برچسب: نان

4 ماه قبل - 154 بازدید

عرفان را صدا زد تا از خواب برخیزد. سپس میز صبحانه را آماده کرد و هر دو کنار هم، روی میز صبحانه نشستند. فاطمه سخن را آغاز کرد: «آقا عرفان، برای ثبت‌نام ریحانه و علی باید چه کنیم؟ به چند مدرسه (مکتب) مراجعه کردم، اما می‌گویند ظرفیت برای شهروندان افغانستان تکمیل شده است. بخشنامه‌ای آمده و فقط تعداد مشخصی را پذیرش می‌کنند.» عرفان نگاهی سنگین به فاطمه، علی و ریحانه انداخت و با صدای پرسوز گفت: «فاطمه جان، بارها گفتم که به وطن (افغانستان) برگردیم. زندگی در آنجا برای ما بهتر خواهد بود و اولادهای ما بدون جنجال و مشکل به مکتب می‌روند و درس می‌خوانند.» فاطمه با حالتی ناراحت پاسخ داد: «من روز نخست ازدواجمان شرط گذاشتم که باید در ایران زندگی کنیم. نمی‌توانم در کشوری غریب زندگی کنم. اکنون نیز فرزندم کلاس/صنف اول است و هنوز نتوانسته‌ام برایش مدرسه (مکتب)‌ای پیدا کنم.» عرفان که نگران اولادهایش بود، ادامه داد: «خواهر دوستم مدیر دبستان (مکتب ابتدایه) است. نگران نباش، خودم این مسئله را حل می‌کنم. امشب می‌روم با دوست صحبت می‌کنم، شاید راه حل اساسی برای این مشکل پیدا شد.» عرفان آهی کشید و لباس‌هایش را پوشید و برای رفتن به کارگاه سنگ‌تراشی آماده شد. فاطمه مدارک شناسایی او را به دستش داد و گفت: «بهتر است این مدارک همراهت باشد؛ این روزها مهاجران غیرقانونی را دستگیر می‌کنند. خدای نکرده تو را ردمرز کند، با این اولادها چیکار؟» عرفان از او تشکر کرد و به سوی حیاط رفت. صدای فاطمه را شنید که می‌گفت: «راستی، امشب وقتی از سرکار برگشتی، نان را فراموش نکن.» عرفان پاسخی داد و از خانه خارج شد. به کارگاه رسید و همچون هر روز کارش را آغاز کرد. مدتی نگذشته بود که صادق، دوستش، سراسیمه به سمت او دوید. عرفان با عجله دستگاه را خاموش کرد و با تعجب پرسید: «رفیق جان برایت چه اتفاقی افتاده؟ چرا این‌قدر نگران هستی؟» صادق نفس‌زنان پاسخ داد: «این بار قضیه جدی است! مأموران در حال دستگیری مهاجران غیرقانونی هستند. درست پشت درِ کارگاه با آقا داوود در حال صحبت‌اند. چند نفر از بچه‌ها از در پشتی فرار کرده‌اند، اما به نظر می‌رسد که به آن‌ها شک کرده‌اند. دو مأمور به سمت در پشتی رفته‌اند. من چه کنم؟ نمی‌توانم فرار کنم.» عرفان که برای دوستش نگران شده بود، گفت: «چند بار به تو گفتم که حالا که نتوانستی اقامت قانونی بگیری، خودت را معرفی کن و به کشورت برگرد. هر جایی قوانینی دارد، نمی‌توانی همیشه فرار کنی.» در همین لحظه، آقا داوود همراه دو مأمور به سمت صادق آمدند. صادق که دیگر راه فراری نداشت، با ناچاری همراه آن‌ها رفت. عرفان مدارک شناسایی خود را به مأموران نشان داد و سپس دوباره به کار مشغول شد. آقا داوود که بسیار ناراحت به نظر می‌رسید، عرفان را صدا زد و گفت: «فقط تو برای من باقی مانده‌ای. هیچ‌یک از کارگران ایرانی حاضر نیستند در سنگ‌تراشی کار کنند. همه می‌گویند کار سختی است و دستمزد بیشتری می‌خواهند. برای من هم به‌صرفه نیست. احساس می‌کنم دارم سکته می‌کنم! با اتحادیه تماس گرفتم، گفتم به فکر من باشید. آن‌ها می‌گویند چند نیروی خانم برای شما می‌فرستیم. گفتم این کار برای زنان مناسب نیست؛ باید سنگ جابه‌جا کنند. آن بنده‌های خدا نمی‌دانند که این کار چقدر دشوار است. اگر بیایند، حادثه‌ای برایشان پیش خواهد آمد. مجبورم کارگاه را برای چند روز تعطیل کنم تا ببینم چه می‌شود. شاید کارگر مناسبی پیدا کردم.» عرفان که گویی دنیا بر سرش خراب شده بود، بر روی صندلی نشست و با صدایی لرزان و سرد گفت: «ان‌شاءالله هر چه خیر باشد.» پس از تسویه‌حساب با آقا داوود، به سوی خانه روانه شد. بوی نان تازه به مشامش رسید و به یاد آورد که باید نان بخرد. به سمت نانوایی رفت و با دیدن بنری بزرگ که بر سر درِ نانوایی نصب شده بود، دلش به تپش افتاد. دنیا در برابر چشمانش تاریک شد، دستانش را روی سرش گذاشت و با لحنی افسرده گفت: «باورم نمی‌شود؛ دیگر به مهاجران افغانستانی نان هم نمی‌دهند؟ مگر دین ندارید؟ این چه حکمی است؟» نانوا که شرمسار به نظر می‌رسید، پاسخ داد:"ببخشید، آقا عرفان. دستور از بالا آمده است. وگرنه من هیچ مشکلی با شما ندارم.» جوانی که در صف ایستاده بود، گفت: «بس نیست این‌قدر نان مجانی خوردید؟» نانوا با ناراحتی پاسخ داد: «می‌دانی آقا عرفان چندین سال است که در ایران زندگی می‌کند؟ همسرش نیز ایرانی است و سالانه چند میلیون تومان برای اقامت قانونی پرداخت می‌کند.» سپس رو به عرفان کرد و گفت: «فکر می‌کنم نانوایی‌های که می‌توانید از آن‌ها نان بخرید را مشخص کرده‌اند.» عرفان زیر لب آهسته گفت: «حداقل زیر این بنر، راه‌حلی هم برای ما می‌نوشتید.» پیرزنی که در صف بود، به سوی عرفان آمد و چند نان به او تعارف کرد: «بیا پسرم، نان امروز مهمان من.» عرفان با چشمانی پر از اشک و لبخند مملو از درد گفت: «سپاسگزارم، مادر!» او خواست پول نان‌ها را به پیرزن بدهد که پیرزن با اخمی گفت: «من گفتم که مهمان من هستی!» عرفان تشکری کرد و به سوی خانه بازگشت. کلید را در قفل چرخاند و وارد خانه شد. ریحان با دیدن پدر، شادمانه به سوی او دوید و گفت:«بابا، امروز زود برگشتی! برایم مدرسه (مکتب) پیدا کردی؟» عرفان تازه به یاد قولی که به فاطمه داده بود افتاد. نمی‌دانست با این‌همه مصیبت چه کند. به آسمان نگاهی کرد، لبخندی بر لب آورد، دستی بر سر ریحان کشید و گفت: «به خدا توکل کن، دخترم. درست می‌شود.» نویسنده: نرگس حسینی

ادامه مطلب


10 ماه قبل - 162 بازدید

چند روز پس از هفتم و هشتم ثور بهار امسال، گذرم به چهارراهی پُل‌سرخ می‌افتد. طرف ریاست پاسپورت می‌روم. همین‌طور که پیش می‌روم، به چهار اطرافم نظر می‌اندازم. رنگ‌وبوی همه‌چیز و همه‌کس در پل‌سرخ تبدیل شده؛ پل‌سرخ مرکز آدم‌های فرهنگی کابل، در نظام پیشین بود. کافه‌های شیک، رستورانت‌های مجلل، کتاب‌فروشی‌های بزرگ و مراکز فرهنگی بسیاری در پل‌سرخ فعالیت می‌کردند و شب و روز، میزبان آدم‌های فرهنگی، برنامه‌های فرهنگی و جوانانی بودند که به جز ادبیات، سینما، شعر و فلسفه به چیز دیگری نمی‌اندیشیدند. همه‌چیز را از عینک روشن‌فکری‌شان می‌دیدند. از شاملو، شکسپیر، آرنت، حراری و محفوظ می‌گفتند. «اسامه»، «بودا از شرم فرو ریخت» و «نیمه‌شب در پاریس» را تحلیل می‌کردند. از مکتب‌های سیاسی می‌گفتند، نظریه‌های دانشمندان را مطرح می‌کردند و نسخه‌های بسیاری برای دولت و نظام موفق می‌پیچیدند. جنب‌و‌جوش، فضای آن روزها و آدم‌های فرهنگی پل‌سرخ، تمامی کسانی که گذرشان به کابل افتاده بود، آن روزگار را به یاد دارند. کسی را نمی‌توان سراغ داشت که کابل را در آن روزها و این روزها دیده باشد، از فضای پل‌سرخ، مرکزهای فرهنگی و آدم‌هایش چیزی نگوید و تاسف نخورد. به سر پل پل‌سرخ می‌رسم. روی پُل، مردان بسیاری با دوچرخه‌های‌شان در قسمت پیاده‌رو پل، چشم به‌راه ایستاده‌‌اند. روی پل ایستادن کار هر روزه‌ی شان‌ است. بعضی‌ از آن مردان، بیل، کلنگ و وسایل رنگ با خود دارند و تعدادی هم، ابزار چاه‌کنی. بدون استثنا همه‌ی ‌شان کارگر اند. آدم‌های روی پل تا گرم شدن هوا آن‌جا می‌مانند، هوا که گرم می‌شود، سبزی‌فروش‌ها و میوه‌فروش‌ها با آن بلندگوهای همیشه روشن‌شان به جمع کارگران روی پل می‌پیوندند و تا شب نرخ میوه‌ها و سبزی‌های‌شان را تبلیغ می‌کنند. با زبان ساده و عام فهم، هر کدام واژه «لیلام» را در تبلیغ محصول‌شان استفاده می‌کنند. مقصد همه‌ی آدم‌های روی پُل یکی‌ست: نان! یکی چشم به‌راه مشتری است و دیگری چشم به‌راه کار. و صد البته حکومتی‌ها هم دنبال اخاذی از این قشر همیشه‌ گرسنه. برای این‌که بیشتر حال و اوضاع آدم‌های روی پل را بفهمم، در گوشه‌ای می‌ایستم. آدم‌ها، چشم‌ها و حرکت‌شان را زیرنظر می‌گیرم. از آن‌سوی پل دو مرد با ریش‌ بلند و یک مرد مسلح را می‌بینم که کنار هر سبزی‌فروش و میوه‌فروش روی پل می‌ایستد. آن‌که مسلح است به دنبال یکی از آن دو راه می‌رود. دنبال آنی که پول به دست دارد. یکی از آن دو با خودکار روی دفترچه چیزی می‌نویسد و می‌دهد دست آن یکی و خودش می‌رود سراغ آدم بعدی، میوه فروش و سبزی فروش بعدی. آن دیگری که پول به دست دارد و فرد مسلح پشت سر اوست، کاغذ نوشته شده را به سبزی فروش و به میوه فروش می‌دهد و به اندازه رقم نوشته شده روی کاغذ، از آن‌ها پول می‌گیرد. پنجاه افغانی، صد، دو صد، کمتر و یا بیشتر. هرکسی به اندازه سبزی‌ها و میوه‌های روی گاری‌اش. آن یکی که مسوول جمع آوری پول است، دستش پر شده از پول. کسی جرأت نداشت اعتراض کند. نه میوه فروش‌ها و نه سبزی فروش‌ها. همگی به اندازه‌ی رقم‌ نوشته شده روی کاغذ، پول‌های‌شان را شمرده شمرده کف دست او می‌گذاشتند. آن روز میوه‌فروش‌ها و سبزی‌فروشی‌ها چه دست‌ودل باز شده بودند. تعجب کرده بودم. پس از اینکه آن دو مرد با ریش بلند و مرد مسلح از آن‌جا رفتند، پیش یکی از میوه‌فروش‌های روی پل رفتم و پرسیدم که به چه دلیلی به آن‌ها پول داده اند. او گفت آن دو، مأمور اداره شهرداری بودند: «هر ماه از ما پول می‌گیرند، گاهی صد افغانی می‌گیرند و گاهی بیشتر. کاش کار و بار باشه. ما آنقدر درآمد نداریم. مجبور استیم پیسه را بتیم وگرنه ما ره کار کدن نمی‌مانن. کراچی ما ره قید می‌کنند.» با دیدن این صحنه، جمله‌ی «نان از هرکجا که آید، مقدس است.» یادم آمد. ذهنم هنوز برای این پرسش‌ که نان کدام یک مقدس است؟ نان آن‌که با زور شانه به دست می‌آید یا آن‌که با زور تفنگ؟ پاسخی ندارد. نویسنده: سینا 

ادامه مطلب