وقتی داکتر بودن به‌جای افتخار؛ زخم خاموش می‌شود!

10 ساعت قبل
زمان مطالعه 3 دقیقه

وقتی در کوچه‌های هرات قدم می‌زنی، صدای ازدحام مردم، بوی نان تازه از تنور و شور و حال بازار شاید این شهر را زنده و پرانرژی نشان دهد، اما اگر وارد دنیای زنان کارگر، به‌ویژه زنان داکتر شوی، داستان کاملاً متفاوت است. یکی از این زنان که سال‌ها درس خوانده، رنج کشیده و تنها طبابت را از آرزوهای کودکی‌اش حفظ کرده بود، حالا روایت تلخ و دردناکی از زندگی کاری‌اش در یکی از شفاخانه‌های خصوصی دارد.

او به روزهایی اشاره می‌کند که هنوز دانشجوی طب بود. شب‌ها تا نیمه‌شب زیر چراغ کم‌نور، کتاب‌های قطور را ورق می‌زد و خواب و بیداری‌اش در هم می‌آمیخت، اما امید داشت. امید داشت روزی روپوش سفید به تن کند و مادران، کودکان و بیماران با نگاه پر از امید به سویش بیایند و او را چون فرشته‌ای ببینند که دردشان را تسکین می‌دهد.

اما وقتی فارغ‌التحصیل شد و نخستین بار پا به یکی از شفاخانه‌های خصوصی گذاشت، همه‌چیز آن‌قدر روشن و زیبا نبود که تصور می‌کرد. در همان هفته‌های نخست، مدیر شفاخانه که مردی پرمدعا و صاحب نفوذ بود، با حرف‌هایی او را تکان داد. ابتدا در قالب شوخی و کنایه، و سپس با سخنانی مستقیم که هیچ ربطی به طبابت نداشت.

پیشنهادهای شرم‌آور، درخواست‌های پنهان و گاهی آشکار، قلب این داکتر جوان را می‌لرزاند و او را میان وظیفه‌اش و حفظ عزت نفسش گرفتار می‌کرد. او می‌گوید هر بار که مجبور بود با مدیر صحبت کند، دستانش سرد می‌شد و نفسش به شماره می‌افتاد. او داکتر بود، اما در برابر نگاه‌های آلوده و لبخندهای کثیف مدیر، خود را مثل یک بیمار بی‌دفاع می‌دید.

این تجربه تلخ، آغاز کابوس زندگی کاری‌اش بود. او تنها نبود؛ نرس‌ها و همکاران زن دیگر نیز از همین زخم‌ها رنج می‌بردند. آنها هر روز ساعت‌های طولانی کار می‌کردند، اما در ازای این تلاش تنها پنج تا هفت هزار افغانی حقوق می‌گرفتند که اغلب ماه‌ها به تأخیر می‌افتاد. یکی از نرس‌ها یک روز آرام در گوشش گفت: «اگر همین حقوق ناچیز را هم نگیرم، کودکانم شب‌ها گرسنه می‌خوابند؛ به همین دلیل باید تمام تحقیرها و توهین‌ها را تحمل کنم.»

او بارها شاهد گریه‌های خاموش این نرس‌ها بود؛ زنانی که پس از دوازده ساعت کار سخت، در گوشه‌ای از شفاخانه اشک‌های‌شان را با آستین پاک می‌کردند و دوباره با لبخندی اجباری به استقبال بیماران می‌رفتند. تبعیض و بی‌عدالتی در این شفاخانه مثل خوره به جان همه زده بود و روحشان را می‌خورد.

داکتران مرد با حقوق‌های بالاتر و احترام بیشتری کار می‌کردند. اگر اشتباهی می‌کردند، با گذشت و آرامش از کنار آن می‌گذشتند، اما اگر یک داکتر زن کوچک‌ترین لغزشی داشت، همان روز آوازه‌اش در همه جا می‌پیچید و حیثیتش لکه‌دار می‌شد. زنان همیشه زیر ذره‌بین بودند، حتی در ساده‌ترین رفتارهای‌شان. اگر با مریض بیش از حد معمول صحبت می‌کردند، اگر چند دقیقه بیشتر از زمان معمول با همکار مرد حرف می‌زدند، یا اگر صدایشان کمی بلندتر می‌شد، فوراً برچسب می‌خوردند و آبروی‌شان بازیچه دست دیگران می‌شد.

این فضای خفه‌کننده هر روز بیش‌تر روح او را فرسوده می‌کرد. شب‌ها که به خانه برمی‌گشت، سرش را روی بالین می‌گذاشت و در سکوت گریه می‌کرد. مادرش فکر می‌کرد از خستگی و درد بیماران اشک می‌ریزد، اما حقیقت چیز دیگری بود؛ او از انسان‌ها، از بی‌عدالتی‌ها، از نگاه‌های آلوده و از فشارهایی که بر او و همکاران زن وارد می‌شد، به شدت خسته و دل‌شکسته بود.

او می‌گوید بارها با خود فکر کرده بود کاش هرگز داکتر نمی‌شد؛ کاش همان دختر ساده روستایی می‌ماند تا امروز این همه زخم و درد بر دل نداشت.

اما هر بار که به یاد شاگردان جوانی می‌افتاد که تازه وارد دانشکده طب شده‌اند و او را الگوی خود می‌دانند، دلش نرم می‌شد و به خودش می‌گفت: «اگر من هم بروم و تسلیم شوم، پس چه کسی برای این دختران خواهد ماند تا راه علم را ادامه دهند؟»

او ماند، اما ماندنش به معنای آرامش نبود. روز به روز فضای شفاخانه بیشتر شبیه یک تجارت‌خانه بی‌رحم می‌شد. مدیران تنها به فکر منافع مالی بودند، بیماران برای‌شان فقط «عدد» و پرسونل طبی «ابزار» محسوب می‌شدند. هیچ نهادی برای حمایت از داکتران و نرس‌ها وجود نداشت. وزارت صحت عامه در کاغذ وعده‌های زیبا می‌داد، اما در عمل نه نظارتی بود و نه حمایتی دیده می‌شد.

این سکوت اجباری، دردناک‌ترین بخش زندگی او بود. اگر جرأت می‌کرد و از آزار و فشارها سخن می‌گفت، نه تنها شغلش را از دست می‌داد، بلکه در جامعه‌ای پر از قضاوت، خودش متهم و طرد می‌شد.

همین ترس بود که باعث می‌شد او و صدها زن دیگر در این شهر و سراسر کشور، با زخم‌های پنهان زندگی کنند و لب به شکایت باز نکنند. گاهی مقابل آیینه می‌ایستاد و با خود می‌گفت: «تو داکتر هستی، اما چرا چشمانت این‌قدر خسته و پر از اشک است؟ چرا روپوش سفیدی که باید نماد غرور باشد، بوی غم می‌دهد؟»

با همه‌ی این دردها، او هنوز کورسویی از امید را در دل زنده نگه داشته است. هر بار که شاگردانش در دانشگاه با شور و شوق به او نگاه می‌کنند، به خودش می‌گوید: «شاید هنوز ارزش داشته باشد که بمانم، شاید همین ماندن خاموش و پر از زخم من، الهام‌بخش نسلی شود که فردا بتوانند این فضای مسموم را تغییر دهند.»

اما خودش می‌داند که این راه، پر از سنگلاخ و خونین است و بسیاری در همین مسیر از پا می‌افتند. داستان او فقط داستان یک نفر نیست؛ بلکه بازتاب زندگی صدها داکتر و نرس زن در افغانستان است؛ زنانی که با هزاران امید وارد شفاخانه‌ها می‌شوند، اما در پشت درهای بسته به جای احترام و عدالت، با تحقیر و سکوت اجباری روبه‌رو می‌شوند.

نویسنده: سارا کریمی

لینک کوتاه : https://gowharshadmedia.com/?p=24177
اشتراک گذاری

نظرت را بنویس!

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش های مورد نیاز علامت گذاری شده اند *

نظرات
هنوز نظری وجود ندارد