هیچکس دقیقاً نمیداند کِی بود؛ چه لحظهای، چه ساعتی، چه روزی که سحر فهمید قرار نیست زندگیاش آنطور که در خیالهای نوجوانیاش ساخته بود، پیش برود. فقط میدانست که امید، بیصدا از چشمهایش گریخته و جایش را به اضطرابی بینام و نشانی داده بود. اما خوب به خاطر داشت آن لحظه، جایی بعد از آخرین زنگ مدرسه، بعد از آخرین باری که پشت نیمکتش نشست و معلمش نگاهش کرد و گفت: «تو باید بمانی، تو میدرخشی.» همان روز، با بغضی در گلو و دستانی که سردی دیوارهای راهرو را لمس میکردند، از درِ مدرسه بیرون آمد و دیگر هرگز بازنگشت.
سحر دختری بود که در سکوت بزرگ شده بود. در خانهای که دیوارهایش سالها صدای فریادهایی را در خود فرو برده بودند؛ فریادهایی که هرگز به گوش همسایهها نرسیدند. مادری که فقط نگاه میکرد، با چشمانی خسته، صورت کبود، و دستانی که آنقدر ظرف شسته بودند که دیگر نه حسی در آنها مانده بود و نه رمقی. پدری که محبت را نشانهی ضعف میدانست، معتقد بود زن باید اطاعت کند و دختر تا وقتی در خانه است، سربار است، و وقتی شوهر میکند، «تمام شده» است.
سحر هیچوقت کودکی نکرد؛ اسباببازیهایش قابلمههای پلاستیکی بودند و رؤیاهایش، خوابهایی نیمهکاره که حتی حرف زدن دربارهشان هم در خانه ممنوع بود. در خانهای که همه در گذشته گیر کرده بودند، فکر کردن به آینده، گناهی نابخشودنی بود و گفتوگو درباره آن، خط قرمز. سحر همیشه در کتابهایش دنبال راهی برای فرار میگشت؛ میان جملهها پنهان میشد، با شعرها میگریست، با قصهها میخندید، اما هیچوقت نتوانست حتی یک گام واقعی به سوی آن آزادی لطیف و نامرئی که در دلش جوانه زده بود، بردارد.
در پانزدهسالگی، همان روزی که هنوز گیسوانش بوی کودکی میداد و چشمهایش بهدنبال نشانههایی از عشق و لبخند در جهان بود، به اتاقی فراخوانده شد. پدرش، با صدایی خشن و قاطع، گفت: «سحر، خواستگار داری. مرد خوبیه. خانه داره، کار داره. سنش مهم نیست. وقتشه که زن خونهی خودت باشی.»
همه وجودش یخ زد. زبانش قفل شد، کلمات گره خوردند، بغضش ترکید اما اشکش نریخت. فقط به مادرش نگاه کرد؛ شاید اعتراضی کند، شاید چیزی بگوید، شاید فقط یک بار، برخلاف همیشه، او را ببیند. اما مادر، مثل تمام سالهای پیش، با نگاهی خاموش و خسته، شبیه خاکستر، فقط سکوت کرد.
مراسم عقد آنقدر سریع و بیاحساس برگزار شد که سحر تا مدتها نمیتوانست باور کند از این به بعد قرار است همسر مردی باشد که نه او را میشناخت، نه درکش میکرد، و نه حتی یک بار با نگاهی از جنس مهر و احترام به او چشم دوخته بود. مردی عبوس، خاموش، و کنترلگر، که زن را نه همدل و همراه، بلکه وسیلهی میدید برای تملک؛ باید ساکت میبود، کار میکرد، اطاعت میکرد، و اگر هم روزی محبت میدید، لطفی بود از سر بزرگواری، نه حقی از سر عشق.
سحر در هفتههای اول ازدواج، شبها با چشمهای باز به سقف اتاقی که بوی غربت میداد، خیره میماند. زیر لب، بیصدا، برای خودش قصه میساخت؛ قصهی دختری که از خانه میگریزد، به شهر میرسد، در مدرسهای ثبتنام میکند، درس میخواند، کار میکند، و روزی به خانهای بازمیگردد که پدر، با افتخار، او را در آغوش میکشد و میگوید: «تو باعث افتخارمی.»
اما این فقط یک رؤیای شبانه بود. واقعیت، چیز دیگری بود؛ در دنیای واقعی، هر روز خشونت تکرار میشد. شوهرش فریاد میکشید، تحقیر میکرد، توهین میکرد، و گاهی با دستان سنگینش به صورت سحر سیلی میزد. و او، فقط نگاه میکرد. نه از ترس، بلکه از فراموشیِ گریه. چون مدتها بود گریهکردن را از یاد برده بود.
در خانهی شوهر، نه کتابی بود، نه موسیقیای، نه گفتگویی که رنگ آرامش داشته باشد؛ فقط روزمرگی بود و ترس و تنهایی. تماس با خانواده تنها با نظارت ممکن بود، بیرونرفتن فقط به شرط همراهی، و حتی وقتی مادرش بیمار شد، با هزار خواهش و التماس فقط نیمساعت اجازه یافت به بیمارستان برود. همانجا، شوهرش با چشمانی پر از خشم زمزمه کرد: «همین یک بار را به خاطر مادرت میبخشمت.»
اما درد، آن شب به اوج رسید. شبی که بعد از دعوایی طولانی و سیلیای که لبش را شکافت، سحر در تنهایی و تاریکی اتاق، روی زمین افتاده بود. دردِ جسمی تنها بخشی از رنجش بود؛ آنچه استخوانهایش را میلرزاند، صدای شکستهشدهی آیندهاش بود که در دل سکوت سنگین خانه پژواک مییافت. آرام برخاست، بهسوی کشوی کمد رفت، و قرصهایی را که مدتها پیش پنهان کرده بود، یکییکی در دهان گذاشت؛ بیصدا، بیاشک، بیتردید.
در دل فقط گفت: «شاید خواب، بهتر از این زندگییه.»
اما مرگ هم نیامد. پرستاری مهربان در بیمارستان، آرام رویش خم شد، گونهاش را نوازش کرد و گفت: «عزیزم، چرا این کارو کردی؟» و سحر فقط به سقف خیره ماند؛ دیگر واژهای نداشت، نه برای توضیح، نه برای اعتراض، نه حتی برای ناله.
او را دوباره به همان خانه بازگرداندند؛ جایی که نه بخششی انتظارش را میکشید، نه مهربانی. فقط توبیخ بود و سرزنش، و تهدیدهایی که در گوشش زنگ میزد: «اگر یک بار دیگر این غلط را بکنی، میفرستمت خانهی پدرت… پدری که تو را نمی خواهد..»
و حالا، سحر فقط هفده سال دارد، اما چهرهاش پرچینتر از زنهای چهلساله است. شبها، وقتی خانه در سکوت خواب فرورفته، گاهی دفتر کهنهای را که از مدرسه پنهانی آورده، از میان لباسهای قدیمی بیرون میکشد، کنار آینهی شکستهای مینشیند، کلماتی بیصدا مینویسد و زیر لب با خودش زمزمه میکند:
«اگه کسی این را خواند، بداند که من میخواستم زندگی کنم… و نگذاشتند.»
و بعد، دوباره آن دفتر را لای لباسهای کهنه پنهان میکند، شبیه دختری که حتی از دیدهشدن رؤیاهایش هم میترسد.
نویسنده: سارا کریمی