در گوشهای از کوچههای خاکی و پر از گردوغبار کابل، دختری به نام نادیا زندگی میکرد که آرزوهای بزرگ و در عین حال غمانگیزی در دل داشت. نادیا از کودکی میدانست که تنها راه رهایی از فقر، بیکاری، مشکلات خانوادگی، تبعیض و نابرابریهای اجتماعی، آموزش و دانشگاه است. نادیا در خانوادهای متواضع، فقیر و در گوشهی از پسکوچههای کابل به دنیا آمده بود، جایی که دختران بیشتر برای کارهای خانه و شوهر دادن بزرگ میشدند تا اینکه به دنبال آرزوهای علمی خود بروند. اما نادیا همیشه چیزی متفاوت فکر میکرد، متفاوت تصور میکرد و متفاوت به قضایا میدید. او به مکتب میرفت، حتی زمانی که خیلیها او را به خاطر دختر بودنش سرزنش میکردند و میگفتند که آموزش برای دختران ضرورت نیست و دختران باید در خانه باشد، رسم و رواج زندگی و زناشویی را یاد بگیرد.
او از همان کودکی تصمیم گرفته بود که به دنیا نشان دهد که دختران نیز میتوانند رویای بزرگ داشته باشند، تغییرات ایجاد کند و جامعه را متحول کند. در مکتب، معلمان او را بهعنوان دختری پرتلاش و باهوش میشناختند. نادیا در تمامی دروس خود ممتاز بود و بسیاری از همصنفیهایش به او حسادت میکردند. در خانه نیز همیشه از پدر و مادرش تشویق میشنید. پدرش، که کراچیوان ساده بود، از آن دسته مردانی بود که به آینده نیک دخترش ایمان داشت. پدر نادیا تلاش میکرد تا دخترش درس بخوانند و معلم یا داکتر شود. او همیشه میگفت: «دنیا تنها متعلق به مردان نیست. دختر من باید در آینده کسی شود که تغییرات بزرگ را رقم بزند.»
بالاخره، پس از سالها تلاش و در مواجهه با تمام محدودیتهای اجتماعی و نابرابریها، نادیا توانست در امتحان ورودی کانکور موفق و به دانشگاه راه پیدا کند. او در رشتهی مورد علاقهاش که همانا اقتصاد بود، در دانشگاه کابل قبول شد. روزهای اول دانشگاه برایش شبیه به یک رویا بود. با چشمانی درخشان و قلبی سرشار از امید، به دانشگاه میرفت و در کلاسها با شور و شوق شرکت میکرد. همهچیز به نظر میرسید که در حال تحقق آرزوهای او است. در میان همصنفیهایش، نادیا نهتنها از لحاظ علمی بلکه بهخاطر اراده، تلاش، ذهنیت و پشتکارش نیز شناخته شده بود.
اما و اما این خوشبختی، این شوق و این ذوق نادیا دیر نپایید. ناگهان در سالی که او در اوج موفقیت و پیشرفت بود، اوضاع افغانستان تغییر کرد. سایهی غم و درد دوباره بر دل نادیا خانه کرد. حکومت فعلی دوباره به قدرت بازگشتند. دانشگاهها و مکاتب دخترانه یکی پس از دیگری بسته شدند. نادیا که برای رسیدن به این لحظه سالها مبارزه و تلاش کرده بود، حالا در برابر دیوار بلند ظلم و محدودیتها قرار گرفته بود. او که پیشتر میتوانست ساعتها در کلاسها بنشیند و علم بیاموزد، حالا مجبور بود در گوشهای از خانه بماند و تنها به یاد روزهای درخشان گذشته بپردازد و گریه کند.
روزها مانند شبها بیپایان میگذشت. نادیا در خانه محبوس بود، اما هیچگاه دست از امید برنداشت. او تصمیم گرفته بود که تا زمانی که در این دنیا نفس میکشد، هرگز از علم و آرزوهایش دست نکشد. شبها وقتی که خانوادهاش خواب بودند، او کتابهایش را بیرون میآورد و شروع به مطالعه میکرد. در دل شبها، نور کمسوی چراغ مطالعهاش تنها روشنایی دنیای تاریک او بود. در این شبها، تنها همراهش کتابها بودند. آنها به او امید میدادند که شاید روزی دوباره بتواند به سوی دانشگاه برگردد. نادیا میگفت که نور علم، اشتیاق و تلاش در دنیایی تاریک من میدرخشد و امید در قلبم تا هنوز زنده است.
در روزهایی که هیچچیز نمیتوانست ارادهی او را بشکند، حتی درد دلهای پدر و مادرش که میدیدند دخترشان در تنگنای وضعیت کشور گرفتار شده است، باز هم نادیا آرامش خود را از دست نمیداد. او میدانست که در دل هر سختی، فرصتی نهفته است، اما گاهی اوقات به این فکر میکرد که آیا دنیای او هرگز به اندازه کافی فضا برای آرزوهای یک دختر خواهد داشت؟
یکی از روزهای سخت، صدای درب خانه بلند شد. نادیا از کنار کتابهایش برخاست. صدای قدمها را میشنید، صدای مردانی که به خانه نزدیک میشدند. قلبش تندتر از همیشه میزد. میدانست که نیروهای حکومت فعلی به خانهشان نزدیک شدهاند. در آن لحظه، خاطرات روزهای گذشته و آن لحظات درخشان دانشگاه مانند فیلمی در ذهنش تکرار میشد. لحظهای از ترس و نگرانی به وجودش چنگ میانداخت، اما چیزی در درونش میگفت که باید همچنان ادامه دهد، حتی اگر دیگر به تحصیل باز نگردد.
نیروهای حکومت فعلی وارد خانه شدند. اما آنها چیزی جز تهدید و ترس برای نادیا نداشتند. دستوراتشان روشن بود: «دخترها باید در خانه بمانند و در کارهای خانه مشغول شوند. دیگر برای شما جایی در مکاتب و دانشگاهها وجود ندارد.»
در همان لحظات، نادیا برای اولین بار در طول این مدت، به خود گفت: «اگر حتی نتوانم در این دنیای بسته، تحصیل کنم، هیچکس نمیتواند رویاهایم را از من بگیرد. زیرا تا زمانی که امید در دل من زنده است، من هنوز آزاد هستم.»
آن شب، وقتی در کنار خانوادهاش نشسته بود و به خاطرات گذشته فکر میکرد، در دلش میدانست که روزی دیگر، اگر دنیا به او فرصت دهد، برای دختران دیگری که مانند او در گوشه و کنار افغانستان از حق تحصیل محروم هستند، جنگ خواهد کرد. نادیا شاید نتوانست در آن شب به دانشگاه بازگردد، اما امید و روحیهی او همیشه زنده بود، در دل همهی دخترانی که میخواهند برای آزادی و تحصیل مبارزه کنند.
و روزی، در آیندهای نامعلوم، شاید از دل این دیوارهای بلند و سنگین، صدای دخترانی مثل نادیا بلند شود. صدایی که به گوش جهان خواهد رسید.
نویسنده: سارا کریمی