کتاب هنوز هم من اثر جوجو مویز، پایانی گرم بر سه گانهی معروف و پرفروش «من پیش از تو» است. این نویسندهی محبوب انگلیسی در این رمان هم لحن عاشقانه و فانتزی خود را حفظ کرده است و به ادامهی ماجراجوییهای «لوئیسا کلارک» میپردازد. لوئیزا کلارک که به امید شغل و یافتن کار به نیویورک رفته، با گذر زمان به بسیاری از چیزها پی میبرد. مانند اینکه خانه جدیدش در نیویورک با دوستش سام در لندن فرسنگها فاصله دارد. همچنین با اینکه میداند کارفرمای جدیدش انسان خوبی است اما همسرش چیزی را از او پنهان میکند. با این حال یک چیز را نمیداند و آن این است که در آینده با فردی آشنا میشود که زندگی او را دگرگون میکند؛ چرا که این شخص یاد عشقی را در او زنده میکند که برایش آزار دهنده است. لوئیزا نمیداند باید چه کار کند، اما میداند هر تصمیمی که بگیرد، دیگر هیچ چیز مثل قبل نخواهد شد. او این سؤال را با خود تکرار میکند که آیا باید به تجربههای نو پاسخ مثبت بدهد و با بیرون رفتن از نقطه امن خود وارد چالشهای جدیدی شود؟ آیا اگر عاشق کسی شود، برای به دست آوردنش باید رویاهایش را کنار بگذارد یا میتواند بدون فدا کردن هیچ کدام، هر دو را با هم داشته باشد؟ جوجو مویز (Jojo Moyes) در کتاب هنوز هم من (Still Me) با نگاهی تیزبینانه روایتی از چگونگی شناخت خود و ضرورت فداکاری صادقانه در زندگی برای دستیابی به خواستهها را نشان میدهد. رمان «هنوز هم من» را میتوان یک پایان صمیمانه برای دو کتاب قبلی دانست که به عنوان یک مجموعه برجسته از دیگر مجموعهها متمایز است. صداقت و بیان طنزگونه داستان و همزادپنداری با آن شما را به لبخند وامیدارد. این سهگانه (من پیش از تو، پس از تو، هنوز هم من) مانند یک داستان عاشقانه شروع شده، اما جوجو مویز تلاش کرده داستانی درباره یادگیری خود بودن و عشق به خود را روایت کند. این روش آسان او برای ایجاد یک رابطه عمیق بین شما و شخصیت اصلی داستان است. افتخارات کتاب هنوز هم من: - پرفروشترین کتاب سال ۲۰۱۸ - پرفروشترین کتاب نیویورکتایمز سال ۲۰۱۸ - برگزیده بهترین کتاب داستانی سال ۲۰۱۸ از نظر کاربران سایت گودریدز جوجو مویز با نام اصلی پائولین سارا جو مویس روزنامهنگار و نویسنده در ۴ اوت ۱۹۶۹ در لندن به دنیا آمد. او که ابتدا به روزنامهنگاری مشغول بود از سال ۲۰۰۲ به نوشتن رمانهای عاشقانه روی آورد. مویز از معدود نویسندگانی است که دو بار برنده جایزه سال رمان عاشقانه برای کتابهای «میوه خارجی» و «آخرین نامه از معشوق خود» توسط انجمن نویسندگان رمانهای عاشقانه شده و کتابهایش به ۱۱ زبان مختلف ترجمه شده است. مویز در سال ۱۹۹۲ به علت شرکت در دروه کارشناسی ارشد روزنامهنگاری در دانشگاه شهر در لندن برنده یک بورس مالی از روزنامه ایندیپندنت شد. او پس از آن به مدت ده سال در سمتهای مختلف در روزنامه ایندیپندنت شروع به کار کرد و در سال ۱۹۹۷ دستیار سردبیر اخبار و در سال ۲۰۰۲ مسئول بخش هنر و رسانه شد. اولین کتاب مویز با نام باران پناهدهنده به چاپ رسید. او همچنان برای روزنامه دیلی تلگراف مقاله مینویسد. از دیگر کتابهای او میتوان به مرکز فروش طاووس، کشتی عروسها، دختری که تو پشت سرت جا گذاشتی، تک و تنها در پاریس، خلیج نقرهای، موسیقی شب، ماه عسل در پاریس و یک به علاوه یک اشاره کرد. در بخشی از کتاب هنوز هم من میخوانیم: دیدن سبیل مرد بود که به من یادآوری کرد دیگر در انگلستان نیستم: هزارپایی یکپارچه و خاکستری که لب بالای مرد را تماما پوشانده بود؛ سبیلی از نوع مردان روستایی، سبیل یک گاوباز، شبیه موهای قلممو، سبیلی که میگفت صاحبش جدی است. در کشور من این مدل سبیل مرسوم نبود و من نمیتوانستم چشم از آن بردارم. ـ خانم؟ فقط یک نفر را با این مدل سبیل در کشورم دیده بودم، معلم ریاضیمان آقای نیلر که سبیلش همیشه پر از خردههای بیسکویت بود و ما عادت داشتیم سر کلاس جبر آنها را بشماریم. ـ خانم؟ ـ وای ببخشید. مرد یونیفرمپوش بی آن که نگاهش را از صفحهٔ مقابلش برگرداند، با انگشت گوشتالویش به من اشاره کرد که جلو بروم. کنار باجه منتظر ایستادم. عرق ناشی از سفر طولانی حالا زیرِ پیراهنم در حال خشکشدن بود. مرد سرش را بالا گرفت و چهار انگشت تپلش را تکان داد. بعد از چند ثانیه تازه فهمیدم که گذرنامهام را میخواهد. ـ اسم؟ گفتم: ـ بفرمایید اینجا نوشته. ـ خانم، اسمتان؟ ـ لوئیزا الیزابت کلارک. از بالای پیشخان به دقت نگاه میکردم. ـ هرچند هیچکجا خودم را الیزابت معرفی نمیکنم، چون بعد از گرفتن شناسنامهام، مادرم تازه یادش آمد که با این اسم میشوم لو لیزی، و اگر سریع تلفظش کنید چیزی شبیه به لونسی میشود. هر چند پدرم میگوید خیلی هم به من میآید. نه این که آدم احمقی باشم، منظورم این است که آدم دوست ندارد توی کشورش آدم احمق داشته باشد. ها! صدایم که عصبی و پرتنش بود، به صفحهی شیشهای میخورد و منعکس میشد. مرد برای اولین بار نگاهم کرد. شانههای پهنی داشت و نگاهی که قادر بود مانند باتوم برقی تو را سر جایت بنشاند. از حرفم لبخند نزد و منتظر ماند تا لبخند من رنگ ببازد. گفتم: ـ ببخشید. هر وقت کسی را با یونیفرم میبینم دستپاچه و عصبی میشوم. نگاهی به پشت سرم انداختم، به سالن مهاجرت. صفِ مارپیچی مسافران با آن تکرار چندبارهاش به دریای ناآرام و غیرقابل عبوری شبیه بود. انگار ایستادن در آن صف کمی برایم عجیبوغریب بود. راستش را بخواهید به عمرم توی صفی به این درازی نایستاده بودم. کمکم دیگر میخواستم به فهرست کارهای مربوط به کریسمس فکر کنم. ـ دستتان را روی اسکنر بگذارید. ـ همیشه اینقدر طولانی هست؟ مرد اخمی کرد و گفت: ـ اسکنر؟ ـ صف را میگویم. ولی مرد دیگر حواسش به من نبود و صفحهی مقابلش را میخواند. دستم را روی سطح کوچک اسکنر گذاشتم. درهمین لحظه تلفنم بیب صدا کرد. مادرم بود. پروازت نشست؟ خواستم با دست آزادم جواب بدهم ولی مرد نگاه تندی به من کرد. ـ خانم، استفاده از تلفن همراه در این قسمت ممنوع است. ـ مادرم است. میخواهد بداند رسیدم. سعی کردم بدون این که مرد متوجه شود، با ارسال شکلکی جواب مثبت بدهم. ـ دلیل سفر؟ دوباره پیامی از مامی رسید. این چی بود؟ عین برق و باد پیامها را تایپ میکرد، این روزها حتی از حرفزدنش هم سریعتر بود و واقعا به سرعت نور میرسید. تو میدانی که گوشی تلفنم از این چیزها را نشان نمیدهد. علامت پیام اضطراری است؟ لوئیزا بهم بگو حالت خوب است. سبیل مرد از روی خشم تاب خورد. ـ خانم، دلیل سفر؟ آهسته اضافه کرد: ـ به چه دلیلی به اینجا، ایالات متحده، سفر کردهاید؟ ـ اینجا کار پیدا کردهام. ـ چه کاری؟ ـ میخواهم برای خانوادهای کار کنم. توی سنترال پارک. با حرفم ابروهای مرد یک میلیمتری بالا رفت. به آدرس روی برگهام نگاهی انداخت و تأیید کرد. ـ چه نوع کاری هست؟ ـ کمی پیچیده است. ولی باید بگویم یکجورایی مصاحب حقوقبگیرم. ـ مصاحب حقوقبگیر؟ ـ یک چنین چیزی. من قبلاً برای آقایی کار میکردم، همنشینش بودم، اما داروهایش را هم میدادم و میبردمش بیرون و بهش غذا میدادم. اینقدرها که به نظر میرسد عجیبوغریب نبود. چون دستهایش کار نمیکردند، اما نه اینکه چندشآور بود. در نهایت چیزهای بیشتری پیش آمد، چون واقعا سخت است که به کسی که ازش مراقبت میکنی نزدیک نشوی. ویل این آقا آدم فوقالعادهای بود. و ما… خُب، ما عاشق هم شدیم. دیگر دیر شده بود و من حس کردم اشک در چشمانم حلقه زد. سریع اشکم را پاک کردم. نویسنده: قدسیه امینی