
در گوشهای از شهر هرات، جایی میان کوچههای نیمه خاکی و دیوارهای فرسوده، خانوادهای زندگی میکند که هر روزشان با درد آغاز میشود و با نگرانی به پایان میرسد. مرد خانواده، حسیبالله، ۴۰ سال دارد، اما سالهاست که دیگر رمقی در تن ندارد. کلیههایش از کار افتادهاند، و برای زنده ماندن، باید هر دو روز یکبار خود را به مرکز صحی برساند و دیالیز شود. ماشین دیالیز برایش مثل طناب نجاتیست در دریایی متلاطم، اما همین طناب هم هزینه دارد، انرژی میبرد، و تن رنجورش را هر بار ضعیفتر از قبل به خانه برمیگرداند. اما دیالیز پایان ماجرا نیست. هر شش ماه، به دلیل پیچیدگی وضعیت کلیوی و عفونتهای داخلی، باید عمل جراحی انجام دهد. این عملیات نه فقط جسم او را زخمیتر میکند که جیب خانواده را نیز تهیتر از قبل میگذارد. هر بار، خانواده مجبور میشوند قرض بگیرند، وسایل خانه را بفروشند، یا از خویشاوندان کمک بخواهند؛ و هر بار بازپرداخت این کمکها مانند باری سنگینتر بر دوششان مینشیند. همسرش، مریم، زنیست ۳۵ ساله، اما خطوط عمیق روی صورتش گویی از زن سالخوردهای خبر میدهد. روزی نبود که بهسلامت همسرش فکر نکند. اما از وقتی بیماری حسیبالله شدت گرفته، خودش هم بهشدت بیمار شده است. شکمبهپاکیهای مکرر، جارو و شستوشوی خانههای مردم، برداشتن سطلهای آب سنگین، و پاککاری خانههای اعیاننشین، ریههایش را بیمار کرده. پزشکها گفتهاند که دچار مشکلات تنفسی مزمن شده، اما وقتی نانی برای خوردن نیست، استراحت و دارو تبدیل به یک رؤیای دور و دراز میشود. مریم میگوید: «وقتی شوهرم از شفاخانه برمیگرده، نیمهجان است. من اگر استراحت کنم، کی نان بیاره؟ دخترم ۸ ساله است، هنوز باید درس بخوانه، نه که کمک نفقه بده.» مریم صبحها زود از خانه بیرون میزند، با سطل و جارو و پارچههای کهنه. در خانههای مردم کار میکند، و با مزد ناچیز روزانهای که به دست میآورد، نانی، بورهای، یا کمی روغن به خانه میآورد. اما این درآمد اندک حتی هزینه دوای شوهرش را هم تأمین نمیکند. گاهی خویشاوندانشان دستبهدست میدهند و چند بوجی آرد یا چند قوطی روغن برایشان میفرستند. اما شرم این کمکها مریم را در خودش مچاله میکند. با صدایی لرزان میگوید: «پدرم خدابیامرز همیشه میگفت، نان اگر با عرق پیشانی باشه، بوی خوش داره. حالا ما نه عرق داریم، نه پیشانی بلند. فقط دست دراز کردهایم، هر روز.» دخترشان، سمیرا، ۸ ساله است. روزگاری کتابهای درسی را با شوروشوق ورق میزد، اما حالا بیشتر وقتها باید در خانه بماند تا از پدر مراقبت کند. گاهی وقتی مادرش دیر میرسد، اوست که باید برای پدر دارو بیاورد، یا برنج را دم کند. روزهایی هست که حتی نان خالی هم در خانه نیست، و سمیرا تنها با آبقند روز را سپری میکند. او با لحنی کودکانه اما غمگین میگوید: «در مکتب همه دوستایم صنفیهای نو دارن، کتاب نو، چپنای نو... من دیگه مکتب هم دوست ندارم. معلم همیشه میگه باید غذا بخورین تا یاد بگیرین. من وقتای زیاد گشنه هستم.» خانهشان کوچک است، با سقفی چوبی که در زمستانها از سرما نفوذ میکند و در تابستان از گرمای خفهکننده پر میشود. هیچ وسیلهای برای راحتی ندارند، تنها یک فرش کهنه، یک بخاری زنگزده، و یک پتوی پاره. در گوشهای از خانه، چند داروی استفادهنشده که تاریخ مصرفش گذشته، به یادگار ماندهاند؛ داروهایی که هیچوقت نتوانستند تهیهاش کنند. بارها به نهادهای دولتی و خیریهها مراجعه کردهاند. یکبار کمکی ناچیز دریافت کردند، اما دیگر هیچکس صدایشان را نشنیده است. مریم میگوید: «ما صدای آهستهایم. فقط وقتهایی که صدا بلند میشه، مردم میبینند. اما ما از فریاد زدن خستهایم، فقط نفس میکشیم، با درد.» با وجود همه سختیها، هنوز رشتهای از امید در دلشان هست. مریم آرزو دارد روزی شوهرش دوباره توان راه رفتن داشته باشد. سمیرا هنوز بعضی شبها کتابهای کهنهاش را ورق میزند و برای خودش بلند میخواند و حسیبالله، با لبخند کمرنگی که بهسختی روی لبان خشکیدهاش مینشیند، گاهی میگوید: «خدا اگر دردی داده، صبرش را هم میدهد.» اما تا آن زمان، این خانواده باید در میان گردباد بیماری، فقر، و رنج، هر روز برای زندهماندن بجنگند و شاید، فقط شاید، روزی کسی صدای آهستهشان را بشنود... نویسنده: سارا کریمی