش می‌آید را ندارد، تا یک شب که همه را رها می‌کند و به خیابان می‌گریزد. در این رمان چندین زن دیگر هم هستند با شخصیت‌های متفاوت که هر کدام را می‌توان به نوعی نمادی از زنان جامعه دانست. نویسنده ما را به دنیای درونی کلاریس و احساسات خصوصی او می‌برد و از میانه‌های داستان جرقه‌هایی از دگرگونی‌های اندیشه و تفکر دربارهٔ هویت زنانه و نقشش در زندگی را نشان می‌دهد. نشانه‌هایی رخ می‌دهد از تلاش او برای اینکه زندگی‌اش را آنگونه که می‌خواهد بسازد. مانند موقعی که در باشگاه به وقت غذا خوردن، دعوت خانم نورالهی را برای شرکت در جلسهٔ حقوق زنان می‌پذیرد. مرد همسایه درست وقتی که کلاریس گمان می‌کند برای ابراز عشق به او به خانه‌اش آمده، از ازدواج با ویولت، دختر خالهٔ گارنیک که از دوستانشان هستند، صحبت می‌کند و در پایان داستان بی‌صدا و اسرارآمیز همان‌گونه که آمده‌اند ناپدید می‌شود و دنیای بهتری که کلاریس گمان می‌کرد با آمدن او برایش مهیا شده هم گم می‌شود. اما دیگر زندگی برای کلاریس با زندگیش قبل از آمدن همسایهٔ جدید فرق کرده است. به نوعی برای همه فرق کرده است؛ آرمن از فکر امیلی بیرون آمده، آرتوش پیشنهاد آمدن مادرش به خانهٔ آن‌ها را می‌دهد و برایش گلدان گل نخودی می‌خرد و از غذایش تعریف می‌کند، خواهرش دیگر پشت سر دیگران حرف نمی‌زند. او به همسرش اعتراض می‌کند و سرش داد می‌زند، کاری که قبل از آن هیچ وقت انجام نداده است. یا لباس‌هایی را می‌پوشد که سال‌ها در کمد مانده بودند. آنقدر فرق کرده که می‌گوید: «مثل باد ملایمی که آمد و برای آن وقت آبادان عجیب بود». «دوروبر را نگاه کردم و  فکر کردم این شهر گرم و ساکت و سبز را دوست دارم». در ۸ آذر ماه ۱۴۰۲ ششمین جلسه آنلاین نقد و بررسی کتاب، راس ساعت ۹ شب آغاز شد. در این جلسه خانم مریم عابدی استادیار قلم زن، ضمن خوش‌آمدگویی به شرکت‌کنندگان، صحبت دربارهٔ نویسنده کتاب، خانم زویا پیرزاد را آغاز کردند و با معرفی کتاب‌ها و جوایزی که ایشان به دست آورده اند، اطلاعاتی را خدمت اعضا ارائه کردند. سپس به پاره‌ای از ویژگی‌های نوشتاری زویا پیرزاد اشاره کردند و از دغدغه‌های ایشان درباره مسائل زنان سخن گفتند. در ادامه هم‌خوانان کتاب نظرات خود را درباره کتاب ارائه کردند. در ادامه و در بخش دوم صحبت‌های خانم عابدی، صحبت دربارهٔ کتاب «چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم» آغاز شد. ضمن مروری بر داستان کتاب، در ارتباط با مواردی که نویسنده در خلال این داستان درباره مسائل زنان و دل‌مشغولی‌های ایشان مطرح کرده‌اند صحبت شد. و در آخر به نکات آموزشی پرداخته شد که با دقت و تمرکز در این اثر نویسنده می‌توان آموخت.

ادامه مطلب


2 ماه قبل - 73 بازدید

سیمین دانشور در ۸ اردیبهشت ۱۳۰۰ در شیراز به دنیا آمد. پدرش دکتر محمدعلی دانشور (احیاءالسلطنه) همان کسی است که سیمین دانشور در رمان «سووشون» از او به نام دکتر عبدالله خان یاد می‌کند؛ احیاءالسلطنه مردی با فرهنگ و ادب بود و عضو گروه حافظیون که شب‌های جمعه بر سر مزار حافظ جمع می‌شدند و یاد حافظ را زنده می‌داشتند. مادر سیمین دانشور قمرالسلطنه حکمت نام داشت. بانوی شاعر و هنرمند که نقاشی را به فرزندانش می‌آموخت و مدتی هم مدیر هنرستان دخترانه هنرهای شیراز بود سیمین سه برادر و دو خواهر داشت و در خانواده‌ای اهل ذوق و هنر پرورش یافت. سیمین دانشور اولین نویسنده‌ای است که شخصیت اصلی داستانش را یک زن قرار می‌دهد و نظام مرد سالاری را نقد و ستم دیدگی و تبعیض قائل شدن نسبت به زنان را به خوبی آشکار می کند. او در اثر فاخر خود، سووشون، نقش زن را از انفعال خارج و به نقش کنشگر تبدیل می کند، آن هم در عرصه سیاسی و اجتماعی. با این حساب می‌توان دانشور را در این اثر، یک نویسنده با اندکی چاشنی  فمینیست البته در چارچوب فرهنگ اسلامی دانست. سووشون؛ اولین داستانی که شخصیت اصلی آن زن است و روایتی است داستانی از تاریخ معاصر ایران در طول سال‌های پایانی جنگ جهانی دوم و فضای اجتماعی. سیمین دانشور رمان سووشون؛ اولیین داستانی که شخصیت اصلی آن زن است را بر اساس تجربه زیسته خود نوشته است. او که اهل استان فارس است، در زمانی که انگلیسی‌ها به فارس حمله کردند از نزدیک شاهد این اتفاقات بوده و توانسته به خوبی این صحنه ها را در رمان خود نشان دهد. نان سنگک بزرگ سر سفره عقد دختر حاکم، شروع زیبایی برای به تصویر کشیدن قحطی و شیوع بیماری در روزگار جنگ جهانی و حضور انگلیسی ها در شیرازِ سال ۱۳۲۰ است. اثرگذاری افکار و آثار جلال آل احمد، در رمان سووشون کاملاً مشهود است. دانشور با الهام از نوشته های همسرش جلال، انزجارش از اتفاقات ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ و چند سال قبل از آن را در این رمان به خوبی نشان داده است. انزجار از اشغال کشور، از وطن فروشی و انزجار از غرب و غرب زدگی. درنگاه کلی رمان سووشون روایتی است از زری که در اینجا  نماینده یک زن آرام ایرانی‌ست و در همه عرصه‌ها به فکر آرام نگه داشتن محیط خانه است. دل نگرانی‌های زری شخصیت اول داستان، برای حفظ جان همسر(یوسف) و پسرش (خسرو)، باعث می‌شود که در برابر درخواست‌های نابجای حاکم کوتاه بیاید، تا جایی که مجبور می‌شود از گوشواره زمرد یادگار شب عروسی و اسب خسرو برای دادن به دختر حاکم دل بکند. زری در مقابل نگرانی‌ها و آرمان خواهی مردان خانواده بر سر دو راهی قرار می‌گیرد، سوالی که دائماً در ذهن او چرخ می‌خورد، ترس یا شجاعت؟ ترسو بودن برای حفظ خانواده یا شجاعت برای آرمان‌ها؟ یوسف، خان منصفی‌ست‌، که برخلاف خان‌های زمانه خود از فروش آذوقه به انگلیسی‌ها خودداری کرده و به رعیت توجه خاصی دارد تا جایی که دستور می‌دهد: « شلخته درو کنید تا چیزی گیر خوشه چین ها بیاید.» در نهایت نیز یوسف در کشاکش بین واقعیت موجود و باورهایش به شهادت می‌رسد. پایان داستان زری پس از شهادت یوسف، تا مرز جنون پیش می‌رود. شب آوردن خبر شهادت تا صبح تشییع یوسف، شب تحول زری ست. اینجاست که دکتر پیری که زری او را در دارالمجانین دیده به ملاقاتش می‌آید و بزرگترین بیماری مسری جان آدمی را ترس معرفی می‌کند. مرض بدخیم ترس، که اگر نباشد هیچ نیروی قدرت شکست اراده انسان را ندارد. زری با توصیه دکتر عبدالله خان بلند می‌شود و ایستادگی زنانه خود را به تصویر می‌کشد. زری به جبران ترس‌های گذشته، تصمیم می‌گیرد در تشییع پیکر یوسف تا مرکز شهر و شاه‌چراغ با مردمی که به خانه‌اش آمده اند، علیرغم خواست ابوالقاسم خان (برادر یوسف) همراهی کند. تشییع جنازه منجر به آشوب و درگیری نیروهای امنیتی با جمعیت شده، تعدادی مجروح می‌شوند از جمله خسرو که دستش آسیب می‌بیند. اما زری از بابت او نگرانی ندارد بلکه این را روند مرد شدن خسرو می‌شمارد و می‌گوید حالا شدی مرد حسابی. این رمان در دسته رمان‌های رئال قرار می‌گیرد و البته با پیوند به تاریخ و اساطیر، وجه نمادین به خود می‌گیرد. برای نمونه جایی که زری خواب یوسف را در قامت سیاوش یکی از شخصیت‌های شاهنامه می‌بیند. در این رمان، خانه نماد جامعه آن روز است. یوسف، حاکم یا نماینده روشنفکر کشور است. زری نماد زن کشور و خسرو و هرمز فرزندان کشور هستند. ابوالقاسم خان، نماد یک فرد خودفروخته، مستر زینگر نماد بیگانگان و اشغالگران و مک ماهون نماد یک فرد استقلال طلب و صلح جو است. فرزند یوسف یعنی خسرو انتقام او را می‌گیرد. در داستان سیاوش هم کیخسرو انتقام پدرش را می‌گیرد. باردار بودن زری هم می‌تواند نشانه این باشد که آبستن، نشانه‌ی تغییر و دگرگونی است. چرا که می‌خواهد خودش را از تعلقات و پیله امنی که در خانه خود برای خودش درست کرده رها کند. چرخ خیاطی نماد صنعت غرب است که بعد از آن اشغال نظامی اتفاق می‌افتد. مستر زینگر که ۱۷ سال در شیراز ساکن بود و چرخ خیاطی می‌فروخت، همواره تلاش کرد تا یک فرد عادی باشد، اما وقتی اشغال صورت می‌گیرد چهره واقعی مستر زینگر مشخص می‌گردد. دانشور با استفاده از شخصیت‌های مثبت و منفیِ اثر گذار در داستان، تضاد و کشمکش را به خوبی به خواننده نشان می‌دهد‌. او در مقابل زری، عزت الدوله، در مقابل یوسف، ابوالقاسم خان و در مقابل مستر زینگر، مک ماهون را قرار می‌دهد. در مورد شخصیت‌های اصلی هر چند به طور دقیق‌تر با خلقیات، رفتارها و برخوردهایشان به خواننده معرفی شدند، اما به لحاظ اعتقادی و دینی تصویر کاملی ندارند. افرادی که نمازخوانند اما مرتکب خطاهای درشت و نابخشودنی اند. مثل عزت الدوله، یا حاج آقا که مجتهد جامع الشرایط است و دلباخته سودابه رقاص هندی و سر همین عاشقی، همسرش ( مادر یوسف) او را ترک می‌کند. در نگاه کلی شخصیت زن دراین رمان  عموما یا آسیب دیده از شرایط است، یا تسلیم آن.  در بالاترین جایگاه زری است هر چند او هم تا پایان داستان خودش را به فردی شبیه می‌بیند که آب از چاه می‌کشد بدون اینکه برای خودش کاری کرده باشد. زری بعنوان شخصیت اصلی در سه مرحله از زندگی اش دیده می‌شود. در زمان مجردی، به تصور خودش شجاعت به خرج می‌داده و اهل تسلیم نبوده است. در مدرسه در مقابل زورگویی مدیر سر خم نمی‌کند و در ازدواج به تنهایی تصمیم می‌گیرد و خواستگاری پسر عزت الدوله را نمی‌پذیرد. بعد از ازدواج، علیرغم فعالیت های جزئی بیرون از خانه مثل تقسیم کردن نذری بین زندانیان و دیوانگان و یا رفتن به انجمن زنان، تنها لذتش وابستگی به اهل خانه و رتق و فتق امور خانه است. اما بعد از شهادت یوسف، به نوعی سرکشی و طغیان می‌کند. می‌خواهد به سبک خودش انتقام بگیرد. در مقابل خان کاکا می‌ایستد و خواهان یک عزاداری خوب برای یوسف است. در صفحه ۲۵۲ زری می‌گوید: می ‌خواستم بچه‌هایم را با محبت و در محیط آرام بزرگ کنم اما حالا با کینه بزرگ می کنم. به دست خسرو تفنگ می‌دهم. در پایان می‌توان گفت: سووشون در عین حال که یک رمان است، سندی تاریخی است که تاثیر واقعیت‌های فرهنگی، اجتماعی و اقتصادی ایران را در دوران جنگ جهانی دوم ، در یک خانواده نمادین ایرانی به نمایش گذاشته و آن را به اثری خواندنی و ماندگار تبدیل کرده است. جملاتی از متن رمان سووشون بعضى آدم‌ها عین یک گل نایاب هستند، دیگران به جلوه‌شان حسد مى‌برند. خیال مى‌کنند این گل نایاب تمام نیروى زمین را مى‌گیرد. تمام درخشش آفتاب و ترى هوا را مى‌بلعد و جا را براى آنها تنگ کرده، براى آن‌ها آفتاب و اکسیژن باقى نگذاشته. به او حسد مى‌برند و دلشان مى‌خواهد وجود نداشته باشد. یا عین ما باش یا اصلا نباش. (رمان سووشون – صفحه ۱۴) خوب که فکرش را مى‌کنم مى‌بینم همه‌ى ما در تمام عمرمان بچه‌هایى هستیم که به اسباب بازى‌هایمان دل خوش کرده‌ایم و واى به روزى که دلخوشی‌هایمان را از ما مى‌گیرند، یا نمى‌گذارند به دلخوشی‌هایمان برسیم. (رمان سووشون – صفحه ۶۷) خاندانم که بر باد رفت یوسف برایم نوشت. خواهر سعی کن روی پای خودت بایستی. اگر افتادی، بدان که در این دنیا هیچ‌کس خم نمی‌شود دست ترا بگیرد بلندت کند. سعی کن خودت پا شوی. (رمان سووشون – صفحه ۷۷) نوینسده: قدسیه امینی

ادامه مطلب


9 ماه قبل - 340 بازدید

خالقِ هستی؛ حاکم الأزل و الأبد، کَون و مکان را به قدرت کامله خود از عدم بیافرید. در سلسله آفرینش، انسان را به عنوان شاهکار آفرینش خیلی بعدها آفرید. بعد آدمی را به گروه‌های متعدد رده بندی کرد تا آن‌ها را دلیلی گردد جهت شناخت بیشتر از همدیگر. قشنگ‌تر از همه این که آدمی‌زاد را در دو جنس زن و مرد خلق کرد تا مکمل و متمم همدیگر باشند و دلیلی برای آرامش همدیگر. زن و مرد را به سانِ دو سوی تناظر جسد آدمی آفریده و بسان دو بال پرنده قرینِ هم آفرید تا در پرواز؛ ترکیبی از دو قدرت باعث پر زدن در بلندای آسمان باشد. قرار بر این است ‌که کنار هم رشد کنند و از آنجا که مکمل همدیگر اند قطعات معمای تصویر زندگی را با هم کنار هم بگذارند که این خود نه تنها نیازمند بلوغ جسمی و جنسی  است، بلکه مستلزم دانش، مهارت‌ها و ذهنیت عالی زندگی نیزاست که بلوغ فکری و ذهنی می‌خواهد. راه رسیدن به بلوغ را روزگار با واقعه‌های صد لمحه به پیش و هزار لمحه به گذشته‌های دور، گاه به نفع این گاه به نفع آن، گاه در این ورا و گاه در آن ورا می‌چرخاند. در این چرخش عجیب هستی، زندگی هر فرد حال خوش و ناخوشی دارد که صفحه روزگار را گهگاهی مطلقا سیاه و سفید می‌سازد، که گاه این گونه نیست و به نحوی در خط سیرِ در حرکت است که ترکیبی از سیاه و سفید را شامل می‌گردد. از زندگی‌‌ای می‌نویسم که گاه سیاه است و گاه سفید و هرازگاهی هم رگه‌هایی از رنگ در آن نمایان می‌گردد. از زندگی‌های پیچیده در هاله‌ا‌ی از ابهام و هزارتویی، داستانِ امید را در قالب واژه‌ها می‌ریزم و این‌گونه توصیف می‌نمایم. در بیکران زندگی نالان و سرگشته و پریشان حال و با پاهای بی رمق به دنبال خوشبختی‌هایی‌که روزگاریان دزدیده با فریادهایی ‌بسان آوای قناری اندر قفس، به دنبال رویاهایی‌که به عنوان یک انسان باید داشته باشم. چه زیاد اند عده‌‌ای که از این نوای غم من سرود خوشی می‌شنوند و نهایت لذت می‌برند. حال همه یکسان است اما سوا، واقعا که در شهر پر جمعیت ما تماشا دارد تنهایی دسته جمعی آدم‌ها؛ دقیق زمانیکه یکی تن بسمل‌اش را خودش به دوش کشیده و روانه درمانگاه می‌گردد. هرازگاهی بی محابا به حرف‌های همگان، به زخم زبان‌ها، به نیشخند‌های زهراگین، به نگاه‌های شماتت بار؛ نگاه‌های زهراگینِ از جنس زهر افعی و کبرا، برخوردهای تلخِ که کام آدمی را تا ابد تلخ می‌سازد، همه و همه رفتارهایی‌ که حسی چون تلخی یک شکست را در وجود آدمی زنده می‌کند؛ عده کثیری زندگی را سر می‌کنند‌ و من هم از این قاعده مستثنی نیستم. گاه باید اتفاق‌های بد در زندگی‌مان رخ دهد تا برای ادامه انگیزه پیدا شود، تا به عمق مسئله پی برده شود و تفهیم شود که با خویشتن چند چندیم؟ مشقت‌های روزگار، شرایط ناخوش و طاقت فرسا از آدمی، انسانی می‌سازد که کوهی از الماس به یک ناخن آن نمی‌ارزد. هیچ خوشی و موفقيتی از باد هوا حاصل نمی‌گردد. مولانای بزرگ در این مورد می‌نویسد: هرکه رنجی دید گنجی شد پدید هرکه جِدی کرد در جَدی رسید حال دوران در هر برهه‌ی زمانی یکسان نمی‌ماند؛ گاه در قعر پستی هستیم و گاه در اوج بلندی‌ها. آنچه مهم است این است که صادقانه با خویشتن آن امیدی را که همه در صدد دزدیدن‌اش هستند، نگه‌داریم و رویاهای‌مان را دنبال کنیم. چقدر خالق ما مهربان و نهایت با رحم است که این تلاش راهم برای‌مان اجر نصیب می‌کند. اینجای نوشته‌ام یاد قطعه‌‌ای از کتاب کیمیاگر اثر پائولو کوئیلو افتادم: «هیچ قلبی تازمانی‌که در جستجوی رویایش باشد، هرگز رنج نمی‌برد چون هر لحظه جستجو، لحظه ملاقات باخداوند و ابدیت است.» ( کیمیاگر، پائولو کوئیلو). اما نمی‌دانم چرا به طرز عجیب و رمز آلودی این اواخر این پستی‌ها در روزگار من و هم‌نوعان‌ام رنگ درشتی پیدا کرده و برجسته شده است. به شرح اندک به روایتی از زندگی در روزگار خویش دوست دارم این‌گونه بنویسم: بی نهایت خسته‌ام، با گام‌های بی رمق و چشمانی‌که دیریست برق خوشی در آن هویدا نیست و زیر آن چشم‌ها را سیاهی چون ظلمت روزگارم رنگ بسته است. با موهای ژولیده؛ جوانِ در اوج جوانی اما فرتوت و با ذهنی آشفته‌تر از ظاهرم در صدد رهایی از این حال خویشتن هستم. این حال زار من است و می‌خواهم به ذهن آشفته‌ام سر وسامان بدهم اما امان از اندکی آرامش که من‌را در برگیرد. با همین حال نه چندان خوش که داشتم به صفحات اجتماعی سرز زدم تا ببینم در دنیای بیرون از جسم من چه خبر است؟ امیدوار بودم خبرهای امیدوارکنند‌ه‌‌ای بشنوم اما دریغ از یک خبر خوشحال کننده در رسانه‌ها و شبکه‌های اجتماعی. درست مثل زندگی حقیقی خودم در هم برهمی عجیبی خیمه زده بر کلیه جوامع بشری. مگر می‌شود خوشحال شد؟ دقیق زمانی‌که سر خط خبرها نوید از جنگ است و خونریزی، نوید از قتل است و کشتار، نوید از ظلمت است و ستم. انسان در مقابل انسا‌ن برای منفعت‌هایی چون شخصی، گروهی، قبیلوی و یا هم ایدئولوژیکی. سر از جستجوی امیدواری از بیرون کشیده و دوباره وارد دنیای پرآشوب خودم شدم که به مراتب آرام‌تر از طوفان‌ها و هیاهوی موجود در این کره خاکی بود. با خویش به فکر رفتم در مورد خویشتن و سر صحبت گرفتم که زندگی من در این هستی چه فراز و فرود‌هایی را داشته و دارد‌. این منم، رمزیه فانی، دانشجوی سال چهارم یکی از بهترین رشته‌های تحصیلی (علوم سیاسی). می‌توانستم فارغ التحصیل باشم اما نتوانستم. چون منتظرم تا امر ثانی دولتی برسد که من و سایر دختران سرزمینم را محروم از حقوق انسانی و طبیعی کرده است. این من با رویاها و آرزوهای بلند و بالا هستم که هرازگاهی از جانب عده‌‌ای از اطرافیان خویش دیوانه خطاب می‌شوم، چون همه به یک باور اند که تاب آوردن شرایط روزگار در این دودمان با این وضعیت سخت، ذیق و دشوار است. چه رسد به این که بخواهیم رشد و پیشرفت هم داشته باشیم. دروغ چرا، این فکر و خیال گاه و ناگاه به ذهن خودم هم رژه برپا می‌کند. بویژه زمانی‌که بیرون از منزل هستم و از آنجا که من اکثرا روزانه بیرون از خانه هستم و مصروف دروس در رشته قابلگی، برای همین بیشتر و بیشتر این افکار عین موریانه می‌افتند به مغز من را نابودم می‌کنند. در مورد انستیتوت گفتم، به یادم آمد تا حالا شده شکنجه روحی را هر روز و هر ثانیه تحمل کرده باشید؟ برای من رفتن به انستیتوت دقیقا از همان مسیر و راهی که می‌رفتم به دانشگاه، دست کمی از زجرآورترین شکنجه ندارد. خیلی دشوار است برایم یادآوری شکست. هربار برایم این را یادآوری می‌کند که شاید این مسیر جدید هم به پایان نرسد درست مثل رشته دانشگاهی‌ام اما با این وجود، کجاست تا تسلیم شدن. بعضی مواقع احساس می‌کنم روح خسته و فرتوت من در اوج جوانی به پیری رسیده و شاید نتواند بیشتر از این تحمل کند و دیگر نتواند قلبم بتپد. و گاه این فکر عین خوره به جانم می‌افتد که چرا این وضع و تا چه زمانی؟ خیلی سخت است وقتی می‌توانستم لیسانسه علوم سیاسی باشم اما تازه دانشجوی رشته جدید تحصیلی شده‌ام و در یک مسیر کاملا جدید قدم گذاشتم ولی خوب کجای زندگی کردن در جغرافیای سرزمینی مثل افغانستان و حتی جهان ناپایدار امروز قابل پیش‌بینی است که زندگی من  باشد. زندگی زیر سایه حکومتِ در لایه ابهام با چهره‌های مبهم و نامنوط به جایگاه مربوطه و صد البته نفهمی شرم آورِ آراسته با صد رسته، دست کمی از عذاب جان‌کاه ندارد. این را می‌نویسم چون این تنها من نبودم که دانشگاهم از دست رفت و حتی وظیفه‌ام را از دست دادم. بلکه عده زیادی تقاص پرداختند، این‌که بر مبنای چه گناه و خطایی هیچ یک حتی خود نمی‌دانم، و بالی برای پرواز از این گلستان برای پناه بردن و فرار کردن از سرمای مفرط هم ندارم. و بعضی‌ها هم چون بلبلان در خزان، به ناچار ترک آشیانه و گلشن کردند و به مهاجرت رو آرده‌اند. حالا به هر نحوی، هرکسی می‌خواست از این شرایط خودش را نجات دهد و این حال زندگی را تغییر دهد. این که با کاربرد کدام واژگان و با استفاده از کدام قاموس اسلحه‌ام را آماده کرده و ظالمان دوران را به رگبار ببندم را خود هم نمی‌دانم. مگر می‌شود منی که به این کوچکی هستم و دانش ناچیز دارم، شرایط کشوری را درک کنم و اتفاقات پی‌هم آن را بپذیرم در حالی‌که دنیا ادعای درک نکردن دارد و ادعای غیر قابل پیش‌بینی بودن شرایط در این سرزمین. در نهایت دوست دارم بنویسم، ما نسل پر رنج و پر از فغان سرزمین کهن با تاریخ و ادب رسا که متاسفانه چون سرزمین رنج تبلور نموده و چون عروسک،‌ به دست شیادان روزگار دست به دست می‌شود. عجیب نیست اگر در طول تاریخ بارها در عین موقعیت قرار گرفتیم. شاید در جمع ما هستند کسانی‌که دل بسته اند به تکرار کردن تاریخ دریک برهه مشخص زمانی و این چنین ادوار باطل با فواصل کم‌ترو زیادتر. اگر چه حال دوران یکسان نیست اما یک نکته قابل بررسی و تفکرعمیق است. آن این که چرا مردمان این سرزمین مدام دور باطل تاریخ را تکرار می‌کنند؟ شاید برای این که تمرکز همواره بر فرصت تفکر، تدبر و تعقل نبوده و در عوض تمرکز عمیق‌تر روی ایدئولوژی سازی و قوم‌گرایی بوده است. با آن‌که تحقیقات اخیر سرزمین من را ناامید کننده‌ترین سرزمین‌ها معرفی نموده است با آن‌هم امید بران است که بار دیگر آفتاب خوشبختی از افق آن طلوع کند و از این رو  این دوره تکرار به تکرار تاریخ رو به اتمام است و در افق، نمایی از پیروزی و شادمانی جلوه‌گر گردیده است. بنابراين از تمام بلبلان مهاجر و مقیم این گلشن چون بوی بهار مسرانه می‌طلبم تا امید از دست نداده و در برابر سرمایه‌ای سرد و تاریک مقاومت نموده و برای بهار سبز و خرم پیشرو کاری کنند و امیدی داشته باشند. نویسنده: ر.ف هما

ادامه مطلب


9 ماه قبل - 327 بازدید

دخترک زیبایی تولد شده بود، صورت کوچک و معصوم‌اش زیر نور مهتاب چهارده، برق می‌زد. همچون ستاره‌ای درخشان زمینی شده بود. فرشته‌ی کوچک دست و پا می‌زد گویا در تلاش برای آشنایی با دنیای جدیدش بود، بی‌خبر از اینکه در چه جغرافیای ترسناکی به دنیا آمده بود. قرار بود در افغانستان، سرزمینی ترسناک و پر از هیولا برای دختران، بزرگ شود. از همان ابتدای ورودش به دنیای انسان‌ها، پس زده شده بود. حکم موجود اضافه‌ای را داشت که پدرش و مادرش از اینکه او دختر بود، سخت در اندوه بودند. فرشته‌ی کوچک قرار بود خیلی چیزها را تحمل کند؛ دوست‌داشته نشدن از سوی پدر و مادری که از پوست و خون آن‌ها بود، بخش کوچکی از ماجرا بود. دنیای دخترانه‌اش می‌بایست خیلی زیبا می‌بود. اما هیچ یک از قشنگی‌های آن را لمس نکرد. از همان ابتدا آموخته بود که برادرش وارث و ولیعهد خانواده و از او برتر است. یاد گرفته بود همیشه بهترین‌ها سهم برادرش است. غذای خوب، لباس خوب، محبت بیشتر، توجه بیشتر همه سهم برادرش بود. اصلا پای حق و حقوق که می‌شد مشخص بود او در چه جایگاهی قرار دارد و حق اعتراض هم نداشت. آموخته بود که کلید کسب آزادی‌های فردی و برخورداری از حقوق اولیه بشری، مذکر بودن است. همیشه در گوشش زمزمه شده بود که سهمش از این دنیا، انجام کارهای خانه است و آموزش و سواد و تحصیل هیچ دردی از او دوا نمی‌کند. برایش فهمانده بودند که تنها وظیفه‌اش در این دنیا خدمت است. ابتدا خدمت به پدر، مادر و برادران، سپس که بزرگتر شد باید در خدمت شوهر باشد و تا پایان عمر خدمتش را کند. به او فهمانده بودند که او مال مردم است، گویا او از همان ابتدا هم می‌دانست جایی در آغوش خانواده‌اش ندارد و قرار است تا پایان عمر تحت ملکیت شوهرش زندگی کند. تازه نوجوان شده بود که دستش را در دست مردی گذاشتند که اسم شوهر را حمل می‌کرد. هیچ درکی از زندگی مشترک و فهمی که چرا باید شوهر کند و اصلا شوهر چه حکمی دارد، نداشت. طبعا اگر به رضایت خودش بود که حداقل حالا وارد زندگی مشترک نمی‌شد. اما مگر او حق انتخاب داشت؟ حقیقت است که او هنوز چشمانش با دیدن عروسک‌ها برق می‌زد و ذوق زده می‌شد. در افغانستان، در ازدواج‌های سنتی که از قضا تعداد‌شان هم کم نیست، کودکان دختر چون اموال و اشیای بی‌جان تبادله می‌شوند و شوهر حکم همان شانسی سربسته‌ای را دارد که اگر شانس با تو یار بود، می‌شود مردی که شاید بتوان انتظار درک و شعور را از او داشت. آخ از آن روزی که او فردی باشد که نه درکی از حقوق انسانی و بشری دارد و نه قدرت پذیرشش را. آن زمان باید فاتحه روح آن دختر را بخوانید. زیرا از منظر او زن، همان برده‌ای است که او خریده و می‌تواند در جغرافیای تنش، بتازد و هرکاری که دلش بخواهد با او انجام دهد. این تراژیدی سر طولانی دارد. دردی که نسل به نسل انتقال یافته و تکرار شده است. دخترک هنوز زندگی مشترک را هضم نکرده بود که مادر شد. خواهرشوران، مادرشوهر و تمام فامیل، حتی خانواده خودش انتظار داشتند که فرزندش پسر باشد. در غیر آن سرنوشتش مشخص بود، لت و کوب برای جرمی که هیچ نقشی در او نداشته و تحمل نیش و کنایه اطرافیان و زندگی با برچسبی به نام دخترزا بودن. این تلخی در شکل و قالب‌های متفاوت تا پایان عمر با او همراه‌ست. او است که باید درد را به جان بخرد و صدایش درنیاد. باید زن باشید تا ذره ذره درد دنیای دختر بودن را در جغرافیایی به نام افغانستان بفهمید. نویسنده: وجیهه سیرت احمدی

ادامه مطلب


9 ماه قبل - 175 بازدید

دانشکده‌ی مطالعات دین و صلح در کالج ترینیتی دوبلین، نمایشگاهی از ۲۱ قالین دست‌باف زنان افغان را برگزار کرده‌ است. این نمایشگاه زیر نام «زیبایی‌شناسی آشوب» برگزار شده و نشان می‌دهد که زنان و دختران افغانستان چگونه جنگ را در نقش‌ونگار قالین‌ها روایت می‌کنند. در اعلامیه‌ی کالج ترینیتی دوبلین آمده است که این نمایشگاه با همکاری سامان خدایاری‌فرد، کارشناس فرش و کلکسیونر ایرانی برگزار شده‌ است. برگزار کنندگان نمایشگاه «زیبایی آشوب» می‌گویند این قالین‌ها برای نخستین بار در دوبلین به نمایش گذاشته شده‌اند. به گفته آن‌ها این قالین‌ها نمادی از رنج جنگ است که به زیباترین شکل به هنر بدل شده‌اند. اعلامیه به نقل از پروفیسور گیلیان وایل، رییس دانشکده مطالعات دین و صلح نوشته است که این فرش‌ها می‌تواند گونه‌ای از هنر اعتراضی به شمار آیند. وی تصریح کرد که نقش‌های هندسی و طرح‌های گلدار این فرش‌ها با در آمیختگی با اشکال تانک‌ها و سلاح‌ها، منعکس‌کننده اختلال جنگ در زندگی روزمره است. برگزار کنندگان، این نمایشگاه هنری را در نوع خودش منحصر به فرد خوانده و هنر قالین‌بافی زنان و دختران افغانستان را ستایش کرده‌اند. در همین حال، سامان خدایاری‌فرد، نقش زنان در تولید قالین‌های راوی جنگ را ارزنده خوانده و گفت که بافت‌قالین از هنرهای خانگی و زنان افغانستان است که ریشه در سنت دیرینه آن سرزمین دارد. در حالی قالین دست‌باف زنان افغان در نمایشگاه «زیبایی‌شناسی آشوب» به نمایش گذاشته می‌شود که حکومت در بیش از دو سال گذشته، محدودیت‌های شدیدی علیه دختران و زنان وضع کرده است. در حال حاضر دختران و زنان به مکتب و دانشگاه نمی‌توانند. این اقدام حکومت فعلی باعث شده است که میلیون‌ها دانش‌آموز دختر از آموزش باز بماند. در کنار آن زنان از رفتن به‌ باشگاه‌های ورزشی، رستورانت‌ها، حمام‌های عمومی، معاینه توسط پزشکان مرد، سفر بدون محرم و کار در موسسات غیردولتی داخلی و بین‌المللی و حتی دفاتر سازمان ملل در افغانستان منع شده‌اند.

ادامه مطلب


10 ماه قبل - 162 بازدید

چند روز پس از هفتم و هشتم ثور بهار امسال، گذرم به چهارراهی پُل‌سرخ می‌افتد. طرف ریاست پاسپورت می‌روم. همین‌طور که پیش می‌روم، به چهار اطرافم نظر می‌اندازم. رنگ‌وبوی همه‌چیز و همه‌کس در پل‌سرخ تبدیل شده؛ پل‌سرخ مرکز آدم‌های فرهنگی کابل، در نظام پیشین بود. کافه‌های شیک، رستورانت‌های مجلل، کتاب‌فروشی‌های بزرگ و مراکز فرهنگی بسیاری در پل‌سرخ فعالیت می‌کردند و شب و روز، میزبان آدم‌های فرهنگی، برنامه‌های فرهنگی و جوانانی بودند که به جز ادبیات، سینما، شعر و فلسفه به چیز دیگری نمی‌اندیشیدند. همه‌چیز را از عینک روشن‌فکری‌شان می‌دیدند. از شاملو، شکسپیر، آرنت، حراری و محفوظ می‌گفتند. «اسامه»، «بودا از شرم فرو ریخت» و «نیمه‌شب در پاریس» را تحلیل می‌کردند. از مکتب‌های سیاسی می‌گفتند، نظریه‌های دانشمندان را مطرح می‌کردند و نسخه‌های بسیاری برای دولت و نظام موفق می‌پیچیدند. جنب‌و‌جوش، فضای آن روزها و آدم‌های فرهنگی پل‌سرخ، تمامی کسانی که گذرشان به کابل افتاده بود، آن روزگار را به یاد دارند. کسی را نمی‌توان سراغ داشت که کابل را در آن روزها و این روزها دیده باشد، از فضای پل‌سرخ، مرکزهای فرهنگی و آدم‌هایش چیزی نگوید و تاسف نخورد. به سر پل پل‌سرخ می‌رسم. روی پُل، مردان بسیاری با دوچرخه‌های‌شان در قسمت پیاده‌رو پل، چشم به‌راه ایستاده‌‌اند. روی پل ایستادن کار هر روزه‌ی شان‌ است. بعضی‌ از آن مردان، بیل، کلنگ و وسایل رنگ با خود دارند و تعدادی هم، ابزار چاه‌کنی. بدون استثنا همه‌ی ‌شان کارگر اند. آدم‌های روی پل تا گرم شدن هوا آن‌جا می‌مانند، هوا که گرم می‌شود، سبزی‌فروش‌ها و میوه‌فروش‌ها با آن بلندگوهای همیشه روشن‌شان به جمع کارگران روی پل می‌پیوندند و تا شب نرخ میوه‌ها و سبزی‌های‌شان را تبلیغ می‌کنند. با زبان ساده و عام فهم، هر کدام واژه «لیلام» را در تبلیغ محصول‌شان استفاده می‌کنند. مقصد همه‌ی آدم‌های روی پُل یکی‌ست: نان! یکی چشم به‌راه مشتری است و دیگری چشم به‌راه کار. و صد البته حکومتی‌ها هم دنبال اخاذی از این قشر همیشه‌ گرسنه. برای این‌که بیشتر حال و اوضاع آدم‌های روی پل را بفهمم، در گوشه‌ای می‌ایستم. آدم‌ها، چشم‌ها و حرکت‌شان را زیرنظر می‌گیرم. از آن‌سوی پل دو مرد با ریش‌ بلند و یک مرد مسلح را می‌بینم که کنار هر سبزی‌فروش و میوه‌فروش روی پل می‌ایستد. آن‌که مسلح است به دنبال یکی از آن دو راه می‌رود. دنبال آنی که پول به دست دارد. یکی از آن دو با خودکار روی دفترچه چیزی می‌نویسد و می‌دهد دست آن یکی و خودش می‌رود سراغ آدم بعدی، میوه فروش و سبزی فروش بعدی. آن دیگری که پول به دست دارد و فرد مسلح پشت سر اوست، کاغذ نوشته شده را به سبزی فروش و به میوه فروش می‌دهد و به اندازه رقم نوشته شده روی کاغذ، از آن‌ها پول می‌گیرد. پنجاه افغانی، صد، دو صد، کمتر و یا بیشتر. هرکسی به اندازه سبزی‌ها و میوه‌های روی گاری‌اش. آن یکی که مسوول جمع آوری پول است، دستش پر شده از پول. کسی جرأت نداشت اعتراض کند. نه میوه فروش‌ها و نه سبزی فروش‌ها. همگی به اندازه‌ی رقم‌ نوشته شده روی کاغذ، پول‌های‌شان را شمرده شمرده کف دست او می‌گذاشتند. آن روز میوه‌فروش‌ها و سبزی‌فروشی‌ها چه دست‌ودل باز شده بودند. تعجب کرده بودم. پس از اینکه آن دو مرد با ریش بلند و مرد مسلح از آن‌جا رفتند، پیش یکی از میوه‌فروش‌های روی پل رفتم و پرسیدم که به چه دلیلی به آن‌ها پول داده اند. او گفت آن دو، مأمور اداره شهرداری بودند: «هر ماه از ما پول می‌گیرند، گاهی صد افغانی می‌گیرند و گاهی بیشتر. کاش کار و بار باشه. ما آنقدر درآمد نداریم. مجبور استیم پیسه را بتیم وگرنه ما ره کار کدن نمی‌مانن. کراچی ما ره قید می‌کنند.» با دیدن این صحنه، جمله‌ی «نان از هرکجا که آید، مقدس است.» یادم آمد. ذهنم هنوز برای این پرسش‌ که نان کدام یک مقدس است؟ نان آن‌که با زور شانه به دست می‌آید یا آن‌که با زور تفنگ؟ پاسخی ندارد. نویسنده: سینا 

ادامه مطلب


12 ماه قبل - 755 بازدید

هوا نسبتا خشک بود، گرد و غباری که با پاهای ساره بلند شده بود، در هوا می‌چرخید. برخلاف چرخش‌های بازیگوش غبار در فصل بادبادک‌بازی، آسمان ابری آن روز، هوای سنگین و ظالمانه‌ای را در خود نگه داشته بود. ساره ۱۴ ساله که حالا باید مشغول کتاب‌های درسی‌اش می‌بود و معادلات ریاضی، فیزیک شاید هم آزمایش‌های مضمون کیمیا را حل می‌کرد، اما سبدی سنگینی از لباس‌های شسته شده را به سمت بازار شلوغ حمل می‌کرد، وزن رویاهای ازدست‌ رفته‌اش از لباس‌های نمدار داخل سبد، سنگین‌تر بود. بازگشت حکومت فعلی، قالیچه را از زیر پای دنیای ساره ربوده بود. مکتب از جنب و جوش دانش‌آموزان، پچ پچ دختران، هیاهوی رقابت‌های درسی ساکت شده بود و دیگر از کتاب‌های درسی که زمانی همراهان او در سفرهای اکتشافی بودند، خبری نبود. دلش برای آن زمزمه‌های درون صنفی با هم‌صنفی‌هایش تنگ شده بود، رویاهای مشترک پزشک، معلم و نویسنده شدن. دیگر از آن رویا و آرزوها خبری نبود، گویا کسی تمام آن‌ها را از روزگار ساره دزدیده بود. مثل هوای سنگین آن روز، پر از بغض بود. در بازار، او به طرز ماهرانه‌ای در میان انبوه مردم حرکت می‌کرد و چشمانش روی چهره‌های آشنا می‌چرخید. ننه عایشه، چراغ مهربانی در منظره‌ای خشن، در گوشه همیشگی خود نشسته و سخت مشغول ترمیم لباس‌ها بود. ساره زیر لب سلامی گفت، نگاه هر دو درد را فریاد می‌زد. ساره در دستان چروکیده ننه عایشه، انعکاسی از آرزوهای ازدست رفته‌اش را دید. روزها به هفته‌ها تبدیل شدند، هر کدام یک چرخه یکنواخت از کارها و یک خلاء خراشنده. ساره با داستان‌هایی که ننه عایشه در زیر ردای شب‌های پر ستاره به اشتراک می‌گذاشت، آرامش پیدا می‌کرد. قصه‌های مکاتب پنهان، زنان شجاعی که از محدودیت‌ها برای یادگیری سرپیچی می‌کردند، مانند شعله‌های کوچک در قلب ساره سوسو می‌زد و از خاموش شدن خودداری می‌کرد. یک شب، ننه عایشه، زیر درخشش ملایم نور شمع، پرده از رازی برداشت. او از یک کلاس درس مخفی که به شکل یک کارگاه کوچک گلدوزی مبدل شده بود، صحبت کرد. هرچه بود، قلب ساره را به جست و خیز وادار کرد، بذر کوچک امیدی در میان غبار شکوفا شد. روز بعد، ساره، در حالی که خود را با شال سنگینی پوشانده بود، وارد کلاس موقت شد. چشمان او با ده‌ها جفت چشم درخشان روبرو شد که هر کدام، همان آتش سرکشی را در خود داشتند. زن جوانی که زمانی دانشجوی دانشگاه بود و اکنون معلمی مخفیانه، آن‌ها را به سفری در دانش هدایت کرد و داستان‌های تاریخ، علم و ادبیات را زمزمه کرد. در آن فضای کوچک و پنهان، ساره دختری را که همیشه در اعماق وجودش نفس می‌کشید، دوباره کشف کرد. گرد و غبار بیرون، نتوانست نور درون او را کم کند. درخشش آرام صفحات کتاب و زمزمه‌های خاموش دانش، همه برایش فوق‌العاده بود، ساره می‌دانست که حاکمان فعلی ممکن است جهان بیرون را کنترل کنند، اما آن‌ها هرگز نمی‌توانند ذهن، روح و رویاهای او را بدزدند. آن‌ها نتوانستند شعله ی یادگیری را که به خوبی در درونش سوسو می زد، خاموش کنند، شعله‌ای که روزی مسیر را برای او و افراد بی‌شماری روشن خواهد کرد. درس‌ها لحظات کوتاه و دزدیده شده در زندگی دیکته شده توسط واقعیت‌های خشن بود. با این حال، آن‌ها یک راه نجات بودند، گواهی بر روح پایدار انسانی. ساره تک تک تکه‌های دانش ربوده شده را مانند گوهری گران‌ها گرامی می‌داشت، یادداشت‌هایش را در میان چین‌های شالش پنهان می‌کرد، قلبش با زبانی مخفی که فقط او و دختران دیگر می‌فهمیدند، با آرامش می‌تپید. او اکنون خوشحال بود. سفر، مملو از خطر بود. ترس همیشگی از کشف، سنگین بود، اما دختران استقامت کردند و تشنگی آن‌ها برای دانش، سپری در برابر تاریکی خفه کننده بود. آن‌ها نه تنها از معلم موقت خود، بلکه از یکدیگر یاد گرفتند، روح جمعی خود را نیرویی به قدرتمندی هر سلاح دیگری کردند. زیرا در سرپیچی آرام از یادگیری، ساره قدرتی را کشف کرد که هرگز نمی‌دانست از آن برخوردار است، قدرتی که او را بسیار فراتر از محدودیت‌های دنیایش می‌برد.  نویسنده: معصومه پارسا

ادامه مطلب