برچسب: کابل

2 روز قبل - 250 بازدید

منابع محلی از کابل می‌گویند که یک زن جوان در غرب کابل خودش را حلق‌آویز کرده و به زندگی‌اش پایان داده است. دست‌کم دو منبع با تایید این رویداد گفته‌اند که این زن حوالی صبح دیروز (شنبه، ۲۴جوزا) در منطقه‌ی کوه چهل دختران از مربوطات ناحیه‌ی سیزدهم شهر کابل خودش را حلق‌آویز کرده است. منبع تاکید کرده است که این زن جوان، عاقله نام داشته و حدود ۳۴ ساله بوده که از وی یک فرزند پسر نیز به جا مانده است. به نقل از منابع، نیروهای حکومت سرپرست جسد این زن را برای بررسی‌ به طب عدلی انتقال داده‌اند. منبع در مورد دلیل و انگیزه‌ی این خودکشی جزییات نداده است. باید گفت که میزان خودکشی زنان و دختران در سراسر افغانستان پس از تسلط حکومت فعلی به‌طور چشم‌گیری افزایش یافته است. بیماری‌های روانی، عدم دسترسی به خدمات صحی، ازدواج‌های اجباری، خشونت خانوادگی و فشار‎های روحی ناشی از فقر و بیکاری عوامل اصلی خودکشی‌ها در بین زنان و جوانان بیان شده است. همچنین با تسلط حکومت سرپرست بر افغانستان اکثریت نهادهای حامی حقوق زنان متوقف شده است. زنان در افغانستان چون گذشته با مراجعه به نهادهای عدلی و قضایی، دیگر نمی‌توانند برای خشونت‌های وارده‌ی شان شکایت کنند و این‌گونه خشونت‌‌ها پایدار باقی مانده و افزایش پیدا می‌کند.

ادامه مطلب


4 روز قبل - 137 بازدید

حمید وقتی چشمانش را گشود، هنوز شب بود. تنها نور کم‌جانی از لامپی ضعیف که در اتاق کوچک‌شان آویزان بود، فضای سرد و تنگ را روشن می‌کرد. او بی‌حرکت دراز کشیده بود و فکرهایش چون موج‌های خروشان در ذهنش می‌چرخیدند. باید می‌رفت؛ باید دوباره به افغانستان بازمی‌گشت، سرزمینی که سال‌ها پیش، وقتی هنوز نوجوانی بیش نبود، به اجبار ترک کرده بود. اما حالا، پس از بیش از بیست سال زندگی در ایران، بازگشت به آنجا برایش مانند سفر به ناکجاآباد بود. حمید هنوز آن لحظه را به یاد دارد، آن روزی که خانواده‌اش ناچار شدند خانه و شهرشان، کابل، را رها کنند. آن زمان او نوجوانی پرشور و پر از آرزوهای بزرگ بود؛ آرزوی زندگی در سرزمینی امن و پر از امید. اما هیچ‌کس آن روز نمی‌دانست این آرزو چقدر دور و دست‌نیافتنی است. کودکی در میان جنگ و ناامنی کودکی حمید در کابل پر از صدای انفجار و تیراندازی بود. هر بامداد که از خواب برمی‌خاست، نمی‌دانست آیا شهرش مثل دیروز زنده خواهد ماند یا نه. خانه‌شان نزدیک محله‌ای بود که هر هفته چند انفجار در آن رخ می‌داد. خانواده‌اش همیشه نگران بودند، اما چاره‌ای جز تحمل نداشتند. پدر، که پیر و ناتوان شده بود، با دلی شکسته به آینده می‌نگریست و مادر، با چشمانی پر از اشک، برای بچه‌ها غذا می‌آورد و آرامشان می‌کرد. سال ۱۳۷۵، وقتی طالبان روزبه‌روز قدرت بیشتری می‌یافتند و جنگ و خونریزی فزونی می‌گرفت، حمید و خانواده‌اش تصمیم گرفتند کشور را ترک کنند. تصمیمی که شاید آن روز تنها راه نجات بود، اما درهای جدیدی از رنج و سختی را به رویشان گشود. مهاجرت به ایران، سرزمینی بیگانه وقتی به ایران رسیدند، نخستین حس حمید ترس و سرگشتگی بود. هیچ‌چیز برایشان آشنا نبود؛ نه زبان، نه فرهنگ، نه آداب و رسوم، و از همه مهم‌تر، نه پذیرشی. آنها مهاجرانی بودند که به رسمیت شناخته نمی‌شدند. حمید زود فهمید که باید خودش را بسیار تغییر دهد تا بتواند دوام بیاورد. یافتن کار دشوار بود، به‌ویژه برای نوجوانی که حتی اجازه رسمی کار نداشت. او به همراه پدر و برادر بزرگ‌ترش در کارگاه‌های ساختمانی کار می‌کردند. سحرگاه از خواب برمی‌خاست و تا غروب زیر آفتاب سوزان یا سرمای زمستان کار می‌کرد. دستمزدشان اندک بود و همیشه ترس از دست دادن شغل داشتند. تعلیم و تلاش برای زندگی با این همه حمید هرگز امیدش را از دست نداد. او می‌خواست زندگی بهتری برای خانواده‌اش بسازد. کوشید زبان پارسی را خوب بیاموزد، حتی به‌صورت پنهانی در صنف‌های شبانه نام‌نویسی کرد. فرزندانش به مکتب رفتند و در همین شهر کوچک، خانواده‌شان را به‌سختی سرپا نگه داشتند. اما با تمام این‌ها، هرگز حس نکردند که اینجا خانه‌شان است. بچه‌ها همیشه می‌گفتند: "کاش می‌تونستیم تو وطن خودمون باشیم، با همه سختی‌ها، ولی کنار فامیل و آشناها." ولی آن سرزمین دیگر برایشان جایی نداشت، به‌ویژه برای حمید که همیشه ترس از اخراج اجباری داشت. نگاه‌های سرد و تحقیر زندگی در ایران برای مهاجران افغانستانی پر از نگاه‌های سرد و گاه تحقیرآمیز بود. حمید هرگز فراموش نمی‌کرد وقتی برای گرفتن یک مدرک ساده به اداره‌ای می‌رفت، با بی‌توجهی و تحقیر روبه‌رو می‌شد. در محل کار، همکاران ایرانی، و گاهی حتی مدیران، رفتار سرد و بی‌رحمانه‌ای داشتند. همیشه این هراس بود که نکند یک روز بدون هشدار اخراج شوند. این فشارهای روحی و جسمی، از حمید مردی ساخته بود که هرگز نایستاد، اما زیر بار سختی‌ها خم شده بود. خانواده؛ پناه و رنج هم‌زمان در خانه اما حمید می‌کوشید مردی قوی و امیدوار باشد. همسرش، مریم، همیشه پشتیبانش بود، اما خودش هم‌بارها به‌خاطر زندگی سخت و نبود امنیت در خواب گریه کرده بود. فرزندان حمید، به‌ویژه فرزاد، پسر بزرگ‌تر، روزبه‌روز به آینده ناامیدتر می‌شدند. فرزاد عاشق مهندسی بود، اما هیچ تضمینی نبود که بتواند به دانشگاه راه یابد یا شغلی مناسب پیدا کند. دخترانش، نسیم و نازنین که باهوش و پرتلاش بودند، هر روز با موانع تازه‌ای روبه‌رو می‌شدند؛ موانعی که حتی بسیاری از جوانان ایرانی تجربه نمی‌کردند. خبر بازگشت اجباری و نابودی امید چند ماه پیش، خبر تلخی رسید. دولت ایران تصمیم گرفته بود که بسیاری از مهاجران افغان را به اجبار به افغانستان بازگرداند. حمید آن روز وقتی به خانه آمد، نتوانست جلوی اشک‌هایش را بگیرد. این خبر برایش مانند حکم مرگ بود. همسرش را دید که روی زمین نشسته و گریه می‌کند، و بچه‌ها در سکوتی غم‌بار غرق شده بودند. او می‌دانست که بازگشت به افغانستان یعنی بازگشت به سرزمینی پر از جنگ، فقر و ناامنی؛ جایی که حتی بودنش ممکن بود به معنای زندگی زیر سایه ترس و تهدید باشد. بازگشت به کابل؛ سرزمینی غریب وقتی به کابل رسیدند، همه چیز دگرگون شده بود. ساختمان‌ها نیمه‌ویران بودند، کوچه‌ها پر از خاک و زباله، و صدای آژیرها هر چند دقیقه قطع و وصل می‌شد. حمید سخت می‌کوشید خانواده‌اش را در این شهر غریب و ترسناک محافظت کند، اما خودش هم هر روز بیشتر در هراس و ناامیدی فرو می‌رفت. شغل یافتن دشوار بود و درآمد ناچیز. بچه‌ها به مکتب می‌رفتند، اما مکاتب بسته و کم‌کیفیت بودند و امنیت‌شان همیشه در خطر بود. هر روز حمید دعا می‌کرد که شاید روزی اوضاع بهتر شود، اما می‌دانست که این دعاها شاید سال‌ها طول بکشد. دلتنگی برای وطن دوم هر شب حمید به عکس‌های دوران جوانی‌اش در ایران نگاه می‌کرد. عکس‌هایی که خانواده‌اش را کنار هم نشان می‌داد، در کوچه‌های تهران، در مراسم‌های کوچک و شادی‌های ساده. او می‌دانست که دیگر هرگز نمی‌تواند به آن روزها بازگردد، اما دلتنگی آن روزهای آرام، زخمی عمیق بر دلش گذاشته بود. حمید که سال‌ها به ایران به‌عنوان خانه دومش می‌نگریست، حالا مردی بود که هیچ‌جای این جهان برایش امن نبود. امیدی که هنوز زنده است با همه این رنج‌ها، حمید هنوز امید داشت. امید به اینکه روزی بتواند برای فرزندانش زندگی بهتری فراهم کند. شاید در سرزمینی دیگر، شاید در آینده‌ای دور. او می‌دانست که زندگی برای مهاجران افغان دشوار است، اما نمی‌خواست ناامید شود. با هر سختی، با هر دشواری، با هر روزی که به پایان می‌رسید، تصمیم داشت که بایستد و مبارزه کند، حتی اگر سخت‌ترین شرایط پیش رویش باشد. حمید اکنون در این اتاق کوچک کابلی نشسته است، نگاهش به پنجره‌ای است که از آن دنیایی بهتر می‌خواهد. او مردی است که رنج‌های دو وطن را کشیده و حالا باید راهی بسازد برای فردایی که شاید هیچ‌کس نتواند تضمینش کند. اما این تنها داستان یک مرد نیست؛ داستان هزاران مهاجر است که میان دو وطن سرگردان‌اند، با قلب‌هایی پر از درد، اما با امیدی که هرگز نمی‌میرد. نویسنده: سارا کریمی

ادامه مطلب


3 هفته قبل - 135 بازدید

برنامه‌ی اسکان بشر سازمان ملل متحد (UN-Habitat) برای افغانستان درتازه‌ترین مورد اعلام کرده است که کودکان آسیب‌پذیرترین قشر در کابل هستند. این نهاد امروز (سه‌شنبه، ۶ جوزا) با نشر اعلامیه‌ای در حساب کاربری ایکس خود نوشته است که کودکان در کابل به آب آشامیدنی، مراقبت‌های صحی، آموزش و فضاهای سبز و امن دسترسی ندارند. برنامه‌ی اسکان بشر سازمان ملل متحد در ادامه تاکید کرده است: «کودکان افغانستان سزاوار زندگی بهتر هستند.» این سازمان بین‌المللی افزوده است که از هر ۵ نفر در کابل، ۴ نفر آن‌ها در سکونت‌گاه‌‌های غیررسمی زندگی می‌کنند. در اعلامیه‌ی برنامه‌ی اسکان بشر سازمان ملل متحد آمده است که وقت آن رسیده که برای تضمین آینده‌ی روشن‌تر جامعه اقدام و سرمایه‌گذاری شود. قابل ذکر است که در این اواخر کشورهای ایران، پاکستان و تاجیکستان اخراج پناه‌جویان اهل افغانستان را شدت بخشیده است. در پی اخراج مهاجران افغانستان از این کشورها، یونیسف یا صندوق حمایت از کودکان سازمان ملل متحد در گزارشی نوشته بود که ۲۰ درصد بازگشت‌کنندگان از پاکستان کودکان هستند. همچنین این سازمان گزارش داده بود که یک سوم کودکان افغانستان از آموزش بازمانده‌اند و ۶۰ درصد آن‌ها دختران هستند. صندوق حمایت از کودکان سازمان آموزش را حق هر کودکی دانسته و تاکید کرده است که آنان، کودکان را به مهارت‌های ضروری برای رشد، شکوفایی و تصمیم‌گیری‌های آگاهانه در زندگی مجهز می‌کند.

ادامه مطلب


4 هفته قبل - 83 بازدید

صبح زود بود. هنوز صدای اذان از مسجد کوچک محل نیامده بود. فاطمه کنار بخاری نشسته بود، پتو را دور دوش کشیده و به شعله‌هایی خیره مانده بود که مثل جانش ضعیف و لرزان بودند. شوهرش، عبدالخالق، با چهره‌ای گرفته، مقابل رادیو نشسته بود. دست‌هایش می‌لرزید و چشم‌هایش به دوردست‌ها دوخته شده بود. رادیو می‌گفت: حکومت سرپرست وارد کابل شده‌اند. دولت سقوط کرده. رییس‌جمهور فرار کرده است. فاطمه حس کرد انگار دنیا زیر پاهایش فرو ریخت. عبدالخالق کارمند بخش مالی وزارت داخله بود. هیچ‌وقت در خط مقدم نبوده، اما همه می‌دانستند که اعضای حکومت فعلی به دنبال کارمندان دولت هستند. مخصوصاً آن‌هایی که اسم‌شان در فهرست‌ها بوده. عبدالخالق همان شب گفت: «باید فرار کنم. اگر بمانم، کشته می‌شوم. رحمی در کار نیست.» فاطمه هول شد. چطور؟ کجا؟ با چه پولی؟ چهار بچه قدونیم‌قد داشتند. بزرگ‌ترینشان یوسف ده‌ساله بود، کوچک‌ترینشان زهرا، فقط سه سال. اما عبدالخالق تصمیمش را گرفته بود. با پولی که با قرض و زحمت فراهم کردند، خودش را به یک قاچاقچی معرفی کرد. او گفت راهی هست تا از نیمروز به ایران برود. از کوه و بیابان، از مرزهای خشک و خطرناک. اما خطر کمتر از مرگ در کابل نبود. شب آخر، عبدالخالق دخترش زهرا را بغل کرد. پیشانی فاطمه را بوسید و گفت: «من که رسیدم، راهی برای تو و بچه‌ها پیدا می‌کنم. فقط دعا کن.» فاطمه گریه نکرد. نه آن شب. اشکش یخ‌زده بود. دلش پر از ترس و ابهام بود، اما چیزی نگفت. مرزهایی که جان می‌گیرند، نه پناه می‌دهند عبدالخالق رفت. دو هفته گذشت. هر روز فاطمه گوش‌به‌زنگ بود. منتظر تماس، پیام، حتی یک نشانه از زنده‌بودن. اما هیچ خبری نشد. بی‌قراری‌اش بیشتر شد. بچه‌ها می‌پرسیدند بابا کو؟ فاطمه لب گزید و گفت: «رفته برایتان کار پیدا کنه.» اما خودش می‌دانست چیزی درست نیست. روز پانزدهم، شماره ناشناسی تماس گرفت. صدایی غلیظ و خشک گفت: «عبدالخالق را در راه کشتند. سربازهای ایرانی به او شک کردند. مستقیم زدند. در همان بیابان دفنش کردیم.» دست فاطمه از گوشی افتاد. پاهایش سست شد. جهان تار شد. کسی نبود که جسد را بیاورد. نه قبری، نه کفنی، نه نماز میتی. تنها یک جمله: «کشته شد». بازگشت به کابلِ بدون شوهر؛ بازگشت به غربت فاطمه دیگر نمی‌دانست چه کند. پولی نمانده بود. نه حمایت فامیلی، نه پشتوانه‌ای. پدر و مادرش سال‌ها پیش مرده بودند. خانواده شوهر هم خودشان به هزار درد گرفتار بودند. با چهار بچه، به کابل برگشت. خانه‌ای در حاشیه شهر پیدا کرد؛ یک اتاق تاریک، با سقف چوبی پوسیده و دیوارهای نم‌دار. اجاره‌اش کمبود، اما برای کسی که نانی برای شام ندارد، همان هم زیاد است. فاطمه هفته‌ها در شوک بود. حرف نمی‌زد. شب‌ها بچه‌ها می‌خوابیدند و او تا صبح به سقف خیره می‌ماند. گوشه اتاق می‌نشست، دست‌هایش را روی زانو می‌گرفت، و زمزمه می‌کرد: «عبد، چرا رفتی؟ چرا تنهایم گذاشتی؟» شروع رنج؛ با دستانی خالی و دهانی پُر از وعده برای بچه‌ها بچه‌ها غذا می‌خواستند. لباس می‌خواستند. مکتب، دفتر، دوا. اما فاطمه فقط یک چیز داشت: عزم. او تصمیم گرفت هر کاری بکند، جز گدایی. اما در کشوری که کار برای زن بیوه نیست، مخصوصاً با چهار فرزند، چه کاری می‌ماند؟ روزهای اول لباس شست. برای همسایه‌ها، برای چند افغانی. بعد رفت دنبال تمیزکاری. اما زن تنها، وقتی در خانه‌های غریبه می‌رود، نگاه‌ها ترحم‌آمیز نیست، حریص‌اند. تا اینکه یک روز، پسرش یوسف گفت: «مادر، یک بچه‌ در کوچه کفش رنگ می‌زند. روزی سی افغانی می‌گیرد. منم می‌توانم.» فاطمه دلش ریخت. پسرش هنوز بچه بود. دست‌هایش هنوز بوی بازی می‌داد، نه رنگ بوت، اما چاره‌ای نبود. خیابان، خانه دومشان شد با پول قرض، یک جعبه کفش‌کاری خریدند. یوسف سر کوچه نشست. اما وقتی دیدند مردم راحت‌تر به زن مراجعه می‌کنند، فاطمه خودش هم کنار پسرش نشست. از آن روز، خیابان شد جایگاهشان. صبح زود، قبل از طلوع، از خانه بیرون می‌زدند. یک‌گوشه میدان، جایی بین دست‌فروشان و گداها، می‌نشستند. بعضی رهگذران می‌گفتند: «زن که کفش رنگ نمی‌زنه!» اما بعضی کفش‌هایشان را می‌آوردند. پولی می‌دادند. بعضی هیچ پول نمی‌دادند. با پول قرض، یک جعبه کفش‌کاری خریدند. یوسف سر کوچه نشست. اما وقتی دیدند مردم راحت‌تر به زن مراجعه می‌کنند، فاطمه خودش هم کنار پسرش نشست. از آن روز، خیابان شد جایگاهشان. صبح زود، قبل از طلوع، از خانه بیرون می‌زدند. یک‌گوشه میدان، جایی بین دست‌فروشان و گداها، می‌نشستند. بعضی رهگذران می‌گفتند: «زن که کفش رنگ نمی‌زنه!» اما بعضی کفش‌هایشان را می‌آوردند. پولی می‌دادند. بعضی هیچ پول نمی‌دادند. روزهای سرد، دست‌های فاطمه یخ می‌زد. دستکش نداشت. واکس به زخم دست‌هایش می‌نشست. پوستش ترک می‌خورد. شب‌ها از درد نمی‌خوابید. زهرا، کوچک‌ترینشان، اغلب گرسنه گریه می‌کرد. فاطمه او را بغل می‌کرد، نان خشک به دستش می‌داد، و لالایی‌هایی می‌خواند که خودش هم دیگر به آن‌ها باور نداشت. فقر، فراتر از بی‌پولی‌ست؛ فقر، بی‌پناهی‌ست در خانه، وضع بدتر بود. آب نداشتند. برقشان اغلب قطع می‌شد. بخاری نداشتند. شب‌ها با چند پتوی کهنه خود را می‌پوشاندند. باران که می‌آمد، سقف چکه می‌کرد. دیوار نم می‌کشید. بچه‌ها سرفه می‌کردند. دوا نبود. دکتر نبود. فاطمه به هزار درد گرفتار بود. بعضی شب‌ها بچه‌ها از گرسنگی خواب نمی‌رفتند. او هم غذا نداشت، اما لبخند می‌زد و می‌گفت: «ببین، فردا غذاهای خوش‌مزه می‌خوریم.» دروغ می‌گفت. اما دروغی لازم. دروغی که مادرها یاد می‌گیرند وقتی نمی‌توانند گریه کنند. نگاه‌ها، از فقر بدتر بودند کار کفش رنگی فقط سخت نبود، خطرناک هم بود. گاهی مردانی می‌آمدند، کفششان را می‌دادند و بعد نگاهشان را نمی‌بردند. بعضی حرف‌هایی می‌زدند که دل فاطمه را آشوب می‌کرد. یک‌بار مردی گفت: "زن تنها با چهار بچه؟ اگه بخوای، یک راهی هست برایت" فاطمه لرزید. بُغضش ترکید، اما فقط گفت: "نه. نه هیچ‌وقت." اما او می‌دانست، زن تنها در کابل مثل شکار بی‌دفاعی‌ست. نگاه‌ها، ترسناک‌تر از زمستان‌اند. خاطره‌ها؛ مرهمی که بیشتر زخم می‌زنند گاهی شب‌ها که بچه‌ها خواب بودند، فاطمه نامه‌های قدیمی عبدالخالق را می‌خواند. او مردی ساده بود، اما مهربان. اهل شعر نبود، اما یک‌بار در نامه‌ای نوشته بود: "اگر جنگ نبود، با تو می‌رفتم سیر کوه‌ها. اگر فقر نبود، برایت دست‌بند می‌خریدم... " فاطمه آن نامه را روی سینه‌اش می‌گذاشت و گریه می‌کرد. گاهی با صدای بلند. گاهی بی‌صدا، فقط اشک. رؤیایی که دور است، اما خاموش نشده با تمام سختی‌ها، فاطمه هنوز یک آرزو دارد: این‌که بچه‌هایش، مثل او نشوند. یوسف بتواند مکتب برود. زهرا روزی دکتر شود. یا حداقل، کسی شود که مجبور نباشد کفش مردم را برق بیندازد تا زنده بماند. او هنوز امید دارد. امیدی زخمی، اما زنده. چون مادری که امید نداشته باشد، دیگر چیزی ندارد. پایانی که هنوز نیامده فاطمه هنوز زنده است. هنوز هر صبح، قبل از طلوع آفتاب، جعبه کفش کاری‌اش را برمی‌دارد. با بچه‌هایش می‌رود همان میدان همیشگی. می‌نشیند روی زمین سرد. هنوز مردم می‌آیند، گاه با کفش، گاه فقط با نگاه. و هنوز، وقتی شب می‌شود، به عکس بی‌قبر عبدالخالق نگاه می‌کند و آرام زیر لب می‌گوید: "تو رفتی تا ما بمانیم. حالا فقط بمانم... فقط بمانم..." نویسنده: سارا کریمی

ادامه مطلب


1 ماه قبل - 172 بازدید

منابع محلی از ولایت کابل می‌گویند که چهار عضو یک خانواده در منطقه‌ی «ارزان‌قیمت» از مربوطات شهر کابل در پی سقوط در یک چاه فاضلاب یا سپتیک جان خود را از دست دادند. دست‌کم دو منبع با تایید این رویداد گفته‌اند که این اتفاق روز گذشته (شنبه، ۲۷ ثور) زمانی رخ داد که ابتدا یک کودک در چاه فاضلاب سقوط کرده بود و سپس سه نفر دیگر یکی پس از دیگری برای نجات او به چاه پایین شدند و در نهایت هر چهار نفر براثر گازگرفتگی یا استنشاق گاز چاه فاضلاب جان خود را از دست دادند. منبع تاکید کرده است که جان‌باختگان شامل دو برادر، پسر کاکا و پسر مامای‌شان می‌شوند. همچنین رسانه‌ها گزارش داده‌اند که این افراد باشندگان منطقه‌ی «ملکانی» از مربوطات ولسوالی کامی ولایت ننگرهار هستند که اخیرا به کابل کوچ کرده بودند. سقوط به چاه‌ها هرازگاهی از ولایت‌ها گزارش می‌شود که باعث جان باخته مردها و کودکان می‌شود. باید گفت که موارد مشابه در گذشته نیز مرگ‌آفرین بوده است. چند ماه قبل، تلاش‌ها برای نجات یک کودک از چاه در ولسوالی «ده‌یک» ولایت غزنی به ناکامی انجامید و چهار امدادگر نیز به‌دلیل شارتی برق وسایل شان جان باختند. این در حالی است که سه گذشته وزارت امور داخله‌ی حکومت سرپرست به مردم دستور داده بود که برای جلوگیری از حوادث چاه‌ها را سرپوش بگذارد.

ادامه مطلب


1 ماه قبل - 94 بازدید

یونیسف یا صندوق حمایت از کودکان سازمان ملل متحد در افغانستان اعلام کرده است که به ۵۰ هزار زن باردار و شیرده در شهر کابل قرص {تابلیت} مکمل آهن برای جلوگیری از کم‌خونی توزیع کرده است. این نهاد با نشر پیامی در حساب کاربری ایکس خود نوشته است که این مقدار قرص را به کمک اتحادیه‌ی اروپا توزیع کرده است. در ادامه آمده است که قرص‌های مایکرونوتریین حاوی ۱۵ نوع ویتامین و منرال‌ها برای تقویت تغذیه زنان هستند. صندوق حمایت از کودکان سازمان ملل تصریح کرده است که این قرص‌ها به زنان کمک می‌کند تا با کم‌خونی و دیگر کمبودهای تغذیه‌ای در دوران بارداری و شیرده مبارزه کنند. این نهاد پیش از این نیز گفته بود که در سال ۲۰۲۴ میلادی برای ۲.۵ میلیون دختر در افغانستان قرص آهن یا جلوگیری از کم‌خونی توزیع کرده است. پیش از این قرص‌های آهن در مکاتب دخترانه توزیع می‌شد، اما پس از ممنوعیت آموزش دختران و بسته‌ شدن مکاتب به روی دختران بالاتر از صنف ششم، یونیسف آن‌را خانه به خانه برای دختران توزیع می‌کند.

ادامه مطلب


2 ماه قبل - 114 بازدید

نامم زلیخاست. زنم. مادر یک دختر ده ساله‌ام و گدای کابل. اگر بخواهم زندگی‌ام را خلاصه کنم، باید بگویم من در لحظه‌ای به دنیا آمدم که مادرم مُرد. پدرم می‌گفت روزی که مرا به دنیا آورد، خونش بند نیامد و خودش بند آمد. هیچ‌وقت نفهمیدم باید از این دنیا خجالت بکشم یا از اینکه زنده ماندم. از همان کودکی یاد گرفتم که صدا نداشته باشم. دخترها باید آرام باشند، سنگین راه بروند، نگاه به زمین بدوزند، حرف نزنند، و شب‌ها چراغ‌ها را خاموش کنند تا نگاه هیچ‌کسی روی آن‌ها نماند. خانه‌مان در منطقه‌ی فقیر کابل بود، جایی که همیشه بوی نان خشک و نفت کهنه در هوا می‌پیچید. مادربزرگم می‌گفت «دختر خوب، دختری‌ست که دیده نشود.» وقتی سیزده ساله شدم، بدنم شروع به تغییر کرد، و نگاه مردان کوچه هم. آن موقع بود که پدرم تصمیم گرفت هرچه زودتر شوهرم بدهد. گفت "ناموس خانه را باید زودتر به خانه‌ی بخت فرستاد." اما بخت نبود. بدبخت بود. شوهرم، قاسم، مردی چهل و چند ساله بود با دستانی مثل چنگال. همیشه بوی دود می‌داد و لب‌هایش ترک‌خورده بود. وقتی به خانه‌اش رفتم، اولین شب به‌جای مهربانی، سیلی خوردم. گفت "زن باید ادب داشته باشه." من فقط گریه کردم. نمی‌دانستم دلیل آن سیلی چه بود. سال‌ها گذشت. سیلی، لگد، تحقیر، سکوت، و چند بارداری. دو بچه‌ام سقط شدند. یکی مرد. فاطمه ماند. تنها چیزی که از زندگی‌ام مانده، اوست. دخترکم، نازنینم، یگانه دلیل نفس کشیدنم. قاسم، پس از سال‌ها بدرفتاری، وقتی بیکار شد، به اعتیاد روی آورد. تریاک می‌کشید، مرا و فاطمه را می‌زد، پول می‌دزدید، و آخر هم با زنی جوان‌تر که گفته بود "کمتر حرف می‌زند"، فرار کرد. از آن روز، خانه‌ای نماند، نانی نماند، امیدی نماند. ما دو زن تنها شدیم در شهر بی‌رحم کابل. اولش خجالت می‌کشیدم گدایی کنم. چادر را پایین می‌کشیدم تا صورتم را نشناسند. در پیاده‌روها می‌نشستم و چشم‌هایم را به پایین می‌دوختم. اما فاطمه گرسنه بود. شکمش صدا می‌داد. شب‌ها با گریه می‌خوابید. دلم شکست. غرورم شکست. آدم وقتی بچه‌اش گرسنه باشد، دست به هر کاری می‌زند. حتی گدایی. از آن روز، هر صبح ساعت پنج بیدار می‌شویم. لباس‌های کهنه‌مان را می‌پوشیم. چادری‌ام را سر می‌کنم، فاطمه چادر صورتی‌رنگش را که خودش از یک زباله‌گردی پیدا کرده. می‌رویم چهارراهی شیرپور، گاهی میدان دهمزنگ، گاهی هم سرک دارالامان. سکوت می‌کنیم، یا گاهی ناله. اگر کسی نگاه کرد، می‌گوییم: "به خدا نانی نیست، به قرآن قسم می‌خورم دخترم سه روز است گوشت ندیده." گاهی مردم پول می‌دهند. گاهی فحش. گاهی تف. یک‌بار جوانی آمد و گفت: "اگر بدنت را بفروشی، بهتر از این است." فاطمه ترسید. من لرزیدم. او را پشت سرم پنهان کردم. ما فقط نان می‌خواستیم، نه خفت. گاهی شب‌ها در یک اتاق کوچک با چند زن دیگر می‌خوابیم. همه گدا. یکی‌شان از میدان هوایی رانده شده، یکی شوهرش طالب است و گفته اگر صدای خنده‌اش را بشنود، گلوله در دهانش خالی می‌کند. یکی دیگر از بدخشان آمده، بچه‌اش بیمار است. صدای سرفه‌های بچه‌ها شب‌ها از صدای گلوله‌ها دردناک‌تر است. زمستان امسال سخت بود. برف سنگین آمد. یکی از شب‌ها، فاطمه تب کرد. از تمام دواخانه‌ها بیرونمان کردند؛ چون پول نداشتیم. فقط یک پیرزن به ما یک گیلاس جوشانده‌ی سبز داد و گفت "با دعا شاید خوب شه." فاطمه تا صبح در آغوشم لرزید. من بیدار ماندم. از ترس اینکه دیگر بیدار نشود. از اداره‌ی امور کار و امور اجتماعی کمک خواستم. گفتند باید ثبت‌نام کنم، ولی سند شوهر می‌خواهند، کارت شناسایی‌ام معتبر نیست، و باید مردی بیاید ضامن شود. اما من هیچ مردی در زندگی‌ام ندارم که ضامنم شود. فقط خودم‌ هستم. یک زن شکسته با دست‌های پینه‌بسته. در دل شب، کنار جاده، وقتی چراغ ماشین‌ها روشن و خاموش می‌شود، سایه‌ام روی آسفالت می‌افتد. آن سایه، انگار جنازه‌ی خودم است. نه کسی می‌بیندش، نه کسی به آن دست می‌زند. فاطمه هنوز خواب مدرسه می‌بیند. می‌گوید "مادر، وقتی بزرگ شدم، داکتر می‌شوم." لبخند می‌زنم. در دلم گریه می‌کنم. چطور می‌توانم به او بگویم که داکتر شدن در این کشور برای دختر گدا فقط خواب است؟ چطور به چشمانش نگاه کنم و امید را بکشم؟ اما هنوز ادامه می‌دهم. برای او. برای اینکه شاید روزی کسی به این صدای خفه‌شده گوش دهد. برای اینکه اگر من بمیرم، فاطمه نجات یابد. من زلیخا هستم. در کابل گدایی می‌کنم. اما دلم، گدای مهر و انسانیتی‌ست که سال‌هاست از این خاک رخت بربسته. نوینسده: سارا کریمی

ادامه مطلب


4 ماه قبل - 129 بازدید

مرکز خبرنگاران‌ افغانستان درتازه‌ترین مورد اعلام کرده است که دفتر تلویزیون خصوصی آرزو که ۸۶ روز پیش توسط نیروهای حکومت سرپرست مسدود شده بود، بازگشایی شده است. این مرکز به نقل از بصیر عابد، رییس تلویزیون آرزو گفته است که دفتر این تلویزیون حوالی ساعت ۱۱:۰۰ پیش‌ازچاشت امروز (شنبه، ۱۱ حوت) رسما بازگشایی شد و کارمندان آن فعالیت خود را از سرگرفته‌اند. رییس تلویزیون آرزو به مرکز خبرنگاران افغانستان تاکید کرده است که محکمه‌ی حکومت سرپرست حکم بی‌گناهی کارمندان این تلویزیون را صادر کرده است و مشکلی برای ادامه‌ی کار آنان در این رسانه وجود ندارد. قابل ذکر است که نیروهای استخبارات و امر به معروف حکومت فعلی در ۱۴ ماه قوس سال جاری خورشیدی به دفتر تلویزیون آرزو در کابل یورش بردند و ضمن مسدود کردن این دفتر، هفت نفر از کارمندان این رسانه را نیز بازداشت کردند. کارمندان این رسانه در ۳۰ قوس با سپردن ضمانت کتبی مبنی بر عدم خروج از کابل و حضور در جلسه‌ی محکمه‌ی حکومت فعلی، از زندان پلچرخی آزاد شدند و قرار بود محکمه در مورد آنان حکم دهد. همچنین مرکز خبرنگاران افغانستان در ادامه نوشته است که رییس تلویزیون آرزو گفته است که برای بازگشایی این تلویزیون شرایط خاصی مطرح نشده است. حکومت فعلی تلویزیون آرزو را متهم به نشر «سریال‌های غیراخلاقی و مبتذل» و «خلاف اصول و سنت‌های اسلامی و افغانی» کرده بود. مرکز خبرنگاران افغانستان از بازگشایی دفتر این رسانه استقبال کرده، اما مسدود کردن آن را برای ۸۶ روز نقض صریح حقوق بنیادی یک رسانه‌ی آزاد دانسته است. این در حالی است که حکومت فعلی از زمان تسلط دوباره بر افغانستان بارها به دفترهای رسانه‌ها هجوم برده و خبرنگاران و کارمندان رسانه‌ها را بازداشت و زندانی کرده است. حکومت فعلی همچنان محدودیت‌های گسترده‌ای بر فعالیت رسانه‌ها و خبرنگاران وضع کرده‌ است.

ادامه مطلب


4 ماه قبل - 112 بازدید

دفتر سازمان همکاری اسلامی اعلام کرده است که مسوول دفتر این سازمان در نشستی با عبدالمنان عمری، وزیر کار و امور اجتماعی گفته است که به زودی یک مرکز قالین‌بافی برای زنان در کابل راه‌اندازی می‌کنند. وزارت کار و امور اجتماعی حکومت سرپرست امروز (پنجشنبه، ۹ دلو) با نشر اعلامیه‌ای در حساب کاربری ایکس خود گفته است که محمد سعید العیاش، مسوول دفتر نمایندگی سازمان همکاری اسلامی همچنان از راه اندازی مرکز قالین‌بافی برای زنان در زندان خبر داده است. قابل ذکر است که حکومت سرپرست در بیش از سه‌سال گذشته با وضع قوانین و فرمان‌های محدودکننده جلو کار و تحصیل زنان را گرفته است. حکومت سرپرست پس از تسلط دوباره بر افغانستان، دختران بالاتر از صنف ششم را از رفتن به مکتب منع کردند و سپس درهای دانشگاه‌ها را نیز به‌روی دختران بستند. همچنان در تازه‌ترین اقدام، تحصیل دختران در انستیتوت‌های طبی را نیز منع کرده‌ است و به این ترتیب دختران را به‌صورت کامل از دسترسی به آموزش رسمی محروم کرده است. در کنار آن زنان و دختران از رفتن به‌ باشگاه‌های ورزشی، رستورانت‌ها، حمام‌های عمومی، معاینه توسط پزشکان مرد، سفر بدون محرم و کار در موسسات غیردولتی داخلی و بین‌المللی و حتی دفاتر سازمان ملل در افغانستان نیز منع شده‌اند.

ادامه مطلب


4 ماه قبل - 119 بازدید

وزارت اطلاعات و فرهنگ حکومت سرپرست درتازه‌ترین مورد اعلام کرده است که به رادیوهای «بیگم» و «جوانان» اجازه داده است که نشرات خود را از سرگیرند. این وزارت شام روز (شنبه، ۴ حوت) با نشر اعلامیه‌ای گفته است که مسوولان این دو رادیو متعهد شدند که پس از این مطابق سیاست حکومت فعلی و «اصول خبرنگاری» فعالیت کرده و از هرگونه تخلف خودداری می‌کنند. مسوولان رادیوهای بیگم و جوانان تا اکنون در مورد از سرگیری فعالیت شان و شرایط آن، اظهارنظر نکرده‌اند. این در حالی است که وزارت اطلاعات و فرهنگ در ۱۶ ماه دلو اعلام کرده بود که نشرات رادیو بیگم را به‌دلیل سوءاستفاده از جواز و تهیه برنامه برای یک تلویزیون که در خارج از کشور قرار دارد، متوقف کرده است. یک روز پس از آن، این رادیو اعلام کرد که کارمندان وزارت اطلاعات و فرهنگ و نیروهای استخبارات با یورش به دفتر این رادیو در کابل، دو کارمند مرد را بازداشت و کمپیوتر‌ها، هارددیسک‌ها، اسناد و تلفن‌های همراه خبرنگاران زن را با خود برده‌اند. حکومت فعلی تا اکنون در مورد آزادی دو کارمند مرد این رادیو اظهارنظر نکرده‌اند و مشخص نیست که آنان آزاد شده‌اند و یا هنوز در بازداشت هستند. قابل ذکر است که رادیو بیگم در هشتم مارچ سال ۲۰۲۱ میلادی، هم‌زمان با روز جهانی همبستگی زنان ایجاد شده بود و اکثر کارکنانش زن بودند‌. نشرات آن در ۱۲ ولایت کشور، از جمله کابل، پروان، بامیان، بغلان، لوگر، میدان وردک و غزنی قابل دسترس بود. این رادیو را حمیده امان، کارآفرین اهل افغانستان مقیم فرانسه راه‌اندازی کرده است و از سوی «مؤسسه‌ی بیگم برای زنان» مدیریت می‌شد. خانم امان «اکادمی بیگم» را نیز تأسیس کرده است که به دختران بالاتر از صنف ششم و محروم از آموزش، به‌صورت آنلاین آموزش می‌دهد. ویدیوهای آموزشی این رادیو از طریق رادیو بیگم نیز منتشر می‌شد و از طریق تلویزیونی به همین نام نیز قابل دسترس است.

ادامه مطلب