در گوشهای خاموش از شهر کابل، جایی که کوچهها با خاک و باد آشنا هستند و خانهها مانند سنگرهای صبور در کنار هم نشستهاند، دکان کوچکی وجود دارد که اگر رهگذری بیخبر از کنارش بگذرد، شاید هرگز به ارزش و معنای واقعی آن پی نبرد. تختهچوبی سادهای بر فراز دروازه نصب شده که روی آن با خطی بیآرایش نوشتهاند: «لبنیات محلی مادرگل».
اما پشت این نام ساده، قصهای تنیده شده از رنج، تلاش، صبر و امید چند زن نهفته است؛ زنانی که دنیا بارها خواست خاموششان کند، اما آنها در کنج همین شهر، زندگی را دوباره آفریدند.
مادرگل، زنی است با چادری خاکستریرنگ، چشمانی که برق مهربانی و زحمت را همزمان در خود دارند، و دستانی که پینههایشان روایتگر سالهای سخت کار و زندگیاند. او اصالتاً از یکی از قریههای دورافتادهی ولایت میدانوردک است؛ جایی که خاک، دود، آفتاب و رنج با روح مردم درآمیخته.
سالها پیش، مادرگل شوهرش را در انفجار یک ماین از دست داد؛ روزی که زمین زیر پایش خالی شد و تاریکی بر خانهی کوچکشان سایه انداخت. چهار کودک خردسال، یک طویلهی کوچک با چند گاو به جا مانده از پدر، و زنی تنها که باید از نو معنای زندگی را بیابد…
آن روزها که صبحها با اشک از خواب برمیخاست و شبها با دلنگرانی فردا به خواب میرفت، مادرگل تنها یک چیز را با تمام وجود درک کرده بود: اگر خودش نایستد، زندگی کودکانش فرو میریزد.
شیر گاوها، نخستین روزنهی امید او شد. او لبنیاتسازی را از مادرش آموخته بود؛ هنر تبدیل شیر به ماست، قیماق، کشک، کره و روغن را با همان دستهای خسته اما استوار تمرین کرده بود.
هر دبهی شیر برای او فقط یک محصول نبود، یک دبهی امید بود. با فروش آنها، زندگیاش را دانهدانه از زیر آوار رنج بیرون کشید؛ بیصدا، بیمنت، اما با صبری که تنها یک مادر میفهمد.
سالها گذشت تا کابل برای مادرگل و کودکانش به خانهای امن بدل شد؛ اما با تغییرات بزرگ در کشور و بسته شدن دروازههای مکتب به روی هزاران دختر، زخم کهنهای دوباره در سینهاش تازه شد؛ زخم محرومیت، زخم خاموشی اجباری، زخم آیندهای که چون چراغی خاموش، در دل تاریکی گم میشود.
در همان کوچه، چند دختر جوان بودند که روزگاری با کتاب در بغل و آرزو در چشم میرفتند و میآمدند، اما حالا در سکوت خانهها گم شده بودند.
نازیه، همیشه کنار پنجره مینشست و با نگاهی خاموش بیرون را میپایید.
ریحانه، با چشمانی گودافتاده، نگران نان شب بود؛ پدرش بیکار شده بود و او زودتر از سنش، طعم سنگینی زندگی را چشیده بود.
و بنفشه… بنفشهای که سالها خواب داکتر شدن دیده بود، حالا دفترچه درسیاش را پنهان در صندوق نگه میداشت، و هر شب با نگاهی پرحسرت آن را ورق میزد؛ گویی هنوز تهماندهای از امید در میان کلمات مانده بود.
مادرگل که خودش سالها پیش طعم تلخ بسته شدن راهها را چشیده بود، طاقت دیدن خاموش شدن امید در چشمان دختران را نداشت. یک روز عصر، هنگامی که آفتاب سرخرنگ آرامآرام پشت کوههای کابل پنهان میشد و باد سرد کوچهها را در سکوتی سنگین فرو میبرد، چند دختر را به حویلیاش دعوت کرد.
زیر سایهی درخت زالزلک، برایشان چای سبز ریخت و با لحنی آرام گفت:
«دخترایم، اگر مکتب بسته شد، زندگیتان بسته نشده. خدا همیشه یک دروازهی دیگر را باز میگذارد. بیایین دستبهکار شویم. همین لبنیات، همین کار کوچک، شاید راه فرداهای بهترتان باشه.»
آن عصر، صدای فروخوردهی گریهها با خندههای خفیف امید در هم آمیخت؛ و از همان لحظه، آغازی تازه شکل گرفت.
مادرگل از مدتها پیش به فکر باز کردن یک دکان کوچک بود؛ جایی برای فروش لبنیات تازه از شیر گاوهایش. اما حالا، هدفش فقط فروش نبود. او میخواست فضایی بسازد برای دخترانی که مکتب از آنها گرفته شده؛ جایی برای یاد گرفتن، کار کردن، و مهمتر از همه، زنده نگهداشتن آرزوهایی که کسی اجازه نداده بود شکوفا شوند.
دکان کوچک لبنیاتفروشی، که حالا شش زن و دختر در آن سرگرم کارند، در یک صبح سرد پاییزی آغاز به کار کرد. آن روز، مادرگل ظرفهای شیر را با سهچرخهی کهنهاش تا دکان آورد، و دخترها با دستانی لرزان اما مشتاق، به کمکش شتافتند.
از همان ساعت نخست، بوی شیر تازه، صدای جوشیدن دیگهای بزرگ، بخار گرم آب، و خندههای دختران، فضای دکان را زنده کرد.
کار میانشان تقسیم است: نازیه شیر را صاف میکند؛ ریحانه و بنفشه مسئول جوشاندن و آمادهسازی ماست و کشکاند؛ زهرا روغن میگیرد؛ مهتاب بستهبندی میکند؛ و مریم، که کوچکتر است، قفسهها را تمیز و آماده نگه میدارد.
دستهایشان شاید کوچک و جوان باشد، اما کارشان بزرگ و پُرمعناست. هر دبهی ماست، هر قالب کشک و هر ظرف روغندان، محصول همدلی و تلاش است. آنها فقط برای نان کار نمیکنند؛ کار میکنند تا خود را از فراموشی و خاموشی نجات دهند.
اما مسیر هموار نیست. چند بار طالبان به دکان آمدهاند؛ با نگاههایی سنگین و لحنهایی که دلهره را در دل دخترها میاندازد.
مادرگل، اما، همیشه با وقار و آرامی پاسخ میدهد:
«ما فقط دنبال روزی حلال هستیم. جز شیر و لبنیات، چیزی نداریم که خلاف شریعت باشد.»
با آنکه دکانشان تا امروز بسته نشده، اما سایهی ترس همیشه بالای سر این زنان جوان گسترده است. روزهایی بوده که با شنیدن صدای موتر در کوچه، بنفشه با دستان لرزان ظرفها را پنهان کرده و ریحانه آهسته زیر لب دعا خوانده است.
در کنار همهی این نگرانیها، چالشهای اقتصادی هم وجود دارد. قیمت علوفه بالا رفته، شیر گاوها کمتر شده، برخی مشتریها پرداخت نکردهاند و بعضی روزها فروش چندانی نیست.
با اینهمه، مادرگل نه نالیده و نه تسلیم شده. همیشه با همان صدای آرام و محکمش میگوید:
«زن اگر بایستد، خانه میماند. زن اگر بیفتد، زندگی میمیرد.»
حالا دخترها کمکم به خود باور پیدا کردهاند. هر کدامشان رویایی در دل دارد:
ریحانه میخواهد روزی دکاندار مستقلی شود. بنفشه هنوز هم آرزوی داکتر شدن را کنار نگذاشته و شبها بیصدا درس میخواند. نازیه امیدوار است یک روز مکتبها دوباره باز شوند. مریم میخواهد خوشنویسی یاد بگیرد.
و تمام این رؤیاها، زیر سقف سادهی همان دکان لبنیاتفروشی جان گرفتهاند؛ جاییکه زنان نهفقط لبنیات میفروشند، که دوباره زندگی را معنا میکنند.
شبها که کار پایان مییابد و دخترها خسته اما خوشحال راهی خانه میشوند، مادرگل روی چوکی چوبیاش مینشیند، دستش را روی میز میگذارد و به لبنیاتی که روی قفسهها باقی مانده نگاه میکند. در تاریکی دکان، وقتی آخرین چراغ خاموش میشود، حس میکند روزش بیهوده نگذشته.
او تنها لبنیات نفروخته؛ او امید فروخته، زندگی ساخته، دختری را از افسردگی نجات داده، و شعلهی ایستادگی را در دل جوانی دوباره روشن کرده است.
دکان کوچک «لبنیات مادرگل» شاید در میان صدها دکان کابل گم باشد، اما برای شش دختری که در آن کار میکنند، اینجا خانهی دوم است؛ خانهای گرم در دل شهری سرد.
این دکان ثابت کرده که حتی اگر هزار در بسته شود، حتی اگر هزار محدودیت وضع گردد، باز هم زن افغان میتواند راهی تازه پیدا کند؛ راهی شاید کوچک، اما روشن.
و مادرگل، با دستان پینهبسته و قلبی بزرگ، هر روز این چراغ کوچک امید را دوباره روشن میکند تا هیچ دختر دیگری در تاریکی خاموش نشود.
نویسنده: سارا کریمی