نویسنده: مهدی مظفری ازدواج، شروع سفر پرفراز و نشیبیست که با عشق آغاز میشود و با اعتماد و تعهد به ثمر مینشیند. ازدواج، عقد و تعهدی است که در سایهی آن دو روح برای رسیدن به کمال به پیوند هم در میآیند. در این پیوند، زن و شوهر دو رکن اصلی است و دیگران بایستی صرفا مشاوران نیکو برای آن دو باشند و هیچ خدشهای به آزادی انتخاب هر یک از مرد و زن وارد نسازند. انتخاب همسر، حق طبیعی هر انسان است که باید با آزادی و اختیار کامل صورت گیرد. هیچ فردی نباید انسانها را به اجبار و اکراه به همسری خود و یا دیگری دربیاورد. زندگیای که با اجبار، تلخی و خشونت پیوند خورد، نه تنها به خوشبختی و سعادت نمیانجامد، بلکه منتج به فروپاشی و نابودی خانواده میشود. اسلام به عنوان دین فطرت و عدالت میگوید که زن و مرد هر دو در امر خطیر ازدواج، صاحب حق و اختیار هستند. از دید اسلام، دختر و پسر هر دو انسانیست دارای عواطف و احساسات و شیوهی برخورد با انسان دیگری؛ هر دو این حق را دارند که در تمام امور شخصی بالأخص ازدواج، آزاد باشند. هر دختر و پسری حق این را دارد که فرد مناسبی را برای تشکیل زندگی زناشویی انتخاب کند. دختر حق دارد که انسان متناسب با فرهنگ و خلقیات خویش را انتخاب کند؛ همانطور که پسر این حق را دارد. آیات متعددی در قرآن کریم به موضوع انتخاب همسر از سوی دختر و پسر تاکید دارند. به عنوان نمونه، آیه ۲۲۱ سوره بقره به استقلالیت انتخاب آنان اشاره دارد: «وَلاَ تَنْكِحُوا الْمُشْرِكَاتِ حَتَّىٰ يُؤْمِنَّ وَلَأَمَةٌ مُؤْمِنَةٌ خَيْرٌ مِنْ مُشْرِكَةٍ وَلَوْ أَعْجَبَتْكُمْ وَلاَ تُنْكِحُوا الْمُشْرِكِينَ حَتَّىٰ يُؤْمِنُوا وَلَعَبْدٌ مُؤْمِنٌ خَيْرٌ مِنْ مُشْرِكٍ وَلَوْ أَعْجَبَتْكُمْ ۚ تِلْكَ دَعْوَاهُمْ إِلَىٰ الْجَحِيمِ ۖ وَاللَّهُ يَدْعُو إِلَىٰ الْجَنَّةِ وَالْمَغْفِرَةِ بِإِذْنِهِ ۖ وَيُبَيِّنُ آيَاتِهِ لِلنَّاسِ لَعَلَّهُمْ يَتَذَكَّرُونَ» این آیه، مرد و زن را مخاطب قرار میدهد و از آنان میخواهد که با افراد باایمان ازدواج کنند. همچنین در سیره و سخنان پیغمبر اکرم (ص) به فراوانی دیده میشود که ایشان به آزادی انتخاب همسر حرمت نهاده است. در تاریخ سیره آوردهاند: «زنی از انصار همسر مردی از انصار(شهروندان مدینه) بود. شوهرش در جنگ «اُحُد» به شهادت رسید و از وی فرزندی داشت. در این حین عموی بچهاش (برادر شوهر) و مردی دیگر او را از پدرش خواستگاری کردند. پدر خانم، قصد این را کرد که دخترش را به ازدواج مرد بیگانه درآورد و برادر شوهر سابق دخترش را کنار گذارد. دختر نزد پیامبر(ص) آمد و گفت: پدرم مرا به ازدواج مردی درمیآورد که او را نمیخواهم. پیامبر اکرم (ص) پدر را فراخواند و فرمود: آیا دخترت را به ازدواج فلان مرد درخواهی آورد؟ پدر گفت: بلی. حضرت پیامبر فرمود: تو اختیاردار ازدواج دختر نیستی و رو کرد به دختر و فرمود برو با همان که میخواهی ازدواج کن.» نقل تاریخی فوق به وضاحت نشان میدهد که پیامبر هیچگاه به ازدواجهای اجباری زنان امتش، راضی نبوده و این امر را مغایر با کرامت و حیثیت زن میداند. ایشان (ص) در جایی میفرماید: «زنها را پیش از مشورت با آنان، شوهر ندهید.» همچنین فقیهان و عالمان دین از سیره و سنت پیامبر دریافتهاند که اگر زنی بدون رضایت خود به نکاح درآید، حق فسخ نکاح را دارد. البته این بدان معنا نیست که والدین از منظر شریعت اسلامی هیچگونه دخالتی در امر ازدواج و مراسم خواستگاری دخترشان ندارند. مجموعه معارف اسلامی در صدد آن است که مناسبترین شریک زندگی نصیب دختر و پسر شود. اسلام برای والدین در امر تربیت و خانواده حق نظارت و مدیریت را داده است. به همین خاطر در متون روایی پدران و مادران مورد مخاطب بسیار قرار گرفته اند تا مناسبترین افراد را برای همسری فرزندانشان برگزینند. در این باره در یادداشت بعدی در حوزه «زن در اندیشۀ دینی» بیشتر خواهیم پرداخت. با وجود نگاه پرحساس و پرتأکید اسلام نسبت به گزارهی ازدواج، در جامعه افغانستان، امر ازدواج با بیمبالاتی بسیار صورت میگیرد و ازدواج اجباری یک امر مرسوم و مرقوم است. در بین بیشتر خانوادههای افغان معمول است که دختر، بدون مشورت به همسری داده شود. البته این امر(ازدواج دختران بدون مشورت با آنان) به خودی خود در جامعه افغانستان جای نگرفته است، بلکه عوامل متعددی باعث شده که خانوادهها دختران را به اجبار به ازدواج درآورند. بارزترین و مؤثرترین این عوامل از این قبیل اند: جنگ: این گزاره به عنوان يك پديده شوم و ويرانگر، سالهاي زيادي است كه بهگونههاي مختلف از مردم افغانستان و بهويژه زنان، قرباني گرفته و روال عادي زندگی را براي زنان و دختران غيرممكن ساخته است؛ سرنوشت دختران يتيم و زنان بيوه، از اثر جنگها روی دیگر فاجعه است. عمق فاجعه زماني است كه در اثر جنگ زنان مجبور شوند از حقوق و ارزشهايشان بگذرند، به فروش برسند، تن به نكاح اجباري دهند و مورد خشونت و تجاوز قرار گيرند. فقر: از فقر ميتوان بهعنوان عامل تحریكکننده خشونت و ازدواج اجباري در افغانستان نام برد. بيكاري، كمكاري و عدم توانايي پيشبُرد حيات براي خانوادههاي فقير در افغانستان، از اسباب اصلي ازدواجهاي اجباري، ازدواجهاي قبل از وقت (كودكهمسري) و حتا فروش دختران و زنان میباشد. بيسوادي و سلب حق آموزش از دختران: بيسوادي خود فاجعه است. در افغانستان به دليل جنگهاي ۴۰ ساله، زنان زيادي بيسواد و يا كمسواد ماندهاند. در سرزميني كه زنان و مردانش دانش مطالعه و فهم احكام شرعي و قوانين را نداشته باشند و گروه حاكم نیز در بيسوادي مطلق به سر ببرد، مردم چه ميدانند كه ازدواج چه است و چه هدفی دارد؟ باور آنها این است كه زن، ابزاری براي تقاضاي جنسي مردان، توليد مثل و ادامه نسل بشر است. زن از خود نبايد اراده داشته باشد، حق و حقوق داشته باشد، آزادي داشته باشد ویا حق انتخاب همسر داشته باشد. سنتهاي غلط: افغانستان يك كشور سنتي است. با وجود تاكيدهاي مكرري كه در رابطه به ممنوعيت ازدواجهاي اجباري وجود دارد، هنوز عرف ناميمون و سنتهاي غلط بر اين امر حكمروايي میکند. باورها و عقايد غلطی كه نسبت به زنان وجود دارد، رسوم و شيوههاي اشتباه در امر ازدواج دختران را تحكيم بخشیده و دختران را واداشته است در صورتيكه خانوادهها (به خصوص مردان) بر سرنوشتشان مُهر تاييد زدند، آنها حق ندارند واکنش نشان دهند؛ حتا اگر پای زندگیشان در میان باشد. در پایان، بایستی خاطر نشان کرد که ریشهکن کردن عموم سنتهای غلط از جمله ازدواج اجباری رسالت انسانی و اسلامی بر تکتک افراد جامعه افغانستان است. از عالمان دین، صاحبان دانش و اندیشه گرفته تا فرهنگیان و توسعهدهندگان اجتماعی. بدون شک ازبین بردن ازدواج اجباری از جامعه به شدت سنتی افغانستان یک فرآیند زمانبر و نیازمند تعهد و تلاش همه افراد جامعه است. امّا با افزایش آگاهی، تقویت قوانین، حمایت از زنان و دختران، جلب مشارکت جامعه، و همکاری بین المللی میتوان به گامهای بلندی در جهت ریشهکن کردن این معضل اجتماعی دست یافت. همچنین مدیران و سیاستگذاران کشور با خاموشسازی آتش جنگ و معرکه و با به حداقل رساندن آمار فقر و بیسوادی در کشور خدمت بزرگی به زنان و جامعه افغانستان خواهند کرد.
برچسب: ازدواج
با سلول سلول بدنم، درد را احساس میکردم، پشت پلکهایم، دستها و پاهایم، حتی در مغز استخوانم، گویا درد، چون خون در رگهایم جریان داشت. توان هرگونه حرکتی از من گرفته شده بود. پس از تقلاهای بسیار، چشمانم را بیرمق گشودم، کمی طول کشید تا با نور عادت کنم. سفیدی سقف اتاق و حرکتهای زنی که لباس سفید بر تن داشت، نخستین چیزهایی بودند که بعد از گشودن چشمانم، میدیدم. نمیدانستم کجا هستم و چگونه از این اتاق کاملا سفید سر درآوردهام. با حرکتهای زن لباس سفید، تازه متوجه شدم که من در بیمارستان هستم و او نیز پزشک است. ذهنم هنوز خالیتر از آن بود که بتوانم چیزی را به خاطر بیاورم. قادر نبودم هیچ قسمتی از بدنم را حرکت بدهم. گویا جسمی سنگین روی بدن من افتاده باشد، همانقدر کوفته و لهشده بودم. تلاش کردم بدانم چگونه کارم به بیمارستان کشیده شده است، لحظهای بعد اما خاطرات یکی یکی در ذهنم نقش بستند و همه چیز به شکل فیلمی از مقابل چشمانم عبور کردند. اما نه فیلمی زیبا و دیدنی، بلکه صحنههایی از مرگ، درد، خشونت، لتوکوب، فریاد و گریه، گویا تکه تکه کنار هم قرار گرفته بودند و برایم یادآوری میکردند که من هنوز زنده هستم. مگر نه اینکه میگویند که مرگ، همان اوج دردیست که یک بشر تحمل میکند، پس من چگونه هر روز عمرم هزار بار مرده بودم و هنوز درد ادامه داشت. چرا پایان نمییافت؟ با صدایی که به سختی میتوانستم خودم بشنوم، از داکتر پرسیدم که چه کسی مرا بیمارستان آورده است؟ خانم داکتر در پاسخم جواب داد که شوهرت با ترسی بسیار تو را به بیمارستان آورد و خودش با عجله رفت. زیر لب با خود گفتم که باید هم برود، گناهکار ممکن است خود را مقصر نداند، اما از آنچه انجام داده ترس دارد. با سوال داکتر رشتهی افکارم پاره شد و سعی کردم بدانم او از من چه پرسیده است. خانم داکتر حالم رو پرسیده بود. اینکه چطور هستم؟ با خود گفتم چطور میتوانم باشم؟ یک جسم که نه نای زیستن دارد و نه تقدیر مردن. سعی کردم به او پاسخ بدم. آخر او از هیچ چیزی خبر نداشت. برایش گفتم زیاد حالم خوب نیست، در واقعا تمام بدنم درد میکرد. خانم داکتر گفت: «حق داری رابعه جان، ضربههای بسیار شدیدی بر بدنت وارد شده است، بیشتر استخوانهایت کسر کرده، بشدت بدنت آسیب دیده، دست راستت هم شکسته. میتوانی بگویی چطور این اتفاق افتاد؟ و چگونه به این حال رسیدی؟» آه از نهادم بلند شد. کاش داکتر هرگز این سوال را نمیپرسید، کاش اجازه میداد لحظهای از دردهای بیپایان زندگیام فاصله بگیرم تا فراموش کنم با من چه کردند، کاش پاسخ به پرسش داکتر، به راحتی سوال او نبود. راستش گریه، مجال حرف زدن را برایم نمینداد و اشکهایی که تصمیم ایستادن نداشتند. قلبم را نمیتوانستم احساس کنم، گویا سینهام خالی از هر چیز بود. احساس میکردم به پایان خط رسیدهام و قرار نیست دیگر به زندگی بازگردم. خیلی وقت بود دردهایم را تنها با خودم قسمت میکردم، ساعتها با خودم کلنجار میرفتم و هیچ همراز و همصحبتی نبود که لحظهای به آنها گوش دهد. بنا، فرصت را غنیمت شمردم و شروع به تعریف از زندگی حزنانگیزم برای داکتر کردم: «دو سال از ازدواجم میگذرد، شوهرم اوایل ازدواجمان بسیار دوستم داشت، به من توجه میکرد و ما زندگی خوبی داشتیم. اما با گذشت یک سال، رفته رفته رفتارش با من سرد شد تا جایی که مرا لایق خشونت و حتی لتوکوب دانست. مادر شوهرم (خشوام) همیشه در مورد من به شوهرم شکایت میکرد، تهمتهای بسیاری علیه من درست میکرد و اینگونه شوهرم را علیه من میشوراند تا مرا لتوکوب کند. هیچ یک از اعضای فامیل شوهرم کاری از دستشان برنمیآمد. فشار زندگی، استرس، تشویش و مهمتر لتوکوبهای متعدد در نهایت کار خودش را کرد؛ من حامله بودم و فرزندم در بطنم آسیب دید و مرد. بابت این اتاق هم مرا مقصر میدانستند و بخاطرش بیشمار لتوکوب شدم. تا اینکه یک روز تصمیم گرفتم این پیوند را به پایان برسانم. زیرا خسته شده بودم. از اینکه هر روز بدون استثنا باید لتوکوب میشدم، توهین و تحقیر میشدم، هر روز من همراه بود با شکلگیری یک خاطرهی بد و نه خوشحال کننده، مرا اجازه ندادند تحصیلام را ادامه بدهم و به آرزوهایم برسم و...» در این لحظه به داکتر نگاه کردم. به او گفتم: «دیشب وقتی موضوع جدایی را مطرح کردم، نتیجهاش این شد و به خودم اشاره کردم. راستش دیشب هنگام مطرح کردن طلاق، بسیار ترسیدم اما باید میگفتم و زمانی که به شوهرم گفتم من هنوز جوان هستم و نمیخواهم تمام عمر را در اسارت و مجازات بیدلیل، سپری کنم، هنوز سنی هم ندارم، ۲۲ ساله هستم که دو سالاش در شکنجه و در این خانه گذشت، شوهرم بعد شنیدن این تصمیمام، یک سیلی محکم به صورتم زد و گفت: «زن بیحیا! طلاق را میخواهی چه کار؟ و با عصبانیت بسیار گفت با کی قول و قرار داری که میخواهی از من جدا شوی؟ برایش توضیح دادم که پای فرد دیگری در میان نیست و فقط از دست شکنجههای دو سال گذشته این تصمیم... نگذاشت حرفم را کامل کنم. موهایم را کشید و بر روی زمین پرتم کرد. مرا با لگدهای پیهم لتوکوب کرد، دوباره از موهایم گرفت، بلندم کرد و با تمام توان با مشتهای مردانهاش صورتم را هدف قرار داد. خون بود که از بینی و دهنم جاری میشد. من زن؛ نحیف و ظریف کجا و او مرد و پر قدرت کجا. التماس میکردم که مرا کتک نزند، اما او همچنان در حال لتوکوب من بود و گوشش بدهکار خواهش و التماسهای من نبود. به کتکزدن من بسنده نکرد، مرا به سمت بالکن بُرد و گفت که دیگر از جدایی حرف میزنی؟ یا نه؟ برایش گفتم که دیگر نمیخوام عمر باقی ماندهام را در شکنجه و در این خانه سپری کنم و تاکید کردم که میخواهم خوب زندگی کنم. آن لحظه گفت: «پس میخواهی خوب زندگی کنی زن بیحیا؟ درست است. بعد از مرگت میتوانی از دستم خلاص شوی و در ادامهی حرفش، چند سیلی محکم دیگر هم حوالهام کرد. تلاش داشت مرا از بالای بالکن به پایین پرت کند، زیاد کوشش کردم که مقاومت کنم اما در نهایت قدرت بدنی اون بیشتر بود، دستم را پیچاند، از شدت درد و شکستن استخوان دستم، دنیا مقابل چشمانم سیاه شد، بیحال شدم و شوهرم از این فرصت استفاده کرد و مرا از طبقهی چهارم به پایین پرت کرد.» به داکتر نگاه کردم و ادامه دادم هنگامی که چشمانم را گشودم، روی تخت بیمارستان بودم. داکتر که مشخص بود از داستان زندگی من بشدت متأثر و ناراحت شده، برایم گفت: «از واقعیت زندگی تو واقعا ناراحت شدم، هیچ کسی دوست ندارد در رنج و بدبختی زندگی کند، از اینکه همجنسهای خودم را در این حالت میبینم، با تمام وجود ناراحت میشوم. حالا رابعه جان اگر فکر میکنی کاری از دست من ساخته است، لطفا برایم بگو.» از او تشکر کردم. میدانستم که از دستش کاری برنمیآید. او میتوانست روی زخمهای جسم من مرهم بگذارد اما زخمهای درون من با هیچ دارویی، قابل درمان نبود. با خودم فکر کردم که من فقط خواستم یک زندگی آرام و بدون درد و شکنجه داشته باشم، یک زندگی آرام که حق انسانی هر آدم هست. با خود گفتم ببین! درخواست یک حق طبیعی چگونه فاجعهای را به باور آورد؟ اینجا افغانستان است؛ زنان حقی ندارند، یا باید تمام عمر شکنجه را به جان بخرند یا با زنده بودن خداحافظی کنند. در اینجا، زن بودن خودش جرم حساب میشود. به یاد فرخنده، افتادم که چگونه مردان در کوچه پس کوچههای شهر کابل، او را بیحجاباش کردند و به بدترین شکل ممکن سنگسار و در نهایت او را به قتل رساندند. هیچ کسی از او دفاع نکرد، فقط بیوقفه او را لتوکوب کردند. کجاست آن غیرت؟ آیا غیرت و مرد بودن همین است؟ آیا خداوند بزرگ به مردان قدرت بدنی بیشتری داده تا اینگونه از آن در شکنجهی زنان استفاده کند؟ چون من هزاران زن دیگر هم در کشور هست که روزهایشان چون آسمان شبهای بارانی تاریک و بیستاره است، تنها نفس میکشند و نه زندگی. شکنجه، فریادشان را خاموش کرده و بخاطر حفظ آبروی خانواده، مرگ هر روزه را به جان خریدهاند. در افغانستان، این مردان هستند که قوانین را میسازند، شیوه زندگی را تعیین میکنند، ارزشهای آدمها را تعیین میکنند، زنها، تنها نفس میکشند، اینکه چگونه؟ مهم نیست. راستش برای هیچ کسی مهم نیست. شاید اگر میزان اکسیژن مورد استفاده زنها نیز دست مردان بود، آن را نیز به روی زنان میبستند. همانگونه که مکتب، دانشگاه، کار، حضور در اجتماع و... را بستند. نمیدانم به کدامین امید، مقاومت کنم؟ به امید چه نسلی؟ نسل دختران دیروز که اکنون خانهنشین شدهاند یا دختران فردا که قرار هست بیسواد بزرگ شوند؟ کدام قانون؟ قانونی که اکنون به مرد حق خدایی داده و زن را غلامی بیش نمیداند؟ به چه امیدی؟ نویسنده: مژده قیومی
نهتنها علاقه خانوادگی زن و مرد به یکدیگر با علاقه به اشیا فرق میکند، علاقه خود آنها به یکدیگر نیز متشابه نیست؛ یعنی نوع علاقه مرد به زن با نوع علاقه زن به مرد متفاوت است. با اینکه تجاذب طرفینی است اما به عکس اجسام بیجان، جسم کوچکتر جسم بزرگتر را بهسوی خود میکشاند. آفرینش، مرد را مظهر طلب و عشق و تقاضا و زن را مظهر محبوبیت و معشوقیت قرار داده است. احساسات مرد «نیاز آمیز» و احساسات زن «نازخیز» است. احساسات مرد «طالبانه» و احساسات زن «مطلوبانه» است. یک وقتی یکی از روزنامههای خبری عکس یک دختر جوان روسی را که خودکشی کرده بود، چاپ کرده بود. این دختر در نوشتهای که از او باقیمانده نوشتهاست: «هنوز مردی مرا نبوسیده است، بنابر این زندگی برای من قابل تحمل نیست.» برای یک دختر از این جهت شکست بزرگی است که محبوب مردی واقع نشده است، مردی او را نبوسیده است. اما پسر جوان کی از زندگی نومید میشود؟ وقتی که دختری او را نبوسیده است؟ خیر، وقتی که دختری را نبوسیده باشد. ویل دورانت در بحثهای مفصل و جامع خود پس از آنکه میگوید اگر مزیت دختری فقط در دانش و اندیشه باشد نه در دلانگیزی طبیعی و زرنگی نیمهآگاهش، در پیدا کردن شوهر چندان کامیاب نخواهد شد. شصت درصد زنان دانشگاه بیشوهر میمانند. میگوید: «خانم مونیا کوالوسکی که دانشمند برجستهای بود شکایت میکرد که کسی با او ازدواج نمیکند و میگفت: چرا کسی مرا دوست ندارد؟ من میتوانم از بیشتر زنان بهتر باشم. با اینهمه، بیشتر زنان کماهمیت مورد عشق و علاقه هستند و من نیستم.» ملاحظه میفرمایید که نوع احساس شکست این خانم با نوع احساس شکست یک مرد متفاوت است. میگوید چرا کسی مرا دوست ندارد؟! مرد آنگاه در امر زناشویی احساس شکست میکند که زن محبوب خود را پیدا نکرده باشد، یا اگر پیدا کرده است نتوانسته باشد او را در اختیار خود بگیرد. همه اینها یک فلسفه دارد: پیوند و اتحاد محکمتر و عمیقتر. برای چه این پیوند؟ برای اینکه زن و مرد از زندگی لذت بیشتری ببرند؟ نه، تنها این نیست؛ شالوده اجتماع انسانی و بنیان تربیت نسل آینده بر این اساس نهاده شدهاست. نظریه یک خانم روانشناس مجله زنروز در شماره ۱۰۱، یک بحث روانشناسی از یک خانم روانشناس به نام کلیودالسون نقل کرده است. این خانم میگوید: «بهعنوان یک زن روانشناس، بزرگترین علاقهام مطالعه روحیه مردهاست. چندی پیش به من مأموریت داده شد تحقیقاتی درباره عوامل روانی زن و مرد به عمل آورم و به این نتیجه رسیدهام: ۱. تمام زنها علاقهمندند تحت نظر شخص دیگری کار کنند و بهطور خلاصه از مرئوس بودن و تحت نظر رئیس کار کردن بیشتر خوششان میآید. ۲. تمام زنها میخواهند احساس کنند وجودشان مؤثر و مورد نیاز است. سپس این خانم اینطور اظهار عقیده میکند: «به عقیده من این دو نیاز روحی زن از این واقعیت سرچشمه میگیرد که خانمها تابع احساسات و آقایان تابع عقل هستند. بسیار دیده شدهاست که خانمها از لحاظ هوش نه فقط با مردان برابری میکنند، بلکه گاهی در این زمینه از آنها برتر هستند. نقطهضعف خانمها فقط احساسات شدید آنهاست. مردان همیشه عملیتر فکر میکنند، بهتر قضاوت میکنند، سازماندهنده بهتری هستند و بهتر هدایت میکنند، پس برتری روحی مردان بر زنان چیزی است که طراح آن طبیعت میباشد. هر قدر هم خانمها بخواهند با این واقعیت مبارزه کنند، بیفایده خواهد بود. خانمها بهعلت اینکه حساستر از آقایان هستند، باید این حقیقت را قبول کنند که به نظارت آقایان در زندگیشان احتیاج دارند... بزرگترین هدف خانمها در زندگی «تأمین» است و وقتی به هدف خود نائل شدند، دست از فعالیت میکشند. زن برای رسیدن به این هدف از روبهرو شدن با خطرات بیم دارد. ترس، تنها احساسی است که زن در برطرف کردن آن بهکمک احتیاج دارد... کارهایی که به تفکر مداوم احتیاج دارد، زن را کسل و خسته میکند.» منبع: مطهری، مرتضی، (بیتا). «نظام حقوق زن در اسلام»، ص ۱۷۰.
منابع محلی از ولایت بدخشان میگویند که یک تازهعروس در شب اول عروسیاش در این ولایت در اثر گاز گرفتگی جان باخته و داماد نیز در حالت کُما بهسر میبرد. منبع در صحبت با رسانه گوهرشاد گفت که مردی بهنام یحیی با همسرش در روستای «ترنگ» از مربوطات ولسوالی وردوج بدخشان دچار گازگرفتگی شدهاند. منبع تاکید کرد که تنها چند ساعت بعد از مراسم عروسی، این زوج در اتاق خوابشان دچار گاز گرفتگی شدند که در اثر این رویداد تازهعروس جان باخته و داماد در حالت کُما بهسر میبرد. منبع افزود که همسر یحیی پس از انتقال به کلینیک جان باخته است. طبق معلومات منبع، این زوج بهدلیل سردی هوا از بخاری گازی استفاده کرده که در پی آن، آنها دچار گازگرفتی شدند. منبع افزود که این زوج جوان در اتاق از بخاری گازی موسوم به «اوکراین جاپان» استفاده کرده بود. منبع در مورد هویت این زوج جزییات بیشتری ارائه نکرده است. همچنین حکمتالله محمدی، آمر اطلاعات و سرپرست ادارهی اطلاعات و فرهنگ حکومت فعلی در بدخشان نیز با تایید این رویداد گفت که این رویداد (جمعهشب، ۱ جدی) بعد از ختم مراسم عروسی این زوج رخ داده است. باید گفت که در فصل سرما در افغانستان خانوادهها از گاز و زغالسنگ جهت گرمایش خانهها استفاده میکنند که هرازگاهی باعث حوادث مرگبار گازگرفتگی و زغالگرفتگی میشود. بیاحتیاطی و عدم امکانات معیاری از عوامل این حادثه دانسته میشود.