رسانههای گزارش دادهاند که فرماندهی پولیس ولایت خوست از ریاست اطلاعات و فرهنگ این ولایت خواسته است که پس از این به کسی اجازه سرودن شعر بهطور «خودسرانه» را ندهد. رسانهها روز گذشته (سهشنبه، ۱۳ سنبله) گزارش دادهاند که فرمانده پولیس ولایت خوست این اظهارات در یک نشست با خبرنگاران مطرح کرده است. در گزارشها آمده است که پس از این، اشعار در نشستهای فرهنگی و مشاعرهها ابتدا از سوی ریاست اطلاعات و فرهنگ در خوست بررسی و سپس اجازه سرودن آن داده خواهد شد. همچنین در این نشست توصیه شده است که نام هیچ کشوری بهگونه مستقیم در اشعار و سخنرانیها ذکر نشود و اگر کسی آن را ذکر کند، «جرم» محسوب میشود. این در حالی است که روز یکشنبه هفته روان نیز منابع محلی از ولایت خوست گزارش داده بودند که ریاست اطلاعات و فرهنگ در این ولایت در واکنش به شعرخوانی در وصف گلیهمن وزیر، عضو پیشین جنبش تحفظ پشتونها، خواهان بازداشت و شکنجه شاعران شده است. حکومت سرپرست پس از تسلط دوبارهشان بر افغانستان، محدودیتهای شدیدی را علیه شاعران و نویسندگان وضع کرده است. وزارت امر به معروف و نهی از منکر حکومت سرپرست چند وقت پیش اعلام کرده بود که در یک سال اخیر ۲۱ هزار و ۳۲۸ آلهی موسیقی را در سراسر افغانستان از بین برده است. در جریان یک سال اخیر بارها گزارشهایی از جمعآوری و آتشزدن آلات موسیقی از سوی حکومت سرپرست در ولایتهای مختلف کشور نشر شده است. این گروه شنیدن موسیقی را «حرام» و از جملهی منکرات میداند و به همین دلیل آلات موسیقی را جمعآوری و آتش میزند.
برچسب: شعر
وی در ۱۳ خرداد سال ۱۳۶۰ با اصالت افغانستانی متولد شد. او پدری بسیار کتابخوان داشت که فرزندانش را از کودکی با آثار ابوالقاسم فردوسی، سعدی شیرازی و محمود دولتآبادی آشنا کرد. کودکی را در مرز ایران و افغانستان و منطقهای مرزی درمیان از توابع خراسان جنوبی گذرانده و مدرک دیپلم خود را در شهرستان بیرجند گرفتهاست. وی در هجده سالگی برای تحصیل به تهران رفت و مدرک فوقلیسانس خود را در حوزهای ادبیات نمایشی از دانشگاه هنر تهران دریافت نمود. عمده فعالیت عالیه عطایی در زمینهای نویسندگی به ادبیات مهاجرت اختصاص دارد. اولین کتابش را در سال ۱۳۹۱ به انتشار رساند. او در کنار تألیف کتاب، با نشریاتی چون داستان همشهری، مجلهای تجربه، مجلهای سان و مجلهای ناداستان همکاری داشته و آثاری را نیز در نشریات انگلیسیزبان و فارسیزبان منتشر نموده است. وی تا کنون چند کتاب رمان تألیف کرده و داستانهای کوتاه متعددی نیز در نشریات داخلی و خارجی مانند ناداستان و Guernica به چاپ رسانده است که برخی از آنها موفق به دریافت جوایز ادبی نظیر مهرگان ادب شدهاند. همچنین نگارش رمان کافورپوش، این رمان همچنین جایزه ادبی واو را برای رمان متفاوت سال دریافت کرد. همچنین جوایز متعددی مثل جایزهای ادبی مشهد و همچنین دو دوره جایزهای داستان تهران را در کارنامهاش دارد. از عالیه عطایی داستانهای کوتاهی به زبانهای انگلیسی و فرانسه در مجلات معتبر خارجی منتشر شده است که همچنان با محوریت مهاجرت، مرز و هویت نوشته شدهاند. نویسندهی مورد علاقهاش جومپا لاهیری است؛ نویسندهای اصالتاً هندی که مانند خودش، مسئلهی مهاجرت را بسیار پررنگ در آثارش بررسی میکند. آثار عالیه، ﺟﻬﺎن ﺗﺎزه و ﻗﺎﺑﻞ تأملی را ﭘﻴﺶ ﭼﺸﻢ ﻫﻤﻪ ﮔﺸﻮد و ﻫﻤﻴﻦ ﻋﺎﻣﻞ ﻣﻮﺟﺐ اﺳﺘﻘﺒﺎل زﻳﺎد از او ﺷﺪ. مریم حسینیان، نویسندهی کتابهای «ما اینجا داریم میمیریم» و «بهار برایم کاموا بیاور»، عالیه عطایی را نویسندهای جسور با قدرت تخیلی بسیار قوی میداند. حسینیان معتقد است که عالیه عطایی میداند چگونه مخاطب را در انبار باروت کلماتش بیندازد. منتقدان فارسی زبان او را از تاثیرگذارترین نویسندگان زن همدوره خودش میدانند. عالیه عطایی با محوریت مهاجرت مینویسد و از نسل دو مهاجر داستان میسازد. آدمهایی که خودش را جزوشان میداند و میگوید: معلوم نیست اگر روزی حس کنم به خانه برگشته ام داستانی برای نوشتن داشته باشد. او در حال حاضر رمانی با عنوان «سال مرزى» را آماده چاپ دارد که مثل دیگر آثارش در آن به نسل مهاجر افغانستانی پرداخته است. حضور او در جلسات نقد ادبی ایرانیان سبب شد که این موضوع را برداشت کند که آنها بیشتر اعتقاد دارند چیزی به عنوان ادبیات افغانستان وجود ندارد و خیلی کم نویسندههای افغانستانی هستند که خارج از افغانستان داستان مینویسند. شاید درستتر این است که بگویم اطلاعات درستی نیست. جز نامهای شناخته شده، کسی از آنچه در افغانستان می گذرد خبر ندارد و هنوز داستان نویسان معاصر افغانستان نتوانسته اند خودشان را به جامعه فارسی زبان ایران خوب پرزنت کنند. باز هم تاکید میکنم جز چند نفری که به دلایلی داخل ایران بوده اند جامعه ادبی ایران اطلاع درستی ازدیگران ندارد. که این معرفی کردن ساز و کار و برنامهریزی لازم دارد. کتاب کافورپوش در سال ۱۳۹۴ منتشر شد. مهندس مانی رفعت جوانی است که خواهر دوقلویش را گم کرده است. او برای یافتن خواهرش، وارد ماجراهایی میشود که حقایقی را دربارهی خودش و زندگیاش به او میفهماند، حقایقی که تابهحال پشت پردهای پنهان بودند. کتاب چشم سگ در سال ۱۳۹۸ به چاپ رسید. این اثر مجموعه داستانهای کوتاهی است که حول موضوع مهاجرت نوشته شدهاند. یک سر داستانها به تهران میرسد و سر دیگرش در کشور افغانستان است. قصهها قصههای سختی و آسانی و تلخی و شیرینی همزمان مهاجرت است. کتاب کورسرخی روایتی از جان و جنگ است که در سال ۱۴۰۰ چاپ شد. این کتاب دربردارندهی نُه جستار روایی از جنگ است. در جستارهای این کتاب، نگاهی به جنگ افغانستان میاندازیم و سختیهایی را مرور میکنیم که زنان افغان در طول این سالها متحمل شدند. از آثار دیگر او میتوانیم به موارد زیر اشاره کنیم: مگر میشود هابیل قابیل را کشته باشد؟ (نشر ققنوس ۱۳۹۱) La frontière des oubliés(نشر گالیمار، ۲۰۲۳) آثار گروهی کتاب داستان زنان افغانستان به گردآوری محمدحسین محمدی (کابل، افغانستان، نشر تاک ۲۰۱۷) کتاب زیر آسمان کابل (عنوان اصلی Sous le ciel de Kaboul) به ترجمه و گردآوری خجسته ابراهیمی (پاریس، فرانسه، ۲۰۱۸) کتاب کسی خانه نیست به گردآوری الهام فلاح (تهران، ایران، ۱۳۹۸) کتاب خیابان ولیعصر تهران به گردآوری کاوه فولادینسب (تهران، ایران، ۱۴۰۰) آثار ترجمهشده شبیه گالیله (عنوان اصلی Galileo) ترجمهٔ سالار عبده، مجلهٔ Words Without Borders (نیویورک، آمریکا، ۲۰۱۹) پسخانه (عنوان اصلی The Alcove) ترجمهٔ سالار عبده، مجلهٔ Michigan Quarterly Review (میشیگان، آمریکا، ۲۰۱۹) مرزفروش (عنوان اصلی The Border Merchant) ترجمهٔ سالار عبده، مجلهٔ Guernica (لسآنجلس، آمریکا، ۲۰۱۹) قهوهٔ پاریسی (عنوان اصلی "Parisian Coffee") ترجمهٔ محمد سروی، مجلهٔ The Bombay Review (نیویورک، آمریکا، ۲۰۲۱) جوایز ادبی که بانو عالیه دریافت نموده است: جایزه ادبی مهرگان ادب برای رمان کافورپوش (۱۳۹۳) جایزهٔ ادبی واو به عنوان اثر متفاوت برای رمان کافورپوش (۱۳۹۳) بخش اصلی جایزهٔ داستان تهران برای داستان سی کیلومتر از کتاب چشم سگ (۱۳۹۴) بخش اصلی جایزهٔ داستان تهران برای داستان شبیه گالیله از کتاب چشم سگ (۱۳۹۷) جایزهٔ ادبی مشهد برای کتاب چشم سگ (۱۴۰۰) جایزهٔ اصغر عبداللهی برای کتاب کورسرخی (۱۴۰۰) جایزهٔ ادبی ما برای کتاب کورسرخی (۱۴۰۱) از فعالیتهای دیگری که عالیه عطایی در زمینههای مختلف انجام داده میتوانیم به موارد زیر اشاره کنیم: داوری جایزهای ادبی هزار و یک شب (ایران، افغانستان، تاجیکستان) (۱۳۹۳) داوری جایزهای ادبی قند پارسی (۱۳۹۶) داوری جایزهای احمد محمود (۱۳۹۹) داوری جایزهای فرشته (۱۳۹۹) از ﻣﺘﻦ ﻛﺘﺎب:» ﭼﺸﻤﺶ ﺑﻪ ﺗﺎﺑﻠﻮ اﺗﻮﺑﺎن اﻓﺘﺎد. اﻓﻐﺎنﻫﺎ ﺑﻌﺪاز ﺟﻨﮓ ﺑﺎ ﻃﺎﻟﺐﻫﺎ اﺳﻢ ﺧﻴﺎﺑﺎن و ﻣﻴﺪانﻫﺎ و اﺗﻮﺑﺎنﻫﺎ را از ﮔﻞ و ﺷﻌﺮ ﺑﻪ ﺷﻬﺪا ﺗﻐﻴﻴﺮ دادﻧﺪ. اﻣﺎ ﻣﮕﺮ اﻓﻐﺎﻧﺴﺘﺎن ﭼﻘﺪر اﺗﻮﺑﺎن و ﺧﻴﺎﺑﺎن دارد؟ در ﺑﺮاﺑﺮ ﺷﻬﺪاﻳﺶ ﻫﻴﭻ. ﺑﻪ نظرش می رسید این روزها در افغانستان کسی که بدون جنگ و مین و بمب و انتحاری بمیرد، آدم مهم تری است از شهدا که هر روز هفتاد تا دویست نفر به تعدادشان اضافه می شد. همین حالی که او در تهران قدم می زند ، این قدر شهید شدند که خوب است اسم زنده ها را روی میدان مین ها بگذارند. این فکرها ضیا را آزار می داد، با این که جنگ به اش ساخته بود و توانسته بود میان آشوب و بلبشو، جنس بی کیفیت وارد افغانستان کند و جنس با کیفیت خارج کند و پول روی پول بگذارد». نویسنده: قدسیه امینی
«مایا آنجلو» در سال ۱۹۲۸ با نام «مارگارت آنی جانسون» به دنیا آمد، «مایا آنجلو» در نوجوانی، بورسی را برای تحصیل در رشتهی رقص و نمایش در کالیفرنیا به دست آورد، اما در شانزده سالگی و به مدتی کوتاه، تحصیل را کنار گذاشت تا به رانندهی ماشینهای کابلی در سان فرانسیسکو تبدیل شود. او در مورد دلیل انجام این کار توضیح میدهد: زنانی را در آن ماشینها میدیدم که کمربندهای مخصوص داشتند، با کلاه و ژاکتهای رسمی. عاشق یونیفرم هایشان بودم. به خودم گفتم این همان شغلی است که میخواهم. «آنجلو» این شغل را به دست آورد و به اولین زن سیاهپوست در سان فرانسیسکو تبدیل شد که رانندگی ماشینهای کابلی را بر عهده داشت. مایا در کتاب نامه به دخترم چنین حکایت میکند: سیزده ساله که بودم رفتم پیش مادرم در سان فرانسیسکو. بعدها در نیویورک سیتی درس خواندم. طی این سالها هم در پاریس، قاهره، غرب آفریقا و سرتاسر ایالات متحده زندگی کردهام. اینها واقعیتها است، اما از نظر یک کودک واقعیت چیزی نیست جز کلماتی که باید به خاطر سپرد؛ مثلا «اسمم جانی توماس است. نشانیام شمارهی 220، خیابان مرکزی است.» اینها همه واقعیتهایی است که با حقیقت یک کودک چندان کاری ندارد. دنیای واقعی ای که من در استمپس در آن بزرگ شدم، جنگی دائمی بود در مقابل تسلیم. اول تسلیم شدن در برابر آدم بزرگهایی که هر روز میدیدمشان، که همه سیاهپوست و همه خیلی خیلی بزرگ بودند. بعد تسلیم این فکر شدن که مردم سیاهپوست، پستتر از سفیدپوستانی بودند که به ندرت میدیدمشان. «آنجلو» پس از مدتی کار در عرصهی نمایش، به یک شرکت گردشگری پیوست. او پیشنهاد اجرای نقشی را در نمایشی موزیکال در «تئاتر برادوِی» رد کرد تا به آن شرکت گردشگری ملحق شود چرا که اینگونه میتوانست به سفری به دور اروپا برود. «آنجلو» در این باره به خاطر میآورد: تهیه کنندگانِ آن نمایش موزیکال به من میگفتند، «مگر دیوانه شدهای؟ میخواهی نقشی کوتاه را آن هم دائم در سفر قبول کنی، وقتی ما نقشی اصلی را در یک نمایش برادوِی به تو پیشنهاد کرده ایم؟» به آنها گفتم دارم به اروپا میروم. فرصت دیدن جاهایی را خواهم داشت که به شکل معمول هرگز نمیدیدم، جاهایی که فقط رویایشان را در روستای کوچکی که در آن بزرگ شدم، داشتم. او همچنین گفت که این انتخاب، یکی از بهترین تصمیمهای او در زندگی بوده است. سفر او به اروپا همچنین فرصت آشنایی با سایر زبانها را برای او فراهم کرد و «آنجلو» نیز این فرصت را غنیمت شمرد. او در نهایت توانست زبانهای فرانسوی، اسپانیایی، عبری، ایتالیایی و فانته (گویشی متعلق به مردم بومی غنا) را بیاموزد. «آنجلو» در سالهای کودکی، توسط نامزد مادرش مورد آزار و اذیت جنسی قرار گرفت. او ماجرا را برای برادرش تعریف کرد و مدتی بعد به دادگاه فراخوانده شد تا علیه آن مرد شهادت دهد؛ اتفاقی که به محکومیت مرد منجر شد، اما او در نهایت فقط یک روز را در زندان گذراند. چهار روز پس از آزادی از زندان، آن مرد به قتل رسید. احتمالا توسط یکی از اعضای خانوادهی «آنجلو». و «آنجلو» که فقط یک کودک بود، خودش را مقصرِ به قتل رسیدن آن مرد میدانست. او بعدها در مورد این اتفاق نوشت: فکر میکردم صدای من او را کشت. من آن مرد را کشتم چون نامش را گفتم و بعد فکر کردم که دیگر هیچ وقت دوباره صحبت نکنم، چون صدایم همه را خواهد کشت. «آنجلو» به مدت پنج سال، از صحبت کردن امتناع کرد. اما ادبیات به او کمک کرد که دوباره صدایش را به دست آورد. مجلهی Arab Observer یکی از معدود مجلههای خبریِ انگلیسیزبان در خاورمیانه بود که بین سالهای ۱۹۶۰ تا ۱۹۶۶ چاپ میشد. «آنجلو» هنگام سفر در مصر، با فعال حقوق مدنی «وسومزی ماکه» آشنا شد و پس از نقل مکان به قاهره، به عنوان دبیر برای مجلهی خبری Arab Observer مشغول به فعالیت شد. او قبل از این هیچ وقت به عنوان ژورنالیست کار نکرده بود و این شغل باعث شد «آنجلو» مهارتهای ارزشمندی را زمینهی خبرنگاری به دست آورد. تا پایان مسیر حرفهای «آنجلو»، قالبهای هنری اندکی باقی مانده بودند که او در آنها فعالیت نکرده بود (او نامزد دریافت «جایزه تونی» و «جایزه پولیتز» شد و سه بار «جایزه گِرَمی» را به دست آورد)، اما همچنان شگفت انگیز به نظر میرسد که «آنجلو» دستی بر آتش فیلمسازی نیز داشت. او ابتدا در فیلمی در سال ۱۹۵۷ بازی کرد اما پس از آن به فیلمنامه نویسی روی آورد و سپس، فیلمی به نام Down in the Delta را در سال ۱۹۹۸ کارگردانی کرد. «آنجلو» ارتباطی دوستانه با رمان نویس آمریکایی «جیمز بالدوین» داشت و اندکی قبل از به قتل رسیدن «مالکوم ایکس»، در حال برنامه ریزی برای کمک به او به منظور بنیان نهادن مؤسسهی «اتحاد سیاهپوستان آمریکا» بود. در اوایل سال ۱۹۶۸، «مارتین لوتر کینگ» از «آنجلو» خواست تا برای ترویج «کنفرانس رهبران مسیحی جنوب»، همایشهای مختلفی در سراسر ایالات متحده برگزار کند. «آنجلو» این پیشنهاد را پذیرفت اما زمان انجام آن را به تعویق انداخت تا برای جشن تولدش برنامههریزی کند. در روز تولد چهل سالگی «آنجلو» در ۴ آپریل سال ۱۹۶۸، «مارتین لوتر کینگ» در شهر ممفیس به قتل رسید. مرگ او، «آنجلو» را به افسردگی شدیدی مبتلا کرد. «آنجلو» در مراسم تحلیف «بیل کلینتون» در سال ۱۹۹۳، نام خود را پس از «رابرت فراست» به عنوان دومین شاعرِ حاضر در مراسم معارفهی رئیس جمهور مطرح کرد. شعرخوانی «آنجلو» در این مراسم، جایزهی «گِرَمی» سال ۱۹۹۴ را در بخش «بهترین اثر شفاهی» برای او به ارمغان آورد. «آنجلو» علاوه بر همهی این فعالیتها، دو کتاب آشپزی نیز نوشت که در یکی از آنها، دستور پخت غذاهای مورد علاقهاش را ارائه کرد و در دیگری، به اهمیت و چگونگی تهیهی غذاهای سالم پرداخت. «آنجلو» در پیشگفتار دومین کتاب آشپزی خود نوشت: اگر این کتاب به دست افراد ماجراجو و جسوری بیفتد که به اندازهی کافی جرأت دارند تا به آشپزخانه بروند و ظرفها و ماهیتابهها را به هم بریزند، من بسیار خوشحال خواهم شد. کتاب «میدانم چرا پرنده در قفس میخواند» که در سال ۱۹۶۹ انتشار یافت، خود زندگی نامهای است که به دوران کودکی «آنجلو» از سه تا هفت سالگی میپردازد. او در این اثر، موضوعاتی همچون نژادپرستی، آسیب روحی و تجاوز را به بحث میگذارد و همچنین توضیح میدهد که چگونه توانست بر این چالشها غلبه کند و از آنها بگذرد. کتاب «میدانم چرا پرنده در قفس میخواند» از زمان اولین انتشار، هیچ وقت از چرخهی چاپ خارج نشده و پس از گذشت دههها، همچنان مخاطبین جدید را به خود جذب میکند. «آنجلو» به منظور تمرکز بر کار، اتاقی را در هتلی نزدیک خانهاش میگرفت و در آن شروع به نوشتن میکرد. او ساعت شش صبح به آنجا میرفت و معمولاً تا ظهر مشغول نوشتن میشد. «آنجلو» پس از گرفتن اتاق، تمام وسایل تزئینی و مبلمان را از آن خارج کرده بود تا فقط یک تخت خواب و صندلی، به علاوهی یک کتاب لغتنامه، قلم و کاغذ، و بطری نوشیدنی در اتاق باشد. «آنجلو» در سه سالگی به همراه برادر بزرگترش «بِیلی جونیور»، به شهر «استمپس» در ایالت «آرکنزا» فرستاده شد تا در کنار پدربزرگ و مادربزرگِ پدریاش زندگی کند. مادربزرگ او، «آنی هندرسون»، بردهداری را به شکلی بیواسطه تجربه کرده بود و تنها فرد سیاهپوست در «استمپس» بود که مغازهای در شهر داشت. «آنجلو» از مادربزرگش توانایی خواندن را یاد گرفت: «آنی هندرسون» کتابهایی را از مدارس محلی به خانه میآورد و به «آنجلو» و برادرش، خواندن و نوشتن را میآموخت. مایا به خاطر کتابهای هفتگانه زندگینامهاش که شامل شرح حال خودش از کودکی تا بزرگسالی است بسیار مشهور است و همین باعث شد که مورد توجه کشورهای جهان قرار گیرد. آثارش: میدانم چرا پرنده در قفس میخواند (۱۹۶۹) جرعهای آب خنک به من دهید، دارم میمیرم (۱۹۷۱) به نام من خودت را جمعوجور کن (۱۹۷۴) آواز میخوانیم و مثل کریسمس متبرک میشویم (۱۹۷۶) قلب یک زن (۱۹۸۱) کودکان همه بندگان خدا باید کفش سفر بپوشند (۱۹۸۶) آهنگی که به بهشت پرتاب شد (۲۰۰۲) و مادر و من و مادر آنجلو از دانشگاهها، سازمانهای ادبی، آژانسهای دولتی و گروههای ویژه مختلف افتخارات و جوایزی کسب کرد. افتخارات او شامل نامزدی جایزه پولیتزر در سال ۱۹۷۰ و در سن ۴۷ سالگی برای کتاب مجموعهای شعرش با عنوان «پیش از این که بمیرم به من یک لیوان آب خنک بده» بود و همچنین نامزدی جایزه تونی برای بازی در «نگاه به دور» در سال ۱۹۷۳ و سه جایزه گرمی برای آلبومهای سخنانش را شامل میشود. او در دو کمیته ریاست جمهوری آمریکا خدمت کرد و در سال ۱۹۹۴ مدال اسپینگارن، در سال ۲۰۰۰ مدال ملی هنر، در سال ۲۰۱۱ نشان افتخار آزادی رئیسجمهوری به او اهدا شد. آنجلو بیش از پنجاه درجه افتخاری کسب کرد.
هما طرزی، جوانترين فرزند محمدصديق طرزی، نواده غلام محمدخان طرزی شاعر بزرگ قرن ۱۹ افغانستان است که در هفتم جنوری ۱۹۵۱ میلادی در شهر کابل زاده شد. هما طرزی بعد از پایان دورهای تحصیل در دانشگاه کابل و اخذ دیپلوم در رشتهای علوم تربیتی، جهت ادامهای تحصیلات و اخذ دکترای ادبیات فارسی در دانشگاه تهران به تحصیل پرداخت، اما بحران ناشی از کودتای کمونيستی در افغانستان و سپس انقلاب اسلامی در ايران، سبب شد که تحصيلات را نيمه تمام رها کند و در ماه فبروری سال ۱۹٧۹میلادی عازم ایالات متحده آمریکا شود و در شهر نيويارک اقامت گزيند. بانو طرزی از آوان جوانی شعر میسرود که اشعارش بین سالهای ۱۹۶۹ تا ۱۹۷۵ به طور مرتب در نشریات معتبر افغانستان چون: مجله پشتون ژغ، میرمن، ژوندون، اردو و روزنامه پر تیراژ کاروان بطور مرتب به چاپ رسیده است. همزمان آثار او در مجلات معتبر ایران مثل سخن، یغما و اطلاعات هفتگی به چاپ میرسید. هما نخستین بانویست که شعر سپید و آزاد را در افغانستان سرود و نیز دو مجموعه کامل عرفانی را تقدیم دوستان شعر کلاسیک معنوی نمود. هما طرزی بعد از مهاجرت به شهر نیویارک اندوختههای ادبیاش را برای مدتی کنار گذاشت و به هنر دیگرش، طراحی و دیزاین لباس پرداخت. از سال ۱۹۷۹ تا ۱۹۹۲ به این هنر ادامه داد و از سال ۱۹۹۲ تا سال ۱۹۹۹ در شرکت Bergdorf Goodman به عنوان مدیر اصلاح و تعمیر لباس ایفای وظیفه نمود. از سال ۱۹۹۹ تا سال ۲۰۰۸ در شرکت طراح معروف ایتالیایی Giorgio Armani به عنوان رئیس اصلاح و تعمیر لباس در ایالات متحده آمریکا مشغول کار بود و از سال ۲۰۰۸ تا اکنون در شرکت Lord & Taylor به عنوان رئیس اصلاح و تعمیر لباس ایفای وظیفه نموده است. یکی از هنرهای دیگر هما، نقاشیهای اوست. نقاشیهای هما بازتاب دهنده والایی مقام و موقف زن در جامعه است یعنی در موقع سرایش شعر هم همین مفهوم را در نظر داشته است. هما هنر نقاشی را هم از خانوادهاش به ارث برده و یکی از هنرمندانیست که برای اشعارش نقاشی میکند و یا برای نقاشی هایش شعر میسراید. هما طرزی از شمار شاعران پر آوازۀ سالهای شصت و هفتاد سدهای پيش در افغانستان و ايران است، اما بهدلايل خاص، بيش از سی سال سکوت کرد و شعرهای خود را از انظار پنهان نگهداشت. تا اکنون پنج اثر از مجموعه غزلیات و یکی هم گزینهای اشعار از وی زیور چاپ یافته است. هما طرزی در باره سرودههایش میگوید که در عصر کوچهای پی در پی متاسفانه از اشعار قدیمیاش تعداد زیادی در دست نیست و آنچه موجود است به همت والای عدهی از دوستان از نشریات مختلف جمعآوری شده است، که برخی از آنها در مجموعهای (میلاد نسترنها ) که نخستین گزینه سرودههای اوست، گنجانیده شده است که در سال ۲۰١۱ به چاپ رسید. در سال ۲۰۱۲ دومین گزینهاش بنام (زمزمههای نیایش) در آمریکا به چاپ رسید. در بهار ۲۰۱۳ سومین گزینهی او بهنام (کوچ پرندگان) و در تابستان همان سال چهارمین گزینه شعری وی بهنام (نوید سحری) به دست نشر سپرده شد. (شکوه برفها) پنجمین گزینهی سرودههای اوست که در آمریکا به زینت چاپ آراسته گردیده است. در مورد اشعار هما طرزی، استاد لطیف ناظمی تقریظ زیبای نگاشته است که برخی از نکات آن برای معرفی کلام بانو طرزی قابل تذکر است: «بیشترین شاعر زنان ما در آن سالها نقاب سیاهی روی حس و عاطفه شان کشیده بودند تا جامعهی واپس مانده، از نفرت و نفرینشان، دست بردارد. دروغ میگفتند؛ حرف دلشان را بر زبان نمیآوردند تا تازیانهی شماتت و نفرت، شانههای خاطرشان را نیلگون نسازد.آنچه را که حس میکردند؛ نمینوشتند و هرچه مینوشتند حس و خواستشان نبود، نه میراثدار رابعهی بلخی بودند و نه مرده ریگی از مهستی و فروغ در شعرشان بود. سرودههای بیخون پارهیی ازاین شاعر زنان، نشخواری از شاعر مردان پارینه بود و تکرار صداهای تکرار شده در رواق فرسودهی تاریخ. تو از گلوی دیگران فریاد نمیزدی. صدای تو از خودت بود؛ صدایی که در آن خود سرایی شاعری را گواه بودیم.» آقای ناظمی علاوه میکند: «همواره خود را میسرودی؛ بیهرگونه پنهان کاری. یادم میآید در همان سالها در یکی از سرودههایت نوشته بودی. من منفجر میشوم؛ من منفجر میشوم و متولیان ادبیات با تمسخر به این گفتهات خندیده بودند. من در همان زمان، آنان را به دو گفتگوی (فروغ فرخزاد) رجعت داده بودم که گفته بود، به من چه که شاعر فارسی زبانی کلمهای انفجار را در شعرش نیاورده است. من از صبح تا شب به هرطرف که نگاه می کنم میبینم چیزی منفجر میشود. من وقتی میخواهم شعر بگویم دیگر به خودم که نمیتوانم خیانت کنم» تو در همان فضای هول و هراس بی باکانه، فریاد میزدی.» ای مرد! در سیاهی چشمان مست تو، صدها هزار شام بهاری پنهان شده آن لحظهیی که جان من و تو در هم نهان شوند وین جسمهای غمکش و افسرده و کهن با این همه هوس، با این همه نیاز، محو زمان شوند من عشق را برای تو تکرار میکنم شعر مرگ مادر او در سال ۱۹۷۰ برنده جایزه اول ادبی در دانشگاه کابل گردید که تا اکنون بارها به چاپ رسیده است. هما نخستین زنی است که شعر سپید آزاد را در افغانستان سرود وهمچنان اولین زنی است که دو مجموعه کامل عرفانی را تقدیم دوستان شعرکلاسیک معنوی مینماید . مرگ مادر فغان که مرگ تو روز خوشم سیه کرده ست گل جوانی من پر پر و تبه کرده ست خراب گشت و بهم ریخت کاخ امیّدم که غم به کلبه ی دل همچو سیل ره کرده ست چه گویمت که ز مرگ تو بر سرم چه گذشت؟ ببین، که دخترت اکنون اسیر ماتم شد ز آه سینه ی پرسوز، شام شد سحرم که درد و زخم دلم بی دوا ، مرهم شد چه بود مادر من ؟ رونق جوانی من نوازش و سخنش، عشق و کامرانی من عتاب او شرر خارهای بلهوسی نگاه او گل باغ غم نهانی من ولی گذشت دریغا، و پر ز اشک گذشت براه تیره ی غم چشم انتظار مرا ز مرگ خویش شکست او پر "هما"یش را به باد حادثه بسپرد اختیار مرا نویسنده: قدسیه امینی
دانیل استیل با نام کامل دانیل فرنانده دومینیک شولین-استیل در سال ۱۹۴۷ میلادی برابر با ۲۲ مرداد/اسد ۱۳۲۶ در شهر نیویورک در ایالات متحده آمریکا به دنیا آمد. استیل از پدری آلمانی و مادری پرتغالی متولد شد، اما بیشتر دوران کودکی خود را در فرانسه گذراند. پدرش، جان شولین استیل، یک مهاجر آلمانی-یهودی و مادرش، نورما دختر یک دیپلمات پرتغالی بود که وقتی دانیل هشت ساله بود طلاق گرفتند و او عمدتاً توسط پدرش بزرگ شد و به ندرت مادرش را میدید. استیل از کودکی شروع به نوشتن داستان کرد و در اواخر نوجوانی شروع به نوشتن شعر کرد. او در سال ۱۹۶۵ در رشته طراحی ادبیات و طراحی مد از دانشگاه نیویورک فارغالتحصیل شد. دانیل استیل پنجبار ازدواج کرد که همه آنها به طلاق انجامیده است. استیل در سال ۱۹۶۵ در سن ۱۸ سالگی با بانکدار فرانسوی-آمریکایی کلود-اریک لازارد ازدواج کرد و دخترشان بئاتریس را به دنیا آورد و پس از هفت سال از هم جدا شدند. استیل در زمانی که هنوز همسر لازارد بود، وقتی که برای مصاحبه به زندانی در کالیفرنیا رفت با یک زندانی به نام دنی زوگلدر آشنا شد و پس از طلاق خود از لازارد در سال ۱۹۷۵، با زوگلدر در غذاخوری زندان ازدواج کرد. استیل در طول رابطه آنها چندین بار سقط جنین را تجربه کرد. سه سال بعد از او طلاق گرفت. استیل در سال ۱۹۷۸ با سومین شوهرش، ویلیام جورج توث، در حالی که فرزندش نیک را باردار بود، ازدواج کرد و چهار سال بعد طلاق گرفتند. استیل برای چهارمین بار در سال ۱۹۸۱ با جان تراینا، غول کشتیرانی و کلکسیونر آثار هنری ازدواج کرد. آنها باهم صاحب پنج فرزند به نامهای سامانتا، ویکتوریا، ونسا، مکس و زارا شدند. تراینا، پسر استیل نیک را به فرزندی پذیرفت و نام خانوادگی خود را به او داد و استیل همچنین نامادری پسران ترینا، تروور و تاد شد. استیل که مصمم بود تا جایی که ممکن است با فرزندانش وقت بگذراند، اغلب شبها مینوشت و تنها به چهار ساعت خواب بسنده میکرد. استیل و تراینا پس از ۱۴ سال زندگی در سال ۱۹۹۵ طلاق گرفتند. پسر دانیل استیل، نیک تراینا که از کودکی از اختلال مغزی رنج میبرد، در سال ۱۹۹۷ خودکشی کرد و دانیل به یاد فرزندش کتاب غیرداستانی نور درخشان او را دربارهی زندگی و مرگ نیک نوشت. عواید کتاب که در فهرست پرفروشهای غیرداستانی نیویورک تایمز قرار گرفت رسید، به بنیاد سلامت روان کودکان اختصاص یافت. استیل برای پنجمینبار با توماس جیمز پرکینز، سرمایهدار سیلیکون ازدواج کرد، اما این ازدواج پس از چهار سال در سال ۲۰۰۲ به پایان رسید. محل اقامت طولانی مدت دانیل استیل در خانه ۵۵ اتاقهاش عمارت اسپرکلز در سانفرانسیسکو است. استیل گاهی بر روی پنج پروژه از رمانهایش به صورت همزمان کار میکرد و بیشتر رمانهای او پرفروش بوده است. فرمول او در داستاننویسی اغلب، شامل خانوادههای ثروتمند رو به یک بحران است، در عین حال شگردها و چرخههای متناوب دیگری در آثارش مشهود است؛ از جمله تهدید توسط عناصر تاریکی مانند زندان، تقلب، باج خواهی و خودکشی. استیل همچنین مجموعهی آثاری در زمینهی داستان کودکان و شعر دارد. کتابهای او به ۲۸ زبان ترجمه شده که تا اکنون از ۲۲ جلد آنها اقتباس سینمایی یا تلویزیونی تهیه شده و دو اقتباس از کتابهایش برندهی جایزه گولدن گلوب شدهاند. استیل علاوه بر نوشتن رمان برای مردم دنیا، عقاید بشردوستانه دارد، دو بنیاد خیریه تاسیس و اداره میکند که یکی را به افتخار پسر مرحوم خود نیکترینا، نام نهاده است. هدف این بنیاد، کمک به کودکان بیمار و بیماران روانی میباشد. دانیل استیل پس از فراغت از تحصیل از دانشگاههای نیویورک و اروپا خیلی سریع به حرفه ادبی روی آورد و تا اکنون در زمینه کاری خود بسیار سخت کوشیده است. استیل، اولین رمان خود را در سن ۲۰ سالگی منتشر کرد. از عجایب نوشتاری وی، این است که همزمان روی چند کتاب کار میکند، دربارهی یک داستان تحقیق میکند، دیگری را مینویسد و سومین کتاب را در حال تمرین دارد. او از ۱۸ ساعت تا ۲۴ ساعت مینویسد. از عجایب دیگر او در دوران رایانه و اینترنت این است که هنوز از ماشین تحریر دستی و مکانیکی سال ۱۹۴۶ بهره میگیرد. او عاشق بچههاست و تنها نویسندهی میباشد که این همه بچه دور و بر خود جمع کرده است.لازم به توضیح میباشد که استیل، ۹ کودک را بزرگ کرده و میکند. وی شوهر دوست و نویسنده زنی است که همسر و خانواده را بسیار دوست دارد به رغم شهرت و پول، خانواده و کانون آن را گرم نگاه داشته است. در حال حاضر استیل با همسر سوم خود زندگی میکند. موضوعات و داستانهایی که دانیل استیل از زندگی روزمره واقعی مردم انتخاب کرد موجب شد تا در عرصه جهانی مورد استقبال مردم قرار گیرند. او داستانهای خود را به گونههای روایت میکند که خواننده را تحت تاثیر قرار دهد. مضامین رمانهای دانیل استیل درباره بیماری، آدم ربایی، خودکشی، مرگ، جدایی، طلاق، ازدواج، فرزند خواندگی، سرطان، جنگ و خیانت میباشد. دانیل گاهیهم به سیاست پرداخته و رویدادهای تاریخی را در کالبد رمان نوشته است.خود او درباره خود و آثارش گفته است: «یک کتاب، با یک اندیشه، یک ایده، یک شخصیت و با یک اتفاق شروع میشود و من به صورت عمیق درباره آن فکر میکنم. هفتهها و ماهها این یک مرحله طولانی است. یادداشت برمیدارم و صحنهها را مینویسم، من در این دنیا غرق میشوم. ایدهها همیشه از دل یکدیگر میجوشند و این دنیا کمکم شکل میگیرد. شخصیتها واقعی میشوند و ناگهان من خود را در حاشیه یک درام میبینم.» در جای دیگری نیز گفته است: «کار مداوم نویسندگی و اداره خانه و خانواده در کنار هم کار دشواری است.سعی میکنم کمتر بخوابم، دوست دارم بیشتر وقت خود را با بچههایم سپری کنم. روزها در کنار آنها و با آنها هستم و شبها مینویسم.» دانیل استیل فرزند یک پدر آلمانی مهاجر به آمریکا و یک مادر پرتغالی مهاجر به آمریکا است. او در حال حاضر به هشت زبان مسلط میباشد. وی بزرگترین نویسنده عصر جدید آمریکاست و منتقدان ادبی همواره او را ستایش نموده و رمانهای او را تعریف کردهاند. آثار او آرمانگرایی را تبلیغ میکند. تا اکنون بیش از ۵۶۰ میلیون نسخه از کتابهای وی در سراسر دنیا به فروش رفته است. به گونه ای که افراد زیادی در ۴۷ کشور با ۲۸ زبان مختلف آثار او را میخوانند. استیل تا اکنون ۶۶ جلد کتاب منتشر کرده است که همه رمان هستند. به عبارتی این نویسنده، مجموعه داستان و داستان کوتاه ندارد. انعکاس، شانس دوم، تاوان، بندرگاه امن، سفر، جانی انجل، کلبه، طلوع خورشید، بوسه، عقاب تنها، جشن عروسی در دنیا و در کشورما جزء آثار پر فروش دانیل استیل بوده اند. رمانهای وی از سال ۱۹۸۱ وقتی ۳۹ ساله بود در لیست پر فروشها قرار گرفتند و این روند ادامه یافت. بنا به تعبیری همه خوانندگان منتظر هستند که آخرین کتاب او کی و چگونه وارد بازار نشر میشود. استیل در سال ۲۰۰۲ برای یک عمر فعالیت در عرصههای فرهنگ و ادبی دنیا، از سوی دولت فرانسه عنوان «شوالیه» هنر و ادبیات را دریافت کرد. در ضمن کتاب مستند گونه «نور روشن او» که درباره پسر مرحومش نوشت در سال ۱۹۹۸ چاپ و منتشر شد. لازم به ذکر است که هر ماهه آمار پر فروش کتابهای داستان در آمریکا اعلام میشود. در همین رابطه یکی از کتابهای استیل ۳۸۱ هفته متوالی در راس کتابهای پر فروش داستانی بود که این پدیده در رکوردهای گینس ثبت شده است. عمده آثار دانیل استیل حکم پاورقیهای نشریات عامهگرا را دارند. پاورقی نویسی شاخهی از ادبیات است که خصلت سرگرم کنندگی و کشش داستانیاش برجسته.تر از دیگر عناصر داستاننویسی میباشد. رمانهای دانیل استیل زویا پیام هدیه آلگرا پیمان پژواک انگشتر بی وفا جاسوس دو خواهر پسر ولخرج تپش عشق سفر عشق فصل عشق الان وقتشه گوهر پنهان پایان تابستان رفتن به خانه حالا و همیشه عشق و جواهر قهرمانان تصادفی بازی های خطرناک بازگشت به زندگی میراث شاهزاده خانم دختری با چشم های آبی آنگاه که عشق می میرد نویسنده: قدسیه امینی
بهارسعید یکی از شاعران آزاده، شیرین کلام و پر ذوق و با استعداد افغانستان است که در آیینهی اشعارش صدای خوشیها، شادیها، رنجها، اندوهها و زشتیهای جامعه باز میتابد. او درسال ۱۳۳۵ خورشیدی در شهر کابل دیده به جهان گشود؛ تحصیلاتاش را در لیسهای رابعه بلخی و دانشکدهی ژورنالیزم دانشگاه کابل تمام کرد و از دانشگاه تهران در رشتهی زبان و ادبیاتِ فارسی ماستری گرفت و اکنون درایالت کالفرونیای آمریکا به سرمیبرد. بهارسعید که از ده سالهگی ذوق و استعداد و قریحهی شعرسرایی داشت و تا اکنون چندین مجموعهی شعریاش را به چاپ رسانیده است. از شوربختیها و بدبختیهای زنان افغان، ازدواجهای اجباری دختران، از زندانی کردن زن در پشت برقع و چادرسیاه خشونت و تجاوز بر همنوعش که گاهی با قساوت و بیرحمی توسط نزدیکترین کسان خویش سنگسار میگردد و یا خود را در آتش میسوزانند، کاملاً آگاه است و در سرودههایش سوز و درد آنان را فریاد میکشد. بهار، آزاده شاعریست که عاشقانه و زنانه میسراید و جانش را فدای سنگ و چوب و دریا و صحرای و شهر و دیارمیهناش میکند. درمیان بانوان شاعر، نام بهار سعید در ردیف شاعران شناخته شدهی افغانستان قرار میگیرد که از سه دهه بدینسو شعر میگوید. بهارسعید در قالب کلاسیک، نیمایی و سپید شعرمینویسد. او را از پیشگامانِ شعر مدرن زنان افغانستان میدانند که هویت و عواطف زنانهگی در شعرهایش بیشتر به کار رفته است. اثر بخشی اشعار بهار سعید بر استاد امانالله حيدرزاد، مجسمه ساز مشهور آمریکا، به حدی عمیق بوده که با خواندن شعری از بهار سعید تیشه بر میدارد و از سنگ خارا مجسمهی بس زیبا و ماندگاری از بهارسعید میتراشد و طی مراسم باشکوهی آن را به شاعر اهدا میکند. بنابر نوشتهی آقای امام عبادی استاد حیدرزاد هنگام پرده برداری از روی مجسمهی بهار در يکی از سالونهای نيويارک چنین گفته بود: «وقتی مجموعهی بهارسعيد به دستم رسيد، اشعار اين سخنسرا مرا به گريه انداخت، مخصوصاً وقتی شعر « آرزو» را خواندم، قلم برداشتم تا چيزی بنويسم، لحظهای بعد متوجه شدم به جای نوشتن، تصوير خيالی از اين شاعر نامور را کشيدهام، و اين برايم انگيزهای شد تا پيکرهی اين شاعر را بسازم.» بهارسعید این خاطرهای شیرین را چنین حکایت میکند: پس از آن که نخستین دفترچکامهی من به نام « شکوفهی بهار » در سال 1994 از چاپ برون شد در سال 1995 یک نمونهی آن بدست استاد حیدرزاد رسیده بود البته من از استاد امانالله حیدرزاده و این که در کجا زندگی میکردند آگاهی نداشتم، دفترم را کسی دیگر برای شان رسانده بود. در سال 1996 روزی تلفون زنگ زد من که پاسخ دادم از آن سو شنیدم که استاد خویش را برایم شناسایی نموده و گفتند که دفتر سرودههایت را کسی برایم فرستاده و من آن را تا پایان خواندم در این میان سرودهی « چشمان مرا به بلخ زیبا ببرید » مرا آن گونه پسند آمد که اشک در چشمانم پدیدار شد و خواستم که پاسخی برای این سروده بنویسم قلم بر دست به اندیشهی این که چه بنویسم و چگونه بنویسم؟ ناگهان دیدم بروی کاغذ نگارهای از تو کشیدهام و این برایم انگیزهی شد که تندیس ترا بسازم پس از تو خواهش میکنم که برایم چند پارچه تصویر از خود برایم بفرست تا من کارم را آغاز نمایم چون کسی را که من بخواهم ارجگزاری نمایم در زمان زندگیاش می نمایم.» هنگامی گه گوشی را گذاشتم بسیار هیجان زده شدم، زیرا برای نخستین بار با استادی که تنها از او نامی شنیده بودم آشنا شدم و دوم هم برای این که میخواهند تندیس مرا بسازند بهتر بگویم تندیس مرا نه بلکه تندیس کسی را که سرودههایش را این گونه با دید بلند ارجگزاری مینمایند، برای من ارجگزاری از سوی استادی به چیره دستی پروفیسور حیدرزاده بسیار با ارزش بود. از خوشی بسیار ناگهان این چهارپاره را نوشتم. پسند آمد ترا استاد این ره که طبع من سخن را میتراشد بیا زیبایی بختم نگه کن که دستان تو من را میتراشد وی به مدت 18 ماه در تلویزیون خراسان که از کالیفورنیا پخش میشد، هفتهی یک بار برنامهی ادبی به گونهی زنده پیشکش مینمود مگر این تلویزیون چون پشتوانهی پولی نداشت بسته شد. همچنان در زمینهی دیگر فعالیتهایش چنین بیان میدارد که در سال 2010 در تلویزیون «آریانا افغانستان» برای 16 ماه، هفتهی یک بار برنامهی ادبی به گونهی زنده پیشکش مینمودم و همهی کوشش من این بود که این برنامه در خدمت زبان پارسی باشد. روی این دلیل هنگامی که زندگی نامهی سخن سرایان را میخواندم به جز از واژههای پارسی هیچ واژهی بیرونی را به کار نمیبردم. زمانی که سخن سرایان پیشینه را به شناسایی میگرفتم، دشواری در کار خود نداشتم فقط در زمینه نام ماهها را که به پارسی میگفتم اگر یکی از مسوولان آنجا میبود بر من خرده میگرفت که این نامها را کسی نمیداند باید عربی آن را بگویم اما من برای این که مردم آشنا شوند آن را به پارسی گفته سپس عربی آن را هم افزون مینمودم برای نمونه میگفتم « در ماه فروردین یا حمل » که با این هم به خردهگیری این که مردم نمیدانند یا حساسیت نشان میدهند روبرو میشدم مگر پافشاری من در این بود که « هنگامی که من یک برنامهی آموزشی پیشکش مینمایم نمیخواهم که پیرو ناآگاهی و یا حساسیت مردم باشم، زیرا برنامهی آموزشی نباید دنباله رو مردم باشد بلکه مردم را راهنما باشد» از آن پس هر برنامهی را که پیشکش میکردم به این گمان بودم که برنامهی پایانی من است، زیرا من نمیخواستم پیرو روش تلویزیون که همانا دنباله روی از مردم ( یا بهتر بگویم بسیاری از پارسی ستیزان) است، باشم. زمانی که سخنسرایان پسین را به شناسایی میگرفتم چون آنها آموزشِ آموزشگاهی و دانشگاهی هم داشتند، واژههای آموزشگاه، دانشگاه، دانشکده، دانشجو را هم بر این واژههای ناروا افزودم دیگر از قوانین تلویزیون پا فراتر گذاشتم و در ماه جنوری 2012 سرپرست تلویزیون که تازهترین برنامهام را دیده بود بر من خردهی این را گرفته و با ادب فراوان گلهمند شد که به گفتهی خودش « گرچه تو درست میگویی مگر پالیسی تلویزیون این را نمیپذیرد زیرا یا مردم حساسیت نشان میدهند و یا میگویند که ما گپهای بهار سعید را نمی فهمیم.» چون برنامهی من در خدمت زبان و ادب پارسی_دری بود و من هیچ واژهی زبان دیگر را در برابر داشتههای این زبان نمیپذیرفتم، پس اگر این واژهها در برنامهی من راه نداشتهباشد من هم دروازهی برنامه را میبندم. از آن جایی که این یک ساعت برنامه در یک هفته برایم رایگان داده شده بود من دو گزینش داشتم یا که با روش تلویزیون سازگاری مینمودم یا که برنامه را میبستم، چون من زبانم را بسیار دوست دارم و در این باره نه خواهشپذیر و نه فرمانپذیر هستم، از برنامه دست کشیدم. البته اگر برای این یک ساعت پول میپرداختم پالیسی این تلویزیون برایم آزادی کاربرد هر واژهی را میداد (گویا با خریدن یک ساعت پالیسی تلویزیون فهم و حساسیت پارسیستیزان هم دگرگون میشد) مگر من پولی برای پرداخت نداشتم. از نظر زبان بهارسعید پیوسته در کوشش آن است تا به زبان سرهی پارسی_دری بنویسد. او در درازای شاعری خویش همواره کوشیده است تا واژگان عربی را از اورنگ سرودههای خویش بیرون راند و در این راه چنان با استواری گام بر میدارد که پنداری او را هدف از شاعری همان سرهسازی زبان است در شعر. گزینهی شعری «از دور تا رسیدن» خود تعبیری است از چنین تلاشی. به این مفهوم که شاعر از آن روزگاران دور تا کنون کوشیده تا بسامد کاربرد واژگان تازی در شعر خود را کاهش دهد. آن گونه که خود در مقدمهی این کتاب نوشته او در این راه با دشواری؛ ولی با کامگاری به پیش آمده و آن گونه که میگوید در این گزینه در بسیاری از شعرها رسیده به آن آرمانی که داشته است. از خانم بهارسعيد علاوه بر ديوان اولش « شگوفهها » که به زیبایی يک عروس و به ارزشمندی صد الماس زيور طبع يافته، اخيراً شعرهای تازهاش زير نام «چادر» انتشار يافته است، همچنان خواستنی، خواندنی و نگهداشتنی. و قصه هنرمندی و شاعری اين خانم فرهيخته را با نقل دو شعرش « چادر » و « بيا مرا بتراش » بپايان ميرسانیم. نمونه ی کلام: سیه چادر ســـيه چـــــادر مــــرا پـــنـهـان نــدارد نــمـای رو مـــرا عــــــــــريــان نــدارد چـــــــو خورشيدم زپشت پـــــــرده تابم ســــيـــاهی هــا نمـيگــردد نـــــقــــابــم نــــمـــيــــدارد مـــــرا در پرده پنـــهان اگـــر عابــــــد نــبــاشد سست ايمــــان تـــــو کــز شهــر طــــريقـت هـــا بيايی بـــه مـــوی مـــــن چــــرا ره گـم نمايی نـــخـــواهــــم نـــاصـح وارونه کـــارم که پای ضعف «تو»،« من » سرگـذارم کـــی انصـافی دريــن حکمـــت به بـينم گـــنـــــه از تــو و مـــن دوزخ نشيــنم بـــجــــای روی من ای مصلحت ساز! بـــروی ضــعــف نـفــست چـادر انداز نویسنده: قدسیه امینی
تندیس «رابعهی بلخی» در بخش ادبیات به صفیه میلاد، شاعر افغانستانی در شهر ویانا پایتخت اتریش اعطا شد. خام میلاد با نشر پیامی در حساب کاربری فیسبوک خود نوشته است که در بخش ادبیات پس از اعلان نتايج از سوی هیات داوران با بلندترین رای، مقام اول این جشنواره را بهدست آورده است. دومین دور اهدای تندیس «رابعه بلخی» به فعالان حقوق زن افغانستان، در روزهای سوم و چهارم ماه (می ۲۰۲۴) در ویانا پایتخت کشور اتریش برگزار شد. صفیه میلاد در ادامه تاکید کرد: «در مراسم اعطای تندیس در ویانا من حضور نداشتم و بنابر فیصلهی قبلی هیأت، تندیس «رابعه بلخی» به شخص دوم که در مراسم حضور داشته، اعطا شده است.» صفیه میلاد، دورهی متوسطه و لیسه را در سن ۱۷ سالگی در لیسه مریم به پایان رسانده و شامل انیستیتوت طب معالجوی شد. خانم میلاد در دو رشته حقوق و علوم سیاسی و ژورنالیزم تحصیلات عالی دارد. همچنین این زن افغان از سوی تلویزیون خصوصی یک، در ردیف زنان موفق افغانستان قرار گرفت، تلویزیون فارسی بیبیسی نیز او را یک زن خلاق خوانده است. او اکنون در کانادا زندگی میکند. خانم میلاد برعلاوه کارهای رسانهای در فعالیتهای فرهنگی و مدنی سهم فعال میگیرد و شعرهایش را از طریق صفحه فیسبوکش نشر میکند. در حالی خانم میلاد تندیس رابعه بلخی را کسب میکند که حکومت در بیش از دو سال گذشته، محدودیتهای شدیدی علیه دختران و زنان وضع کرده است. در حال حاضر دختران و زنان به مکتب و دانشگاه نمیتوانند. این اقدام حکومت فعلی باعث شده است که میلیونها دانشآموز دختر از آموزش باز بماند. در کنار آن زنان از رفتن به باشگاههای ورزشی، رستورانتها، حمامهای عمومی، معاینه توسط پزشکان مرد، سفر بدون محرم و کار در موسسات غیردولتی داخلی و بینالمللی و حتی دفاتر سازمان ملل در افغانستان منع شدهاند.
خجسته الهام، فرزند محمد موسی «حلیم» در ۲۸ حوت سال ۱۳۶۶ ه.ش در شهر فیض آباد ولایت بدخشان دیده به جهان گشود، خانوادهاش همه اهل قلم اند، پدرش کارمند دولت و در خانه همیشه سر و کارش با کتاب و قلم بود، گاه گاهی شعر مینوشت و نوشتههای دیگری نیز روانهای کاغذ میکرد، به همین دلیل او از نخستین روزهای آمدنش به این جهان با نوشتن و خواندن آشنا شد و مادرش خوبترین معلم خانگیاش بود که تمام دروس قبل از مکتب را برایش آموخته بود. به این اساس وی زودتر از هم سنهایش به نوشتن و خواندن پرداخت و قبل از مکتب شمارش و الفبا را آموخت. او همیشه سرودهای از خودش زمزمه میکرد، سرودهای که آن زمان هیچ مفهومی نداشتند، اما بعد ها شعر شدند و جریانشان متداوم شد. تا شش سالگی به همینگونه زیست و در شروع ششمین سال عمرش به یک فضای دیگری داخل شد، فضای هرچند نا مانوس اما برایش دلچسب؛ این فضا مکتب بود. مکتب را از نخستین روزها در لیسه نسوان نمبر«یک» آغاز و دوازده سال تمام را در همین لیسه سپری کرد. هنوز به صنف سوم نرسیده بود که قرآنکریم را فرا گرفت و این گام مهمی در زندگیاش بود، بعد از آن راحتتر به آموزش میپرداخت. در صنف چهارم مکتب بود که اولین بار واژهها را کنار هم گذاشت و اولین شعرش را بهروی کاغذ ریخت و بعد از همان دیگر کم کم مینوشت و نوشتههایش را دوست داشت. اولین بار به دیوان صوفی «عشقری» روی آورد و شعرهایش را میخواند و از خواندنش لذت میبرد با آنکه مفهوم بسیاری از شعرهای آن دیوان بزرگ را نمیدانست اما همیشه میخواند. مکتب را گام به گام پشت سر میگذاشت و هرچه بیشتر پیش میرفت به همان اندازه در خود فرو رفته و غرق در شعرها و نوشتههای خود و دیگران میشد. در صنف دوازدهم اولین شعرش در نشریه «صدای آزادی» به نشر رسید و این امر اعتماد به نفساش را بیشتر ساخت و نوشتههایش پیهم در رادیو «آمو» که آن زمان یگانه مرجع کارهای فرهنگی در شهر فیض آباد بود به نشر میرسید. در آن زمان یک نوشتهاش که طنز گونه بود به گونهای چشمگیری زبانزد مردم شد و همین آخرین فعالیتش بود که نشر رادیو گردید، چون پس از آن با فراغت از مکتب، در اولین سال آزمون کانکور وارد دانشکدهای علوم اجتماعی دانشگاه کابل گردید. گذر از یک محیط کوچک و سنتی به یک محیط بزرگ دانشگاهی دقیقاً بیتاثیر نبود و او را موقتاً از نوشتههایش کنار کشید و بیشتر به فکر درسهای دانشگاه انداخت. اما دیدار با فرهنگیان نخبه و آشنایی با جریانهای فرهنگی در کابل او را وارد یک حوزهای بزرگتر شعری ساخته و افق دیدش را نسبت به آفرینش هنریاش خیلی دگرگون نمود. پس از این نوشتههایش در مجلهای مجتمع جامعه مدنی افغانستان پیهم به نشر میرسید که در برگیرنده شعر و مقالات بود و بعد کم کم آفرینشهایش در نشریههای چاپی و سایتها اقبال نشر یافتند. بانو الهام مجموعهای از شعرهایش را در خزان سال ۱۳۹۱ آماده چاپ کرد و این مجموعه با ویرایش و مقدمهی مجیب مهرداد و برگ آرایی مصطفی «سریر» زیر نام «دست هایم را امانت نمیدهم» به چاپ آراسته شد و اولین گامش در مسیر ادبیات و هنر او بود. این کتاباش در جمع یکی از پنج بهترین اثرهای شعرجوان افغانستان شمرده شد و تقدیرنامه دریافت کرد. مجموعه شعری «دست هایم را امانت نمی دهم» برای خجسته الهام گامی نخستین برای کارهای اساسی ادبی و آفرینشیاش بود، ایشان به ادامه فعالیتهای ادبیاش تحقیقی را راجع به مسایل فولکلور بدخشان زیر نام «سیمای فلکلور بدخشان» انجام دادند. کتاب سیمای فولکلوریک بدخشان چاپ شده و در سال ۱۳۹۴ مجموعهی شعری دوماش نیز به نام «عصیان مقدس» چاپ شد، حالا مصروف ادامهی تحصیل در مقطع ماستری بوده و در بخش جندر و مطالعات زنان درس میخواند. از خجسته الهام مقالات زیادی مخصوصا در مورد زنان، چالشها و راههای کاهش خشونتها در مقابل زنان، در نشریههای مختلف به چاپ رسیده است. شعرهایش با حس و نگاه زنانه رنگ میگیرد. به زبان دیگر نگاه او به هستی نگاه زنانه است و این امریست نیکو برای زنان سخنور. در شعرهایش گاهی گونهیی از پرخاش شاعرانه در برابر وضعیت حاکم اجتماعی رنگ میگیرد؛ اما این پرخاشگری بیشتر با نوع بد بینی میآمیزد. چنین است گاهی نجوای ریزش باران نیز در گوشها به پژواک خوشی نمیرسد. وقتی انسان در دورن خود نا آرامی دارد و از وضعیت خسته است، هستی و جهان را نیز خسته میبیند. ما در سالهای پسین شاهد سنگسار زنان بودهایم ؛ اما الهام از سنگسار روان سخن می گوید: نمونه از شعر سپید الهام « حتا صداي باران هم نازيباست وقتي روحت را با صداقتش سنگسار ميكنند فلسفههاي ناگفته ي باران صيقل دردهايم نيست مرا به جهنم فرا بخوان اي مرگ زندهگي خود جهنمي است كه فقط آتشش نامريست...» در شعر کمتر شاعری است که ستارهیی چشمک نزند، گاهی در نماد یک عشق ، گاهی در نماد یک آرزو . گاهی هم در نماد زیبایی معشوق و چیزهای دیگر؛ اما الهام در هوای بوسیدن یک کهکشان ستاره است برای آن که این ستارهها مفهوم عشق را دریافتهاند و بدینگونه او در نماد این ستاره میخواهد برعشق بوسه بزند! « چقدر دلم میخواهد اوج بگیرم و چقدر دلم میخواهد ستارهها را بوسه بزنم تمام کهکشان من در ابدیت یک عشق نهفته است ترا به خدا سوگند ستاره ها مفهومت را از کجا دانسته اند؟ » در ادبیات گذشته و حتا در ادبیات معاصر زنان بیشتر از پنجرههای حس و بینش مردان به هستی دیدهاند. گویی هراس داشته اند تا عواطف زنانهی خود در شعر بیان کنند. یعنی یک جامعه به زن اجازه نمیدهد تا از عشق سخن گوید. به زبان دیگر در چنین جامعهای زن در عشق سهمی ندارد. اگر عشقی به سراغ زن میآید باید بیدرنگ به خاطر بیآورد که او یک زن است و در چنین جامعهی زن نباید از عشق سخن گوید. « به درخت كنار خانهمان بوسه زدم انگار فراموش كرده بودم كه من زنم و دستان درختان نيز در چشمهای كنجكاوی پسر همسايه مردودم خواهد كرد و فردا تمام محله گوش به گوش آگه خواهند شد كه من گناه كرده ام! انگار فراموش كرده بودم كه من زنم و زن نميتواند كنار جویبار به بال مرغابیهای عاشق دست نوازش بكشد...» با این همه زن در پناه عشق خود هستی مییابد، او نبودن دوست را بو میکشد تا به بودن او برسد. « وقتی که نیستی بو میکشم تمام نبودنت را...» گاهی چند سطر نخستین در شعرهای او خود یک شعر کامل است، اما او باز هم ادامه میدهد. شاید باور نمیکند که شعر او در چند سر کوتاه تمام شده است. « و...چی دلتنگ میشوم وقتیکه سبزهها دیگر نمی رویند و شاه پرکها بالهای شان را قفل میزنند...» حال الهام بیشتر درعوالم شعر سپید سفر میکند، اما باید گفت که او با سرودههای کوتاه خود توانست که چنین پنجرهیی را به رخ خود بگشاید. او با این کوتاه سرایی به سوی شعرهای بلند گام بر داشت که گاهی شعرهای کوتاه او موفقتر از شعرهای بلند اوست. با این حال هنوز هوای سرایش غزل و مثنوی او رها نکرده و هر از گاهی در قالبهای کلاسیک نیز میسراید که بیشتر حال وهوای امروزین دارد. البته هنوز شعر الهام با مشکلاتی دست و گریبان است که بخش بیشتر این مشکلات به چگونهگی زبان شعری او بر میگردد. چنان که موجودیت سطرهای اضافی، واژه گان اضافی سبب پراگنده تصویر در شعر شده و جلو فشردهگی زبان را میگیرد. الهام بیشتر از هر چیز نیازمند به پرورش زبان شعری خود است. شاعران جوان گاهی چنان دلباختهی تصویرپردازی در شعر میشوند که بخشهای مهم دیگرشعر را از یاد میبرند. یکی از این اجزای مهم همانا زبان در شعر است. همه چیز در شعر بر بنیاد زبان شکل میگیرد. شاعری که زبان نا استواری داشته باشد، بدون تردید تصویر در شعر او نیز نا استوار و غیر فشرده خواهد بود. گذشته از این او به داستاننویسی نیز علاقهمند است و تا کنون داستانهایی نیز نوشته است و انتظار میرود تا در آیندهی نزدیک کتاب داستانها و پژوهشهای ادبی او انتشار یابند. خجسته الهام بدون تردید یکی از استعدادهای در حال شگوفایی است که میتوان چشم انتطار آیندهی درخشان او بود. او از تخیل، حس و عاطفهیی قابل توجهی بر خوردار است که پیوسته در تلاش است تا بینش شاعرانهگی خود را داشته و به بیان خود بپردازد. نمونه کلام پای اسمت که در میان باشد هوا خوب میشود روزگار خوب میشود فقر از میان برداشته میشود و زندگی رو به راه میشود من با اسم توست که نفس میکشم و راه میروم و با اسم توست که خودم را میشناسم اصلاً اسم توست که ماهیان صدا میزنند بر من پرندگان مرا میشناسند و درختان در من میوزند اسم تو گلهای تازه میریزد بر دامنم اسمت را که به گوشهایم میاویزم الماسهای دنیا گوشوارههای قشنگی میشوند آویزان آویزان آویزان بر گوشهای خستهی دلتنگم «خجسته الهام» نویسنده: قدسیه امینی
پروین پژواک در سال ۱۳۴۵خورشیدی در شهر کابل زاده شده است. او داستاننویس و شاعر معاصر كشور است. تحصیلات ابتدایی را در لیسه ملالی و تحصیلات عالی را در رشته طب در انستیتیوت ابوعلی سینای بلخی کابل به پایان رسانیده است. پروین پژواک در حال حاضر با همسر و چهار فرزند (دو دختر و دو پسرش) در کانادا زندگی میکند. از جمله آثار ادبی پروین پژواک كه در میان ادیبان و خوانندگان از شهرت خوب برخوردار است، میتوان از مجموعه داستان نگینه و ستاره، رومان سلام مرجان و مجموعه شعری مرگ خورشید، نام برد كه همه اقبال چاپ یافتهاند. پروین پژواک، شاعری است عاطفی كه با زبان ساده و صمیمی شعر میسراید و داستان مینویسد. او در خانواده بزرگ پژواک که شخصیتهای بزرگی را در خود داشته، رشد و پرورش یافته است. پروین باورمند به نواندیشی، دگرگونی و پیشرفت است. زنی كه برای کودکان افغان شعر و داستان مینویسد، نقاشی میکند، فلم و متنهای تربیتی و آموزشی ارائه میدهد. در سالهای اخیر چندین کتاب پروین پژواک در قالب شعر، داستان و ترجمه، اقبال چاپ یافته و در اختیار کودکان و نوجوانان کشور در مکاتب و نهادهای آموزشی قرار گرفته است. پروین پژواک، اینک به صورت همه وقت در دفتر «انجمن زنان افغان» در شهر میسس آگا، کار میکند. او در مورد اولین جرقههای شعری اش چنین بیان میدارد: من از روزی که به خاطر دارم، دوست داشتهام. انسانها را و طبیعت را بیحد دوست داشتهام. هنگامی که هنوز در صنوف ابتدایی مکتب بودم، در راه رفت و برگشت خود درختان سر راه را در آغوش میگرفتم. آن درختان چنار کهن با آن تنههای تنومند که دستان من هنگام در آغوش گرفتن شان از دو سو به همدیگر نمیرسید، هنگام برگریزان برگهای رنگارنگ خود را به من هدیه میکردند تا در میان ورقههای کتابچهام به عنوان یادگار حفظ کنم. من با پرندهها دوست بودم، من با مورچهها دوست بودم، من با ماهیها دوست بودم، آیا همین را میتوان سرشت شاعرانه و جرقههای شعری نامید؟ نمی دانم! پژواک آغاز کار سرایشش را اینطور حکایت میکند: اولین نوشتهام که به نام شعر نزد من تاریخ خورده است، شعر بلند "مرگ خورشید" است. در آن هنگام من چهارده سال داشتم. این شعر در روزی سرد و غمگین در من انفجار کرد و سرتا پا به یکدم نوشته شد. آن شعر داغ لحظههای دلهره آور جنگ بود بر روان نوجوان من. همچون ضربههای سخت ژاله بر جوانهء برگ. پروین پژواک یگانه قلم بدست زن افغان است که بیشتر از سه اثر چاپ شده دارد. آثار چاپ شده او از این قرار اند: «دریا در شبنم» مجموعه شعرهای کوتاه عاشقانه، سال ۲۰۰۰ میلادی، چاپ پشاور ترجمه پشتو اشعار «دریا در شبنم» توسط شاعر جوان اجمل اند به پایان رسیده است و در افغانستان آماده چاپ می باشد. «"نگینه و ستاره» مجموعهء داستان کوتاه، سال ۲۰۰۱ میلادی، چاپ کانادا «مرگ خورشید»، مجموعه شعر های میهنی، سال ۲۰۰۲ میلادی، چاپ کانادا «سلام مرجان» رمان، سال ۲۰۰۳ میلادی، چاپ کانادا ترجمه پشتو این رمان توسط خانم شریفه ساپی در کابل به چاپ رسیده است. همچنان ترجمه پشتو آن توسط محترم سید رحمان شینواری، در کانادا آماده چاپ می باشد. ترجمه سویدنی، این اثر را ظاهر افشار، انجام داده است. ترجمه فرانسوی این رمان سال گذشته توسط خانم مهری هاشم در فرانسه به پایان رسیده و ترجمه انگلیسی این اثر در سال جاری به همت محترم شهباز احسانی در کانادا صورت گرفته است. «گنج دری» کتاب آموزش الفبای دری به طریق سرگرمی، سال ۲۰۰۴، چاپ کانادا «ماجراهای آرش» رمان برای اطفال و نوجوانان، سال ۲۰۰۶ میلادی، چاپ افغانستان «پرنده باش» مجموعه اشعار برای اطفال به صورت مصور، سال ۲۰۰۷ میلادی، چاپ افغانستان تازه ترین کتاب های که زیر چاپ اند ترجمه دری و پشتو سلسله کتاب های ادریس شاه نویسندهء فقید افغان در آمریکا است که کار برگردان و تنظیم کتاب را به صورت مشترک پروین و همسرش هژبر شینواری انجام دادهاند و اولین کتاب آن «شیری که چهرهء خود را در آب دید» از سوی «انتشارات بوستون» در افغانستان به چاپ رسیده و میان شاگردان مکاتب توزیع گردیده است. برعلاوه کتابهای چاپ شده پروین پژواک دارای چندین اثر ادبی میباشد که از طریق انتشارات انترنتی به نشر رسیدهاند. از جمله رمان «آبشار نسترن» که ترجمه فرانسوی آن دو سال قبل به همت خانم مهری هاشم در فرانسه به پایان رسیده است. برگردان «سلام مرجان» به همت محترم شهباز احسانی اولین اثر پروین پژواک می باشد که به زبان انگلیسی به چاپ میرسد. آثار آماده چاپ عبارتند از: «تو از چشم من» مجموعه شعرهای عاشقانه «ابر، باران، دریا» مجموعه نثرهای عرفانی مجموعه شعر به دری و انگلیسی “The Tree and Me” «زیر آسمان کبود» مجموعه قصه ها برای اطفال «قصههای دریا» مجموعه داستان ها برای اطفال «گل اکاسی» مجموعه داستان کوتاه برای نوجوانان و جوانان «گهواره کاغذی» مجموعه داستان های کوتاه «پر عقاب» یا شاید «زمانی برای برای زنده گی، زمانی برای مرگ» رمان بانو پژواک در مورد بعضی آثارش چنین نظری دارد: مجموعه شعری « دریا در شبنم»، كتابی است كه من در هیچ کتابی به قدر آن، پروین نیستم. پروینِ زنده، پروینی که نه تنها در زمان حال، بلکه در لحظه لحظه امروز زندگی میکرد و اگر در جامعه خوشبخت میزیست، شاید هرگز جز عشق نمیسرود و جز عشق نمیخواند. حیرت خاموش من در برابر زیبایی و ستایش پایان ناپذیر من در برابر زندگی چنان حقیقی و پرجاذبه بود که من آن را جز در کوتاه ترین جملات نمیتوانستم بیان کنم. هر شعر «دریا در شبنم» برای من ثبت یک لحظه است، هرچند خاطره آن لحظه به بلندای قصه میرسد همچنان «گهواره کاغذی» كه به نحوی دردنامه زنان افغان است. بانو پژواک در زمینه تاثیر گزاری شعر بر رشد ادبیات را این گونه بیان می دارد: شعر تاثیری شگفت بر رشد زبان دارد. همانگونه که کلمات نفس شعر اند، شعر نیز تپش قلب کلمات به شمار میآید. تاثیر شعر بر رشد ادبیات شعری ما مثبت است ولی همین ارج گذاری و توجه بسیار به شعر باعث شده است تا تاثیر آن بر رشد ادبیات نثری ما منفی باشد. جایگاه شعر به شیوه کلاسیک در جامعه ما جا افتاده و محترم است. شعر به اوزان نیمایی نیز میرود که جای خود را بیابد. برای معرفی و قبول شعر بی وزن باید کار کرد. پروانه پروانه پرواز می کند پرواز می کند پروانه پروانه می کند از فضای باز پژواک در زمینهای روزی که دیگر شعر نگوید احساساتش را اینگونه بیان میدارد: من به همان روز رسیدهام. میتوان برای همیشه طبیعت شاعرانه داشت، ولی نمیتوان برای همیشه جرقههای شعری را حفظ نمود. در بهار نوجوانی و جوانی من شب و روز جاری بودم. شعر چون باران در من میبارید. همزمان نثرهای کوتاه ادبی در من جوانه زد. آهسته آهسته نوشتن داستان کوتاه در من شگفت. اینک اندیشهام در قالب رمان بهتر میوه میدهد. من میتوانم ننویسم؟ انسان نمیتواند همیشه شاعر بماند؛ اما تا هستم، نمیتوانم ننویسم! تنها من خود را تنها، بسیار تنها من خود را تنهای تنها احساس میکنم من تن خود را جدا از ها احساس میکنم من متن تن تنهای یکتن خود را وطن خود را... نویسنده: قدسیه امینی
لوئیز الیزابت گلیک در نیویورک متولد و در لانگ آیلند بزرگ شد. پدرش دانیل گلیک، مهاجری مجارستانی بود که توانست در آمریکا کسب و کار موفقی دست و پا کند. در حالی که در برخی رسانهها از تلفظ «گلوک» برای نام خانوادگی لوییز گلیک استفاده می کنند، ولی اعضای خانواده او، نام خانوادگی خود را «گلیک» تلفظ میکنند. لوئیز از همان دوران کودکی عمیقاً شیفته زبان و روایت بود، شور و شوقی که والدین او هم آن را به شدت تشویق میکردند. او از همان نوجوانی اشعار خود را به جراید و مجلات ادبی میفرستاد. لوئیز گلیک در سال ۱۹۶۱ میلادی از دبیرستان هیولت در لانگ آیلند نیویورک فارغ التحصیل شد. گلیک در نوجوانی با مشکلاتی هم دست و پنجه نرم کرد. او در این دوران به اختلال «بی اشتهایی عصبی» مبتلا شد. اختلال روانی در غذا خوردن که باعث شد، لوییز گلیک برای مدت مدیدی علیرغم گرسنگی کشیدن همچنان از خوردن غذا خودداری کند. نهایتا گلیک با روانکاوی بر این بیماری عصبی غلبه کرد. خود گلیک روند درمانی خود را این چنین به یاد میآورد: «یکی از تجربیات مهم زندگیم بود. این بیماری کمک کرد تا زندگی کنم و به من فکر کردن را نیز آموخت.» او سپس راهی کالج سارا لارنس و دانشگاه کلمبیا شد. ولی بدون اینکه تحصیلات خود را به پایان برساند، دست از تحصیل کشید. لوییز گلیک در این دوران کلاسهای شبانهای را در دانشکده مطالعات عمومی کلمبیا با برخی از شاعران به نام آمریکایی همچون لئونی آدامز و استنلی کونیتز گذراند. کسانی که گلیک هم اکنون از آنان به عنوان شاعرانی نام میبرد که به او کمک کردند «صدای خود را در شعر» پیدا کند. لوئیز گلیک در سال ۱۹۶۸ میلادی اولین مجموعه شعر خود به نام «بچه اول» را به چاپ رساند. گلیک در این مجموعه از روایتهای اول شخصی از زبان چندین شخصیت بهره برده بود که همگی عصبی یا از خودبیگانه بودند. همین لحن تند اشعار، برخی منتقدان و خوانندگان را آزرد. با این حال، اکثر منتقدان تحت تأثیر اصالت و قدرت شاعر در به کار بردن شیوههای سرایش و آرائه پردازیهای آن قرار گرفته بودند. اگرچه گلیک چه در گذشته و چه حالا عمدتا از زبانی کاملاً صریح و محاوره ای بهره برده، ولی همواره از اسلوب سنتی همچون قافیه و وزن شعر استفاده کرده است. با موفقیت اولین مجموعه اشعار لوئیز گلیک که برندهی جایزه آکادمی شاعران آمریکا نیز شد، پیشنهادات زیادی برای تدریس در کلاسهای نویسندگی در دانشکدههای هنر و ادبیات به او داده شد، ولی گلیک که میترسید تدریس باعث انحراف او از نویسندگی شود، ترجیح داد این پیشنهادات را رد کند. گلیک در این دوران با منشیگری معاش خود را تأمین می کرد. ولی پس از چاپ اولین کتاب بود که یک دوره بن بست خلاقه حاد دامن او را گرفت و موجب شد برای مدتی دست از نوشتن بکشد. گلیک در این دوران در شهر پروینستاون در ایالت ماساچوست زندگی میکرد، ولی وقتی برای شرکت در گردهمایی نویسندگان در کالج گودارد در ورمونت دعوت شد، تصمیم گرفت برای ملاقات با یکی از شاعران مورد علاقهاش، جان بریمن، این دعوت را بپذیرد. گلیک بلافاصله عاشق فضای روستایی ورمونت شد و با تشویق برخی از نویسندگانی که در گردهمایی ملاقات کرد، تصمیم گرفت به کار تدریس بپردازد. خیلی زود مشخص شد، کار تدریس نه تنها جلوی خلاقیت او را نمیگیرد، بلکه تجربهای مهیج است که حتی میتواند الهام بخش او در سرودن شعر نیز باشد. به این ترتیب، لوئیز گلیک در دهه آتی در تعدادی از کالجها و دانشکدههای آمریکا از جمله کالج گودارد و دانشگاه آیووا تدریس کرد. دومین کتاب او، « خانه ای در لجن زار» در سال ۱۹۷۵ میلادی به چاپ رسید. لوئیز گلیک همچون اولین دفتر شعر خود در دومین اثر خود نیز از وجود برخی شخصیتها از جمله ژان دارک، قدیس و قهرمانی ملی فرانسه استفاده کرد که از شخصیتهای مورد علاقه شاعر در دوران کودکی نیز بود. استفاده از برخی شخصیتهای تاریخی همچون ژان دراک و برخی شخصیتهای اساطیری به همراه روایتهایی از کتاب مقدس و اساطیر باستانی به یکی از ویژگیهای عمده آثار لوییز گلیک در تمام دوران فعالیت ادبی اش تبدیل شد. لوئیز گلیک در دوران فعالیت ادبی خود فراز و نشیبهای زیادی را سپری کرد. او گاهی اوقات دورههای به شدت پرثمر ادبی را تجربه می کرد، ولی به دنبال آن ممکن بود برای ماهها و حتی سالها دست به خلق اثر تازهای نزند. سومین مجموعه شعر شاعر پرآوازه آمریکایی یک سال پس از مجموعه شعر دوم او با عنوان «باغ» به چاپ رسید. ولی خوانندگان پر وپا قرص اشعار او باید برای کتاب شعر بعدی او «هیبت پایین رونده» تا سال ۱۹۸۰ میلادی انتظار می کشیدند. کتاب شعر بعدی گلیک «پیروزی آشیل» نام داشت که در سال ۱۹۸۵ میلادی به چاپ رسید. او در این مجموعه شعر خود نیز به استفاده از مضامین و شخصیتهای اساطیری ادامه داد و وحدت موضوعی مشخصی را از ابتدا تا انتهای کتاب خود دنبال کرد. این کتاب با استقبال بسیار خوبی مواجه شد و برنده جایزه ملی حلقه منتقدان کتاب آمریکا نیز شد. «آرارات» اثر بعدی لوئیز گلیک بود که در سال ۱۹۹۰ میلادی به چاپ رسید. شاعر در این اثر تحول قابل توجهی در اشعار خود داشت. او به جای آنکه اشعاری با موضوعات و مناسبتهای مختلف را در یک دفتر شعر جمعآوری کند، این بار سراغ مضمونی واحد با شخصیتهای مشخص رفته بود. او در این اثر تجارب و احساسات سه زن که با مرگ شوهر و پدر دست و پنجه نرم میکردند را دستمایه قرار داده بود. این کتاب شعر لوئیز گلیک نه تنها نقدهای فوق العاده خوبی از منتقدان ادبی گرفت، بلکه برنده جایزه بابیت از کتابخانه کنگره آمریکا نیز شد تا به یکی از تحسین شده ترین آثار او تبدیل شود. به اعتقاد منتقدان دهه ۱۹۹۰ میلادی یکی از تحسین برانگیزترین و پربارترین دورههای فعالیت ادبی لوئیز گلیک بود. او در سال ۱۹۹۲ یکی از محبوب ترین کتابهای شعر خود با نام «زنبق وحشی» را به چاپ رساند. او ۵۴ شعر این مجموعه را در عرض تنها ده هفته سرود و چند ماه بعدی از بهار تا اواخر تابستان را نیز صرف پیراستن اشعارش کرد. زنبق وحشی به سرعت تحسین منتقدان را در پی داشت و برنده جوایز ارزندهای همچون جایزه پولیتزر در بخش شعر و همچنین جایزه انجمن شعر آمریکا شد. جایزه انجمن شعر آمریکا، جایزهای است که به احترام ویلیام کارلوس ویلیامز، شاعر محبوب گلیک هر ساله به شاعران آمریکایی اهدا میشود. کتاب بعدی لوئیز گلیک «مرغزارها» نام داشت که در سال ۱۹۹۶ به چاپ رسید. لوئیز گلاک از جمله چهرههای ادبی و هنری است که کمتر از زندگی شخصی خود در رسانهها صحبت کرده است. ولی بسیاری از خوانندگان این کتاب او را پاسخی به خاتمه ازدواج دوم شاعر و تاثیر آن بر زندگی او و پسرش دانستهاند. لوئیز گلیک در سال ۲۰۰۰ میلادی برندهی جایزه ارزشمند بولینگن شد که هر دو سال یکبار از سوی دانشگاه ییل اهدا میشود. گلیک در همین سال دوره سه سالهای را به عنوان مشاور شعر در کتابخانه کنگره آمریکا آغاز کرد. او در این دوران پرثمر ادبی خود همچنان به نوشتن ادامه داد و در سال ۲۰۰۱ کتاب شعر «هفت عصر» را به چاپ رساند. سال ۲۰۰۳ برای گلیک سال مهمی بود. او پس از ۲۰ سال تدریس در کالج ویلیامز، سمت نویسنده و استاد مدعو در دانشگاه ییل را پذیرفت. او در همین سال عنوان ملک الشعرای مشاور کتابخانه کنگره در امر شعر را نیز به دست آورد. در اواخر سال ۲۰۰۳ بود که لوئیز گلیک مجموعه شعر «اکتبر» را به چاپ رساند. لوییز گلیک در سال ۲۰۰۶ میلادی دهمین کتاب شعر خود با عنوان «آوِرنو» را به چاپ رساند. آورنو نام دریاچهای در جنوب ایتالیاست که در اساطیر رومی دروازه جهان مردگان در آن قرار داشته است. او در کتاب «زندگی روستایی» چاپ ۲۰۰۹ به شیوه سنتی زندگی و همگامی با طبیعت ادای احترام کرد. گلیک با این کتاب برخی از بهترین نقدهای دوران ادبی خود را از منتقدان دریافت کرد و توانست جایگاه مستحکم خود به عنوان شاعری اصیل را بیش از پیش تثبیت کند. در این دوران حاصل پنج دهه فعالیت او در مجموعه شعری که دربرگیرنده تمام اشعار او از سال ۱۹۶۲ تا ۲۰۱۲ بود به چاپ رسید. مجموعه شعر بعدی او «شب پاکدامن و وفادار» در سال ۲۰۱۴ برنده جایزه کتاب ملی آمریکا شد. باراک اوباما، رییس جمهور آمریکا در سال ۲۰۱۶ هم نشان ملی علوم انسانی آمریکا را به شاعر خوش قریحه آمریکایی اهدا کرد. سرانجام در سال ۲۰۲۰ بود که لوییز گلیک جایزه یک عمر دستاورد ادبی خود را از سوی آکادمی جایزه نوبل دریافت کرد. آکادمی نوبل سوئد درباره علت اهدای جایزه نوبل ادبیات به این شاعر آمریکایی او را صاحب «صدای شاعرانه متمایزی» دانست که با «زیبایی بی پیرایهای به هستی فرد هویتی جهانشمول بخشیده است.» لوئیز گلیک همچنان در کمبریج، ماساچوست اقامت دارد و هنوز هم در دانشگاه ییل تدریس میکند. او در طول سال بارها برای سخنرانی در گردهماییها و کنفرانسهای ادبی به دانشگاهها و مراکز هنری سرتاسر آمریکا و جهان دعوت می شود. لوییز گلیک همچنین در شعرخوانیها و محافل ادبی خصوصی زیادی که اکثر به همت خوانندگان و طرفدارانش برگزار می شود نیز حضور مستمری دارد. لوییز گلیک شاعری است که در اشعارش توجه خاصی به روابط انسانی به خصوص زنان دارد. برای مثال، او در «ویتا نووا» زندگی زن پس از جدایی از معشوقه را با شاعرانگی بینظیری شرح داده است. لوییز گلیک شاعری است که از اسطورهها و الگوهای کهن بیشماری در آثار بهره برده است. نمونهای از کارهای لوییس تحت عنوان (مهاجرتهای شبانه) این لحظهای است که باز توت فرنگیهای سرخ را بر درخت کوهی میبینی و مهاجرتهای پرندگان شب را در آسمان تاریک. وقتی فکر میکنم مردهها آن ها را نخواهند دید دلم میگیرد این چیزهایی که ما بهشان وابستهایم، اینها ناپدید میشوند. آن وقت روح آدمی برای تسلای خاطر چه خواهد کرد؟ به خودم میگویم شاید دیگر به این خوشیها احتیاجی نخواهد داشت؛ شاید همان «نبودن» کافی باشد، هر اندازه هم که تصورش دشوار است نویسنده: قدسیه امینی