برچسب: معاش

7 روز قبل - 68 بازدید

کابل هنوز خواب است، اما این زن بیدار است؛ بیدار نه از سر اختیار، بلکه از روی ناچاری. تاریکی هنوز بر بام‌ها سایه انداخته، هوا بوی خاکِ نم‌خورده و فقر می‌دهد، و سکوت کوچه تنها با صدای نفس‌های بریده‌ی او شکسته می‌شود. از روی تشک نازکی که بیشتر به زمین می‌ماند تا بستر، آرام برمی‌خیزد تا کودکانش بیدار نشوند؛ دو دختر و یک پسر، هر سه با صورت‌هایی معصوم که خواب هنوز بر پلک‌های‌شان سنگینی می‌کند. لحظه‌ای می‌ایستد، به آن‌ها نگاه می‌کند و دلش می‌لرزد؛ نه از سرِ محبتی ساده، بلکه از ترس آینده‌ای که در آن هیچ روزنه‌ی روشنی دیده نمی‌شود. او مادر است، معلم است، نان‌آور است، و در عین حال زنی که سال‌هاست خودش را فراموش کرده. دست‌هایش دیگر نرمی ندارند؛ پوست‌شان زبر است، ترک‌خورده، و پر از نشانه‌های کار و درد. این دست‌ها روزها تخته‌سیاه را پاک می‌کنند و شب‌ها کشمش‌های سیاه و خاک‌آلود را از سنگ و خاشاک جدا می‌سازند. این دست‌ها بار زندگی را بر دوش می‌کشند، اما هیچ‌کس آن‌ها را نمی‌بیند. چادرش را سر می‌کند، آهسته سماور کهنه را روشن می‌سازد، کمی آب گرم، چند تکه نان خشک؛ این می‌شود صبحانه. وقتی کودکان بیدار می‌شوند، لبخند می‌زند؛ لبخندی که بیشتر شبیه التماس است تا شادی. دختر کوچک می‌پرسد: «مادر، امروز هم مکتب می‌روی؟» و او سر تکان می‌دهد، چون هنوز باور دارد معلم‌بودن، حتی با شکم گرسنه، بهتر از هیچ‌بودن است. مکتب خصوصی در کابل؛ جایی که وعده‌ها زیاد است و پول همیشه کم. ماه‌ها می‌گذرد و یا معاش پرداخت نمی‌شود، یا آن‌قدر دیر می‌رسد که دیگر هیچ دردی را دوا نمی‌کند. مدیر مکتب با لحنی خسته اما بی‌درد می‌گوید: «تحمل کن، شرایط همه خراب است.» اما کسی نمی‌پرسد این زن تا کی می‌تواند تحمل کند؛ کسی نمی‌پرسد شب‌ها کودکانش با چه چیزی سر بر بالش می‌گذارند. او سر صنف می‌ایستد، درس می‌دهد، با صدایی آرام از آینده، از امید، از تلاش حرف می‌زند؛ اما هر کلمه‌ای که از دهانش بیرون می‌آید، مثل دروغی‌ست که مجبور است بگوید. شاگردانش آرزوهای‌شان را می‌نویسند؛ یکی می‌خواهد داکتر شود، یکی انجنیر، یکی معلم. و او سرش را پایین می‌اندازد، چون آرزوهای خودش سال‌ها پیش، جایی میان ازدواج، فقر، اعتیاد و جنگ، دفن شده‌اند. وقتی به خانه برمی‌گردد، خستگی فقط در پاهایش نیست؛ در جانش نشسته، در روحش. شوهرش آن‌جاست، یا شاید هم نیست. مردی که زمانی امید زندگی‌اش بود، حالا منبع ترس است. اعتیاد همه‌چیز را از او گرفته؛ عقل، محبت، مسئولیت. هر پولی را که زن با هزار زحمت کنار می‌گذارد، با فریاد، توهین و دعوا از دستش بیرون می‌کشد. گاهی لت‌وکوب، گاهی تحقیر، گاهی سکوتی که سنگینی‌اش نفس را می‌برد. کودکان در گوشه‌ی خانه کِز می‌کنند، چشم‌های‌شان پر از وحشت. و زن، میان آن‌ها می‌ایستد، سپر می‌شود، فقط برای این‌که آسیب کمتری برسد. وقتی نان تمام می‌شود، وقتی کرایه عقب می‌افتد، وقتی شکم کودکان صدا می‌دهد، زن تصمیمی می‌گیرد که قلبش را می‌شکند: کشمش‌پاکی. از صبح تا شب، یا از شب تا نیمه‌های شب، روی زمین سرد می‌نشیند. نور چراغ ضعیف است، هوا سرد، و دانه‌های کشمش بی‌رحم. چشم‌هایش می‌سوزد، کمرش تیر می‌کشد، اما ادامه می‌دهد، چون هر مشت کشمش یعنی شاید فردا نانی باشد، شاید کودکانش امشب گرسنه نخوابند. گاهی دست‌هایش آن‌قدر درد می‌گیرد که حتی نمی‌تواند قاشق را درست بگیرد. گاهی اشک‌هایش بی‌صدا روی کشمش‌ها می‌چکد، اما کسی آن را نمی‌بیند. دختر بزرگش آرام می‌گوید: «مادر، بس کن، مریض می‌شی.» و او با لبخندی خسته پاسخ می‌دهد: «اگر من بس کنم، زندگی‌مان هم بس می‌شود.» شب‌ها، سخت‌ترین زمان روز است. وقتی سکوت سنگین می‌شود، وقتی فقط صدای نفس‌های آرام کودکان می‌آید، و وقتی شوهر با بوی تلخ مواد و صدایی نامتعادل به خانه برمی‌گردد. زن دلش می‌لرزد، اما سکوت می‌کند. فقط کودکانش را در آغوش می‌گیرد، دعا می‌کند این شب هم بگذرد، فردا برسد— اگر فردا، همان امروزِ تکراری باشد. او هر روز پیرتر می‌شود؛ نه از گذر سال‌ها، که از بار غم. موهایش زودتر سفید شده‌اند، نگاهش سنگین‌تر، دلش پر از حرف‌هایی‌ست که هیچ‌وقت گفته نمی‌شوند. این زن قهرمان نیست، اما دوام آورده؛ نه از سر شجاعت، بلکه از سر اجبار. زنده است، فقط زنده—میان فقر، اعتیاد، بی‌عدالتی و سکوت. کابل او را می‌بیند، اما نمی‌شناسد. کوچه‌ها شاهد اشک‌های خاموشش‌اند، اما خاموش‌تر از او مانده‌اند. و او، این زن خسته، این معلم گرسنه، این مادر شکسته، هر صبح دوباره برمی‌خیزد، چادرش را سر می‌کند، و با دلی پر از درد، زندگی را به دوش می‌کشد؛ فقط برای این‌که سه کودک هنوز باور کنند که مادرشان هست اگر دنیا با آن‌ها نباشد. نویسنده: سارا کریمی

ادامه مطلب


4 ماه قبل - 309 بازدید

وقتی در کوچه‌های هرات قدم می‌زنی، صدای ازدحام مردم، بوی نان تازه از تنور و شور و حال بازار شاید این شهر را زنده و پرانرژی نشان دهد، اما اگر وارد دنیای زنان کارگر، به‌ویژه زنان داکتر شوی، داستان کاملاً متفاوت است. یکی از این زنان که سال‌ها درس خوانده، رنج کشیده و تنها طبابت را از آرزوهای کودکی‌اش حفظ کرده بود، حالا روایت تلخ و دردناکی از زندگی کاری‌اش در یکی از شفاخانه‌های خصوصی دارد. او به روزهایی اشاره می‌کند که هنوز دانشجوی طب بود. شب‌ها تا نیمه‌شب زیر چراغ کم‌نور، کتاب‌های قطور را ورق می‌زد و خواب و بیداری‌اش در هم می‌آمیخت، اما امید داشت. امید داشت روزی روپوش سفید به تن کند و مادران، کودکان و بیماران با نگاه پر از امید به سویش بیایند و او را چون فرشته‌ای ببینند که دردشان را تسکین می‌دهد. اما وقتی فارغ‌التحصیل شد و نخستین بار پا به یکی از شفاخانه‌های خصوصی گذاشت، همه‌چیز آن‌قدر روشن و زیبا نبود که تصور می‌کرد. در همان هفته‌های نخست، مدیر شفاخانه که مردی پرمدعا و صاحب نفوذ بود، با حرف‌هایی او را تکان داد. ابتدا در قالب شوخی و کنایه، و سپس با سخنانی مستقیم که هیچ ربطی به طبابت نداشت. پیشنهادهای شرم‌آور، درخواست‌های پنهان و گاهی آشکار، قلب این داکتر جوان را می‌لرزاند و او را میان وظیفه‌اش و حفظ عزت نفسش گرفتار می‌کرد. او می‌گوید هر بار که مجبور بود با مدیر صحبت کند، دستانش سرد می‌شد و نفسش به شماره می‌افتاد. او داکتر بود، اما در برابر نگاه‌های آلوده و لبخندهای کثیف مدیر، خود را مثل یک بیمار بی‌دفاع می‌دید. این تجربه تلخ، آغاز کابوس زندگی کاری‌اش بود. او تنها نبود؛ نرس‌ها و همکاران زن دیگر نیز از همین زخم‌ها رنج می‌بردند. آنها هر روز ساعت‌های طولانی کار می‌کردند، اما در ازای این تلاش تنها پنج تا هفت هزار افغانی حقوق می‌گرفتند که اغلب ماه‌ها به تأخیر می‌افتاد. یکی از نرس‌ها یک روز آرام در گوشش گفت: «اگر همین حقوق ناچیز را هم نگیرم، کودکانم شب‌ها گرسنه می‌خوابند؛ به همین دلیل باید تمام تحقیرها و توهین‌ها را تحمل کنم.» او بارها شاهد گریه‌های خاموش این نرس‌ها بود؛ زنانی که پس از دوازده ساعت کار سخت، در گوشه‌ای از شفاخانه اشک‌های‌شان را با آستین پاک می‌کردند و دوباره با لبخندی اجباری به استقبال بیماران می‌رفتند. تبعیض و بی‌عدالتی در این شفاخانه مثل خوره به جان همه زده بود و روحشان را می‌خورد. داکتران مرد با حقوق‌های بالاتر و احترام بیشتری کار می‌کردند. اگر اشتباهی می‌کردند، با گذشت و آرامش از کنار آن می‌گذشتند، اما اگر یک داکتر زن کوچک‌ترین لغزشی داشت، همان روز آوازه‌اش در همه جا می‌پیچید و حیثیتش لکه‌دار می‌شد. زنان همیشه زیر ذره‌بین بودند، حتی در ساده‌ترین رفتارهای‌شان. اگر با مریض بیش از حد معمول صحبت می‌کردند، اگر چند دقیقه بیشتر از زمان معمول با همکار مرد حرف می‌زدند، یا اگر صدایشان کمی بلندتر می‌شد، فوراً برچسب می‌خوردند و آبروی‌شان بازیچه دست دیگران می‌شد. این فضای خفه‌کننده هر روز بیش‌تر روح او را فرسوده می‌کرد. شب‌ها که به خانه برمی‌گشت، سرش را روی بالین می‌گذاشت و در سکوت گریه می‌کرد. مادرش فکر می‌کرد از خستگی و درد بیماران اشک می‌ریزد، اما حقیقت چیز دیگری بود؛ او از انسان‌ها، از بی‌عدالتی‌ها، از نگاه‌های آلوده و از فشارهایی که بر او و همکاران زن وارد می‌شد، به شدت خسته و دل‌شکسته بود. او می‌گوید بارها با خود فکر کرده بود کاش هرگز داکتر نمی‌شد؛ کاش همان دختر ساده روستایی می‌ماند تا امروز این همه زخم و درد بر دل نداشت. اما هر بار که به یاد شاگردان جوانی می‌افتاد که تازه وارد دانشکده طب شده‌اند و او را الگوی خود می‌دانند، دلش نرم می‌شد و به خودش می‌گفت: «اگر من هم بروم و تسلیم شوم، پس چه کسی برای این دختران خواهد ماند تا راه علم را ادامه دهند؟» او ماند، اما ماندنش به معنای آرامش نبود. روز به روز فضای شفاخانه بیشتر شبیه یک تجارت‌خانه بی‌رحم می‌شد. مدیران تنها به فکر منافع مالی بودند، بیماران برای‌شان فقط «عدد» و پرسونل طبی «ابزار» محسوب می‌شدند. هیچ نهادی برای حمایت از داکتران و نرس‌ها وجود نداشت. وزارت صحت عامه در کاغذ وعده‌های زیبا می‌داد، اما در عمل نه نظارتی بود و نه حمایتی دیده می‌شد. این سکوت اجباری، دردناک‌ترین بخش زندگی او بود. اگر جرأت می‌کرد و از آزار و فشارها سخن می‌گفت، نه تنها شغلش را از دست می‌داد، بلکه در جامعه‌ای پر از قضاوت، خودش متهم و طرد می‌شد. همین ترس بود که باعث می‌شد او و صدها زن دیگر در این شهر و سراسر کشور، با زخم‌های پنهان زندگی کنند و لب به شکایت باز نکنند. گاهی مقابل آیینه می‌ایستاد و با خود می‌گفت: «تو داکتر هستی، اما چرا چشمانت این‌قدر خسته و پر از اشک است؟ چرا روپوش سفیدی که باید نماد غرور باشد، بوی غم می‌دهد؟» با همه‌ی این دردها، او هنوز کورسویی از امید را در دل زنده نگه داشته است. هر بار که شاگردانش در دانشگاه با شور و شوق به او نگاه می‌کنند، به خودش می‌گوید: «شاید هنوز ارزش داشته باشد که بمانم، شاید همین ماندن خاموش و پر از زخم من، الهام‌بخش نسلی شود که فردا بتوانند این فضای مسموم را تغییر دهند.» اما خودش می‌داند که این راه، پر از سنگلاخ و خونین است و بسیاری در همین مسیر از پا می‌افتند. داستان او فقط داستان یک نفر نیست؛ بلکه بازتاب زندگی صدها داکتر و نرس زن در افغانستان است؛ زنانی که با هزاران امید وارد شفاخانه‌ها می‌شوند، اما در پشت درهای بسته به جای احترام و عدالت، با تحقیر و سکوت اجباری روبه‌رو می‌شوند. نویسنده: سارا کریمی

ادامه مطلب


1 سال قبل - 345 بازدید

حبیب‌الله آغا، سرپرست وزارت معارف در تازه‌ترین مورد دستور داده است که پرداخت معاشات تمام کارمندان زن تا هدایت بعدی معطل قرار داده شود. براساس اسنادی که به دست رسانه‌ها رسیده است، دلیل این تعلیق، مهلت برای ایجاد تغییرات در سیستم معاشات وزارت معارف و ابهام درباره‌ی فرمان ملا هبت‌الله آخوندزاده، رهبر حکومت سرپرست درباره‌ی معاشات کارمندان است. ملا هبت‌الله آخوندزاده اخیرا دستور داده است که برای تمام کارمندان زن که در حکومت پیشین استخدام شده بودند و اکنون معاشات شان اجرا می‌شود، ماهانه پنج هزار معاش در نظر گرفته شود. در نامه‌ی ریاست مالی و حسابی وزارت معارف که عنوانی مقام این وزارت نگاشته شده، آمده است که تطبیق این دستور رهبر حکومت فعلی نیاز به زمان دارد. پنج هزار معاش؛ کارمندان زن در چهار شفاخانه کابل اعتصاب کاری کردند همچنین در بخش از نامه آمده است که قرار است درباره‌ی فرمان هبت‌الله آخوندزاده از دفتر وی «تفسیر و وضاحت» خواسته شود که آیا برای تمام کارمندان زن پنج هزار افغانی معاش اجرا شود یا تنها برای کسانی که وظیفه اجرا نمی‌کنند. باید گفت که اکثریت زنان کارمند در ادارات دولتی پس از حاکمیت حکومت سرپرست خانه‌نشین شده‌اند؛ اما در برخی ادارات هنوز زنان کار می‌کنند؛ از جمله در بخش معارف، بخشی از آموزگاران زن به وظیفه می‌روند. پیشتر منابع در وزارت مالیه‌ی حکومت فعلی گفته بود که فرمان هبت‌الله آخوندزاده تنها بر معاش کارمندان زن خانه‌نشین تطبیق می‌شود؛ اما در عین حال گفته می‌شود که این فرمان بر تمام کارمندان زن، از جمله داکتران زن اجرا می‌شود. مقام‌های حکومت سرپرست تا اکنون درباره‌ی فرمان رهبر این گروه در مورد معاشات زنان توضیح نداده‌اند. ظاهرا فرمان هبت‌الله خود مقام‌های حکومت را نیز سردرگم کرده است.

ادامه مطلب


1 سال قبل - 633 بازدید

پس از آن‌که وزارت مالیه‌ی حکومت فعلی معاش کارمندان زن را در نهادهای مختلف به پنچ هزار کاهش داد، کارمندان زن در شفاخانه‌های استوماتولیژی، صحت طفل، شیخ زاید و وزیر اکبرخان کابل به دلیل کاهش معاش‌شان، دست به اعتصاب کاری زده‌اند. نوارهای تصویری که از اعتراض این زنان در شبکه‌های اجتماعی منتشر شده است؛ نشان می‌دهد که ده‌ها زن با لباس سفید پزشکی در چندین شفاخانه اعتصاب کاری کرده‌اند. این کادر صحی زن روز گذشته (شنبه، ۹ سرطان) در واکنش به کاهش معاش‌شان دست به اعتراض زده‌اند. این زنان تصمیم حکومت فعلی مبنی بر کاهش معاش‌شان را اقدام «ظالمانه» عنوان کرده‌اند. آنان با انتقاد از تصمیم رهبری حکومت سرپرست مبنی بر کاهش معاش‌شان گفته‌اند که پنج هزار افغانی دست‌مزد حتا برای ابتدایی‌ترین مخارج زنده‌گی آن‌ها ناکافی است. مقام‌های حکومت سرپرست تا اکنون در این مورد چیزی نگفته‌اند. این در حالی است که در ۱۴ جوزا سال جاری، ریاست عمومی اداره امور حکومت فعلی در مکتوبی گفته بود که براساس فرمان ملا هبت‌الله آخوندزاده، معاش تمام کارمندان زن افغانستان پس از این پنج هزار افغانی تعیین شود. در مکتوب آمده است: «تمام کارمندان زن اداره‌های حکومتی که طی زمان [حکومت قبلی] در وظیفه گماشته شدند و اکنون نیز از سوی [حکومت فعلی] معاش بلند برای‌شان اجرا می‌شود، معاش تمام آن‌ها در واحدهای بودیجوی و غیربودیجوی پنج هزار افغانی تعیین شده و معاش همه یکسان شود.» این تصمیم حکومت فعلی با انتقاد زنان و فعالان حقوق بشری روبرو شده است. باید گفت که حکومت فعلی پس از تسلط دوباره‌شان بر افغانستان، محدودیت‌های شدیدی را علیه زنان در کشور وضع کرده است. همچنین پیشتر  ولکر ترک، کمیشنر عالی شورای حقوق بشر سازمان ملل متحد کاهش دست‌مزد کارمندان زن توسط حکومت فعلی را مانعی دیگر فراراه زنان خوانده بود. شورای حقوق بشر سازمان ملل متحد چند روز پیش با نشر اعلامیه‌ای به نقل از ولکر ترک گفته بود: «این تصمیم تبعیض‌آمیز و به شدت خودسرانه‌ی اخیر، به دنبال تصمیم‌ها برای محدود کردن دست‌رسی زنان و دختران به آموزش و کار، محدود کردن آزادی رفت‌وآمد و محدود کردن حضور آنان در مکان‌های عمومی، به تضعیف بیش‌تر حقوق بشر در افغانستان می‌انجامد.»

ادامه مطلب


2 سال قبل - 435 بازدید

ملا هبت‌الله آخوندزاده، رهبر حکومت سرپرست دستور داده است که برای زنان کارمند در اداره‌های دولتی که پس از حاکمیت حکومت فعلی خانه‌نشین شده‌اند، ماهانه پنج هزار افغانی معاش پرداخت شود. این دستور هبت‌الله آخوندزاده در نامه‌ای از سوی اداره امور حکومت سرپرست به اداره‌های دولتی ابلاغ شده و نسخه‌ای از این نامه به رسانه‌ها نیز درز کرده است. در نامه آمده است که معاش کارمندان تمام اداره‌های حکومتی که از سوی حکومت پیشین استخدام شده و معاش شان از سوی حکومت سرپرست اجرا می‌شود، پنج هزار افغانی تعیین شود. در ادامه آمده است که کارمندان خانه‌نشین ماهانه پنج هزار افغانی دریافت خواهند کرد، اما کسانی که هنوز کار می‌کنند، معاش شان کامل اجرا خواهند شد. این در حالی است که اکثریت کارمندان زن در اداره‌های دولتی پس از حاکمیت حکومت فعلی خانه‌نشین شده‌اند. در برخی اداره‌ها، از جمله اداره‌های پاسپورت و شناس‌نامه هنوز هم کارمندان زن سر کار می‌روند. حکومت فعلی کار زنان در ادار‌ه‌های غیردولتی، از جمله سازمان ملل متحد را نیز لغو کرده است. در حالی این کار صورت می‌گیرد که زنان کارمند، نان‌آور خانواده‌های‌شان هستند.

ادامه مطلب