برچسب: دختران

4 روز قبل - 76 بازدید

حامد کرزی، رییس‌جمهور پیشین افغانستان، درتازه‌ترین مورد به‌مناسبت «روز جهانی علم برای صلح و توسعه»، ابراز امیدواری کرده است که مکاتب و دانشگاه‌ها هرچه زودتر به‌روی دختران باز شوند. آقای کرزی با نشر پیامی در حساب کاربری ایکس خود نوشته است که افغانستان مانند سایر کشورها به علم و دانش نیاز دارد و تنها زمانی می‌تواند بر مشکلات فایق آید و به پیشرفت و خودکفایی برسد که زمینه‌های آموزش همگانی فراهم شود. وی در بخشی از پیامش از دختران و پسران کشور خواسته است تا از هر فرصت و وسیله‌ای برای فراگیری علم استفاده کنند تا افغانستان در پرتو آگاهی و تلاش فرزندان تحصیل‌کرده‌اش به صلح و توسعه‌ی پایدار دست یابد. حامد کرزی در حالی این اظهارات را مطرح می‌کند که حکومت سرپرست پس از تسلط دوباره بر افغانستان، آموزش دختران بالاتر از صنف ششم را ممنوع کرده است. این تصمیم بیش از دو‌ونیم میلیون دختر را از رفتن به مکتب و دانشگاه محروم کرده است. همچنین حکومت فعلی حتا تحصیل دختران را در انستیتوت‌های طبی نیز منع کرده و تا اکنون به درخواست‌های داخلی و بین‌المللی برای بازگشایی مراکز آموزشی به‌روی دختران پاسخی نداده‌اند. قابل ذکر است که «روز جهانی علم برای صلح و توسعه» هر سال در دهم نوامبر از سوی یونسکو گرامی‌داشته می‌شود. این روز با هدف برجسته‌ساختن نقش علم در پیشرفت جوامع، تقویت هم‌کاری‌های علمی میان کشورها و استفاده از دانش برای صلح، عدالت و توسعه‌ی پای‌دار تعیین شده است. یونسکو در این روز از دولت‌ها و نهادهای علمی می‌خواهد تا فرصت آموزش و پژوهش را برای همه، به‌ویژه زنان و دختران، فراهم کنند تا علم به ابزاری برای کاهش نابرابری‌ها و ساختن آینده‌ای انسانی‌تر بدل شود.

ادامه مطلب


1 هفته قبل - 57 بازدید

مدینه از آن‌ دسته آدم‌هایی بود که همیشه در حاشیه‌ی زندگی دیگران نفس می‌کشند. نه آن‌قدر دیده می‌شوند که دل کسی برایشان بسوزد، و نه آن‌قدر ناپیدا که نبودشان به چشم بیاید. او مثل سایه‌ای بی‌صدا، در میان آدم‌هایی زندگی می‌کرد که تنها به حضور همیشگی‌اش عادت کرده بودند، نه به خود او. خانه‌شان همیشه شلوغ بود؛ صدای بلند تلویزیون، بحث‌های بی‌پایان پدر، غرغرهای خسته‌ی مادر، و بی‌تفاوتی برادرانی که فقط یاد گرفته بودند از مدینه چیزی بخواهند. او در آن خانه بیشتر از همه کار می‌کرد، اما کمتر از همه دیده می‌شد. هر صبح، پیش از همه بیدار می‌شد. سحرگاه را دوست داشت؛ تنها زمانی بود که خانه آرام، بی‌صدا و خالی از قضاوت بود. چای دم می‌کرد، لباس‌ها را جمع می‌کرد، آشپزخانه را مرتب می‌کرد، بعد می‌رفت سر کار — در یک شرکت کوچک، پشت میز حسابداری. در محل کار، آدم‌ها گاهی با او مهربان بودند و گاهی نه؛ اما دست‌کم آن‌جا کسی از او انتظار نداشت مادر و خواهر و خدمتکار و فرشته‌ی نجات همه در یک نفر باشد. شب‌ها که برمی‌گشت، چراغ‌های خانه هنوز روشن بود — نه به‌خاطر اینکه کسی منتظرش بود، بلکه چون کاری ناتمام، وظیفه‌ای بی‌صدا یا ظرفی نشسته همیشه باقی مانده بود... کاری که انگار فقط مدینه می‌توانست انجامش دهد. پدرش مردی بود سخت‌گیر و خشن؛ با صدایی همیشه بلند و نگاهی همواره سرزنش‌گر. انگار تمام عمرش را صرف کرده بود تا ثابت کند همیشه حق با اوست—حتی اگر لازم بود با کلماتش روح دخترش را خرد کند. وقتی مدینه گفت نمی‌خواهد ازدواج کند، فقط گفت: «تو زیادی خودسری. زن باید یه تکیه‌گاه داشته باشه.» و وقتی مدینه آرام پاسخ داد: «من می‌تونم تکیه‌گاه خودم باشم»، پدر فقط خندید؛ خنده‌ای سنگین و تمسخرآمیز، مثل بسته شدن در آهنی بر آخرین روزنه امید. مادرش نه دشمن بود، نه پشتیبان—زنی که سکوت را آموخته بود تا کمتر درد بکشد. و همین سکوت، روزبه‌روز مدینه را به مرز فروپاشی می‌رساند. شب‌ها، مدینه در آینه خیره می‌شد. چشم در چشم خودش، اما انگار غریبه‌ای را می‌دید. در آن نگاه نه زندگی بود، نه امید—فقط خستگی… خستگی از نادیده‌ گرفته‌شدن. در دلش طوفانی از سؤال بود: «اگر من هر روز می‌جنگم، اگر همه بارها را به دوش می‌کشم، چرا باید هنوز احساس بی‌ارزشی کنم؟ چرا حتی یک نفر نگفت ممنونم؟» و هیچ پاسخی نبود. فقط صدای نفس‌های خودش، که در تاریکی اتاق گم می‌شد. شب بارانی بود، وقتی تصمیم گرفت همه‌چیز را تمام کند. آن‌قدر خسته بود که حتی گریه هم نکرد. فقط نشست، بطری قرص‌ها را باز کرد و به دست‌های لرزانش خیره شد. در ذهنش چهره‌ی پدر آمد، صدای مادر، خنده‌ی بی‌رحم برادر. و بعد، سکوت. درست وقتی قرص‌ها را به لب نزدیک کرد، تلفن زنگ زد. برادرش بود. با لحنی تند گفت: «چرا پول شارژ خانه را ندادی؟ تو همیشه همه‌چی را خراب می‌کنی.» تماس قطع شد، و مدینه ماند با دست‌هایی پُر از قرص و قلبی که دیگر حوصله‌ی تپیدن نداشت. قرص‌ها را رها کرد. ریختند روی زمین، مثل تکه‌های امیدی که دیگر هیچ ارزشی نداشتند. صبح روز بعد، با چشمانی پف‌کرده، رفت سر کار. در مترو، مردم شاد، خسته و یا بی‌تفاوت کنار هم ایستاده بودند. مدینه به چهره‌ی ‌شان نگاه می‌کرد و با خود فکر می‌کرد: «چند نفرشان هم مثل من فقط وانمود می‌کنند که زنده‌اند؟» در دفتر، کسی متوجه چیزی نشد. مثل همیشه لبخند زد. مثل همیشه گفت: «خوبم.» و هیچ‌کس نپرسید که واقعاً خوب است یا نه. چند ماه بعد، مدینه تصمیم گرفت از آن خانه برود. دیگر نمی‌توانست هر شب صدای تحقیر پدرش را تحمل کند. نمی‌توانست با مادری زندگی کند که فقط می‌ترسد. نمی‌توانست خود را میان کسانی ببیند که فقط از او می‌خواهند و هیچ‌گاه چیزی به او نمی‌دهند — حتی ذره‌ای آرامش. شروع کرد به جست‌وجوی خانه. اما در هر بنگاهی، همان جمله‌های تکراری را می‌شنید: «خانم، تنها زندگی می‌کنی؟ نه، متأسفیم، به خانم مجرد خانه نمی‌دهیم.» «باید پدرت یا شوهرت بیان برای امضا.» «دختر تنها دردسر است، نمی‌صرفد.» هر بار با لبخندی بی‌جان می‌گفت: «باشه، متوجه شدم.» و بیرون می‌آمد، با دلی که انگار هر بار تکه‌ای از آن جا می‌ماند. گاهی کنار خیابان می‌ایستاد، به پنجره‌های روشن آپارتمان‌ها خیره می‌شد و در دلش می‌گفت: «چرا من نباید جایی برای خودم داشته باشم؟ فقط یک اتاق... یک سقف... جایی که هیچ‌کس فریاد نزند.» در یکی از روزهای سرد زمستان، وقتی از آخرین بنگاه بیرون آمد، برف آرام می‌بارید. کف خیابان خیس بود و پاهایش از سرما بی‌حس. ایستاد، سرش را بالا گرفت و گذاشت دانه‌های برف روی صورتش بنشینند. و در آن لحظه‌ی کوتاه، حس کرد هنوز زنده است. شاید هنوز بتواند ادامه دهد. شاید هنوز بتواند برای خودش — نه برای کسی دیگر — نفس بکشد. وقتی شب به خانه برگشت، پدرش طبق معمول غر زد که چرا دیر کرده. مادرش گفت: «آدم باید با خانواده‌اش بماند، بیرون امنیت نداده.» و مدینه فقط گفت: «شاید امنیت نداشته باشم، ولی دست‌کم آرامش دارم.» پدرش فریاد زد: «توچی از آرامش می‌فهمی؟!» و او چیزی نگفت. فقط رفت به اتاقش، در را بست، و آهسته زیر لب گفت: «من بیشتر از هرکسی در این خانه، معنیِ بی‌آرامشی را می‌فهمم.» آن شب را تا صبح نخوابید. در دلش چیزی در حال سوختن بود، اما دیگر از دردش نمی‌ترسید. درد برایش آشنا شده بود. با خودش گفت: «شاید هنوز نتوانم از این‌جا بروم، شاید هنوز نتوانم خانه‌ای پیدا کنم... ولی یک روز... یک روز از این دیوارها عبور می‌کنم — نه برای انتقام، برای آزادی.» صبح فردا، دوباره چای دم کرد، لباس پوشید، و مثل همیشه رفت سر کار. هیچ‌کس نفهمید دختری که آرام از کنارشان گذشت، شب قبل تا مرز نابودی رفته بود. اما او می‌دانست — و همین دانستن، همین زنده ماندن، یعنی پیروزیِ کوچکی که فقط خودش قدرش را می‌دانست. و در دلش، بی‌صدا گفت: «من هنوز زنده‌ام... و شاید همین، خودش یک معجزه باشه.» نویسنده: سارا کریمی

ادامه مطلب


2 هفته قبل - 110 بازدید

من زهرا هستم، شانزده سال دارم، اما احساس می‌کنم عمرم از غصه و دلتنگی، خیلی بیشتر گذشته است. گاهی که در آینه نگاه می‌کنم، چشم‌هایم را نمی‌شناسم. دیگر از آن برق امید روزهای کودکی خبری نیست؛ فقط خستگی‌ست، سکوت و اندوهی که در دلم جا خوش کرده. یادم می‌آید وقتی در ایران بودیم، چقدر عاشق مکتب رفتن بودم. هر صبح زود، پیش از طلوع آفتاب، مادرم بیدارم می‌کرد. صدای اذان از دور شنیده می‌شد و من با شوق، لباس مکتبم را می‌پوشیدم. کفش‌هایم همیشه برق می‌زد، و در چشمانم رؤیای داکتر شدن موج می‌زد. راه تا مکتب طولانی بود، اما با هر قدم، احساس می‌کردم به آینده نزدیک‌تر می‌شوم. در آنجا، کسی نمی‌پرسید «دختر هستی یا پسر؟»؛ فقط می‌پرسیدند: «چه می‌خواهی یاد بگیری؟» من عاشق ریاضی بودم؛ عاشق اعداد و معماهایش. وقتی معلم مسئله‌ای روی تخته می‌نوشت، حس می‌کردم وارد دنیایی از منطق و زیبایی شده‌ام. گاهی با دوستم مهتاب زیر درخت چنار حیاط مکتب می‌نشستیم و از آینده حرف می‌زدیم.  او می‌خواست معلم شود، من داکتر. باورمان این بود که هیچ‌چیز نمی‌تواند مانع ما شود. اما تقدیر... تقدیر همیشه بی‌رحم‌تر از آن است که خیال می‌کنی. وقتی پدرم گفت باید به افغانستان برگردیم، اشک در چشمان مادرم جمع شد. من نمی‌فهمیدم چرا. فقط خوشحال بودم که دوباره وطنم را می‌بینم؛ همان خاکی که در قصه‌های مادرم زیبا بود، با کوه‌های بلند، دشت‌های پرگل، و آدم‌های مهربان. اما وقتی رسیدیم، همه‌چیز فرق داشت. شهر آرام بود، اما در چهره‌ی مردم غمی سنگین نشسته بود.  زن‌ها در کوچه کمتر دیده می‌شدند.  دختران با چادرهای تیره و نگاه‌های خاموش از کنارم می‌گذشتند... چند روز بعد، با خوشحالی به مکتب رفتم تا ثبت‌نام کنم.  نگهبان دروازه جلویم را گرفت و گفت:  «دختر جان، بعد از صنف ششم دیگر اجازه نداری بیایی.» فکر کردم شوخی می‌کند. خندیدم و گفتم:  «ولی من صنف نهم هستم، کارنامه‌ام را هم دارم!» او فقط سرش را پایین انداخت و آرام گفت:  «قانون است... دخترها نمی‌توانند.» در آن لحظه، دنیا دور سرم چرخید. دلم فرو ریخت، انگار تمام امیدهایم را یک‌جا از من گرفتند. در راه برگشت، کتاب‌هایم را محکم در آغوش گرفته بودم، اما اشک‌ها بی‌اجازه می‌آمدند. مردم در کوچه‌ها می‌رفتند و می‌آمدند، ولی من فقط به آن دروازه‌ی بسته فکر می‌کردم؛ دروازه‌ای که میان من و آینده‌ام دیوار کشید. از آن روز به بعد، هر صبح که صدای زنگ مکتب همسایه را می‌شنوم، دلم می‌سوزد.  بچه‌ها با کیف‌های رنگی از کنار خانه‌مان می‌گذرند،  و من، از پشت پنجره، نگاه‌شان می‌کنم. دلم می‌خواهد با آن‌ها بروم. دلم می‌خواهد دوباره روی چوکی مکتب بنشینم، تخته سفید را ببینم،  و صدای معلمم را بشنوم. اما حالا، روزهایم بی‌رنگ است و شب‌هایم بی‌خواب... گاهی کتاب‌هایم را باز می‌کنم.  بوی کاغذشان مرا به روزهای ایران می‌برد.  کنار بعضی صفحه‌ها یادداشت‌هایی نوشته‌ام:  «امید یعنی ادامه دادن، حتی وقتی سخت است.»  اما حالا... دیگر معنای امید را فراموش کرده‌ام. مادرم می‌گوید: — «زهرا جان، غم نخور، شاید دوباره اجازه بدهند.» اما در صدایش هم دیگر امیدی نیست. او خودش هر روز با دلی شکسته، ساکت و خسته، به کارهای خانه مشغول است. گاهی می‌بینم پنهانی گریه می‌کند. می‌گوید از دیدن افسردگی من، دلش درد می‌گیرد. من حالا بیشتر وقت‌ها ساکتم. دوستانم در ایران گاهی برایم پیام می‌فرستند. یکی‌شان نوشته بود: «زهرا، ما حالا در صنف یازدهم هستیم. سال آینده کنکور داریم. تو چطور؟» و من... نتوانستم جوابی بدهم. فقط گوشی را خاموش کردم و تا صبح گریستم... دلم تنگ است... برای بوی گچ تخته، برای صدای زنگ تفریح، برای خنده‌های مهتاب، برای لحظه‌ای که معلمم دستم را گرفت و گفت: «تو استعداد داری، هیچ‌وقت از درس دست نکش.» اما حالا، درس برای من تنها خاطره‌ای دور است. هر شب که به آسمان نگاه می‌کنم، در دل به ستاره‌ها می‌گویم: «آیا روزی دوباره به مکتب برمی‌گردم؟» ستاره‌ها سکوت می‌کنند؛ شاید آن‌ها هم جوابی ندارند. افسردگی مثل سایه‌ای آرام و بی‌صدا، بر زندگی‌ام افتاده. صبح که بیدار می‌شوم، انگیزه‌ای برای بلند شدن ندارم. انگار زمان متوقف شده، و من در قفس روزهای تکراری گیر کرده‌ام. پدرم می‌گوید: «دخترم، زندگی همین است.» اما من می‌دانم زندگی این نیست. زندگی یعنی یاد گرفتن، رشد کردن، رؤیا دیدن... و من هنوز رؤیا دارم. من نمی‌خواهم خاموش شوم. نمی‌خواهم آینده‌ام را پشت دیوار جهل دفن کنم. ما دختران این سرزمین، تنها علم می‌خواهیم، نه چیز دیگر. ما دشمن نیستیم؛ ما فقط می‌خواهیم بیاموزیم، رشد کنیم و وطن‌مان را آباد بسازیم. امشب، در گوشه‌ی اتاق، دفتر قدیمی‌ام را ورق می‌زنم. در آخرین صفحه می‌نویسم: «من زهرا هستم، دختری با آرزوی مکتب رفتن. حالا، پشت دیوارهای بلند خاموشی، هر روز ذره‌ذره از درون می‌میرم. اما هنوز امید دارم — امیدی کوچک، مثل شمعی در باد. از حکومت سرپرست افغانستان خواهش می‌کنم: دروازه‌های مکتب را به روی دختران باز کنید. بگذارید ما هم بیاموزیم، بگذارید ما هم نفس بکشیم. خاموشی ما، خاموشی آینده‌ی افغانستان است.» و بعد، دفتر را می‌بندم. اشک‌ها آرام می‌ریزند، اما در دلم، هنوز آن شمع کوچک می‌سوزد — شمعی به نام دانش. نویسنده: سارا کریمی

ادامه مطلب


3 هفته قبل - 96 بازدید

بخش دوم و پایانی دختران با مطالعه به همدیگر کمک می‌کردند و بیشتر شغل خیاطی را آغاز کردند تا امیدی برای شان شود. ریحان شمع کیک هژده سالگی‌اش را فوت کرد و آرزوی بازگشایی مکاتب و رسیدن به آرمان‌هایش را کرد. پدر به چشمان پرامید ریحان نگریست و حرف دل او را خواند. -عزیز پدر در خانه مطالعه کن. نا‌امید نباش. به آینده‌ات خوش‌بین باش دخترم! تو دختر شجاع پدرات هستی. ریحان لبخندی زد و دقایقی را کنار فامیل گذراند و با آنها کیک میل کرد. هرچند دوباره ایستادن در اوج تاریکی، ریحان را نهایتاً مضطرب می‌ساخت، ولی دوباره کتاب‌هایش پناهگاه ریحان شد. به نادیده گرفتن حرف‌های مردم پرداخت چون مردم با ذهنیت که داشتند روح او را اذیت می‌کردند. درست‌ترین حرف، حرف دل خود ماست. پدر با مهربانی می‌گفت: "دختر مقبولم تشویش نکن! باید قوی باشی، تو مکتب‌ را تمام خواهی کرد فقط تلاش کن و به خداوند اعتماد داشته باش که خیلی مهربان است." -بلی پدرجان، درست می‌گویید دوباره کوشش می‌کنم ایستاده شوم. من دختری هستم که پدر مبارزی چون شما دارد و من با داشتن شما هیچ تشویشی ندارم.  -دخترم وعده می‌دهی؟ ریحان با لبخند پاسخ داد:" بلی وعده می‌کن. شکر که شما را دارم پدرجان." ریحان می‌خواست منحیث یک ژورنالیست به دانشگاه کابل معرفی شود، ولی متاسفانه این رویا تا هنوز باقی مانده است. ریحان ناگهان با اشتیاق دروازه‌های الماری را باز کرد و کتابچه‌ها را با قلم‌های سیاه و آبی برداشت. آغاز به نوشتن خاطرات خود کرد و لابه‌لای آنها به پرواز ‌درآمد. هدیه بعد از ظهرها به خانه‌ی ریحان می‌آمد و هردو با اشتیاق درس‌های مکتب را تکرار می‌کردند: ریاضی، بیولوژی، تاریخ، جغرافیه و مضامینی که برای آمادگی امتحان کانکور ضرور بود. ‌روز بعد هدیه در چوکی پشت میز قهوه‌ای رنگ اتاق ریحان نشسته بود و به برگ‌های سبز درختان کنار پنجره خیره شده بود. هوا گرم بود، پنجره اتاق را باز کرد تا هوای تازه را به ریه‌هایش جا دهد. -ریحان چی فکر می‌کنی؟ امتحان کانکور را سپری خواهیم کرد؟ آیا اجازه رفتن به دانشگاه را برای ما می‌دهند؟ هدیه لحظه‌ی در سکوت فرو رفت و ناگاه بغض‌اش ترکید و به گریه افتید. ریحان با سرعت از جایش برخاست و هدیه را در آغوش کشید، موهای سیاه و خوش بوی او را بوسید، اشک‌های هدیه را پاک کرده گفت: "عزیزم، باید به خداوند باور داشته باشیم و برای اهداف خود تلاش کنیم، ما این امتحان را سپری می‌کنیم و در در نهایت موفق شده به دانشگاه می‌رویم، فقط باید قوی باشیم و امید خود را از دست ندهیم." ریحان لحظه‌ای هدیه را نوازش کرد و امیدوار بود کلامش به واقعیت مبدل شود. دختران در این شرایط کنار هم ایستادند، مقاومت کردند و دست از تلاش برنداشتند تا امیدی برای هم نسلان خود شده و شجاعانه مسیر خویش را ادامه دهند. ریحان دقایقی به تماشای اخبار تلویزیون طلوع نیوز نشسته بود که اعلام را شنید. (شاگردان اناث صنف دوازده می‌توانند امتحان صنف‌های شان را سپری کنند.) و این بهترین خبری بود که ریحان بعد از مدت‌ها شنیده بود. باهیجان تمام با هدیه تماس گرفت. -آیا شنیدی که می‌توانیم امتحان صنف دوازدهم را بدهیم و شاید بعداً امتحان کانکور؟ یک گپ مثبت است، نظرات چیست؟ هدیه هم خیلی خوش بود. -تشکر جانم به‌خاطر این خبر خوب! به‌ زودی باید ببینیم یک عالم کار و آمادگی داریم. هردو خرسند بودند و تلاش می‌ورزیدند تا امتحان را به خوبی سپری کنند. بعد از مدت‌ها ریحان لبخند برلب داشت، وقتی والدینش او را نگاه می‌کردند وخوشحالی او را می‌دیدند برای آینده‌ی او خوشحال می شدند. ریحان دوباره رفتار و کردار خوب را پیشه کرده بود، دوباره روابط خود را با فامیل و اقارب از سر ساخت. وقتی دوباره قلب شروع به تپیدن می‌کند و خون به رگ‌ها جاری می‌شود، شور و انگیزه بر جسم بر می‌گردد. این یک روشنی برای امتحان کانکور بود. در ۱۴۰۲ یا ۲۰۲۳ میلادی یک‌روز نیمه آفتابی تمام دختران صنف دوازده به مکتب رفتند تا امتحان را سپری کنند. دختران مکاتب لباس سیاه (حجاب) پوشیده و چهره‌های زیبای شان را با ماسک سیاه پنهان کرده در صحن امتحان ظاهر شدند. وقتی صنفی‌های شان را بعد این سال‌ها ملاقات می‌کردند همدیگر را می‌بوسیدند، همدیگر را درآغوش می‌گرفتند، لبخند می‌زدند و اشک می‌ریختند چقدر انتظار سخت است و لحظه‌شماری به دیدارعزیزان، دل را می‌تکاند. امتحان صنف دوازده مانند امتحان کانکور شامل تمامی مضامین صنف دوازده در چندین ورق اخذ شد. ریحان و هدیه در یک چوکی با هم نشستند و سرگرم حل سوالات شدند. بالاخره تمام شد، دوباره به خانه خوشحال و مسرور برگشتند، آنها در مورد روز امتحان با خانواده صحبت کردند و خاطرات آن روز را یکی یکی تعریف می‌کردند. نزدیک امتحان کانکور بود. ریحان سخت درس‌ می‌خواند تا موفق شده و به رشته دلخواه خود کامیاب شود. مسلکی که اقارب او و دولت برای دختران نمی‌پسندیدند، اما ریحان علاقه‌مند آن بود و برای رسیدن به آن تلاش فراوان می‌کرد. او می‌دانست ژورنالیست بودن تحت حاکمیت حکومت سرپرست خیلی دشوار است، ولی باور داشت روزی آزاد می‌شود و این مسلک را ادامه داده مایه‌ی افتخار و خدمت برای مردم می‌شود و از طریق چینل‌های تلویزیون معلومات و اخبار را برای مردم شریک می‌سازد. هدیه رشته‌ی اقتصاد را دوست داشت، خیلی مشتاق کار در این بخش بود. دو مسلک مختلف همراه با مشکلات متفاوت درشرایط کنونی دختران کشور! در نخست باید امتحان ولایات برگزار می‌شد، دختران همانند پسران مراحل ثبت نام کانکور را با خوشی انجام دادند. بهترین احساس برای آینده و آرزوی آنان بود. و اما دفعتاً همه چیز رنگ عوض کرد. دولت اعلام کرد، دختران نمی‌توانند این امتحان را سپری کنند. شنیدن این خبر مثل یک ضربه‌ی ناگهانی بود، در آن لحظه بیان احساس ریحان دشوارتر از توصیف بود. تصور نمی‌کرد چنین بشود قلب‌اش جریحه برداشت، باوراش را از دست داد، بارها گریه کرد. سیل مروارید‌اشک دامن‌اش را تر ‌کرد. همه چیز مانند تاریکی بود که ریحان در آن غرق می‌شد دیگر دوست نداشت پرنده‌های آن طرف پنجره را تماشا کند. جیک جیک آن‌ها آرام‌بخش ذهن او نبود، پریدن از یک شاخه به شاخه‌ دیگر و آشیانه ساختن برای‌اش جذاب نبود. قلب قوی و ظاهر مهربانی که در چشمان‌اش هویدا بود حالا دختری شده بود پرپرشده در هوا. دست همه از یاری رساندن به او کوتاه بود چون تصمیم دولت برای کانکور ۱۴۰۲ این بود. پسران بدون دختران این آزمون را در کشور برای اولین بار سپری کردند و ره‌سپار دانشگاه‌ها شدند. روز امتحان، دردناک‌ترین روز برای دختران بود. قلب ریحان زخمی‌ عمیق‌تر نسبت به گذشته برداشته بود و تجربه‌ی تلخی داشت که ویرانگر افکار او شد. -عزیز دلم، خودت را نابود میکنی، از این بیشتر نمی‌توانم تحمل کنم که درد بکشی. -مادرجان، این اتفاق با خودش مرا تمام می‌کند. -دخترم تنها تو نیستی ببین همسن و سالانت هم هستند تو باید الگوی امید برای شان باشی نه اینکه خودت را ببازی. موهایش آشفته بر شانه‌هایش افتیده بود و ابروهایش اخم کرده بود و سرش را بر زانوهای خود گذاشته به خواب رفت. تقریباً بعد از یک‌ماه نتایج آزمون پسران در رسانه‌های اجتماعی نشر شد که لحظه‌ی خفه‌کننده برای دختران محسوب می‌شد؛ ریحان هم اندوهگین گفت:" اگر من هم این امتحان را سپری می‌کردم حالا شاید نتیجه‌ام را بدست آورده بودم و مطمئنم که کامیاب می‌شدم. باشوخی‌های رحمت حالش دگرگون می‌شد، هدیه دایماً به دیدن‌اش می‌آمد، با هم یکجا به کتاب‌خانه می‌رفتند و بوی خوش کتاب‌های نوچاپ شده را عمیق استشمام می‌کردند. -در دل ناامیدی‌ها و سایه سیاه باید دنبال ستاره درخشان بود. -اگر ندرخشید چی؟ -نه، باور داشته باش، خدای که آرزو  را بر دل می‌افگند حتمن رسیدن به آن را هم چاره می‌کند. -ریحان، بیا ببین چی کتاب خوبی است از نویسنده‌ی ترک به نام هاکان منگوچ. چی جمله یی نوشته است. "هفت اصل زندگی، افکار مثبت، عشق، ایمان بی قید و شرط، بخشش، کمک و یاری به دیگران، شکرگزاری و دعا از صمیم قلب" -بلی خیلی زیبا و دقیق، بشنو! "دنیا یک درخت آرزو است و به همین خاطر باید به آرزوها و افکار تان اهمیت بدهید." -ریحان بیا بیشتر از این رُمان‌ها بیشتر بخوانیم. -خیلی خوبست. کتاب دوست بامرامی است. می‌خواهم از احساسات، تجارب، خاطرات‌، آرزوهای ناتمام، اهداف و لحظه‌های را که سپری کردم بنویسم. -حالا شدی ریحان قوی و شجاع من! مولانای جان چه زیبا گفته: سوی نومیدی مرو امیدهاست سوی تاریکی مرو خورشیدهاست هردو باهم دوکتاب گرفتند و قدم زده راهی خانه‌ شدند. ریحان به خداوند باور داشت  که حتماً قلب‌اش را آرام کرده قوت می‌بخشد روزی برای خانواده‌ و مردم خدمت می‌کند و همیشه یک دختر مهربان باقی ب می‌ماند. حالا ریحان در یک آینده‌ی‌ نامعلوم همراه با سرنوشت و رویاهای معلق در فضا به‌سر می‌برد. بلی! این داستان از اوضاع دخترانی  مانند ریحان است که در افغانستان زندگی می‌کنند و  اکنون روح و روان آشفته دارند و در ظاهر خندان آن را پنهان کرده و به شجاعت ادامه می‌دهند. نویسنده: روئینا بخشی

ادامه مطلب


4 هفته قبل - 95 بازدید

یونیسف یا صندوق حمایت از کودکان سازمان ملل متحد درتازه‌ترین مورد اعلام کرده است که به ۱.۵ میلیون کودک در ۱۵ هزار مکتب در سراسر افغانستان، لوازم آموزشی توزیع می‌کند. این سازمان امروز (سه‌شنبه، ۲۹ میزان) با نشر اعلامیه‌ای گفته است که به این کودکان کیف، کتابچه و پنسل توزیع خواهد کرد. در ادامه آمده است که در مکتب «ملک شیر احمد» در لوگر، دختران با دریافت این اقلام از شادی لبریز می‌شوند. صندوق حمایت از کودکان سازمان ملل متحد تاکید کرده است که این لوازم با همکاری شاخه جنوب آسیای بانک جهانی توزیع می‌شود. در حالی این لوازم آموزشی برای کودکان توزیع می‌شود که حکومت فعلی پس از تسلط بر افغانستان، زنان و دختران را از آموزش و ‏تحصیل محروم کرده است. حکومت فعلی در آخرین محدودیت خود، ‏دروازه‌های انستیتوت‌های طبی را به‌روی دختران و زنان بست، در حالی که ‏بخش صحت سراسر افغانستان با کمبود پرسنل مواجه است.‏ این اقدام حکومت فعلی باعث شده است که میلیون‌ها دانش‌آموز دختر از آموزش و تحصیل باز بمانند. در کنار آن زنان از رفتن به‌ باشگاه‌های ورزشی، رستورانت‌ها، حمام‌های عمومی، معاینه توسط پزشکان مرد، سفر بدون محرم و کار در موسسات غیردولتی داخلی و بین‌المللی و حتی دفاتر سازمان ملل در افغانستان منع شده‌اند. فقر شدید و بحران بشری در افغانستان نیز باعث شده است که بسیاری از خانواده‌ها توان خرید لوازم آموزشی برای کودکان‌شان را از دست بدهند.

ادامه مطلب


4 هفته قبل - 128 بازدید

روز ابری بود و ریحان در حالی که از پنجره به پرنده‌های نشسته در درخت نگاه می‌نگریست، در مورد رویاها و آرزوهایش فکر می‌کرد. او هیچ نمی‌دانست که همه‌ی آنها را بدست خواهد آورد یا نه؟ مادر: _ ریحان بیا، صبحانه حاضر است. _ درست است مادرجان، چند دقیقه بعد میایم. ریحان می‌خواست بیشتر پرنده‌ها را تماشا کند. جیک جیک پرنده‌ها، پریدن از یک شاخه به شاخه‌ای دیگر و تمنا برای پیدا کردن جفت او را مسحور کرده بود. مادرش پی‌هم صدا میزد و ریحان بازی‌گوشانه صدا را نادیده می‌گرفت، اما در نهایت مجبور شد از پرنده ها دل‌بکند و به سفره‌ی صبحانه بپیوندد. در خاموشی صبحانه را میل می‌کرد و مادر از حالات صورتش می‌فهمید که چیزی او را ناآرام کرده است. پس از صبحانه با همان سکوت به تمیزکاری خانه پرداخت. ظروف صبحانه را شست، به شیشه‌ها دستی کشید و خانه را منظم کرد. مادرش گفت: "ریحان، امروز تو را چی شده دخترم؟" ریحان ادامه داد: "نمی‌دانم چرا دلتنگ و ناراحت هستم، امروز حس بدی دارم." رحمت برادر ریحان با کوله‌پشتی‌ پر از کتاب و قلم با شیطنت و شادمانی به سمت او میامد و در نگاه‌های خیره او جست و خیز می‌زد. وقتی نزدیکش شد، با قلمی به زانویش زد و گفت: -چی چرت میزنی؟ بیا کمی با من ریاضی کار کن فردا امتحان دارم. نگاه‌های خیره‌اش از جای نامعلوم کنده شد و به برادر کوچکش نگریست. برادر در چشم ریحان، شاد و خوشبخت بود. -ای شوخک، ازبس می‌خوری این همه فربه شدی، ولی سوالات‌ات را حل نمی‌توانی فقط از چشمان‌ات شیطنت می‌بارد و دوست داری همیشه مرا از خیالاتم برهانی ها؟ لبخند زد و  او را در درس‌هایش کمک کرد. پس از حل چند معادله مشکل، ریحان به اتاق خود رفت و کتاب‌های مکتب خود را باز کرد. به کتابچه‌های با سلیقه، نوشته‌های منظم که عنوان‌ها با خط درشت سرخ‌رنگ و بقیه با خط آبی بودند، به گل‌های کنار دفترچه و به کتاب‌ها در الماری آبی رنگ عاشقانه نگاه می‌کرد. الماری بلند سه طبقه‌یی داشت و لوازم خود را در آن گذاشته بود. یک بخش آن مربوط به کتاب‌های‌ بود که با عشق می‌خواند. او سال‌ آخر مکتب را به خاطر آورد زمانی‌که با صنفی‌هایش یکجا با شوق و علاقه مکتب می‌رفتند. رنگ زرد و سفید دیوار‌های اتاق او را به یاد صنف درسی می‌انداخت. اتاق او با تخت‌خواب، چوکی، میز، الماری و قالین سرخ وطنی که با ذوق خود خریده بود تزئین شده بود. آنجا را خیلی دوست داشت چون یگانه پناهگاه‌ آرام‌بخش لحظه‌های دلتنگی او بود. هر زمانی که نیاز به تنهایی داشت، ترجیح می‌داد آنجا پناه ببرد چون می‌توانست به تماشای منظره‌ی بیرون از اتاق بنشیند. تقریبا دوسال است مکتب نرفته، چون‌ طالبان اجازه‌ی تعلیم و تحصیل را برای‌ دختران نمی‌دادند، حتی فکرکردن به آن قلب‌مهربان او را به درد می‌آورد. ریحان رویاهای زیبای برای تمام‌کردن تحصیل خود در کشور داشت تا بتواند مصدر خدمت برای خانواده و مردم باشد. برای آرزوهایش  اشک‌ می‌ریخت که دروازه‌ی اتاق تک‌ تک شد. قد مادر در چوکات دروازه نمایان شد وبه محض ورود به اتاق مادر درجا خشکش زد، ابروهایش در هم خمید، با شتاب و حیرت به دخترش نگاه کرد. -دخترعزیزم گریه می‌کنی؟ ریحان اشک‌های‌اش را پاک ‌کرد. -مادرجان، به آرزوهای بعد از فراغت مکتب فکر می‌کردم. که چگونه شخصیت‌ام را می‌ساختم و به اهداف‌ خود می‌رسیدم؟" -مادر به فدای چشمان عسلی و بادامی‌ات. حلقه‌های افتیده موهای طلایی ریحان را که با اشک نمگین شده بود پشت گوش ریحان زد، برای دختر دلبندش قربان و صدقه رفت و در آغوش گرم خودش جا داد. -حیف آن گونه‌های لاله‌ رنگت که با آتش غم بسوزد. صورت ماه‌گونه‌اش را بوسیده نوازش کرد و بعداز مکثی کوتاه ادامه داد. -تشویش نکن دخترم، همه این‌ مشکلات حل می‌شود. بخیر دوباره مکتب می‌روی و تحصیل می‌کنی." -امیدوارم چنین شود. ریحان از احساسات پاک و نیک مادراش جان می‌گرفت و او را مبارز حقیقی در زندگی خود می‌دانست. آغوش مادر برایش امن‌ترین مکان از هر وحشتی بود. بودن کنار مادر و مهربانی‌های او قوت‌بخش قلب ریحان بود. انسان‌ها دایماً دنبال کسانی هستند که لحظات خوب و بد زندگی کنارشان ‌باشد و خوشی‌ و غم را تقسیم کنند. هنگامیکه حکومت سرپرست حاکمیت را بدست گرفت اوضاع کشور از لحاظ اقتصادی، اجتماعی، سیاسی، فرهنگی و دیگر بخش‌ها روبه انحطاط شد، حالت نابسامانی بوجود آمد و مردم در حالت آشفتگی و سردرگمی روزگار خویش مشغول بودند. ریحان وقتی به هم صنفی‌اش مرسل می‌اندیشید لبخند بر لب داشت. او قند و قندول دل ریحان بود شوخی‌ها و خنده‌های او نشاط‌آور لحظات دلتنگی ریحان بود. مرسل را فیثاغورث صنف صدا می‌زدند همه می‌گفتند: "منتظر فورمول‌های جدیدات هستیم فیثاغورث جان." یگانه شخصی که راه‌گشاه مشکلات و وسوسه‌های ریحان بود رعنای قدبلند بود از باهوشی و ذکاوت او ریحان متحیر می‌شد. لابه‌لای هر نظریه رعنا رازی نهفته بود. انیس لحظات بی‌تابی ریحان هدیه به قلب‌مهربان بود. او بیشتر می‌شنید و کمتر حرف میزد. به صحبت‌های دوستان خود توجه می‌کرد و علاقه به درس‌هایش داشت. هر چهارشان باهم رابطه عمیق و نزدیک داشتند و خاطرات بی‌شماری از دوران مکتب با استادان، صنفی‌ها و امتحانات ثبت کرده بودند. فوتبال و قدم‌زدن سرگرمی‌های اوقات فراغت شان بود. در امتحانات با دوستانش یکجا درس می‌خواند، نتایج امتحانات‌شان خوب بود و به خوشی تمام آن را با فامیل‌‌شان شریک می‌ساختند تا حمایت بیشتر خانواده را جلب کنند. محبت و عشق توصیف‌ناپذیری میان هریک نسبت به دیگری رخنه کرده بود. هر چهار دختر اهداف و رویاهای زیبایی داشتند و تمام مضامین صنف یازده را با شور و شوق می‌خواندند تا آماده امتحان کانکور شوند. برای فراغت از مکتب و ادامه‌ی تحصیل یکجا برنامه‌ریزی می‌کردند. بعد از امتحان کانکور خواستار راه‌یابی در دانشگاه کابل و رشته‌های دلخواه خود بودند. ریحان دختر قدرتمند و شجاعی بود، همیشه کارهای خود را مدیریت می‌کرد، او یکی از بهترین، لایق‌ترین و هوشیارترین شاگردان صنف بود. همه‌ی استادان او را دوست داشتند با مهربانی و چهره دلپذیراش، عزیز همه‌ی شان بود.  با دوستان‌اش بامهر رفتار می‌کرد ویاور سختی‌های‌ شان بود. هدیه‌بخش تبسم‌های نمکی برای خواهران و برادران خوردتر از خود بود. مایل بود کارهای مربوطه‌ای خویش را خودش انجام دهد. در کارهای خانه با مادرش همکاری می‌کرد. می‌خواست فرد مفید و موثر در خانواده و جامعه باشد. ولی قلب زیبای ریحان به شدت با حوادث آن روزها اندوهگین شد. همه چیز برایش گنگ و نامفهوم نمایان می‌شد و نمی‌دانست چی کند؟ زمانیکه با مرسل قصه‌کنان راهی خانه می‌شد، دلش چون پرنده‌ی درقفس پرپر می‌زد. نجواهای ناخوشایند قلب‌اش را شنوا بود. مردم شهرها از جنگ و خشونت‌ها هراسان ونالان می‌گشتند. ریحان با دوستانش بیم و نگران تحصیل خود بودند که مبادا اجازه رفتن به مکتب را بعد از این نداشته باشند و دولت سرکوب‌گر هزاران امید آنها شود. -خدا نگهدار مرسل‌جان به امید دیدار. -رسیدیم؟ هیچ فکر به سرمان نمانده در افکار نامعلوم مسیر خانه را از یاد بردیم. -دخترم خوش آمدی بیا برایت نان می‌آورم. -نه مادرجان میلی به غذا ندارم. می‌خواهم فقط بخوابم و در رویاپردازی پنهان شوم. گویا این رویا این‌بار واقعاً به کامی‌تلخ برای او مبدل شد. کابل توسط دولت به حکومت سرپرست سپرده شد، زمان توقف کرد و همه چیز به یکباره دود شد و به هوا رفت. ریحان در گوشه‌ی سکوت کرد و بدون هیچ حرفی به دیوار اتاق خیره ماند. گویا چشمانش توان پلک‌زدن را نداشتند. روزگار تاریکی برای او و دختران رقم خورد. خواب از چشمان عسلی او رخت‌ سفر بست. چشمانی که به آرمانی چشم می‌بست و به انگیزه صبح‌ها گشوده می‌شد. ریحان افسرده خاطر بود، علاقه‌مندی خود را برای تفریح و خوش‌گذرانی از دست داده بود، نمی‌خندید و کم حرف شده بود و دایماً به نقطه‌ی نامعلومی خیره می‌شد و از چشمان بادامی‌اش اشک، سیل‌گونه می‌بارید. پس از اعلام دولت برای خانه‌نشین شدن زنان و نرفتن شان به مکتب، دانشگاه و وظیفه،  روح و روان ریحان و دوستانش محکم ضربه خورد و آسیب روحی دیدند. هیچ‌گاه گمان بر این نبود که روزی چنین بشود. رویای که فقط رویا ماند و دستی که به آن نرسید. وقتی کتاب‌ها و وسایل مکتب را در یک الماری می‌گذاشت تا دیگر به آنها نگاه نکند قلب‌اش خون می‌گریست. چه کسی باورش میشد روزی به این حال بیافتد. ریحان دیگر آن ریحان نبود؛ ضعیف، گوشه‌نشین و پرخاشگر شده بود. در خانه بدخلقی می‌کرد، به خصوص با رحمت که رفیق شوخ و لجبازاو بود. رحمت همیشه او را با حرف‌های که از نظر خودش شوخی بیش نبود اذیت می‌کرد: "تو برای همیشه به مکتب و دانشگاه نخواهی رفت، باید خانه باشی و تمام کارهای خانه را انجام بدهی." گاه با شوخی و ناخودآگاه بدون هیچ نیتی با گلوله‌ی زبان، آدم‌ها را می‌کشیم. درد جگرسوز و دستان آویخته به زنجیر که گره‌ی عمیقی بر اندیشه‌های او افروخته بود. روزها برایش هم‌چون سال سپری می‌شد، روابط اجتماعی با دوستان و اقارب را کمرنگ ‌ساخته بود. کارخانه را انجام می‌داد و می‌خواست در اتاق خود بماند. استرس و فشار او را محسور کرده بود، وقت خود را به گریه و ناله در خلوت سپری می‌کرد. هر زمانی‌که به خبرها گوش می‌داد آرزو می‌کرد همه چیز تغییر کرده باشد، ولی نخیر این یک تصور و خیال‌پردازیی بیش نبود. بعضی دوستان وصنفی‌های‌ او کشور را ترک گفته بودند و راهی مهاجرت شدند. اقتصاد خانواده ریحان خوب نبود تا به خارج از کشور مهاجرت کنند. خانواده هم نظاره‌گر این رنج‌های ریحان بود و این باعث ناراجتی آنها نیز می‌شد. اقارب بدخواه او بارها گفتند: "هیچ دختری دیگر به مکتب رفته نمی‌تواند، البته ضرور هم نبود درس بخواند، دختران باید کارخانه را انجام بدهند و باید به زودترین فرصت ازدواج کنند." ریحان نمی خواست فعلاً ازدواج کند از این حرف‌های رکیک نفرت داشت، اما هیچ‌کس او را نمی‌فهمید و درک نمی‌کرد. سه دوست عزیز او هم‌چنان بدتر از ریحان می‌سوختند. مرسل با خانواده‌اش خارج از کشور رفت، رعنا با پسرکاکایش که در بدخشان زندگی می‌کرد ازدواج کرد و راهی آنجا شد، فقط ریحان و هدیه در کابل زندگی می‌کردند. درد دوری دو عزیزش او را محزون کرد. بی‌نهایت دوست‌شان داشت دلتنگ شان بود و می‌خواست مرسل و رعنا را دوباره ملاقات کند، اما حالا این یک خواسته‌ی غیر ممکن بود تا واقعیت! مهاجرت عزیزان‌ مان، کمر همت را می‌شکند و بالای قلب سنگینی می‌کند. #ادامه دارد... نویسنده: روئینا بخشی

ادامه مطلب


4 هفته قبل - 198 بازدید

منابع محلی از ولایت ارزگان می‌گویند که یک دختر هشت ساله در این ولایت به بیماری فلج کودکان (پولیو) مبتلا شده است. دست‌کم دو منبع به رسانه گوهرشاد گفته‌اند که این دختر باشنده‌ی روستای لنگر از مربوطات ولسوالی «چوره» ارزگان است که خانواده‌ی این دختر از واکسین‌شدن کودک‌شان خودداری کرده بود. منبع در ادامه تاکید کرده است که  یک تیم صحی از ریاست صحت عامه‌ی ارزگان از ‏منطقه بازدید کرده و پس از بررسی نتایج نهایی، ابتلای یکی از دو ‏مورد مشکوک را تأیید کرده است.‏ تا اکنون وزارت صحت‌ عامه‌ و نهاد افغانستان عاری از پولیو ثبت این مورد را تایید نکرده‌اند. براساس آمار سازمان جهانی صحت، پیش از این در سال جاری میلادی دو مورد ‏مثبت ‏بیماری پولیو یا فلج اطفال در افغانستان شناسایی شده است.‏ آمار این سازمان نشان می‌دهد که ۱۸ مورد محیطی ویروس پولیو نیز ‏در ‏افغانستان شناسایی شده است.‏ در حال حاضر افغانستان و پاکستان تنها کشورهای جهان اند که بیماری ‌‏فلج ‏اطفال در آن‌ها به صفر نرسیده است.‏ در سال جاری در این دو کشور ۳۸ مورد مثبت پولیو ثبت شده است.‏

ادامه مطلب


4 هفته قبل - 101 بازدید

یونسکو یا سازمان آموزشی، علمی و فرهنگی سازمان ملل متحد اعلام کرده است که به دلیل محدودیت‌هایی که بر آموزش دختران و زنان در افغانستان وضع شده، میلیون‌ها دانش‌آموزش به ویژه دختران از آموزش باز مانده‌اند. این نهاد با نشر گزارشی خواستار سرمایه‌گذاری جسورانه و بلندمدت در بخش آموزش افغانستان شده و گفته است که آموزش، نه تنها راهی برای توان‌مندسازی زنان، بلکه اساس ثبات، کرامت و پیشرفت افغانستان است. در ادامه آمده است: «آموزش مترادف با امید است، امید به ثبات، عزت و فرصت.» یونسکو از جامعه‌ی جهانی خواسته‌اند تا با تعهدی پایدار از آموزش کودکان به‌ویژه دختران پشتیبانی کنند. سازمان آموزشی، علمی و فرهنگی سازمان ملل متحد در ادامه تاکید کرده است که نظام آموزشی افغانستان با بحران‌هایی بی‌سابقه روبرو است؛ سیاست‌های محدودکننده، کم‌بود مزمن بودجه و بحران‌های انسانی پیاپی باعث شده میلیون‌ها کودک به‌ویژه دختران از آموزش بازبمانند و نابرابری‌ها عمیق‌تر شود. این سازمان بین‌المللی در ادامه افزوده است که کیفیت و کارآمدی آموزش در کشور به‌طور چشم‌گیری کاهش یافته و اگر اقدام فوری صورت نگیرد، نسل آینده‌ی افغانستان از فرصت توسعه و خودکفایی محروم خواهد شد. در حالی یونسکو از آموزش زنان و دختران افغانستان دفاع می‌کند که حکومت فعلی پس از تسلط بر افغانستان، زنان و دختران را از آموزش و ‏تحصیل محروم کرده است. حکومت فعلی در آخرین محدودیت خود، ‏دروازه‌های انستیتوت‌های طبی را به‌روی دختران و زنان بست، در حالی که ‏بخش صحت سراسر افغانستان با کمبود پرسنل مواجه است.‏ این اقدام حکومت فعلی باعث شده است که میلیون‌ها دانش‌آموز دختر از آموزش و تحصیل باز بمانند. در کنار آن زنان از رفتن به‌ باشگاه‌های ورزشی، رستورانت‌ها، حمام‌های عمومی، معاینه توسط پزشکان مرد، سفر بدون محرم و کار در موسسات غیردولتی داخلی و بین‌المللی و حتی دفاتر سازمان ملل در افغانستان منع شده‌اند.

ادامه مطلب


1 ماه قبل - 153 بازدید

سازمان‌های یونیسف یا صندوق حمایت از کودکان سازمان ملل و یونسکو اعلام کرده‌اند که حکومت سرپرست افغانستان پس از بازگشت به قدرت در آگوست ۲۰۲۱ میلادی تا‌ اکنون ‏حدود ۲.۲ میلیون دختر نوجوان را از آموزش محروم کرده است. این سازمان‌ها با نشر گزارشی مشترک در مورد وضعیت آموزش در ‏افغانستان گفته‌اند که سالانه ۳۹۷ هزار کودک در هر سال تحصیلی از ادامه‌ی ‏آموزش باز می‌مانند. در گزارش یونیسف و یونسکو آمده است که تا سال ۲۰۲۴ میلادی، بیش از ۲.۱۳ ‏میلیون کودک در سن مکتب ابتدایی از مکتب محروم بودند که ۶۰ درصد آنان ‏دختر هستند.‏ همچنین در بخشی از گزارش آمده است که بخش آموزش افغانستان تحت فشار شدید ناشی ‏از شوک‌های بشردوستانه‌ی هم‌زمان است. ‏ در ادامه آمده است که در سال ۲۰۲۵ میلادی، تخمین زده می‌شود که ۸.۹ میلیون کودک، از جمله ۸۸۸ هزار ‏نفر دارای معلولیت، به پشتیبانی آموزشی اضطراری نیاز خواهند داشت.‏ در عین حال حدود ۲.۷ میلیون نفر از ایران و پاکستان از سال ۲۰۲۳ به این‌طرف اخراج شده‌اند که ۴۰ درصد آنان کودک هستند.‏ در گزارش آمده است که بسیاری از کودکان بازگشته ،به‌ویژه دختران بالای ۱۲ سال، به‌دلیل کمبود ‏زیرساخت‌ها و ممنوعیت‌های موجود، برای جذب در مکاتب با مشکل مواجه ‏هستند.‏ در گزارش یونیسف و یونسکو آمده است که بازگشت مهاجران فشار بیشتری را ‏بر سیستم آموزشی افغانستان وارد می‌کند و بر تعداد کودکان و نوجوانان خارج ‏از مکتب می‌افزاید.‏ همچنین حکومت فعلی پس از تسلط بر افغانستان، زنان و دختران را از آموزش و ‏تحصیل محروم کرده است. حکومت فعلی در آخرین محدودیت خود، ‏دروازه‌های انستیتوت‌های طبی را به‌روی دختران بست، در حالی که ‏بخش صحت افغانستان با کمبود پرسنل مواجه است.‏ این اقدام حکومت فعلی باعث شده است که میلیون‌ها دانش‌آموز دختر از آموزش باز بماند. در کنار آن زنان از رفتن به‌ باشگاه‌های ورزشی، رستورانت‌ها، حمام‌های عمومی، معاینه توسط پزشکان مرد، سفر بدون محرم و کار در موسسات غیردولتی داخلی و بین‌المللی و حتی دفاتر سازمان ملل در افغانستان منع شده‌اند.

ادامه مطلب


1 ماه قبل - 137 بازدید

یونیسف یا صندوق حمایت از کودکان سازمان ملل متحد درتازه‌ترین مورد اعلام کرده است که چالش‌ها در مکاتب ابتدایی افغانستان همچنان پابرجا هستند و بسیاری از پسران به دلیل فقر ترک تحصیل می‌کنند. این نهاد با نشر اعلامیه‌ای گفته است: «آخرین تحلیل ما پیشرفت اندکی را در آموزش ابتدایی افغانستان نشان می‌دهد، اما چالش‌ها همچنان پابرجا هستند. بسیاری از پسران به دلیل فقر ترک تحصیل می‌کنند و وضعیت دختران نیز شکننده است.» در بخشی از اعلامیه‌ آمده است که ۲.۱۳ میلیون کودک در افغانستان هنوز به مکتب نمی‌روند. صندوق حمایت از کودکان سازمان ملل متحد در ادامه تاکید کرده است که سرمایه‌گذاری مداوم در آموزش افغانستان بسیار مهم است. همچنین یونیسف در گزارشی مشترک با یونسکو اعلام کرد که بررسی‌های آن‌ها نشان می‌دهد که آموزش در مقطع متوسطه هم‌ برای دختران و‌ هم پسران دچار بحران است و آن را معضل عمیق «یاد نگرفتن در مکتب» توصیف کرده است. یونیسف این وضعیت را پیامد سیاست‌های ضعیف و محدودکننده حکومت سرپرست در نظام آموزشی دانسته است. یونیسف و یونسکو از مقامات حکومت فعلی خواسته‌‌اند که ممنوعیت آموزش متوسطه و عالی دختران و زنان را فوراً لغو کنند. در گزارش پیش‌بینی شده است که اگر این ممنوعیت ادامه پیدا کند تا سال ۲۰۳۰ میلادی، نزدیک به چهار میلیون دختر از آموزش متوسطه محروم خواهند شد. در گزارش آمده است که امر پیامدهای عمیقی برای آینده کشور خواهد داشت.

ادامه مطلب