
اسدالله تنها چهار سال داشت که حادثهی تلخی همه چیز را از او گرفت. پدرش که در شهر مشهد بهعنوان کارگر ساختمان کار میکرد، روزی هنگام بازگشت از کار، در یک چهارراه شلوغ، با موتری تصادف کرد و در جاه جان داد. آن روز، خانه سادهای که در حاشیه شهر برای اجاره گرفته بودند، به خانه ماتم تبدیل شد. جسد پدر را تنها با یک تکه لباس که از بدنش باقیمانده بود، دفن کردند. مادرش تا چند روز نه نان خورد، نه حرف زد. بعدتر درحالیکه چادرش را محکم به سر بسته بود، با چشمانی ورم کرده از گریه بیرون رفت و سراغ کار رفت؛ از خانهای به خانه دیگر، از آشپزخانهها تا حیاطهای پر از خاک، در دستهایش آبله میزد، کمرش خم میشد اما هیچگاه شکایت نکرد. زیرا سه طفل در خانه داشت: اسدالله و دو خواهر کوچکش. سالها گذشت اسدالله بزرگتر شد، اما مثل همسالانش نه به مکتب رفت نه دنیای کودکی را تجربه کرد. از 9 سالگی همراه مادرش کار میکرد. ابتدا در بازارها دستفروشی میکرد، بعد که کمی قد کشید، خودش در چهارراهها گل میفروخت. یک بکس دستی کوچک داشت، با چند شاخه گل مصنوعی و چند گل تازه که اول صبح آنها را از میدان گلفروشی میخرید و تا شب در خیابانها میگشت کسی به او رحم نمیکرد گاه مردم با بیاحساسی از کنارش میگذشتند، گاهی او را میراندند و گاه فریاد میزدند که به همان جایی که آمده است بازگردد. با تمام این تحقیرها، او هر روز گل میفروخت. زیرا در دلش آرزو داشت که بتواند روزی مادرش را از کارهای شاق نجات دهد. شبها، وقتی خسته و زخمی به خانه میرسید نان خشک را با خواهرانش قسمت میکرد، دستان مادر را با مهربانی میگرفت و در دلش دعا میخواند. اما یک روز، همه چیز فروریخت. در میدان ونک، نزدیک یک رستوران که همیشه مشتری زیاد داشت، نیروهای انتظامی از موترهایشان پیاده شدند و شروع به گرفتن دستفروشان و کودکان مهاجر کردند. اسدالله وقتی چشمش به آنان افتاد، گلها را محکم گرفت و فرار کرد اما کفشهایش کهنه و پاره بودند چند قدم بیشتر ندویده بود که زمین خورد یکی از مأموران او را از پشت گرفت. گلها از بکس افتادند روی جاده پهن شدند موترها از رویشان رد شدند و آن رنگ سرخ به رنگ خاک یکسان شد؛ دستانش را محکم بستند یکی از مأموران گفت: «این هم یکی دیگر از همانهاست. بدون کارت، بدون مدرک، باید دیپورت شود.» او را به مرکز نگهداری مهاجران انتقال دادند یک ساختمان سرد با اتاقهایی پر از مهاجر، گریه کودکان، فریاد زنان، و سکوت مردان ناامید، هیچکس به حرف اسدالله گوش نداد. چند بار نام مادرش را صدا زد. گفت که او مریض است خواهرانش منتظر ناناند. اما کسی نه دلسوزی داشت و نه گوش شنوا، ده روز در آنجا ماند بیکسی کشید، بیخوابی، گرسنگی، و اشک. بعد با دستهای دیگر از مهاجران، سوار بر موترهای نظامی، به مرز اسلام قلعه انتقال داده شد. بی کارت، بیلباس، ناامید. با همان کفشهای پاره و پیراهن نازک، به خاک افغانستان انداخته شد. در مرز، هیچکس منتظرش نبود. هیچ نامی از خانوادهاش در سیستم نبود. تنها یک مأمور افغان که مسئول تحویل مهاجران بود، پرسید: «نامت چیست؟ از کجایی؟ کی را داری اینجا؟» او با صدایی لرزان جواب داد: «اسدالله هستم، پدرم ده سال پیش مرده، مادرم در تهران مانده... کاکایم در هرات زندگی میکند، اما دقیق نمیدانم کجاست.» مأمور دستی به سرش کشید، آهی کشید و گفت: «بچه جان، به اینجا تعلق نداری، اما باید بسازی.» او را با چند مهاجر دیگر به شهر هرات فرستادند. با تلاش بسیار، یکی از کاکاهای دورش پیدا شد. مردی که خودش هشت طفل داشت، با زنی مریض و خانهای که سقفش چکه میکرد. کاکایش ابتدا او را پذیرفت، اما چند روز بعد، فشار زندگی او را خسته کرد. فریاد میزد، دشنام میداد، و میگفت: «چرا این طفل را بر ما بار کردند؟ خودمان هم نان نداریم.» اسدالله ساکت بود؛ لب باز نمیکرد؛ به کنج اتاق میرفت، زانوهایش را بغل میگرفت و به دیوار نگاه میکرد. وقتی صدای خواهران کاکایش را میشنید که میخندیدند، لبخندی کمرنگ بر لبانش میآمد، اما زود خاموش میشد. هر شب، با چشمان باز میخوابید. کابوس میدید، صدای ماشینهای پلیس، فریاد مردم، بوی گلهای لهشده، صدای مادرش که صدا میزد: «اسد، کجایی بچیم؟» یکی از همسایهها که زن مهربانی بود، متوجه حال خراب اسدالله شد، یک روز برایش مقداری شوربا آورد و پرسید: «بچه جان، چرا گپ نمیزنی؟» او فقط نگاهش کرد و گفت: «تهران بودم، گل میفروختم، اما گلها مردند، من هم مردم.» زن فهمید که این کودک دیگر کودک نیست، در عمر کوتاهش بیشتر از یک مرد درد دیده بود. او را نزد یک دکتر برد، دکتر تشخیص داد که او دچار افسردگی شدید و سوءتغذیه است. اگر زودتر تحت مراقبت قرار نگیرد، شاید حتی نتواند زنده بماند. اما هیچکس پول دارو نداشت، هیچ نهاد خیریهای نبود، هیچ حکومتی، هیچ نهادی، هیچ مسئولی. روزهای بعد، اسدالله را به زبالهگردی واداشتند. صبحها او را با کیسهای بیرون میفرستادند تا پلاستیک جمع کند. اما توانش نبود. چند بار از حال رفت، سرفه میکرد، تب داشت. شبی در اتاق تبش بالا رفت، دستانش داغ، بدنش لرزان، با صدایی ضعیف گفت: «مادرم کجاست؟ خواهرهایم گرسنهاند، دلم تنگ است، کاش فقط یک گل دیگر میفروختم فقط یک گل.» چشمانش بسته شد زن همسایه دوباره آمد با دستان لرزان تبسنج را برداشت، پیشانیاش را لمس کرد و اشک ریخت. اسدالله هنوز زنده است اما دیگر آن کودک گلفروش نیست، دیگر نه خواب دارد نه رویا در خانهای تاریک در هرات، در میان خاک و درد، هر شب با خودش میگوید: تهران، سرکهای پر دود، مادرم، گل سرخ، گل سرخ. نویسنده: سارا کریمی