
نامم زلیخاست. زنم. مادر یک دختر ده سالهام و گدای کابل. اگر بخواهم زندگیام را خلاصه کنم، باید بگویم من در لحظهای به دنیا آمدم که مادرم مُرد. پدرم میگفت روزی که مرا به دنیا آورد، خونش بند نیامد و خودش بند آمد. هیچوقت نفهمیدم باید از این دنیا خجالت بکشم یا از اینکه زنده ماندم. از همان کودکی یاد گرفتم که صدا نداشته باشم. دخترها باید آرام باشند، سنگین راه بروند، نگاه به زمین بدوزند، حرف نزنند، و شبها چراغها را خاموش کنند تا نگاه هیچکسی روی آنها نماند. خانهمان در منطقهی فقیر کابل بود، جایی که همیشه بوی نان خشک و نفت کهنه در هوا میپیچید. مادربزرگم میگفت «دختر خوب، دختریست که دیده نشود.» وقتی سیزده ساله شدم، بدنم شروع به تغییر کرد، و نگاه مردان کوچه هم. آن موقع بود که پدرم تصمیم گرفت هرچه زودتر شوهرم بدهد. گفت "ناموس خانه را باید زودتر به خانهی بخت فرستاد." اما بخت نبود. بدبخت بود. شوهرم، قاسم، مردی چهل و چند ساله بود با دستانی مثل چنگال. همیشه بوی دود میداد و لبهایش ترکخورده بود. وقتی به خانهاش رفتم، اولین شب بهجای مهربانی، سیلی خوردم. گفت "زن باید ادب داشته باشه." من فقط گریه کردم. نمیدانستم دلیل آن سیلی چه بود. سالها گذشت. سیلی، لگد، تحقیر، سکوت، و چند بارداری. دو بچهام سقط شدند. یکی مرد. فاطمه ماند. تنها چیزی که از زندگیام مانده، اوست. دخترکم، نازنینم، یگانه دلیل نفس کشیدنم. قاسم، پس از سالها بدرفتاری، وقتی بیکار شد، به اعتیاد روی آورد. تریاک میکشید، مرا و فاطمه را میزد، پول میدزدید، و آخر هم با زنی جوانتر که گفته بود "کمتر حرف میزند"، فرار کرد. از آن روز، خانهای نماند، نانی نماند، امیدی نماند. ما دو زن تنها شدیم در شهر بیرحم کابل. اولش خجالت میکشیدم گدایی کنم. چادر را پایین میکشیدم تا صورتم را نشناسند. در پیادهروها مینشستم و چشمهایم را به پایین میدوختم. اما فاطمه گرسنه بود. شکمش صدا میداد. شبها با گریه میخوابید. دلم شکست. غرورم شکست. آدم وقتی بچهاش گرسنه باشد، دست به هر کاری میزند. حتی گدایی. از آن روز، هر صبح ساعت پنج بیدار میشویم. لباسهای کهنهمان را میپوشیم. چادریام را سر میکنم، فاطمه چادر صورتیرنگش را که خودش از یک زبالهگردی پیدا کرده. میرویم چهارراهی شیرپور، گاهی میدان دهمزنگ، گاهی هم سرک دارالامان. سکوت میکنیم، یا گاهی ناله. اگر کسی نگاه کرد، میگوییم: "به خدا نانی نیست، به قرآن قسم میخورم دخترم سه روز است گوشت ندیده." گاهی مردم پول میدهند. گاهی فحش. گاهی تف. یکبار جوانی آمد و گفت: "اگر بدنت را بفروشی، بهتر از این است." فاطمه ترسید. من لرزیدم. او را پشت سرم پنهان کردم. ما فقط نان میخواستیم، نه خفت. گاهی شبها در یک اتاق کوچک با چند زن دیگر میخوابیم. همه گدا. یکیشان از میدان هوایی رانده شده، یکی شوهرش طالب است و گفته اگر صدای خندهاش را بشنود، گلوله در دهانش خالی میکند. یکی دیگر از بدخشان آمده، بچهاش بیمار است. صدای سرفههای بچهها شبها از صدای گلولهها دردناکتر است. زمستان امسال سخت بود. برف سنگین آمد. یکی از شبها، فاطمه تب کرد. از تمام دواخانهها بیرونمان کردند؛ چون پول نداشتیم. فقط یک پیرزن به ما یک گیلاس جوشاندهی سبز داد و گفت "با دعا شاید خوب شه." فاطمه تا صبح در آغوشم لرزید. من بیدار ماندم. از ترس اینکه دیگر بیدار نشود. از ادارهی امور کار و امور اجتماعی کمک خواستم. گفتند باید ثبتنام کنم، ولی سند شوهر میخواهند، کارت شناساییام معتبر نیست، و باید مردی بیاید ضامن شود. اما من هیچ مردی در زندگیام ندارم که ضامنم شود. فقط خودم هستم. یک زن شکسته با دستهای پینهبسته. در دل شب، کنار جاده، وقتی چراغ ماشینها روشن و خاموش میشود، سایهام روی آسفالت میافتد. آن سایه، انگار جنازهی خودم است. نه کسی میبیندش، نه کسی به آن دست میزند. فاطمه هنوز خواب مدرسه میبیند. میگوید "مادر، وقتی بزرگ شدم، داکتر میشوم." لبخند میزنم. در دلم گریه میکنم. چطور میتوانم به او بگویم که داکتر شدن در این کشور برای دختر گدا فقط خواب است؟ چطور به چشمانش نگاه کنم و امید را بکشم؟ اما هنوز ادامه میدهم. برای او. برای اینکه شاید روزی کسی به این صدای خفهشده گوش دهد. برای اینکه اگر من بمیرم، فاطمه نجات یابد. من زلیخا هستم. در کابل گدایی میکنم. اما دلم، گدای مهر و انسانیتیست که سالهاست از این خاک رخت بربسته. نوینسده: سارا کریمی