صدای پرندگان در آسمان خاکآلود هرات گم شده بود. هوا مانند نفسهای خفهی انسانی بود که امیدی به زندگی ندارد. رخساره، در آن صبح خاکآلود، به دروازهی زنگزدهی خانهای مخروبه خیره شده بود که حالا آن را «خانه» مینامید؛ نه از آنرو که بوی خانه میداد، بلکه چون جایی جز آن برای پناه نداشت.
سه روز پیش، او را همراه سه فرزندش، نذیر، ملیحه، و یونس، از ایران بازگردانده بودند. شوهرش سالها پیش گم شده بود، در شبی تاریک میان مرزهای شنی و پنهان اسلام قلعه. قاچاقبر گفته بود نیروهای مرزی او را گرفتهاند، اما کسی باور نکرد. شاید غرق شده بود، شاید هم در گوشهای از زندانی در ایران هنوز نفس میکشید. اما برای رخساره، او دیگر مرده بود، حتی اگر زنده بود.
زندگی در ایران هرگز آسان نبود. رخساره سالها در خانههای دیگران کار کرد. کف دستهایش ترک برداشت، کمرش خم شد، اما هرگز لب به شکایت نگشود. تنها آرزویش این بود که فرزندانش زنده بمانند: نذیر به مکتب برود، ملیحه هر روز دو تکه نان بخورد، و یونس از گرسنگی شب نخوابد.
اما ایران برای آنها وطن نبود. نه مدرکی داشتند، نه پناهی، نه صدایی که از حقوقشان دفاع کند. آنها سایههایی بودند که در کوچههای پایینشهر تهران و کرج میلغزیدند، با نگاههایی پر از ترس و دستانی همیشه در کار.
تا اینکه روزی، وقتی رخساره برای خرید شربت برای ملیحه به پارک رفته بود، فریاد «اینا افغانن!» به گوشش خورد. چند مأمور با لباسهای خاکستری آمدند و پیش از آنکه حرفی بزند، ون پلیس او را بلعید. نذیر و یونس را از مکتب آوردند. ملیحه را که در خانه بود، همسایهای به اردوگاه برد. کسی نپرسید این زن کجا زندگی میکند، مدرکی دارد یا نه. اردوگاه ورامین قفسی بود که هزاران انسان در آن، در سکوت، اشک میریختند.
پس از هفده روز، نامشان در فهرست «بازگشتیها» آمد، بیهیچ اخطار، بدون بررسی، بدون مشورت. از خاکی که سالها در آن رنج کشیده بودند، اخراج شدند. وقتی به مرز اسلام قلعه رسیدند، رخساره تنها یک بقچهی کوچک داشت: چند پیراهن، کمی دارو و عکسی رنگورورفته از شوهرش.
آغاز زندگی نو؟ یا پایان رویا؟
هرات، جایی که رخساره از آن رفته بود، دیگر همان نبود. خانهی پدریاش ویران شده بود. به خویشان دورشان سر زد، اما یا مرده بودند، یا مهاجر، یا مانند او غرق در فقر. ناچار در مخروبهای ساکن شد که سقفش با هر باد میلرزید. شبها موشها در گوشههای اتاق میدویدند و کودکان از ترس به مادرشان میچسبیدند.
کار نبود. رخساره از صبح تا شام به بازار میرفت، با لباسهای کهنه و چادری پاره بر شانه، به درِ دکانها میکوبید: «کاری دارید؟ نظافت؟ ظرفشویی؟»
بعضیها با تمسخر نگاهش میکردند. یکی گفت: «زن برگشتی! از ایران بیرونت کردند، حالا اینجا چه میخواهی؟»
دیگری گفت: «ما خودمان نان نداریم، تو چه توقع داری؟»
بیشتر شبها با دست خالی برمیگشت، با خاک بر کفشها و اشک در چشمانش.
نذیر اما کوشید کاری پیدا کند. چهاردهساله بود و در دکان تایرپنچری شروع به کار کرد، روزی سی افغانی. دستهایش تاول زد. یکی از همکارانش روزی پرسید: «چرا مکتب نمیروی؟»
نذیر پاسخی نداد. دستهایش را پشت سرش قفل کرد و به دیوار خیره شد. دلش برای کتابها، زنگ مکتب، و چوکیهای فلزی تنگ شده بود که حالا فقط در خواب میدید.
ملیحه، دخترک هشتساله، دیگر نمیخندید. چهرهاش رنگپریده بود و گاهگاه تب میکرد. شبی که سرش را روی زانوی مادر گذاشت و پرسید: «مادر، چرا اینجا تلویزیون نداریم؟» رخساره فقط اشک ریخت. پاسخی نداشت.
یونس، کوچکترین فرزند، با کفشهای پاره در کوچهها میگشت و از مردم «پول نان» میخواست. برخی دلرحم بودند و تکه نانی خشک میدادند. برخی دیگر اخم میکردند و میگفتند: «بچهگدا، برو!»
و آن شب فرا رسید…
ملیحه تب شدیدی کرد. رخساره دارویی نداشت. تمام بازار را گشت، حتی کفشهایش را فروخت تا شیشهای دارو بخرد، اما دیر شده بود. آن شب، دخترک در آغوش مادر جان داد.
نه بیمارستان بود، نه دکتری، نه امیدی.
صبح، مردم محل گرد آمدند. یکی از همسایهها کمک کرد تا جنازه را به قبرستان ببرند. ملیحه در تکه زمینی خاکآلود، بیسنگ، بینام، و بیصدا دفن شد. تنها شاخهای خشکشده از گل یاس بود که رخساره با دستان لرزان بر خاک گذاشت.
رخساره از آن روز دیگر نخندید. کنار قبر دخترش مینشست، خاک را با چادر پاک میکرد و گاه با او سخن میگفت، گویی هنوز باور نداشت مرگ آمده است: «ملیحه جان، مادر را ببخش که نتوانستم برایت دارو بیاورم»؛
«ببخش که تو را به این خاک بیپناه آوردم»
«خدا کند در آن دنیا آرام باشی، نه مانند اینجا که گرسنگی حتی خوابت را ربود»
وطن؟ یا تبعیدگاه؟
در اخبار میشنید که میگویند: «افغانهای بازگشتی برای بازسازی کشور مفیدند.» اما او نه خانه داشت، نه آب، نه برق، نه حتی لقمهای نان برای فرزندانش. هیچ مقامی نیامد بپرسد: «از کجا آمدی؟ چه داری؟ چه میخواهی؟»
نذیر بیمار شد. دستهایش از کار مدام زخمی شده بود، اما ناچار به کار ادامه داد. یونس لاغرتر شده بود، چشمانش مانند چراغهای خاموش. رخساره هنوز زنده بود، اما با جسم نیمهجان و روحی شکسته.
گاه از خود میپرسید: «اگر در ایران میمردم، بدتر بود یا بهتر؟ آنجا دستکم بیمارستان بود، دارو بود، همسایهای بود که انسان بود».
هر روز کنار جادهای که از اسلامقلعه به شهر هرات میرفت، مینشست و به خودروهای عبوری نگاه میکرد. شاید شوهرش بیاید. شاید کسی از ایران بیاید و بگوید: «تو را میشناسم، بیا با ما بمان».
اما هیچکس نمیآمد.
شبها، وقتی یونس به خواب میرفت و نذیر روی زمین میلرزید، رخساره چادر به سر میکرد و آرام از خانه بیرون میرفت. به قبرستان میرفت، جایی که ملیحه آرمیده بود. مینشست و ساعتها گریه میکرد.
او زنده بود، اما زندگی در او مرده بود.