برچسب: قالین بافی

4 هفته قبل - 166 بازدید

در یکی از کوچه‌های خاموش و خاک‌آلود کابل، دختر جوانی به‌نام *عاطفه* زندگی می‌کند. خانه‌شان ساده است، با دیوارهای گلی و فرش‌های کهنه، اما تا همین یکی‌دو سال پیش، این خانه پُر بود از شور و آرزوهایی که حالا فقط در خاطره‌ها مانده‌اند. عاطفه روزگاری دانشجوی سال سوم رشته‌ی *طب معالجوی* بود؛ دختری پرشور، با انگیزه‌ای روشن و قلبی آکنده از امید، که هر روز با اشتیاق به دانشگاه می‌رفت. از کودکی رؤیای داکتر شدن در سر داشت. مادرش می‌گوید از همان صنف‌های ابتدایی مکتب، همیشه در مورد بیماری‌ها می‌پرسید، کتاب‌های طبی می‌خواند و می‌گفت که روزی می‌خواهد زنانی را تداوی کند که در شفاخانه‌ها صدای‌شان شنیده نمی‌شود. وقتی وارد دانشگاه شد، زندگی‌اش رنگ تازه‌ای گرفت. ساعت‌ها مطالعه می‌کرد، با دوستانش گروه‌های درسی تشکیل می‌داد و با علاقه در صنف‌ها حضور می‌یافت. او می‌خواست مفید باشد، عالم شود، و تکیه‌گاهی شود برای زنان این سرزمین؛ زنانی که همیشه در حاشیه‌ی خدمات صحی قرار داشتند. اما آنچه نمی‌دانست، این بود که *سرنوشت*، در پیچ تلخ یک تحول سیاسی، قرار است مسیر زندگی‌اش را به‌کلی تغییر دهد… در یکی از روزهای سرد زمستان، خبری تلخ به‌گوش رسید: *تحصیل دختران در پوهنتون‌ها متوقف شده است.* عاطفه اول باور نکرد؛ فکر ‌کرد شایعه‌ای بیش نیست یا شاید اشتباهی پیش آمده. اما وقتی روزی با چشمان خودش دید که دروازه‌ی پوهنتون بسته است، حقیقت را پذیرفت. همان روز، ساعت‌ها پشت آن دروازه‌ی سرد و بسته نشست. نه حرفی زد، نه گریه کرد؛ فقط با نگاهی خاموش، به سکوت سنگین ساختمان‌های دانشگاه خیره ماند. جایی که روزی برایش نماد امید بود، حالا در برابرش چون دیواری سنگی ایستاده بود. همان‌جا، تمام رؤیاهایش فرو ریختند، همان لحظه که دیگر اجازه نداشت وارد دنیایی شود که روزگاری برای ساختنش جنگیده بود. کتاب‌های درسی‌اش را در گوشه‌ای از اتاق چید، روپوش سفیدش را در کمد آویخت، و از آن روز به بعد، دیگر هرگز پا به آن مسیر نگذاشت. اما عاطفه دختری نبود که به این آسانی تسلیم شود. پس از چند هفته خانه‌نشینی و دلسردی، تصمیم گرفت دوباره برخیزد و راهی پیدا کند. هرچند دیگر اجازه نداشت به صنف برود، اما دلش هنوز با علم و طب می‌تپید. تصمیم گرفت در دواخانه‌ای کار کند. مدرک رسمی نداشت، اما دانش و مهارتش از بسیاری کسانی که در این زمینه کار می‌کردند بیشتر بود. در چند دواخانه در مناطق مختلف کار گرفت. معاشش اندک بود، ساعت‌های کاری طولانی، اما دلش پُر از امید. خودش می‌گفت: «وقتی نسخه می‌خواندم یا دوا آماده می‌کردم، حس می‌کردم هنوز بخشی از دنیای طب هستم.» این کار برایش فقط یک وظیفه نبود؛ زنده نگه‌داشتن رؤیایی بود که روزی زیر چادر دانشگاه شکل گرفته بود. اما باز هم قانون تازه‌ای آمد. این‌بار اعلام شد که هیچ‌کس بدون سند رسمی نرسی یا قابلگی اجازه‌ی کار در دواخانه را ندارد. همین تصمیم ناگهانی، آخرین روزنه‌ی امید عاطفه را هم بست. دواخانه‌هایی که در آن‌ها با زحمت و علاقه کار می‌کرد، مجبور شدند او را کنار بگذارند. هر بار که از یکی از آن دواخانه‌ها بیرون می‌آمد، دلش بیش از پیش می‌شکست؛ نه به‌خاطر معاش، بلکه برای فاصله‌گرفتن از چیزی که به زندگی‌اش معنا می‌داد. علم، کمک‌کردن، امید… همه‌اش آرام‌آرام از دستش می‌رفت، بی‌آن‌که گناهی کرده باشد. وقتی کار در دواخانه هم از دست رفت، عاطفه دوباره به خانه برگشت. روزهایش بی‌رنگ و بی‌صدا شدند. از صبح تا شب، در سکوت خانه قدم می‌زد، گاهی به دیوار خیره می‌شد و گاهی به کتاب‌های خاک‌خورده‌ی طبی که روزی با عشق ورق می‌زد. مادرش از دور نگاهش می‌کرد و دلش آتش می‌گرفت. تا این‌که یک روز به آرامی گفت: «دخترم، قالین‌بافی یاد بگیر. اگر راه پوهنتون بسته شده، لااقل هنری داشته باشی که تنها نمانی.» عاطفه اول مخالفت کرد. بغض‌کرده گفت: «این دستان، قرار بود نبض مریض را بگیرند، نه نخ و پود قالین را.» اما ناچار شد. نه به‌خاطر علاقه، بلکه چون فهمید بیکاری، بیشتر از هر دردی، آدم را می‌خورد و می‌فرساید. حالا بیشتر از یک‌ونیم سال می‌شود که عاطفه قالین می‌بافد. هر صبح زود از خواب برمی‌خیزد، چای تلخی می‌نوشد و آرام‌آرام می‌رود سر دار قالین. ساعت‌ها در همان وضعیت می‌نشیند؛ گره می‌زند، رنگ می‌چیند، طرح می‌سازد. دستانش پینه بسته‌اند، چشمانش کم‌سو شده‌اند، کمرش همیشه درد می‌کند؛ اما هیچ‌کدام از این دردها به اندازه‌ی آن سوز درونی برایش طاقت‌فرسا نیست. می‌گوید: «هیچ‌کدام از قالین‌هایی را که می‌بافم، دوست ندارم. هر گره‌اش برایم یک خاطره‌ی دفن‌شده است، هر طرحش، یادآور یک رؤیای نیم‌جان.» دوستان دانشگاهی‌اش حالا هرکدام در مسیرهای گم‌شده‌ای پراکنده‌اند. یکی مهاجر شده، یکی ازدواج کرده، دیگری هم گوشه‌ی خانه مانده و با افسردگی می‌جنگد. تماس‌ها کم شده، صداها خاموش مانده‌اند، امیدها زیر خاکستر فراموشی پنهان شده‌اند. عاطفه آه می‌کشد و می‌گوید: «وقتی صنف سوم بودم، روزی نبود که در مورد آینده حرف نزنیم. حالا هیچ‌کس حتی نمی‌پرسد که هنوز زنده‌ای یا نه…» وقتی از او می‌پرسند: «هنوز امید داری روزی دانشگاه باز شود؟» فقط شانه بالا می‌اندازد و آهی می‌کشد. آرام می‌گوید: «نه... دیگر امیدی ندارم. اوایل، هر روز منتظر بودم، روزها را می‌شمردم، خبرها را دنبال می‌کردم. اما حالا حتی نمی‌خواهم بدانم چه می‌گذرد. چون می‌ترسم که بیشتر ناامید شوم.» گاهی شب‌ها، دفترچه‌ای را باز می‌کند و می‌نویسد؛ حرف‌هایی که با کسی نمی‌گوید. در یکی از برگه‌هایش نوشته است: «ما رفتیم دانشگاه، درس خواندیم، آرزو داشتیم مفید باشیم... اما حالا نه صنف مانده، نه کتاب، نه دواخانه، نه امید. فقط دستانی مانده که روزی می‌خواستند شفا بدهند، اما حالا گره می‌زنند، تار می‌کشند، قالین ...» او دیگر از حکومت چیزی نمی‌خواهد؛ نه التماس می‌کند، نه شعار می‌دهد. فقط می‌خواهد شنیده شود. می‌گوید: «من به هیچ‌کس چیزی نگفتم، چون دیدم فایده ندارد. اما اگر کسی هست که صدای ما را بشنود، فقط بگوید که ما گم نشویم... ما هنوز هستیم، اما در خاموشی، در تاریکی، در حاشیه.» داستان عاطفه تنها یک قصه نیست؛ روایت هزاران دختری‌ست که قربانی شدند، نه به‌خاطر اشتباه، بلکه به‌خاطر خاموش‌ ماندن‌شان در جامعه‌ای که صدای دختران را نمی‌خواهد بشنود. او یکی از چهره‌های فراموش‌شده‌ی نسلی‌ست که قرار بود آینده را بسازند، اما اکنون، با دستان پینه‌بسته و قلب‌های زخمی، در کنج خانه‌ها گره می‌زنند، تار می‌کشند و رؤیاهای خاموش‌شان را در تار و پود قالین‌ها دفن می‌کنند. نویسنده: سارا کریمی

ادامه مطلب


6 ماه قبل - 266 بازدید

اسمش زهره بود. سیزده ‌ساله، لاغر با چشم‌هایی که اگرچه رنگشان قهوه‌ای تیره بود، اما همیشه چیزی از اندوه را در خود حمل می‌کردند. در محله‌ی خاک‌آلود و پرغبار حاشیه‌ی مزارشریف زندگی می‌کرد. خانه‌شان، یک اتاق گلی و کوچک بود با سقفی نیمه فروریخته که هر زمستان از لای شکاف‌هایش سرما با نفس سنگینش به درون خانه می‌خزید. تا سه سال پیش، زهره هر روز با دفتری کهنه و قلمی قرضی، به مکتب می‌رفت. دختر باهوشی بود؛ از آن‌هایی که آموزگاران با افتخار از پاسخ‌هایش یاد می‌کردند. کتاب‌های ریاضی را از روی کنجکاوی می‌بلعید، و عاشق این بود که داستان‌های فارسی دری را بلند بخواند. گاهی شب‌ها برای مادرش شعرهای حافظ می‌خواند که از کتاب درسی‌اش حفظ کرده بود، و مادر آه می‌کشید و زیر لب می‌گفت: «کاش عمرت مثل این بیت‌ها آزاد می‌بود.» اما روزی رسید که دروازه‌های مکتب برایش بسته شد. حکمی آمد، یک دستور خشک و بی‌احساس از بالا: "دختران بالاتر از کلاس ششم، دیگر اجازه‌ی تحصیل ندارند." برای زهره، مثل این بود که ناگهان نور خاموش شد. دفترش را بست و در گوشه‌ای از صندوقچه گذاشت. مادر گفت شاید چند ماهه باشد، پدر امیدوار بود که دنیا تغییر کند، اما ماه‌ها رفتند و خبری از گشایش نشد. کتاب‌ها خاک گرفتند و زهره خموش‌تر و خموش‌تر شد. در همان ایام، پدرش بیمار شد. کارگر ساده‌ی ساختمان بود، اما کم‌کم درد در کمرش افتاد و نتوانست دیگر روی داربست برود. نان‌آوری خانه افتاد روی شانه‌های نحیف مادر و دختر. مادر چند ساعت در روز در خانه‌های مردم رخت می‌شست، اما کافی نبود. زهره پیشنهاد داد که به کارگاه قالین‌بافی برود؛ یکی از همان کارگاه‌هایی که زن‌ها و دخترهای محله از صبح تا شب در آن کار می‌کردند. مادر اول مخالفت کرد. نمی‌خواست زهره با انگشتان کوچک و نازکش تاول بزند. اما چاره‌ای نبود. نان نبود، دوا برای پدر نبود، اجاره خانه عقب‌افتاده بود. روزی رسید که مادر گفت: «برو، ولی هر وقت خسته شدی، برگرد. ما گرسنه می‌مانیم، اما تو را نمی‌شکنیم.» کارگاه قالین‌بافی پشت کوچه‌ای باریک و پر از سنگ‌ریزه بود. درِ آهنی زنگ‌زده‌ای داشت که با صدایی خش‌خش‌کنان باز می‌شد. فضای کارگاه تاریک بود، با پنجره‌هایی که شیشه نداشتند و تنها با پلاستیک پوشیده شده بودند. دارهای قالین از زمین تا سقف کشیده شده بودند، و صدای کوبیدن شانه‌های آهنی روی پودهای قالین مثل تپش قلب مکان، مدام در گوش می‌پیچید. زهره از روز اول شروع به بافتن کرد. اولش انگشت‌هایش می‌بریدند، خون می‌آمد، ولی کسی توجهی نمی‌کرد. زن کنارش ــ خدیجه بی‌بی ــ گفت: «خون که به ریزه، یعنی داری یاد می‌گیری.» و واقعاً هم همین‌طور شد. زهره کم‌کم گره زدن پودها را یاد گرفت. نقش‌ها را حفظ کرد. حالا خودش می‌توانست نقش بزند: بته، ترمه، لچک، گلِ شاه‌عباسی. اما با همه‌ی این‌ها، زهره آدم آن کارگاه نبود. دنیای قالین برایش دنیای حبس بود. هر گره، برای او یک میخ بود که به تابوت رؤیاهایش کوبیده می‌شد. هر خط قالین، خطی از نوشته‌های کتابی بود که دیگر اجازه نداشت بخواند. او شب‌ها که به خانه برمی‌گشت، دست‌هایش می‌سوخت، اما ذهنش پر از سؤال بود. مادرش گاهی شب‌ها می‌دید که زهره زیر پتو نشسته و با چراغ‌قوه کوچکش ــ همان که پدر روزی از بازار خریده بود ــ دارد چیزی می‌نویسد. یک دفتر کوچک خاکی‌رنگ که آن را پشت صندوقچه قایم کرده بود. زهره در آن دفتر، رؤیاهایش را می‌نوشت: «اگر روزی مکتب باز شود، دوباره خواهم رفت، حتی اگر باید دوباره از کلاس اول شروع کنم.» «من می‌خواهم داکتر شوم، چون روزی که پدرم افتاد، کسی نبود که دردش را بفهمد.» «اگر زن بودن جرم است، من به جرمم افتخار می‌کنم.» یکی از روزهای بهار، مردی از کابل به کارگاه آمد. قرار بود قالین‌ها را برای صادرات ببیند. چشمش افتاد به قالینی که زهره نقش زده بود: زمینه‌ی آبی سیر با گل‌های قرمز روشن، هماهنگ، دقیق، با نقش‌مایه‌هایی که از قالین‌های هرات الهام گرفته بود. پرسید که کار کیست؟ صاحب کارگاه گفت: «یک دخترک است... با دست‌های نازک ولی مغزی پر از رنگ.» مرد سر تکان داد و بعد آرام به زهره نزدیک شد. گفت: «تو خیلی هنرمندی.» زهره فقط لبخند زد. عادت نداشت با مردهای غریبه حرف بزند. آن شب، وقتی به خانه برگشت، دست‌هایش را در آب گرم گذاشت، ولی فکرش پر از صدای آن مرد بود. برای اولین‌بار کسی کارش را ستایش کرده بود. دفترش را درآورد و نوشت: «شاید هنوز هم امیدی هست.» اما روزها همچنان گذشتند. مکتب همچنان بسته بود. زهره قالین می‌بافت، شب می‌نوشت، روزها ساکت‌تر می‌شد، و شب‌ها در ذهنش درهای بسته مکتب را یکی‌یکی باز می‌کرد. گاهی خودش را تصور می‌کرد که با روپوش آبی و چادری سفید، وارد صنف می‌شود، آموزگار می‌شود، به دخترهایی مثل خودش خواندن یاد می‌دهد. یک روز، دفترش پر شد. آخرین صفحه‌اش را این‌گونه نوشت: «قالین را می‌بافم، اما در ذهنم کتاب می‌نویسم. گره‌ها را می‌زنم، اما هر گره، حرفی از نام من است. من زهره‌ام. دختری که از مکتب بازماند، ولی از رؤیا نه.» نویسنده: سارا کریمی

ادامه مطلب