عبدالرحمن، مردی حدود چهلوپنجساله، زادهی یکی از قریههای کوهستانی کنر است. در دوران جنگهای داخلی، زمانی که هنوز به بیست سالگی نرسیده بود، همراه خانوادهاش راهی پاکستان شد. آنها هیچ نداشتند جز یک الاغ، چند بوجی گندم و چند ظرف مسی که مادرش برای توشهی راه در یک گونی پیچیده بود. شبهای تاریک، صدای مهیب توپخانه، و اضطراب راه، همراهشان بود تا سرانجام از مرز گذشتند و در یکی از خیمههای مهاجرین در خاک پشاور پناه گرفتند.
سالهای نخست مهاجرت، برای عبدالرحمن و خانوادهاش تلخ و طاقتفرسا بود. او، که جوانی خام و بیتجربه بود، صبحها در سرکهای پشاور به دنبال کار میگشت، بار میکشید، صندوقهای میوه را از موترها پایین میآورد و از بازاری به بازاری میبرد. شبها با دستان تاولزده و پاهای زخمی به خیمه برمیگشت. مادرش هر شب به او میگفت: «فرزندم، صبر کن، روزی میرسد که تو هم صاحب خانه خواهی شد.»
و عبدالرحمن، هر شب با شنیدن همین جمله، قطرهای امید در دلش شعلهور میشد؛ نوری کوچک در میان تاریکیِ آن روزهای بیپایان.
سالها گذشت و عبدالرحمن، با پشتکار و امید، توانست با اندک پسانداز و کمی قرض از دوستان، یک دکان کوچک پرزهجات موتر را در یکی از کوچههای پشاور باز کند. همان دکان ساده، نقطهی عطف زندگیاش شد. هر صبح زود، دروازهی دکان را باز میکرد؛ بوی روغن موتر، آهن زنگزده و صدای پرندگان صبحگاهی در هوا میپیچید، و او با دلگرمی میگفت: «این زندهگی ماست، دسترنج ماست.»
در همین سالها بود که با «زرگل» ازدواج کرد؛ زنی مهربان، صبور و پر از امید. وقتی به خانهی کوچک کراییشان رفتند، زرگل با دستان خودش خانه را رنگ زد، پردهها را نصب کرد و گوشهای از حیاط را به گلکاری اختصاص داد. آن خانه، با دیوارهای خشت خام و سقف چوبیاش، برای عبدالرحمن چیزی کمتر از یک قصر نداشت. او همیشه لبخند میزد و میگفت: «زرگل، این خانه وطن دوم ماست؛ هرچند دور از خاک خود هستیم، اما پر از گرمی دل تو.»
با گذر زمان، آن خانه نه فقط پناهگاه جسمشان شد، بلکه مأمن عشق، رنج، امید و تلاش مشترک آنها نیز بود.
چهار فرزند، یکی پس از دیگری به دنیا آمدند؛ سه دختر و یک پسر. دختران به مکتب پاکستانی رفتند، زبان اردو را آموختند و هر روز با دفترچههای رنگی و کتابهای درسی در آغوش، از مکتب بازمیگشتند. عبدالرحمن با افتخار به آنها نگاه میکرد و لبخند میزد: «شما روزی چیزی میشوید که پدرتان هیچوقت نتوانست بشود.» پسر کوچکش، هنوز آنقدر خردسال بود که بیشتر وقتش را در دکان کنار پدر مینشست و مهرههای آهنی را مثل اسباببازیها به هم میچسپاند و میخندید.
زندگی به سختی، اما با کورسویی از امید میگذشت. عبدالرحمن سالی چند بار به افغانستان میرفت تا اقاربش را ببیند، اما هر بار با حسرتی سنگینتر برمیگشت. در دل میگفت: «افغانستان جای زندهگی نیست. اینجا، در پاکستان، هرچند بیگانهایم، اما یک سقف بالای سر داریم و نانی برای خوردن.»
اما همهچیز در پاییز ۲۰۲۳ دگرگون شد. حکومت پاکستان اعلام کرد که افغانها باید کشور را ترک کنند. در آغاز، عبدالرحمن این خبر را باور نکرد. در دکانش با دوستانش مینشستند و با بیاعتنایی میگفتند: «این فقط یک تهدید سیاسیست، هیچوقت عملی نمیشود. ما سالهاست اینجاییم، چطور میتوانند یکشبه همه چیز را از ما بگیرند؟»
اما روزها گذشت. گشتزنی پولیس در کوچهها بیشتر شد. چهرههای آشنا دیگر به دکان نمیآمدند. خبر رسید که چندین خانواده را نیمهشب از خانهها بیرون کشیدهاند و بیصدا به مرز فرستادهاند. ترس، بیصدا اما سنگین، در دل عبدالرحمن نشست. آرامآرام فهمید که چیزی به نام “امنیت” دیگر در این سرزمین بیگانه هم برای او باقی نمانده است.
یک روز، وقتی عبدالرحمن مثل همیشه به دکانش رسید، دید چند پولیس در همان کوچه ایستادهاند. یکی از آنها نزدیک شد و با صدایی جدی گفت:
«عبدالرحمن، وقتت تمام است. آماده شو، باید بروی.»
عبدالرحمن که جا خورده بود، با لکنت پاسخ داد:
«اما من اینجا خانه دارم، دکان دارم، قرض دارم، وسایل دارم… چطور میتوانم یکشبه همه چیز را ترک کنم؟»
پولیس بیرحمانه خندید و گفت:
«این مشکل تنها از تو نیست. یا خودت برو، یا ما بیرونت میکنیم.»
آن شب، خانهی عبدالرحمن پر از گریه و اندوه بود. دخترانش کتابهایشان را بغل کرده بودند، زرگل لباسها را با عجله در یک بوجی انداخته بود، اما همه میدانستند که در واقع چیزی با خود نخواهند برد. تنها چیزی که عبدالرحمن توانست با خود بردارد، چند جامهی ساده، مقداری نان خشک، و یک قاب عکس خانوادگی بود. همهچیز—خانه، دکان، وسایل، فرشها، حتی سند طلای زرگل—همانجا ماند.
وقتی به مرز تورخم رسیدند، هزاران خانوادهی دیگر در صفهای طولانی ایستاده بودند. کودکان از سرما میلرزیدند، زنان ناله میکردند، و مردان با چشمانی پر از اشک و حسرت به پشت سر نگاه میکردند. عبدالرحمن در سکوت ایستاده بود و با خود میگفت:
«اینجا همان جاییست که بیستوپنج سال زحمت کشیدم. اینجا همه چیزم ماند… حالا باید به کجا بروم؟»
اما آنسوی مرز، خبری از آسایش نبود؛ تنها چیزی که انتظارشان را میکشید، خاک خشک و خیمههای پاره و فرسوده بود. در ننگرهار، آنها را به کمپ مهاجرین فرستادند. وقتی عبدالرحمن به خیمهی کهنهای رسید که حالا باید خانهشان میشد، دستهایش لرزید. زرگل نشست، سرش را میان دستانش گرفت و با صدایی خفه گفت:
«خدایا، ما به کجا رسیدیم؟»
امروز، عبدالرحمن و خانوادهاش هنوز در همان خیمه زندگی میکنند. شبها، باد سرد از میان درزهای خیمه عبور میکند، باران سقف پارچهای را سوراخ میکند و زمین خیس و گلآلود میشود. دخترانش دیگر به مکتب نمیروند؛ بیشتر روزهایشان در صف نان، آب و مواد سوختی میگذرد. پسرش، که روزگاری در دکان با او کار میکرد، حالا با پای برهنه از این خیمه به آن خیمه میچرخد، دنبال چند تکه چوب خشک برای آتش.
زرگل شبها آرام زیر پتو میلرزد، اشک میریزد و زیر لب زمزمه میکند:
«کاش همانجا میماندیم… حتی اگر زندان میرفتیم. اینجا… هیچ چیز نداریم. هیچ چیز.»
عبدالرحمن هر روز به امید پیدا کردن کاری، راهی شهر میشود، اما جز بیگاری با مزد اندک، چیزی نصیبش نمیگردد. با دستانی پینهبسته و چهرهای خسته، هر شب به خیمه برمیگردد و در دل میگوید:
«بیستوپنج سال زحمت کشیدم، با رنج، یک زندگی ساختم… همهاش همانجا ماند. حالا دوباره از صفر باید شروع کنم؛ اما اینبار نه خانهای دارم، نه مکتبی، نه آیندهای. ما در میانهی هیچجا ماندهایم… نه آنجا ماندیم، نه اینجا رسیدیم.»
شبها که باد سرد در خیمه میپیچد و زمین از رطوبت یخ میزند، روی خاک مینشیند، قاب عکس خانوادگی را از میان بوجی بیرون میکشد، دستی آرام بر چهرههای خندان بچههایش در عکس میکشد و زیر لب با صدایی بغضآلود میگوید:
«این، همان روزهای خوش ما بود… روزهایی که دیگر هیچوقت برنمیگردد.»
نویسنده: سارا کریمی