چرخ خیاطی‌ای که گچ را بلعید

6 ساعت قبل
زمان مطالعه 3 دقیقه

در قلب کابل، جایی در میان کوچه‌های تنگ، پر از خاک و خاطره، خانه‌ای گلی و کهنه ایستاده است. خانه‌ای که اگر دیوارهایش زبان داشتند، از نفس‌نفس‌های زنی روایت می‌کردند؛ زنی که سال‌ها با دستانش نان دوخته، علم آموخته، و امید برشته بود… و حالا تنها درد می‌دوزد.

نامش فاطمه است. زنی ۳۸ ساله، با پیشانی‌ای پر از چین و چشمانی که سال‌هاست لبخند را به خاطر نمی‌آورند. هرچند خندیدن را از یاد نبرده، اما دیگر دلیلی برای خندیدن نمی‌یابد. روزگاری معلم بود، در یکی از مکاتب متوسطه‌ی کابل. صنف‌های هفتم و هشتم را تدریس می‌کرد، بیشتر ریاضی. هنوز هم خوب یادش مانده روزی را که شاگردی با دست بالا پرسید:

«معلم صاحب، اگر یک زن وزیر شود، می‌تانه قانون را تغییر بده؟»

او خندید و گفت:

«زن اگر باسواد باشه، هر کاری می‌تانه.»

آن روزها، امید مثل نور آفتاب از پنجره‌ی مکتب به داخل می‌تابید. شاگردان، همچون گل‌های بهاری بودند. مکتب، باغی بود زنده و پرشور. و فاطمه، باغبان دلسوز آن باغ.

اما…

روزی، بی‌هیچ هشدار، بی‌هیچ دلیل، و بی‌هیچ عدالتی، دروازه‌های مکتب بسته شد. تصمیمی که نه از دل مردم، که از جایی بالا و بی‌چهره آمده بود.

فاطمه هنوز آن روز را خوب به یاد دارد؛ روزی که با چشمانی پر از اشک، از دروازه‌ی مکتب گذشت، در حالی که شاگردانش، مثل پرنده‌های بی‌لانه، به او می‌نگریستند و اشک می‌ریختند.

یکی از آن‌ها گفت:

«معلم صاحب… باز می‌آیی؟»

و فاطمه، با لبخندی پر از تلخی و اندوه، تنها گفت:

«ان‌شاءالله…»

آن لبخند، بیش از هزار حرف، درد داشت.

شوهرش، رحمت‌الله، سال‌ها پیش در یک پروژه‌ی ساختمانی کار می‌کرد؛ اما کم‌کم درد گرده‌اش بیشتر شد. حالا حتی توان بالا رفتن از سه پله را ندارد. نمی‌تواند چیزی بلند کند، نه زیر آفتاب بایستد، نه کار کند. روزهایش را در سکوت می‌گذراند، با نگاهی خاموش و سری خم‌شده.

وقتی طفل کوچک‌شان با امید می‌گوید:

«بابا، برای من خوراکی بخر!»

رحمت‌الله به زمین خیره می‌شود، بی‌هیچ پاسخ. بعد، آهسته نگاهش را به آسمان می‌دوزد و آرام می‌گوید:

(خدا بزرگ است).

با بیکاری شوهرش و بسته شدن مکاتب، فاطمه ماند با چهار طفل—خُرد و بزرگ—و یک دنیا مسئولیت. معاش معلمی دیگر نمی‌رسید، و امید هم کم‌کم مثل گیاهی بی‌آب، خشک می‌شد.

ناچار شد چرخ خیاطی کهنه‌ای را از زیر تخت بیرون بکشد؛ همان چرخی که روزگاری مادرش با آن لباس عروس دوخته بود. حالا اما، باید نان زندگی را بدوزد.

دوباره شروع کرد به یادگیری: پارچه بریدن، دوختن، اندازه گرفتن… اما بازار دیگر مثل قبل نبود. مردم نان خشک می‌خریدند، نه لباس نو. تولیدی‌ها، لباس‌های آماده را با نرخ ارزان‌تر به بازار آورده‌اند. مشتری‌ها کم‌اند. گاهی چند روز می‌گذرد بی‌آن‌که حتی یک سفارش برسد.

فاطمه آه می‌کشد و می‌گوید:

«صدای این چرخ، مثل غژغژ دروازه‌ی بسته‌ی مکتب است. هر بار که پِدال می‌زنم، دلم تیر می‌کشه… انگار دارم بر دفترچه‌ی خاطراتم زخم می‌زنم.»

او حالا خیاط است، اما نه از دل، از مجبوری. روزهایی هست که تا نیمه‌شب پای چرخ می‌نشیند، کوک می‌زند و نخ می‌کِشد. اما وقتی حساب و کتاب می‌کند، می‌بیند همان هم کفاف پول برق و آرد را به‌سختی می‌دهد.

دختر بزرگش، لیلا، زمانی صنف هفتم بود. حالا در خانه نشسته و به مادر کمک می‌کند.

می‌گوید:

«مادر، منم می‌خواهم معلم شوم.»

فاطمه لبش را می‌گزد، بغضش را قورت می‌دهد و آرام می‌گوید:

«می شوی دخترم، می‌شوی… فقط هنوز زود است. باید صبر کنی.»

اما خودش می‌داند، صبر هم وقتی زیاد شود، آدم را می‌سوزاند.

او هر شب، وقتی اطفالش خوابیده‌اند، دفترچه‌های کهنه‌اش را از گوشه‌ی صندوق بیرون می‌آورد. گچ خشکی را که لای تاهای چادرش پنهان کرده، بیرون می‌کشد. آن را بو می‌کند، روی میز می‌گذارد، آرام می‌نویسد:

“۲ + ۲ = ۴”

و زیر لب می‌گوید:

«آسان است، دخترکم… آسان. فقط باید بخوانی.»

گاهی با خودش فکر می‌کند: چرا باید علم و معرفت از زن گرفته شود؟ مگر زن نیست که نسل را تربیت می‌کند؟ مگر زن نیست که وطن را می‌سازد؟

او نمی‌فهمد چرا دنیا چنین شده، اما یک چیز را خوب می‌داند:

بدون علم، ما هیچ هستیم. بدون زن، وطن ناقص است.

یکی از روزها، وقتی برای خرید نخ و پارچه به بازار می‌رفت، دختر کوچکش پرسید:

«مادر، اگه باز هم مکتب باز شود، باز هم می‌روی درس می‌دهی؟»

فاطمه ایستاد. به چشمان دخترک خیره شد، دستش را گرفت، زانو زد و گفت:

«من تا وقتی نفس دارم، باز هم درس می‌دهم. حتی اگه فقط یک شاگرد داشته باشم. حتی اگر مکتب نباشد، خانه‌ام مکتب می‌شود.»

اما دلش چیز دیگری می‌خواهد؛

این‌که روزی دوباره همان مانتوی خاکستری‌اش را بپوشد، همان دفترچه‌ها را به بغل بگیرد، صدای زنگ مکتب را بشنود و در میان هیاهوی شاگردان، کسی از ته دل صدا بزند:

«معلم صاحب!»

و برگردد به همان صنف، همان نیمکت‌ها، همان تخته‌ی سفید.

او هنوز هم باور دارد: زن، اگر اجازه داشته باشد، کوه را هم تکان می‌دهد.

فاطمه در دلش فقط یک دعا دارد. نه برای ثروت، نه برای شهرت—

بلکه برای باز شدن دروازه‌های مکتب.

تا هیچ دختری پشت چرخ خیاطی، رؤیاهایش را ندوزد.

تا هیچ مادری مجبور نشود علم را با نان عوض کند.

و تا هیچ چرخی، صدای گچ‌های سفید را در خود خاموش نکند.

نویسنده: سارا کریمی

لینک کوتاه : https://gowharshadmedia.com/?p=24660
اشتراک گذاری

نظرت را بنویس!

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش های مورد نیاز علامت گذاری شده اند *

نظرات
هنوز نظری وجود ندارد