وقتی محمد عمر، پس از بیست سال کارگری در ایران با دستان خالی و چشمان پر از اشک به خاک وطنش بازگردانده شد، احساس میکرد که همه چیز بر سرش آوار شده است. او از نوجوانی در ایران بهعنوان کارگر ساختمانی کار میکرد. وقتی شانزدهساله بود، پدرش او را همراه گروهی از همسایهها راهی مرز کرد تا در ایران لقمه نانی پیدا کند. آن زمان، که هنوز نوجوانی خام بود، فارسی را با لهجه محلی صحبت میکرد و از چهره و چشمان بادامیاش همه میفهمیدند که مهاجری افغان است.
با وجود تمام سختیها، توانست خودش را در تهران به کارهای ساختمانی و باربری برساند و به مرور، تجربه و توان بیشتری به دست آورد.
محمد عمر سالها کار کرد، عرق ریخت و مزد اندکش را به افغانستان فرستاد. مادرش همیشه به او میگفت: «پسرم، خدا خیرت بده؛ تو شدی نانآور خانه.»
محمد عمر نه توانست درست درس بخواند، نه زندگی آرامی برای خودش بسازد؛ تمام فکر و ذکرش این بود که مادر، خواهران و برادران کوچکش از گرسنگی نجات پیدا کنند.
سالها به همین منوال گذشت، اما روزگار چنان بیرحم بود که در نهایت، با همهی آن زحمتها، نه خانهای برایش ماند، نه پولی، و نه امنیتی.
در ایران، همیشه با تحقیر زندگی کرد. پولیس هر روز در جادهها ایست میکرد و کارتهای شناسایی را بررسی مینمود.
محمد عمر چون مدارک نداشت، همیشه با ترس به کار میرفت و بازمیگشت.
بارها در میانهی راه دستگیر شد و شبهای زیادی را در بازداشتگاهها گذراند؛ کتک خورد، توهین شنید و سرانجام با هزار منت آزاد شد.
اما روزی که سرنوشتش برای همیشه تغییر کرد، همان روزی بود که او را همراه با جمعی دیگر از افغانها به زور سوار اتوبوسها کردند و بهسوی مرز فرستادند.
وقتی از مرز گذشت، اولین چیزی که چشم و ذهنش را درگیر کرد، اردوگاهی بود با خیمههای فرسوده و صفهای طولانی از مردان، زنان و کودکان. صدای گریهی بچهها، فریاد زنان و نالهی مردانی که از همهچیز محروم مانده بودند، فضای اردوگاه را پر کرده بود.
محمد عمر احساس کرد که از یک زندان، به زندانی دیگر منتقل شده است. اردوگاه، مملو از انسانهای خسته، گرسنه و ناامید بود؛ کسانی که یا مانند او از ایران اخراج شده بودند، یا از پاکستان بازگشته بودند.
هوای خیمهها داغ و دمکرده بود. بوی عرق بدنها، گرد و خاک، و نان خشکِ کپکزده فضا را آزاردهنده کرده بود. شبها، سرمای هوا تا مغز استخوان نفوذ میکرد و روزها، گرمای آفتاب آنقدر شدید بود که نفس کشیدن دشوار میشد.
آب آشامیدنی کافی وجود نداشت؛ همه باید در صفهای طولانی میایستادند تا یک دبه آب گلآلود بگیرند. محمد عمر بارها دید که کودکان از شدت تشنگی بیهوش میشدند و مادرانشان در صفها با گریه و درماندگی، نظارهگر آنها بودند.
غذا ناچیز بود. در بهترین حالت، روزی یکبار به مردم کاسهای برنج نیمپخته یا نان خشک داده میشد. محمد عمر، که سالها بدنش به کار سخت عادت کرده بود، در اردوگاه از بیغذایی ضعیف و نحیف شده بود. وقتی خودش را در آیینه میدید، از آن مرد قوی و سرِ ساختمان، فقط یک سایهی لاغر و زردرنگ باقی مانده بود.
اما سختتر از تحمل گرسنگی و تشنگی، تحمل زخمهای روحی بود. هر روز شاهد صحنههایی بود که دل هر انسانی را میشکست؛ زنانی که در گوشهی خیمهها کودکانشان را آرام میکردند و زیر لب نفرین میخواندند، مردانی که در گوشههای اردوگاه به آسمان خیره میشدند و با خود میگفتند: «ما چه گناهی کردیم که اینگونه شد؟»
محمد عمر شبها در دل گریه میکرد. یادش میآمد که در ایران، هرچند زندگی سخت بود، اما دستکم کار داشت، نانی برای خوردن بود و زیر سقفی میخوابید. حالا، همهچیز از دست رفته بود.
یکی از شبها، وقتی باد شدیدی وزید و باران تندی خیمهها را درید، همهی اردوگاه به هم ریخت. آب به درون خیمهها جاری شد و کودکان در گلولای میلولیدند. محمد عمر دست یک کودک را گرفت و او را از گل بیرون کشید. مادر کودک با فریاد گفت: «خدا خیرت بده، برادر؛ اگر تو نمیرسیدی، طفل من خفه میشد.»
آن شب، محمد عمر تا صبح نخوابید. هر بار که صدای گریهی کودکی را میشنید، از جا میپرید و برای کمک میرفت.
در روزهای بعد، بیماریها در اردوگاه شیوع پیدا کرد: اسهال، تب و زردی، کودکان را درگیر میکرد. نه دوا بود، نه داکتر؛ و مردم فقط با دعا و گریه میکوشیدند عزیزانشان را نجات دهند. محمد عمر چندین بار دید که جنازهی کودکان کوچک را در گوشهی اردوگاه میبردند و در قبرهای کمعمق خاک میکردند. آن صحنهها روحش را میشکست.
در اردوگاه، کسی به فکر آینده نبود؛ همه درگیر زنده ماندن بودند. محمد عمر گاهی میگفت: «ای کاش در ایران میمُردم و هیچوقت این روز را نمیدیدم.» اما باز وقتی تصویر مادرش در ذهنش زنده میشد، به خودش میگفت: «نه، باید زنده بمانی. تو هنوز مسئول هستی.» همین حس مسئولیت بود که او را سر پا نگه میداشت.
یک روز، وقتی کارمندان امدادی آمدند و مقداری آرد و روغن توزیع کردند، محمد عمر با چند جوان دیگر داوطلب شد که بارها را تقسیم کنند. همان روز فهمید که در دل همه، دردی مشترک موج میزند. هرکسی قصهی خودش را داشت: یکی در ایران نانآور خانواده بود و با اخراج، زندگیاش از هم پاشیده بود؛ دیگری، همسرش را در مسیر راه از دست داده بود؛ سومی، کودک خردسالش را در سرحد گم کرده بود.
محمد عمر ساعتها به این قصهها گوش میداد و با اشک، همراه آنان میگریست.
هرچند اردوگاه پر از مشکلات بود، اما یک چیز را به محمد عمر آموخت: اینکه انسان حتی در بدترین شرایط هم میتواند دست دیگری را بگیرد. او با دستگیری از کودکان یتیم و کمک به زنان بیسرپرست، احساس میکرد که هنوز انسانیت زنده است.
اما با گذشت ماهها، خستگی و ناامیدی دوباره بر او سنگینی کرد. میدید که هیچ راهی برای آینده وجود ندارد. نه کاری بود، نه امکاناتی، و تنها چیزی که هر روز در اردوگاه جریان داشت، انتظار بود؛ انتظاری بیپایان، مانند زندانی که نمیداند روز آزادیاش چه زمانی فرا خواهد رسید.
محمد عمر هنوز هم در اردوگاه است. هر روز با طلوع آفتاب از خواب بیدار میشود، در صف آب میایستد، لقمهای نان خشک پیدا میکند و شب، دوباره زیر سقف خیمه به صدای گریهی کودکان گوش میسپارد.
او با خود میگوید: «شاید روزی برسد که از اینجا بیرون شوم، شاید روزی باز هم بتوانم کار کنم و لقمه نانی با دسترنج خودم برای مادر و خانوادهام ببرم.» اما این «شاید» مانند سرابی است که هرچه نزدیکتر میشود، دورتر میگردد.