
اسمش زهره بود. سیزده ساله، لاغر با چشمهایی که اگرچه رنگشان قهوهای تیره بود، اما همیشه چیزی از اندوه را در خود حمل میکردند. در محلهی خاکآلود و پرغبار حاشیهی مزارشریف زندگی میکرد. خانهشان، یک اتاق گلی و کوچک بود با سقفی نیمه فروریخته که هر زمستان از لای شکافهایش سرما با نفس سنگینش به درون خانه میخزید. تا سه سال پیش، زهره هر روز با دفتری کهنه و قلمی قرضی، به مکتب میرفت. دختر باهوشی بود؛ از آنهایی که آموزگاران با افتخار از پاسخهایش یاد میکردند. کتابهای ریاضی را از روی کنجکاوی میبلعید، و عاشق این بود که داستانهای فارسی دری را بلند بخواند. گاهی شبها برای مادرش شعرهای حافظ میخواند که از کتاب درسیاش حفظ کرده بود، و مادر آه میکشید و زیر لب میگفت: «کاش عمرت مثل این بیتها آزاد میبود.» اما روزی رسید که دروازههای مکتب برایش بسته شد. حکمی آمد، یک دستور خشک و بیاحساس از بالا: "دختران بالاتر از کلاس ششم، دیگر اجازهی تحصیل ندارند." برای زهره، مثل این بود که ناگهان نور خاموش شد. دفترش را بست و در گوشهای از صندوقچه گذاشت. مادر گفت شاید چند ماهه باشد، پدر امیدوار بود که دنیا تغییر کند، اما ماهها رفتند و خبری از گشایش نشد. کتابها خاک گرفتند و زهره خموشتر و خموشتر شد. در همان ایام، پدرش بیمار شد. کارگر سادهی ساختمان بود، اما کمکم درد در کمرش افتاد و نتوانست دیگر روی داربست برود. نانآوری خانه افتاد روی شانههای نحیف مادر و دختر. مادر چند ساعت در روز در خانههای مردم رخت میشست، اما کافی نبود. زهره پیشنهاد داد که به کارگاه قالینبافی برود؛ یکی از همان کارگاههایی که زنها و دخترهای محله از صبح تا شب در آن کار میکردند. مادر اول مخالفت کرد. نمیخواست زهره با انگشتان کوچک و نازکش تاول بزند. اما چارهای نبود. نان نبود، دوا برای پدر نبود، اجاره خانه عقبافتاده بود. روزی رسید که مادر گفت: «برو، ولی هر وقت خسته شدی، برگرد. ما گرسنه میمانیم، اما تو را نمیشکنیم.» کارگاه قالینبافی پشت کوچهای باریک و پر از سنگریزه بود. درِ آهنی زنگزدهای داشت که با صدایی خشخشکنان باز میشد. فضای کارگاه تاریک بود، با پنجرههایی که شیشه نداشتند و تنها با پلاستیک پوشیده شده بودند. دارهای قالین از زمین تا سقف کشیده شده بودند، و صدای کوبیدن شانههای آهنی روی پودهای قالین مثل تپش قلب مکان، مدام در گوش میپیچید. زهره از روز اول شروع به بافتن کرد. اولش انگشتهایش میبریدند، خون میآمد، ولی کسی توجهی نمیکرد. زن کنارش ــ خدیجه بیبی ــ گفت: «خون که به ریزه، یعنی داری یاد میگیری.» و واقعاً هم همینطور شد. زهره کمکم گره زدن پودها را یاد گرفت. نقشها را حفظ کرد. حالا خودش میتوانست نقش بزند: بته، ترمه، لچک، گلِ شاهعباسی. اما با همهی اینها، زهره آدم آن کارگاه نبود. دنیای قالین برایش دنیای حبس بود. هر گره، برای او یک میخ بود که به تابوت رؤیاهایش کوبیده میشد. هر خط قالین، خطی از نوشتههای کتابی بود که دیگر اجازه نداشت بخواند. او شبها که به خانه برمیگشت، دستهایش میسوخت، اما ذهنش پر از سؤال بود. مادرش گاهی شبها میدید که زهره زیر پتو نشسته و با چراغقوه کوچکش ــ همان که پدر روزی از بازار خریده بود ــ دارد چیزی مینویسد. یک دفتر کوچک خاکیرنگ که آن را پشت صندوقچه قایم کرده بود. زهره در آن دفتر، رؤیاهایش را مینوشت: «اگر روزی مکتب باز شود، دوباره خواهم رفت، حتی اگر باید دوباره از کلاس اول شروع کنم.» «من میخواهم داکتر شوم، چون روزی که پدرم افتاد، کسی نبود که دردش را بفهمد.» «اگر زن بودن جرم است، من به جرمم افتخار میکنم.» یکی از روزهای بهار، مردی از کابل به کارگاه آمد. قرار بود قالینها را برای صادرات ببیند. چشمش افتاد به قالینی که زهره نقش زده بود: زمینهی آبی سیر با گلهای قرمز روشن، هماهنگ، دقیق، با نقشمایههایی که از قالینهای هرات الهام گرفته بود. پرسید که کار کیست؟ صاحب کارگاه گفت: «یک دخترک است... با دستهای نازک ولی مغزی پر از رنگ.» مرد سر تکان داد و بعد آرام به زهره نزدیک شد. گفت: «تو خیلی هنرمندی.» زهره فقط لبخند زد. عادت نداشت با مردهای غریبه حرف بزند. آن شب، وقتی به خانه برگشت، دستهایش را در آب گرم گذاشت، ولی فکرش پر از صدای آن مرد بود. برای اولینبار کسی کارش را ستایش کرده بود. دفترش را درآورد و نوشت: «شاید هنوز هم امیدی هست.» اما روزها همچنان گذشتند. مکتب همچنان بسته بود. زهره قالین میبافت، شب مینوشت، روزها ساکتتر میشد، و شبها در ذهنش درهای بسته مکتب را یکییکی باز میکرد. گاهی خودش را تصور میکرد که با روپوش آبی و چادری سفید، وارد صنف میشود، آموزگار میشود، به دخترهایی مثل خودش خواندن یاد میدهد. یک روز، دفترش پر شد. آخرین صفحهاش را اینگونه نوشت: «قالین را میبافم، اما در ذهنم کتاب مینویسم. گرهها را میزنم، اما هر گره، حرفی از نام من است. من زهرهام. دختری که از مکتب بازماند، ولی از رؤیا نه.» نویسنده: سارا کریمی