
در گوشهای از شهر هرات، بر بام یک خانهی قدیمی و فرسوده، خانوادهای زندهگی میکند که روزگاری در ایران، دستشان به همهچیز میرسید و هیچگاه تصور نمیکردند روزی محتاج نان خشک شوند. فرهاد، مردی میانسال با قامتی بلند و شانههایی پهن، سالها در ایران کار و بار پررونقی داشت. او در حوزهی ساختمانسازی و معاملات ملکی فعال بود و بهقول خودش، از خاک، طلا میساخت. با زحمت و تلاش شبانهروزی، توانسته بود خانهای بزرگ اجاره کند، موتر شخصی بخرد و فرزندانش را در مکاتب خصوصی ثبتنام کند. خانوادهاش در محلهای آرام و تمیز زندهگی میکردند؛ خانهشان پر از وسایل مدرن بود: از فرنیچر نو گرفته تا قالینهای قیمتی، پردههای بلند، ظروف بلور، و یخچالی که همیشه پر از خوراکی بود. فرهاد با افتخار میگفت: «ما مهاجر هستیم، اما باید مثل آدمهای با عزت زندهگی کنیم.» اما روزگار هیچگاه یکنواخت نمیماند. سال گذشته، زندگی فرهاد ضربهی سنگینی خورد. پروژهی بزرگ ساختمانی که او بخش عمدهای از سرمایهاش را در آن گذاشته بود، ناگهان متوقف شد. صاحبکار، مردی که میلیونها پول از فرهاد و دیگر همکارانش گرفته بود، یکشبه ناپدید شد. فرهاد بارها به دروازهاش رفت، دفاترش را زیر پا گذاشت، حتی به دادگاه محلی در ایران شکایت برد. اما پاسخ همیشه یک جملهی سرد و تکراری بود: «تو مهاجر هستی، حقی نداری.» همهی آنچه در طی سالها با عرق جبین اندوخته بود، یکشبه دود شد و به هوا رفت. در همان زمان، صاحبخانهشان ـ مردی خشکرفتار و سختگیر ـ هر روز برای گرفتن کرایه، بیخبر و بیرحم، در میزد. فرهاد دیگر پولی نداشت. گاهی از خجالت، حتی جرأت باز کردن در را هم پیدا نمیکرد. فشارها یکییکی روی دوشش آوار شد. همزمان، برخوردهای پولیس ایران با مهاجران شدت گرفت. تا آنکه یک صبح زود، پیش از آنکه کودکان از خواب بیدار شوند، دروازهی خانه با ضربهای سنگین باز شد. مأموران آمده بودند. گفتند باید همین امروز خانه را ترک کنید. مریم، همسر فرهاد، با چشمانی اشکبار التماس کرد: «حداقل اجازه دهید وسایلمان را جمع کنیم.» اما هیچکس گوش نداد. آنها را تنها با چند لباس و یک چمدان کوچک، سوار بر موتر کردند و به سمت مرز فرستادند؛ بیهیچ فرصت، بیهیچ خداحافظی. وقتی به افغانستان رسیدند، آن همه شکوه و رفاه گذشته برایشان چیزی جز خوابی دور و محو نبود. هیچکس باور نمیکرد همان خانوادهای که تا دیروز در ایران، در خانهای پر زرق و برق زندگی میکرد، امروز بر بام یک خانهی غریب در هرات پناه گرفته باشد. صاحبخانهای که دلش رحم آمده بود، با تردید گفت: «میتوانید روی بامم بمانید، اما اتاقی برایتان ندارم.» و اینگونه شد که بام نمدار با یک چادر پاره، خانهی جدیدشان شد. اکنون شبهایشان در سرمای استخوانسوز هرات سپری میشود. کودکانی که روزی در ایران لباس نو میپوشیدند و به مکتب میرفتند، حالا با تنپوشهای کهنه در چادری لرزان، در آغوش هم کز میکنند تا از باد و باران در امان بمانند. مریم، مادر خانواده، شبها آرام در گوششان قصههایی شیرین میگوید تا شاید خوابهای روشن گذشته را به یاد آورند، اما در دل خودش چیزی جز بغض و حسرت باقی نمانده. فرهاد هر صبح با اندکی امید و دلی پُر، راهی بازار میشود. روزهایی که در ایران با موتر شخصیاش رفتوآمد میکرد و به کارگران دستور میداد، حالا به خاطرهای دور تبدیل شدهاند. امروز در گوشهای از میدان مزدوری در هرات، خودش در صف ایستاده، چشمانتظار کسی که بیاید و او را برای روزیچند ساعت کار ببرد. هیچکس باور نمیکند که این مرد، زمانی سرمایهدار بوده. صاحبکار ایرانی که پولش را بالا کشید، هنوز هم مثل کابوسی شبانه، ذهنش را رها نمیکند. با صدایی گرفته و غصهدار میگوید: «اگر آن پول را داده بودند، امروز من با خانوادهام اینجا، گرسنه و بیسرپناه نبودم.» دیگ خانهیشان روزهاست که بر آتش ننشسته؛ چیزی در آن نجوشیده، نه غذایی، نه امیدی. همسایهها گاهی با دلسوزی تکهای نان یا لقمهای غذا میآورند، اما شکمهای همیشهگرسنه را سیر نمیکند. مریم بیشتر وقتها خودش از خوردن دست میکشد، تا همان اندک غذا را برای کودکانش نگه دارد. شبها، وقتی باد سرد از لای ترکهای چادر پاره میوزد و سایههای سیاه فقر بر سرشان سنگینی میکند، فرهاد به آسمان خیره میشود و در دل با خودش زمزمه میکند: «خدایا، چطور ممکن است انسان در عرض یک سال، از اوج آسمان به قعر زمین سقوط کند؟ روزی در ایران همهچیز داشتم، امروز در وطنم حتی یک لقمه نان ندارم...» زندگی فرهاد و خانوادهاش تصویری زنده از بیرحمی سرنوشت است. روزگاری غرق در رفاه، با خانهای پر از زندگی، و امروز آواره و بیپناه، بر بام دیگران، بدون شغل، بیسرپناه، و بیچشماندازی روشن برای فردا. و با این حال، در دل تاریکیها، شعلهای کوچک هنوز روشن است؛ امیدی کمسو به فردایی که شاید اندکی بهتر باشد. فردایی که شاید، فرهاد دوباره کار کند، مریم لبخند بزند، و کودکانشان دوباره طعم آرامش را بچشند. نویسنده: سارا کریمی