برچسب: هرات

21 ساعت قبل - 25 بازدید

در گوشه‌ای از شهر هرات، بر بام یک خانه‌ی قدیمی و فرسوده، خانواده‌ای زنده‌گی می‌کند که روزگاری در ایران، دست‌شان به همه‌چیز می‌رسید و هیچ‌گاه تصور نمی‌کردند روزی محتاج نان خشک شوند. فرهاد، مردی میانسال با قامتی بلند و شانه‌هایی پهن، سال‌ها در ایران کار و بار پررونقی داشت. او در حوزه‌ی ساختمان‌سازی و معاملات ملکی فعال بود و به‌قول خودش، از خاک، طلا می‌ساخت. با زحمت و تلاش شبانه‌روزی، توانسته بود خانه‌ای بزرگ اجاره کند، موتر شخصی بخرد و فرزندانش را در مکاتب خصوصی ثبت‌نام کند. خانواده‌اش در محله‌ای آرام و تمیز زنده‌گی می‌کردند؛ خانه‌شان پر از وسایل مدرن بود: از فرنیچر نو گرفته تا قالین‌های قیمتی، پرده‌های بلند، ظروف بلور، و یخچالی که همیشه پر از خوراکی بود. فرهاد با افتخار می‌گفت: «ما مهاجر هستیم، اما باید مثل آدم‌های با عزت زنده‌گی کنیم.» اما روزگار هیچ‌گاه یکنواخت نمی‌ماند. سال گذشته، زندگی فرهاد ضربه‌ی سنگینی خورد. پروژه‌ی بزرگ ساختمانی که او بخش عمده‌ای از سرمایه‌اش را در آن گذاشته بود، ناگهان متوقف شد. صاحب‌کار، مردی که میلیون‌ها پول از فرهاد و دیگر همکارانش گرفته بود، یک‌شبه ناپدید شد. فرهاد بارها به دروازه‌اش رفت، دفاترش را زیر پا گذاشت، حتی به دادگاه محلی در ایران شکایت برد. اما پاسخ همیشه یک جمله‌ی سرد و تکراری بود: «تو مهاجر هستی، حقی نداری.» همه‌ی آن‌چه در طی سال‌ها با عرق جبین اندوخته بود، یک‌شبه دود شد و به هوا رفت. در همان زمان، صاحب‌خانه‌شان ـ مردی خشک‌رفتار و سخت‌گیر ـ هر روز برای گرفتن کرایه‌، بی‌خبر و بی‌رحم، در می‌زد. فرهاد دیگر پولی نداشت. گاهی از خجالت، حتی جرأت باز کردن در را هم پیدا نمی‌کرد. فشارها یکی‌یکی روی دوشش آوار شد. هم‌زمان، برخوردهای پولیس ایران با مهاجران شدت گرفت. تا آن‌که یک صبح زود، پیش از آن‌که کودکان از خواب بیدار شوند، دروازه‌ی خانه با ضربه‌ای سنگین باز شد. مأموران آمده بودند. گفتند باید همین امروز خانه را ترک کنید. مریم، همسر فرهاد، با چشمانی اشک‌بار التماس کرد: «حداقل اجازه دهید وسایل‌مان را جمع کنیم.» اما هیچ‌کس گوش نداد. آن‌ها را تنها با چند لباس و یک چمدان کوچک، سوار بر موتر کردند و به سمت مرز فرستادند؛ بی‌هیچ فرصت، بی‌هیچ خداحافظی. وقتی به افغانستان رسیدند، آن همه شکوه و رفاه گذشته برای‌شان چیزی جز خوابی دور و محو نبود. هیچ‌کس باور نمی‌کرد همان خانواده‌ای که تا دیروز در ایران، در خانه‌ای پر زرق و برق زندگی می‌کرد، امروز بر بام یک خانه‌ی غریب در هرات پناه گرفته باشد. صاحب‌خانه‌ای که دلش رحم آمده بود، با تردید گفت: «می‌توانید روی بامم بمانید، اما اتاقی برای‌تان ندارم.» و این‌گونه شد که بام نم‌دار با یک چادر پاره، خانه‌ی جدیدشان شد. اکنون شب‌های‌شان در سرمای استخوان‌سوز هرات سپری می‌شود. کودکانی که روزی در ایران لباس نو می‌پوشیدند و به مکتب می‌رفتند، حالا با تن‌پوش‌های کهنه در چادری لرزان، در آغوش هم کز می‌کنند تا از باد و باران در امان بمانند. مریم، مادر خانواده، شب‌ها آرام در گوش‌شان قصه‌هایی شیرین می‌گوید تا شاید خواب‌های روشن گذشته را به یاد آورند، اما در دل خودش چیزی جز بغض و حسرت باقی نمانده. فرهاد هر صبح با اندکی امید و دلی پُر، راهی بازار می‌شود. روزهایی که در ایران با موتر شخصی‌اش رفت‌وآمد می‌کرد و به کارگران دستور می‌داد، حالا به خاطره‌ای دور تبدیل شده‌اند. امروز در گوشه‌ای از میدان مزدوری در هرات، خودش در صف ایستاده، چشم‌انتظار کسی که بیاید و او را برای روزی‌چند ساعت کار ببرد. هیچ‌کس باور نمی‌کند که این مرد، زمانی سرمایه‌دار بوده. صاحب‌کار ایرانی که پولش را بالا کشید، هنوز هم مثل کابوسی شبانه، ذهنش را رها نمی‌کند. با صدایی گرفته و غصه‌دار می‌گوید: «اگر آن پول را داده بودند، امروز من با خانواده‌ام این‌جا، گرسنه و بی‌سرپناه نبودم.» دیگ خانه‌ی‌شان روزهاست که بر آتش ننشسته؛ چیزی در آن نجوشیده، نه غذایی، نه امیدی. همسایه‌ها گاهی با دلسوزی تکه‌ای نان یا لقمه‌ای غذا می‌آورند، اما شکم‌های همیشه‌گرسنه را سیر نمی‌کند. مریم بیشتر وقت‌ها خودش از خوردن دست می‌کشد، تا همان اندک غذا را برای کودکانش نگه دارد. شب‌ها، وقتی باد سرد از لای ترک‌های چادر پاره می‌وزد و سایه‌های سیاه فقر بر سرشان سنگینی می‌کند، فرهاد به آسمان خیره می‌شود و در دل با خودش زمزمه می‌کند: «خدایا، چطور ممکن است انسان در عرض یک سال، از اوج آسمان به قعر زمین سقوط کند؟ روزی در ایران همه‌چیز داشتم، امروز در وطنم حتی یک لقمه نان ندارم...» زندگی فرهاد و خانواده‌اش تصویری زنده از بی‌رحمی سرنوشت است. روزگاری غرق در رفاه، با خانه‌ای پر از زندگی، و امروز آواره‌ و بی‌پناه، بر بام دیگران، بدون شغل، بی‌سرپناه، و بی‌چشم‌اندازی روشن برای فردا. و با این حال، در دل تاریکی‌ها، شعله‌ای کوچک هنوز روشن است؛ امیدی کم‌سو به فردایی که شاید اندکی بهتر باشد. فردایی که شاید، فرهاد دوباره کار کند، مریم لبخند بزند، و کودکان‌شان دوباره طعم آرامش را بچشند. نویسنده: سارا کریمی

ادامه مطلب


6 روز قبل - 232 بازدید

منابع محلی از ولایت هرات می‌گویند که نیروهای امر به معروف و نهی از منکر حکومت سرپرست یک دختر بلاگر بنام عالیه ملورین را بازداشت کرده‌اند. دست‌کم دو منبع دو نزدیک به خانواده عالیه ملورین با حفظ هویت‌اش به رسانه‌ها گفته‌اند این دختر جوان روز (پنج‌شنبه، ۳ میزان) از برج صدف، واقع در مستوفیت در مرکز این شهر بازداشت شده است. منبع در ادامه آمده است که عالیه ملورین در حال حاضر در زندان مرکزی هرات به‌سر می‌برد. منبع در ادامه تاکید کرده است که پیش از این نیز حکومت فعلی عالیه ملورین را یک‌بار به ریاست امر به معروف و نهی از منکر فراخوانده و از او تضمین گرفته بودند که از فعالیت‌های بلاگری‌اش دست بکشد؛ اما او به این درخواست توجهی نکرده بود. منبع تا اکنون جزییات بیشتری در این مورد ارائه نکرده است. قابل ذکر است که عالیه ملورین با تبلیغ فروشگاه‌ها، کلینیک‌ها، رستورانت‌ها، مراکز آموزشی و سایر کسب‌وکارها، کسب درآمد می‌کرد. باید گفت که صفحه‌ی اینستاگرام مربوط به عالیه ملورین در اینستاگرام بیش از ۶۰ هزار دنبال کننده دارد. او بیش‌تر در ویدیوهای تبلیغاتی ظاهر می‌شد و این کار یکی از منابع درآمد او بود. همچنین باید گفت که همزمان با بازداشت این دختر بلاگر، تمام ویدیوها و عکس‌هایش در صفحه اینستاگرام پاک شده است. این نخستین مورد بازداشت زنان بلاگر در هرات است. در حالی این بلاگر زن بازداشت می‌شود که حکومت فعلی پس از تسلط بر افغانستان، زنان و دختران را از آموزش و ‏تحصیل محروم کرده است. حکومت فعلی در آخرین محدودیت خود، ‏دروازه‌های انستیتوت‌های طبی را به‌روی دختران بست، در حالی که ‏بخش صحت افغانستان با کمبود پرسنل مواجه است.‏ این اقدام حکومت فعلی باعث شده است که میلیون‌ها دانش‌آموز دختر از آموزش باز بماند. در کنار آن زنان از رفتن به‌ باشگاه‌های ورزشی، رستورانت‌ها، حمام‌های عمومی، معاینه توسط پزشکان مرد، سفر بدون محرم و کار در موسسات غیردولتی داخلی و بین‌المللی و حتی دفاتر سازمان ملل در افغانستان منع شده‌اند.

ادامه مطلب


1 هفته قبل - 143 بازدید

منابع محلی از ولایت هرات می‌گویند که حکومت محلی برای سومین شب متوالی خدمات اینترنت ‏خانگی و دفتری را در این ولایت قطع کرده است. دست‌کم چهار منبع به رسانه گوهرشاد گفته‌اند که اینترنت ساعت ۹:۰۰ امشب ‏(چهارشنبه، ۲ میزان) قطع شده است. در حال حاضر باشندگان ولایت هرات تنها به اینترنت سیم‌کارت ‏موبایل همراه دسترسی دارند. حکومت سرپرست اینترنت فایبر نوری را در هرات و سایر ولایت‌ها قطع کرده است. از سه شب به این طرف، اینترنت خطوط تلفن ثابت (‏DSL‏) و اینترنت نقطه‌به‌نقطه (P‏۲‏P‏) ‏نیز در هرات شبانه قطع می‌شود.‏ شرکت‌های ارائه‌دهنده‌ی اینترنت در هرات به رسانه‌ها گفته‌اند که والی حکومت سرپرست در هرات دستور داده است که اینترنت محدود شود.‏ حکومت فعلی قطع اینترنت فایبر نوری را از مزار شریف آغاز کردند و ‏این محدودیت به سایر ولایت‌ها گسترش یافت.‏ ‏مقام‌های حکومت فعلی می‌گویند که ملا هبت‌الله آخوندزاده، رهبر حکومت دستور قطع اینترنت ‌‏فایبر نوری را ‏صادر کرده و هدف آن «جلوگیری از منکرات» است. قابل ذکر است که افغانستان در حال حاضر از طریق فایبر نوری به پهنای باند وسیع اینترنت در پنج کشور همسایه متصل است. حکومت پیشین برای اجرای پروژه فایبر نوری ۱۵۰ میلیون دالر سرمایه‌گذاری کرده بود. باید گفت که با قطع اینترنت فایبر نوری، دسترسی به اینترنت پرسرعت در افغانستان بسیار محدود می‌شود. کاربران خانگی، دفاتر دولتی و شرکت‌ها دیگر نمی‌توانند از اینترنت سریع استفاده کنند و تنها اینترنت موبایل با سرعت پایین باقی می‌ماند. همچنین قطع فایبر نوری پیامدهای اقتصادی و اجتماعی سنگینی خواهد داشت. با این تصمیم سرمایه‌گذاری خارجی کاهش خواهد یافت، ارتباط با بازارهای جهانی محدود می‌شود و مردم به ویژه دانش‌آموزان و دانشجویان از آموزش و اطلاعات آنلاین محروم می‌شوند. انتقال داده با سرعت بسیار بالا، کیفیت پایدارتر نسبت به اینترنت موبایلی و ظرفیت زیاد برای انتقال حجم بالای اطلاعات از ویژگی‌های اینترنت فایبر نوری است.

ادامه مطلب


1 هفته قبل - 105 بازدید

اداره‌ی امر به معروف و نهی از منکر حکومت سرپرست در ولایت هرات نشر تصاویر زنده‌جان در رسانه‌های دیداری را ممنوع کرده است. منابع می‌گویند که عزیزالرحمان مهاجر، رییس امر به معروف و نهی از منکر هرات روز (سه‌شنبه، ۱ میزان) در جلسه‌ای با مسوولان رسانه‌های ‏محلی، گفته است که نشر تصاویر زنده‌جان «گناه» است و باید متوقف شود.‏ منبع تاکید کرد که این ممنوعیت شامل یوتیوب نیز می‌شود.‏ منبع در ادامه افزوده است که در حال حاضر دست‌کم هشت رسانه‌‌ی دیداری، به‌شمول ‏تلویزیون ملی در هرات فعالیت دارند. همین‌طور ده‌ها کانال یوتیوب نیز در ‏ریاست اطلاعات و فرهنگ ثبت است.‏ همچنین  سازمان حمایت از رسانه‌های افغانستان (امسو) اقدام تازه حکومت فعلی برای ممنوعیت نشر تصاویر موجودات زنده‌جان در ولایت هرات را محکوم کرده است. این سازمان امروز (چهارشنبه، ۲ میزان) با ابراز نگرانی از پیامدهای این تصمیم، افزوده است که این اقدام نه‌تنها آزادی بیان را نقض می‌کند، بلکه ضربه‌ای بزرگ به فعالیت‌های اجتماعی و فرهنگی وارد می‌کند. این سازمان تاکید کرده است که ممنوعیت نشر تصاویر موجودات زنده‌جان با معیارهای رسانه‌ای و اصول آزادی بیان مطابقت ندارد. در اعلامیه‌ این سازمان آمده است: «ما از حکومت فعلی می‌خواهیم که به‌جای اعمال فشار و سانسور، به رسانه‌ها اجازه دهند تا در فضای آزاد و مستقل به اطلاع‌رسانی بپردازند.» حکومت فعلی تا اکنون در اکثریت ولایت‌های کشور نشر تصاویر زنده‌جان را ممنوع کرده است. در قانون امر به معروف و نهی از منکر نشر تصویر زنده‌جان منع شده ‏است.

ادامه مطلب


1 ماه قبل - 186 بازدید

قول اردوی ۲۰۷ الفاروق حکومت سرپرست درتازه‌ترین مورد اعلام کرده است که اجساد قربانیان تصادف اتوبوس حامل مهاجران در شاهراه هرات-اسلام‌قلعه، به کابل منتقل شده‌اند. براساس آخرین آمار که عبدالمتین قانع، سخنگوی وزارت داخله‌ی حکومت فعلی اعلام کرده است، در حادثه که شام روز (سه‌شنبه، ۲۸ اسد) رخ داد، ۷۹ نفر به شمول ۱۹ کودک جان باخته‌اند. براساس معلومات موجود، این اتوبوس در ‏نخست با یک موتورسایکل و سپس با یک موتر باربری ‏برخورد کرده است.‏ همچنین وزارت مهاجرین و عودت‌کنندگان نیز گفته است که اجساد قربانیان به شفاخانه‌ چهارصد بستر کابل انتقال داده شده‌اند. حکومت سرپرست همچنان شماره‌های تماسی را برای کسب معلومات در مورد هویت قربانیان ارائه کرده‌اند. در ادامه آمده است که به‌دلیل آتش‌سوزی پس از برخورد اتوبوس حامل مهاجران اخراجی از ایران با یک موتر مازدای مملو از تیل، شماری از اجساد قابل شناسایی نیستند. براساس معلوماتی که حکومت فعلی ارائه کرده است، قربانیان این حادثه باشندگان ولایت‌های کابل، غزنی، پروان، کاپیسا، بغلان، قندوز و دایکندی هستند. آنان شامل ۱۲ خانواده بودند که در این رویداد جان باخته‌اند. طی ماه‌های اخیر این دومین تصادف مرگ‌بار اتوبوس در ‏افغانستان است که از مهاجران بازگشت‌کننده قربانی ‏می‌گیرد.‏ قابل ذکر است که شاهراه هرات اسلام قلعه از خونین‌ترین شاهراه‌های هرات به شمار می‌رود هراز گاهی به علت بی‌توجه ی رانندگان جان شهروندان به خطر می‌افتد.

ادامه مطلب


1 ماه قبل - 216 بازدید

مقام‌های محلی حکومت سرپرست در ولایت هرات درتازه‌ترین مورد اعلام کردند که تلفات ‏تصادف اتوبوس در شاهراه اسلام‌قلعه این ولایت به ۷۶ نفر رسیده است. محمدیوسف سعیدی، سخنگوی والی هرات گفته است که این حادثه شب گذشته (سه‌شنبه، ۲۸ اسد) در سرک حلقوی ‏در مسیر شاهراه هرات-اسلام‌قلعه رخ داده و در آن ۷۶ تن به شمول زنان و کودکان جان باخته و سه نفر دیگر به شدت زخمی شدند. یک اتوبوس حامل مهاجران اخراج‌شده از ایران که از مرز ‏اسلام‌قلعه به سمت کابل در حرکت بود، با یک موتورسایکل ‏و یک موتر باربری تصادف کرده و سپس دچار حریق شده ‏است.‏ آقای سعیدی تاکید کرد که در این حادثه ۷۶ نفر، شامل زنان و کودکان جان ‌‏باخته و سه نفر دیگر به‌شدت زخمی شده‌اند و دو راننده و دو ‌‏سرنشین موتورسایکل نیز در جمع قربانیان هستند. او افزوده است که ۱۷ کودک نیز در جمع ‏جان‌باختگان هستند.‏ براساس معلومات موجود، بس پس از برخورد آتش گرفته و بیش‌تر قربانیان در میان شعله‌های آتش جان باخته‌اند و اجساد آنان قابل شناسایی نیست. وی می‌گوید که پیکرهای قربانیان، که در سردخانه‌ی قول اردو هستند، قرار است به کابل انتقال داده شوند.‏ همچنین فرماندهی پولیس ولایت هرات دلیل وقوع این حادثه را ‏سرعت زیاد و بی‌احتیاطی خوانده است.‏ حوادث ترافیکی سالانه جان صدها نفر را در افغانستان ‏می‌گیرد و صدها معلول برجای می‌گذارد. خرابی‌ جاده‌ها و عدم رعایت قوانین ترافیکی از ‏عوامل عمده‌ی این حوادث دانسته می‌شود.

ادامه مطلب


1 ماه قبل - 331 بازدید

منابع محلی از ولایت هرات می‌گویند که در یک حادثه ترافیکی در مسیر شاهراه هرات-اسلام قلعه از مربوطات سرک حلقوی این ولایت، ده‌ها تن در یک موتر نوع ۵۸۰ جان باخته‌اند. دست‌کم سه منبع به رسانه گوهرشاد گفته‌اند که این رویداد حوالی ساعت ۹ امشب (سه‌شنبه، ۲۸ اسد) در شاهراه هرات-اسلام قلعه رخ داده است و در این رویداد مرگ‌بار ترافیکی ده‌ها تن کشته و چندین نفر دیگر زخمی شدند. همچنین یک منبع دیگر تاکید کرد که در این رویداد ترافیکی بیش از ۵۵ نفر کشته و سه نفر دیگر زخمی شدند. منبع تاکید کرد که هنوز علت رویداد معلوم نیست و مسوولان محلی در ولایت هرات نیز ابراز نظر نکرده‌اند. به گفته منابع، یک موتر مسافربری نوع ۵۸۰ با یک موترسایکل و یک موتر باربری نوع مازدا برخورد کرده است. تمام قربانیان این حادثه افراد غیرنظامی بوده‌اند. تا اکنون جزئیاتی درباره هویت جان‌باخته‌گان و تلفات احتمالی دیگر منتشر نشده است. قابل ذکر است که شاهراه هرات اسلام قلعه از خونین‌ترین شاهراه‌های هرات به شمار می‌رود هراز گاهی به علت بی‌توجه ی رانندگان جان شهروندان به خطر می‌افتد. قابل ذکر است که جزئیات بیشتر بزودی ارائه می شود.

ادامه مطلب


3 ماه قبل - 228 بازدید

آفتاب تازه به لبِ بام رسیده بود که یاسر کفش‌های کهنه‌ و بی‌جورابش را به پا کرد. بوجی (گونی) بزرگ سفیدی را که چند جایش وصله خورده بود، از گوشه‌ی اتاق برداشت و آرام از در بیرون رفت. نامش یاسر بود، دوازده سال داشت، قدش کوتاه بود اما دلی بزرگ‌تر از سن و سالش داشت. خانه‌شان در حاشیه‌ی شهر هرات، در محله‌ای خاکی و ساکت قرار داشت؛ یک چهاردیواری از خشت خام که سقفش را با پلاس و تکه‌های چادر پوشانده بودند. مادرش که در گوشه‌ای از اتاق نشسته بود، با صدایی نگران گفت: «یاسر، نان خشک یادت نره!» این جمله‌ای بود که مادرش تقریباً هر روز تکرار می‌کرد. یاسر سر تکان داد و با بوجی‌اش راهی کوچه شد. کوچه‌ها پر از خاک و بوی دود موتورسیکلت‌ها بود. یاسر می‌دانست که باید زودتر از بقیه به محل‌های همیشگی برسد، چون کودکان دیگری هم مثل او زباله‌گردی می‌کردند و رقابت برای پیدا کردن چیز بهتر، شدید بود. مسیر هر روزه‌اش مشخص بود: کوچه‌ها و خیابان‌های مختلف، کنار دیوارها، پشت دکان‌ها، نانوایی‌ها و سطل‌های بزرگ زباله. دست‌هایش همیشه بوی بد می‌داد و ناخن‌هایش سیاه بود، اما از این موضوع خجالت نمی‌کشید و می‌گفت: «کار کردن شرم نیست، دزدی شرم است.» با این حال، در دلش رویاهایی هم داشت. گاهی خودش را جای معلمی تصور می‌کرد که به بچه‌ها نوشتن یاد می‌دهد و گاهی در لباس سفید دکتری که زخم فقرا را درمان می‌کند. اما بوی زباله‌ها و نگاه‌های بی‌اعتنای مردم، او را به سرعت به واقعیت برمی‌گرداند. یک بار نزدیک بازار پل ملک، وقتی به دکانی نزدیک شد تا شاید کارتن خالی پیدا کند، صاحب دکان با ترش‌رویی سرش فریاد زد: «برو بچه! گم شو از اینجا! بوی کثافت می‌دهی.» یاسر نگاهش را پایین انداخت. به این برخوردها عادت داشت، اما باز هم در دلش چیزی شکست. با خود فکر کرد: «مگر من انسان نیستم؟ مگر گرسنگی جرم است؟» ظهر که شد، از پولی که جمع کرده بود دو قرص نان خشک خرید. کنار حوض شهرداری نشست تا یکی از نان‌ها را بخورد. همان‌جا پسری هم‌سن‌وسالش که لباس‌های مرتب‌تری داشت، نزدیکش آمد و پرسید: «تو همیشه زباله جمع می‌کنی؟» یاسر سرش را بلند کرد و با لبخندی بی‌رمق گفت: «آره. هر روز.» پسر گفت: «من به مکتب (مدرسه) می‌روم. پدرم دکان دارد. می‌خواهی درس بخوانی؟» دل یاسر لرزید. نگاهی به دستان چرکینش انداخت و گفت: «نمی‌دانم... ما پول نداریم. باید برای خانه نان ببرم.» پسرک گفت: «من یک کتابچه‌ی اضافی دارم. اگر خواستی، عصر بیا پارک شیدایی. به تو خواندن یاد می‌دهم.» یاسر با سر قبول کرد. امید کوچکی در دلش جوانه زد. عصر که به خانه برگشت، مادرش هنوز همان‌جا نشسته بود. نان را به او داد. مادر آهی کشید و گفت: «یاسر جان، خدا چیزی را که لیاقتش را داری نصیبت کند.» شب‌ها، زیر نور کم‌سوی چراغ نفتی، با کتابچه‌ای که از آن پسر گرفته بود، تمرین می‌کرد. صدای زباله‌ها هنوز در گوشش بود، اما حالا صدای دیگری هم در ذهنش جان گرفته بود؛ صدای حروف الفبا. روزها به همین ترتیب گذشت. یاسر صبح‌ها کار می‌کرد و عصرها خودش را به پارک می‌رساند. پسرک بازار با حوصله به او الفبا و خواندن کلمات ساده را یاد می‌داد. یک شب بارانی، وقتی خیس به خانه برگشت، مادرش با نگرانی گفت: «کجا بودی؟ هوا خراب است.» یاسر کتابچه‌اش را نشان داد و با خوشحالی گفت: «یاد گرفتم. حالا می‌توانم بنویسم "نان"، "مادر"، "خانه".» اشک در چشمان مادرش جمع شد و گفت: «خدا تو را حفظ کند.» یاسر هیچ‌وقت زباله‌گردی را ترک نکرد، اما حالا دنیایش فرق کرده بود. او علاوه بر زباله، کلمات را هم جمع می‌کرد و هر کلمه‌ی جدید، چراغی در دلش روشن می‌کرد. روزی یکی از معلمان شهر که از طریق همان پسرک از ماجرای درس خواندن یاسر باخبر شده بود، او را به یک مکتب شبانه معرفی کرد. وقتی یاسر برای اولین بار وارد کلاس شد، قلبش از خوشحالی می‌تپید. نگاهش پر از نور بود. او دیگر فقط یک کودک کار نبود؛ دانش‌آموزی بود با دستان زحمت‌کش و ذهنی روشن. فقر هنوز در خانه‌شان بود، اما یاسر راه نجات را پیدا کرده بود. یک شب به مادرش گفت: «مادر، یک روز دکتر می‌شوم و برای همه‌ی بچه‌هایی که مثل من زباله جمع می‌کنند، کمک می‌کنم.» مادرش لبخند زد. انگار آینده‌ی روشنی را می‌دید که در آن، دیگر خبری از بوی زباله و صدای خرد شدن پلاستیک‌ها نیست. و این‌گونه بود که در زندگی یاسر، صدای ناخوشایند زباله‌ها، کم‌کم جای خود را به صدای امیدبخش کتاب و آینده‌ای روشن‌تر داد. نویسنده: سارا کریمی

ادامه مطلب


3 ماه قبل - 249 بازدید

اسدالله تنها چهار سال داشت که حادثه‌ی تلخی همه چیز را از او گرفت. پدرش که در شهر مشهد به‌عنوان کارگر ساختمان کار می‌کرد، روزی هنگام بازگشت از کار، در یک چهارراه شلوغ، با موتری تصادف کرد و در جاه جان داد. آن روز، خانه ساده‌ای که در حاشیه شهر برای اجاره گرفته بودند، به خانه ماتم تبدیل شد. جسد پدر را تنها با یک تکه لباس که از بدنش باقی‌مانده بود، دفن کردند. مادرش تا چند روز نه نان خورد، نه حرف زد. بعدتر درحالی‌که چادرش را محکم به سر بسته بود، با چشمانی ورم کرده از گریه  بیرون رفت و سراغ کار رفت؛ از خانه‌ای به خانه دیگر، از آشپزخانه‌ها تا حیاط‌های پر از خاک، در دست‌هایش آبله می‌زد، کمرش خم می‌شد اما هیچ‌گاه شکایت نکرد. زیرا سه طفل در خانه داشت: اسدالله و دو خواهر کوچکش. سال‌ها گذشت اسدالله بزرگ‌تر شد، اما مثل هم‌سالانش نه به مکتب رفت نه دنیای کودکی را تجربه کرد. از 9 ‌سالگی همراه مادرش کار می‌کرد. ابتدا در بازارها دست‌فروشی می‌کرد، بعد که کمی قد کشید، خودش در چهارراه‌ها گل می‌فروخت. یک بکس دستی کوچک داشت، با چند شاخه گل مصنوعی و چند گل تازه که اول صبح آن‌ها را از میدان گل‌فروشی می‌خرید و تا شب در خیابان‌ها می‌گشت کسی به او رحم نمی‌کرد گاه مردم با بی‌احساسی از کنارش می‌گذشتند، گاهی او را می‌راندند و گاه فریاد می‌زدند که به همان جایی که آمده است بازگردد. با تمام این تحقیرها، او هر روز گل می‌فروخت. زیرا در دلش آرزو داشت که بتواند روزی مادرش را از کارهای شاق نجات دهد. شب‌ها، وقتی خسته و زخمی به خانه می‌رسید نان خشک را با خواهرانش قسمت می‌کرد، دستان مادر را با مهربانی می‌گرفت و در دلش دعا می‌خواند. اما یک روز، همه چیز فروریخت. در میدان ونک، نزدیک یک رستوران که همیشه مشتری زیاد داشت، نیروهای انتظامی از موترهایشان پیاده شدند و شروع به گرفتن دست‌فروشان و کودکان مهاجر کردند. اسدالله وقتی چشمش به آنان افتاد، گل‌ها را محکم گرفت و فرار کرد اما کفش‌هایش کهنه و پاره بودند چند قدم بیشتر ندویده بود که زمین خورد یکی از مأموران او را از پشت گرفت. گل‌ها از بکس افتادند روی جاده پهن شدند موترها از رویشان رد شدند و آن رنگ سرخ به رنگ خاک یکسان شد؛ دستانش را محکم بستند یکی از مأموران گفت: «این هم یکی دیگر از همان‌هاست. بدون کارت، بدون مدرک، باید دیپورت شود.» او را به مرکز نگهداری مهاجران انتقال دادند یک ساختمان سرد با اتاق‌هایی پر از مهاجر، گریه کودکان، فریاد زنان، و سکوت مردان ناامید، هیچ‌کس به حرف اسدالله گوش نداد. چند بار نام مادرش را صدا زد. گفت که او مریض است خواهرانش منتظر نان‌اند. اما کسی نه دل‌سوزی داشت و نه گوش شنوا،  ده روز در آنجا ماند بی‌کسی کشید، بی‌خوابی، گرسنگی، و اشک. بعد با دسته‌ای دیگر از مهاجران، سوار بر موترهای نظامی، به مرز اسلام قلعه انتقال داده شد. بی ‌کارت، بی‌لباس، نا‌امید. با همان کفش‌های پاره و پیراهن نازک، به خاک افغانستان انداخته شد. در مرز، هیچ‌کس منتظرش نبود. هیچ نامی از خانواده‌اش در سیستم نبود. تنها یک مأمور افغان که مسئول تحویل مهاجران بود، پرسید: «نامت چیست؟ از کجایی؟ کی را داری اینجا؟» او با صدایی لرزان جواب داد: «اسدالله هستم، پدرم ده سال پیش مرده، مادرم در تهران مانده... کاکایم در هرات زندگی می‌کند، اما دقیق نمی‌دانم کجاست.» مأمور دستی به سرش کشید، آهی کشید و گفت: «بچه جان، به اینجا تعلق نداری، اما باید بسازی.» او را با چند مهاجر دیگر به شهر هرات فرستادند. با تلاش بسیار، یکی از کاکاهای دورش پیدا شد. مردی که خودش هشت طفل داشت، با زنی مریض و خانه‌ای که سقفش چکه می‌کرد. کاکایش ابتدا او را پذیرفت، اما چند روز بعد، فشار زندگی او را خسته کرد. فریاد می‌زد، دشنام می‌داد، و می‌گفت: «چرا این طفل را بر ما بار کردند؟ خودمان هم نان نداریم.» اسدالله ساکت بود؛ لب باز نمی‌کرد؛ به کنج اتاق می‌رفت، زانوهایش را بغل می‌گرفت و به دیوار نگاه می‌کرد. وقتی صدای خواهران کاکایش را می‌شنید که می‌خندیدند، لبخندی کم‌رنگ بر لبانش می‌آمد، اما زود خاموش می‌شد. هر شب، با چشمان باز می‌خوابید. کابوس می‌دید، صدای ماشین‌های پلیس، فریاد مردم، بوی گل‌های له‌شده، صدای مادرش که صدا می‌زد: «اسد، کجایی بچیم؟» یکی از همسایه‌ها که زن مهربانی بود، متوجه حال خراب اسدالله شد، یک روز برایش مقداری شوربا آورد و پرسید: «بچه جان، چرا گپ نمی‌زنی؟» او فقط نگاهش کرد و گفت: «تهران بودم، گل می‌فروختم، اما گل‌ها مردند، من هم مردم.» زن فهمید که این کودک دیگر کودک نیست، در عمر کوتاهش بیشتر از یک مرد درد دیده بود. او را نزد یک دکتر برد، دکتر تشخیص داد که او دچار افسردگی شدید و سوءتغذیه است. اگر زودتر تحت مراقبت قرار نگیرد، شاید حتی نتواند زنده بماند. اما هیچ‌کس پول دارو نداشت، هیچ نهاد خیریه‌ای نبود، هیچ حکومتی، هیچ نهادی، هیچ مسئولی. روزهای بعد، اسدالله را به زباله‌گردی واداشتند. صبح‌ها او را با کیسه‌ای بیرون می‌فرستادند تا پلاستیک جمع کند. اما توانش نبود. چند بار از حال رفت، سرفه می‌کرد، تب داشت. شبی در اتاق تبش بالا رفت، دستانش داغ، بدنش لرزان، با صدایی ضعیف گفت: «مادرم کجاست؟ خواهرهایم گرسنه‌اند، دلم تنگ است، کاش فقط یک گل دیگر می‌فروختم فقط یک گل.» چشمانش بسته شد زن همسایه دوباره آمد با دستان لرزان تب‌سنج را برداشت، پیشانی‌اش را لمس کرد و اشک ریخت. اسدالله هنوز زنده است اما دیگر آن کودک گل‌فروش نیست، دیگر نه خواب دارد نه رویا در خانه‌ای تاریک در هرات، در میان خاک و درد، هر شب با خودش می‌گوید: تهران، سرک‌های پر دود، مادرم، گل سرخ، گل سرخ. نویسنده: سارا کریمی

ادامه مطلب


4 ماه قبل - 230 بازدید

منابع محلی از ولایت هرات می‌گویند که یک مرد در ولسوالی ادرسکن این ولایت همسرش را به شکل فجیع سربریده، پدر و مادرش را با چاقو به قتل رسانده است. دست‌کم دو منبع امروز (یک‌شنبه، ۴ جوزا) به رسانه گوهرشاد گفته‌اند که این رویداد شب گذشته در روستای «گله‌توت» از مربوطات ولسوالی ادرسکن هرات رخ داده است. منبع تاکید کرد که تا اکنون دلیل و انگیزه‌ی این قتل‌ها روشن نشده است. اما این قتل زمانی صورت گرفته است که زن و شوهر باهم چند ساعت قبلش جنگ لفظی کرده بودند. قابل ذکر است که تاهنوز مشخص نشده است که قاتل بازداشت شده یا از ساحه فرار کرده است. مسوولان در فرماندهی پولیس ولایت هرات نیز تا اکنون در مورد چیزی نگفته‌اند. روز (جمعه، ۲ جوزا) نیز یک زن جوان توسط شوهرش در مرکز هرات به قتل رسیده بود. در حالی این قتل‌ها در هرات صورت می‌گیرد که سفارت بریتانیا در کابل اعلام کرده است که ۴۶ درصد زنان متاهل در افغانستان با خشونت فیزیکی، ۳۴ درصد با خشونت روانی و ۶ درصد با خشونت جنسی مواجه‌اند. پس از تسلط دوباره‌ی حکومت سرپرست بر افغانستان، قتل‌های مرموز زنان، کودکان و جوان در در سراسر کشور افزایش کم‌پیشینه یافته است. بیماری‌های روانی، خصومت شخصی، ازدواج‌های اجباری، خشونت خانوادگی و فشار‎های روحی ناشی از فقر و بیکاری عوامل اصلی این قتل‌ها بیان شده است. همچنین با تسلط حکومت سرپرست بر افغانستان اکثریت نهادهای حامی حقوق زنان متوقف شده است. زنان در افغانستان چون گذشته با مراجعه به نهادهای عدلی و قضایی، دیگر نمی‌توانند برای خشونت‌های وارده‌ی شان شکایت کنند و این‌گونه خشونت‌‌ها پایدار باقی مانده و افزایش پیدا می‌کند.

ادامه مطلب