برچسب: ازدواج زیرسن

3 هفته قبل - 108 بازدید

در حاشیه‌ای گم‌شده از شهر هرات، زنی زندگی می‌کند که دیگر هیچ‌کس نامش را به‌درستی نمی‌داند. نه از آن‌رو که نامش بی‌ارزش است، بلکه چون کسی صدایش نمی‌زند. روزگاری بود که وقتی نامی از او می‌بردند، در چشمانش برق امید می‌درخشید؛ اما حالا، اگر کسی صدایش کند، تنها انعکاسی خسته در نگاهش پیداست، مانند چراغی که پیش از خاموشی ابدی، آخرین شعله‌هایش را می‌سوزاند. چهل‌ساله است، شاید کمی بیشتر یا کمتر. خودش هم دیگر نمی‌داند. سال‌هاست نه تولدی را جشن گرفته و نه مرگی را به‌درستی سوگواری کرده است. عمرش را نشمرده، تنها زندگی کرده، چون چاره‌ای نداشته است. چون مادر است. چون سه فرزند دارد: دختری آرام‌تر از نسیم بهار و دو پسری که روزگاری رویای بزرگ شدنشان تنها انگیزه‌اش برای بیداری در شب‌های سرد و گرسنه بود. اما زندگی او داستانی است با فصل‌هایی تاریک‌تر از شب و سکوتی سنگین‌تر از مرگ. هفت سال پیش، هنگامی که هنوز امیدی نیم‌سوخته در دلش شعله‌ور بود، تصمیم گرفت خود را از قفسی که در آن نفس می‌کشید رها کند. همسرش مردی بود بسیار بزرگ‌تر از او، نه‌فقط در سن، بلکه در فاصله‌ای روحی که او را نادیده می‌گرفت، نمی‌شنید و نمی‌خواست. ازدواجی که در آن مهر، قربانی تفاوت سال‌ها و بیگانگی دل‌ها شده بود. هیچ پناهی نبود، هیچ دستی برای نوازش، هیچ نگاهی که او را نه فقط به‌عنوان مادر فرزندان، بلکه به‌عنوان انسانی با دل و آرزو، به‌عنوان یک زن، ببیند. طلاق گرفت، اما طلاق برای زنی در سرزمینی که زن بودن خود جرم است، نه نجات بود و نه آزادی؛ تنها آغاز تنهایی بود. از آن روز، زنی شد تنها، با سه کودکی که هر شب برایشان قصه می‌گفت، اما خود خوابی نداشت. باید نان درمی‌آورد، باید کار می‌کرد، باید صبح زود بیدار می‌شد؛ گاهی با شکمی خالی، گاهی با بدنی پر از درد، گاهی با گریه‌ای بی‌صدا. زندگی‌اش خلاصه شد در دویدن برای زنده ماندن. اما دل، حتی در میان رنج‌ها، گاهی فریب می‌خورد. چهار سال پیش، مردی آمد با نگاهی کمی گرم‌تر و حرف‌هایی که دل زخم‌خورده‌اش را نرم می‌کرد. زن باور کرد که شاید هنوز می‌توان دوست داشته شد. پنهانی ازدواج کردند، نه از روی شرم، بلکه از ترس قضاوت‌هایی که از زن نمی‌پرسند چرا، فقط او را محکوم می‌کنند که چرا دوباره خواست زنده باشد. اما آن مرد هم نماند. ناگهان رفت، بی‌هیچ توضیح، بی‌هیچ وداع. راهی ایتالیا شد و زن ماند با قلبی که دیگر نبضی نداشت. از آن پس، فقر نه‌تنها در خانه‌اش، بلکه در پوست و استخوانش ریشه دواند. هر روز سخت‌تر از دیروز می‌گذشت. خستگی دیگر تنها جسمش را دربرنگرفته بود؛ روحش نیز خسته بود. تصمیم گرفت به ایران برود، شاید آنجا کاری، سرپناهی، یا حتی روزنه‌ای برای زندگی بیابد. اما ایران نیز آغوشی برایش نداشت. آنجا هم بیگانه بود؛ زن بودنش جرم بود، افغان بودنش ننگ، و فقرش تهدید. سرانجام، او را اخراج کردند. دوباره به هرات بازگشت، اما این‌بار دیگر هیچ‌چیز نداشت: نه خانه، نه کار، نه حتی امید. امروز، در اتاقی نیمه‌ویران با سقفی که هر شب با وزش باد می‌لرزد و دیوارهایی که از سرما می‌نالند، با فرزندانی که دیگر نمی‌پرسند «نان داریم؟» چون می‌دانند نیست، این زن نشسته است. هر شب، لحاف کهنه‌ای روی بچه‌هایش می‌کشد، سپس در گوشه‌ای کز می‌کند، زانوهایش را در آغوش می‌گیرد و به سکوت گوش می‌سپارد. نه صدای مردی هست، نه صدای کمکی، نه حتی صدای امید. او از زمین بریده است، چون دیگر هیچ‌جا جای پایش نیست. از آسمان نیز دستش کوتاه است، چون آن‌قدر دعا کرده که کلماتش دیگر به آسمان نمی‌رسند. با این‌همه، هنوز صبح‌ها بیدار می‌شود. هنوز موی دخترکش را می‌بافد. هنوز به پسرانش می‌گوید: «همه‌چیز درست می‌شود.» اما خودش می‌داند چیزی درست نمی‌شود، مگر آنکه کسی صدایش را بشنود. نویسنده: سارا کریمی

ادامه مطلب


2 ماه قبل - 123 بازدید

اسمم مریم است. سی و پنج سال دارم، یا شاید هم بیشتر. راستش دقیق نمی‌دانم چند سالم است. شناسنامه‌ام سال تولدم را اشتباه نوشته، و من هم هیچ‌وقت وقتش را نداشتم که به عددهای روی کاغذ فکر کنم. آنچه می‌دانم، این است که زندگی‌ام از همان روزی که پانزده سالم شد، دیگر زندگی نبود. در پانزده‌سالگی، مرا شوهر دادند. نه با لباس سفید پر زرق‌وبرق، نه با مهمانی باشکوه. فقط یک شب ساده بود که مادرم موهایم را با روغن مالید، چادر سفیدی به سرم انداخت و گفت: «دخترم، خدا قدرت بده، زنتی شدی، خوشبخت می‌شوی.» من چیزی نگفتم. دلم پر بود، اما زبانم بسته. می‌ترسیدم، ولی نه از شوهرم، از آینده‌ای که نمی‌شناختم. شوهرم سی ویک ساله بود. پدرم گفته بود: «آدم کارگر و با خداست، زن‌دار نمی‌باشد، زن اولش مرده.» آن شب فقط صدای طبل و دایره بود و نگاه سنگین زنان فامیل که زیر لب پچ‌پچ می‌کردند. فردای آن شب، من دیگر دختر نبودم. خانه شوهر، جای سرد و خاموشی بود. دیوارها گِلین و فرش‌های کهنه. شوهرم زیاد حرف نمی‌زد. شب‌ها بی‌کلام می‌خوابید، صبح‌ها زود می‌رفت سر کار. من مانده بودم با تنهایی، با ترس، با سؤال‌های که جوابی نداشتند. چند ماه نگذشته بود که فهمیدم باردارم. هنوز بدنم کودک بود، اما درونم کودکی دیگر رشد می‌کرد. در دل، بیشتر از آنکه مادر شدن را حس کنم، وحشت داشتم. زایمانم سخت بود. در خانه، با کمک زن همسایه زاییدم. ناله‌هایم را دیوارها بلعیدند. هیچ داکتر، هیچ دوا، هیچ‌کس نبود. فقط خودم بودم و خدا. وقتی نوزادم به دنیا آمد، در آغوشم گذاشتند. قلبم لرزید. این موجود کوچک از من بود، اما حس عجیبی داشتم. حس گم‌شدگی. هنوز نمی‌دانستم چه می‌کنم، هنوز یاد نگرفته بودم خودم کی‌ام، اما حالا باید مادر می‌بودم. سال‌ها گذشتند. پشت‌هم باردار شدم. شش بچه آوردم. هر بار که زاییدم، انگار بخشی از وجودم را جا گذاشتم. جسمم تحلیل رفت، روحم هم. شب‌هایی بود که از درد نمی‌خوابیدم، ولی صبح باید باز بیدار می‌شدم، غذا می‌پختم، بچه‌ها را جمع‌وجور می‌کردم. شوهرم اوایل کار می‌کرد. کارگر ساختمان بود. گاهی هم در باغ مردم عرق می‌ریخت. اما زندگی سخت‌تر شد. یک روز از طبقه دوم ساختمان افتاد. از آن به بعد، دیگر هیچ‌وقت آدم سابق نشد. نه که زخمش زیاد باشد، اما ضربه‌ای که به سرش خورد، انگار ذهنش را عوض کرد. روزبه‌روز عصبی‌تر شد. گاهی فریاد می‌زد بی‌هیچ دلیلی، گاهی با مشت به دیوار می‌کوبید. بچه‌ها می‌ترسیدند. من هم. بعد کم‌کم دیگر ساکت شد. می‌نشست گوشه‌ای و فقط به یک نقطه خیره می‌شد. حالا سال‌هاست که نه حرف می‌زند، نه کار می‌کند. فقط گاهی لب‌هایش تکان می‌خورند، انگار زیر لب دعا می‌خواند. گاهی شب‌ها کابوس می‌بیند، از خواب می‌پرد، گریه می‌کند، مثل کودک. من آرامش می‌کنم، درحالی‌که خودم به هزار تکه شکسته‌ام. خرج خانه با کیست؟ با من. اما من کاری ندارم. مکتب نخوانده‌ام. چیزی بلد نیستم. نه دوختن، نه حساب، نه خواندن درست. فقط بلد بودم جان بدهم، و همین را هم خوب انجام دادم. حالا نان خشک جمع می‌کنم. گاهی در خانه‌های مردم نظافت می‌کنم. در بدل یک لقمه نان، یا چند افغانی. بچه‌هایم... چه بگویم؟ سه تا از آن‌ها مکتب نمی‌روند. یا پول نداریم، یا کفش. بزرگ‌ترینشان، احمد، ده ساله است. صبح‌ها با دلی پر از امید می‌رود زباله جمع می‌کند. آهن، نایلون، بوتل. هر چیزی که کسی دور انداخته. دست‌هایش زخمی‌ست، اما لبخند می‌زند وقتی حتی ۲۰ افغانی پیدا کند. دخترم، زینب، هشت ساله است. عروسک ندارد. دوست دارد معلم شود، اما من نمی‌دانم آیا اصلاً تا آن وقت زنده می‌مانم؟ همیشه می‌ترسم کسی بیاید خواستگاری‌اش، مثل من. نگذارم؟ چه کنم؟ او را با چه نگه دارم؟ با شکم گرسنه‌اش؟ با لباس پاره‌اش؟ ما هر شب با شکم نیمه خالی می‌خوابیم. گاهی برای شام فقط نان خشک است و آب جوش. اگر همسایه رحم کند و چیزی بدهد، آن روز جشن است. بچه‌هایم یاد گرفته‌اند که چیزی نخواهند. سکوت یاد گرفته‌اند. شوهرم حالا بیشتر وقت‌ها نمی‌داند کجاست. گاهی اسم مادر مرده‌اش را صدا می‌زند، گاهی پسر کوچکمان را «پدر» خطاب می‌کند. دلم برایش می‌سوزد. نه این که عاشقش بوده باشم، اما آدم بود. سختی کشیده بود، تا جایی که ذهنش برید. حالا انگار جنازه‌ای‌ست که نفس می‌کشد. من کی‌ام؟ زنی که نه کودکی کرد، نه جوانی، نه حتی مادری درست. فقط باری شد بر دوش خودش. همیشه در حال دویدن، ولی هیچ‌وقت به جایی نرسیده. گاهی شب‌ها که همه خوابیده‌اند، گوشه‌ای می‌نشینم و فکر می‌کنم. به گذشته، به روزی که در حویلی خانه‌مان خاک‌بازی می‌کردم، به وقتی که دوست داشتم نقاش شوم. حالا دست‌هایم فقط زخم دارند. نه دفتر دارم، نه قلم. فقط دل. از خدا خواستم که بمیرم. چند بار. ولی بعد یادم آمد، اگر بمیرم، بچه‌ها چه می‌شوند؟ چه کسی برایشان نان خشک خیس می‌کند؟ چه کسی وقتی تب دارند پیشانی‌شان را لمس می‌کند؟ من باید بمانم. برای آن‌ها. حتی اگر خودم دیگر نباشم. من فقط زنده‌ام. زندگی نکرده‌ام. از پانزده‌سالگی تا امروز، فقط زنده مانده‌ام. نویسنده: سارا کریمی

ادامه مطلب


8 ماه قبل - 195 بازدید

یونیسف یا صندوق حمایت از کودکان سازمان ملل اعلام کرده است که بسته شدن مکاتب باعث شده دختران در افغانستان به ازدواج‌های زیر سن تن دهند. این نهاد با نشر قصه‌ی چند دختر محروم از آموزش در افغانستان گفته است که محدودیت‌های حکومت سرپرست نابرابری جنسیتی را در این کشور عمیق‌تر کرده است. یونیسف در گزارشی نوشته است که دختران در افغانستان در زندگی روزمره خود با چالش‌های قابل توجهی مواجه‌اند و برعکس بسیاری از نقاط جهان، حقوق آن‌ها سلب شده است. کاتریل راسل، مدیر اجرایی یونیسف می‌گوید: «آموزش فقط فرصت‌ها را فراهم نمی‌کند، بلکه از دختران در برابر ازدواج زودهنگام، سوءتغذیه و سایر مشکلات صحی محافظت می‌کند.» بی‌بی‌گل، ۱۷ ساله، یکی از هزاران دختری است که پس از منع مکاتب بالاتر از صنفش دختران از سوی حکومت فعلی، مجبور به ازدواج زیر سن شده است. او به یونیسف درباره محرومیت خود از آموزش گفت: «من اخیرا نامزد شدم و بدترین قسمت این است که والدینم حتا مرا مجبور به انجام آن نکردند، من فقط امید خود را از دست دادم و فکر نمی‌کردم فرصتی برای تحقق رویاهایم پیدا کنم.» بی‌بی‌گل افزود: «با اینکه نامزدم از من خیلی بزرگتر است، با پیشنهاد ازدواج با او موافقت کردم.» او می‌گوید اگر از درس محروم نمی‌شد ازدواج را قبول نمی‌کرد. یک دانش‌آموز دختر دیگر نیز ۱۷ سال و یک کودک چهارماهه دارد، به صندوق حمایت از کودکان سازمان ملل گفته است: «پس از بسته شدن مکاتب، به من گفتند باید ازدواج کنم چون کار دیگری ندارم.» او افزود: «با شنیدن این سخنان به عنوان یک کودک، قلبم شکست و روحم زخمی شد.» این دانش‌آموزش ۱۴ ساله بود که حکومت فعلی مکاتب دخترانه بالاتر از صنفش شش را بست. بر اساس آمار یونیسف، از سپتامبر ۲۰۲۱ تا اکنون حدود ۱.۴ میلیون دختر از آموزش فراتر از صنف ششم محروم شده‌اند. یونسکو نیز اعلام کرده است که در مجموع اکنون ۲.۵ میلیون دختر از آموزش محروم‌اند که این رقم ۸۰ دختران واجد شرایط مکتب در افغانستان را تشکیل می‌دهد.

ادامه مطلب