روز ابری بود و ریحان در حالی که از پنجره به پرندههای نشسته در درخت نگاه مینگریست، در مورد رویاها و آرزوهایش فکر میکرد. او هیچ نمیدانست که همهی آنها را بدست خواهد آورد یا نه؟
مادر:
_ ریحان بیا، صبحانه حاضر است.
_ درست است مادرجان، چند دقیقه بعد میایم.
ریحان میخواست بیشتر پرندهها را تماشا کند. جیک جیک پرندهها، پریدن از یک شاخه به شاخهای دیگر و تمنا برای پیدا کردن جفت او را مسحور کرده بود. مادرش پیهم صدا میزد و ریحان بازیگوشانه صدا را نادیده میگرفت، اما در نهایت مجبور شد از پرنده ها دلبکند و به سفرهی صبحانه بپیوندد. در خاموشی صبحانه را میل میکرد و مادر از حالات صورتش میفهمید که چیزی او را ناآرام کرده است. پس از صبحانه با همان سکوت به تمیزکاری خانه پرداخت. ظروف صبحانه را شست، به شیشهها دستی کشید و خانه را منظم کرد.
مادرش گفت: “ریحان، امروز تو را چی شده دخترم؟”
ریحان ادامه داد: “نمیدانم چرا دلتنگ و ناراحت هستم، امروز حس بدی دارم.”
رحمت برادر ریحان با کولهپشتی پر از کتاب و قلم با شیطنت و شادمانی به سمت او میامد و در نگاههای خیره او جست و خیز میزد. وقتی نزدیکش شد، با قلمی به زانویش زد و گفت:
-چی چرت میزنی؟ بیا کمی با من ریاضی کار کن فردا امتحان دارم.
نگاههای خیرهاش از جای نامعلوم کنده شد و به برادر کوچکش نگریست. برادر در چشم ریحان، شاد و خوشبخت بود.
-ای شوخک، ازبس میخوری این همه فربه شدی، ولی سوالاتات را حل نمیتوانی فقط از چشمانات شیطنت میبارد و دوست داری همیشه مرا از خیالاتم برهانی ها؟
لبخند زد و او را در درسهایش کمک کرد. پس از حل چند معادله مشکل، ریحان به اتاق خود رفت و کتابهای مکتب خود را باز کرد. به کتابچههای با سلیقه، نوشتههای منظم که عنوانها با خط درشت سرخرنگ و بقیه با خط آبی بودند، به گلهای کنار دفترچه و به کتابها در الماری آبی رنگ عاشقانه نگاه میکرد. الماری بلند سه طبقهیی داشت و لوازم خود را در آن گذاشته بود. یک بخش آن مربوط به کتابهای بود که با عشق میخواند. او سال آخر مکتب را به خاطر آورد زمانیکه با صنفیهایش یکجا با شوق و علاقه مکتب میرفتند. رنگ زرد و سفید دیوارهای اتاق او را به یاد صنف درسی میانداخت. اتاق او با تختخواب، چوکی، میز، الماری و قالین سرخ وطنی که با ذوق خود خریده بود تزئین شده بود. آنجا را خیلی دوست داشت چون یگانه پناهگاه آرامبخش لحظههای دلتنگی او بود. هر زمانی که نیاز به تنهایی داشت، ترجیح میداد آنجا پناه ببرد چون میتوانست به تماشای منظرهی بیرون از اتاق بنشیند. تقریبا دوسال است مکتب نرفته، چون طالبان اجازهی تعلیم و تحصیل را برای دختران نمیدادند، حتی فکرکردن به آن قلبمهربان او را به درد میآورد. ریحان رویاهای زیبای برای تمامکردن تحصیل خود در کشور داشت تا بتواند مصدر خدمت برای خانواده و مردم باشد.
برای آرزوهایش اشک میریخت که دروازهی اتاق تک تک شد.
قد مادر در چوکات دروازه نمایان شد وبه محض ورود به اتاق مادر درجا خشکش زد، ابروهایش در هم خمید، با شتاب و حیرت به دخترش نگاه کرد.
-دخترعزیزم گریه میکنی؟
ریحان اشکهایاش را پاک کرد.
-مادرجان، به آرزوهای بعد از فراغت مکتب فکر میکردم. که چگونه شخصیتام را میساختم و به اهداف خود میرسیدم؟”
-مادر به فدای چشمان عسلی و بادامیات.
حلقههای افتیده موهای طلایی ریحان را که با اشک نمگین شده بود پشت گوش ریحان زد،
برای دختر دلبندش قربان و صدقه رفت و در آغوش گرم خودش جا داد.
-حیف آن گونههای لاله رنگت که با آتش غم بسوزد.
صورت ماهگونهاش را بوسیده نوازش کرد و بعداز مکثی کوتاه ادامه داد.
-تشویش نکن دخترم، همه این مشکلات حل میشود. بخیر دوباره مکتب میروی و تحصیل میکنی.”
-امیدوارم چنین شود.
ریحان از احساسات پاک و نیک مادراش جان میگرفت و او را مبارز حقیقی در زندگی خود میدانست. آغوش مادر برایش امنترین مکان از هر وحشتی بود.
بودن کنار مادر و مهربانیهای او قوتبخش قلب ریحان بود.
انسانها دایماً دنبال کسانی هستند که لحظات خوب و بد زندگی کنارشان باشد و خوشی و غم را تقسیم کنند.
هنگامیکه حکومت سرپرست حاکمیت را بدست گرفت اوضاع کشور از لحاظ اقتصادی، اجتماعی، سیاسی، فرهنگی و دیگر بخشها روبه انحطاط شد، حالت نابسامانی بوجود آمد و مردم در حالت آشفتگی و سردرگمی روزگار خویش مشغول بودند.
ریحان وقتی به هم صنفیاش مرسل میاندیشید لبخند بر لب داشت. او قند و قندول دل ریحان بود شوخیها و خندههای او نشاطآور لحظات دلتنگی ریحان بود. مرسل را فیثاغورث صنف صدا میزدند همه میگفتند: “منتظر فورمولهای جدیدات هستیم فیثاغورث جان.”
یگانه شخصی که راهگشاه مشکلات و وسوسههای ریحان بود رعنای قدبلند بود از باهوشی و ذکاوت او ریحان متحیر میشد. لابهلای هر نظریه رعنا رازی نهفته بود. انیس لحظات بیتابی ریحان هدیه به قلبمهربان بود. او بیشتر میشنید و کمتر حرف میزد. به صحبتهای دوستان خود توجه میکرد و علاقه به درسهایش داشت. هر چهارشان باهم رابطه عمیق و نزدیک داشتند و خاطرات بیشماری از دوران مکتب با استادان، صنفیها و امتحانات ثبت کرده بودند. فوتبال و قدمزدن سرگرمیهای اوقات فراغت شان بود. در امتحانات با دوستانش یکجا درس میخواند، نتایج امتحاناتشان خوب بود و به خوشی تمام آن را با فامیلشان شریک میساختند تا حمایت بیشتر خانواده را جلب کنند.
محبت و عشق توصیفناپذیری میان هریک نسبت به دیگری رخنه کرده بود.
هر چهار دختر اهداف و رویاهای زیبایی داشتند و تمام مضامین صنف یازده را با شور و شوق میخواندند تا آماده امتحان کانکور شوند. برای فراغت از مکتب و ادامهی تحصیل یکجا برنامهریزی میکردند. بعد از امتحان کانکور خواستار راهیابی در دانشگاه کابل و رشتههای دلخواه خود بودند. ریحان دختر قدرتمند و شجاعی بود، همیشه کارهای خود را مدیریت میکرد، او یکی از بهترین، لایقترین و هوشیارترین شاگردان صنف بود. همهی استادان او را دوست داشتند با مهربانی و چهره دلپذیراش، عزیز همهی شان بود. با دوستاناش بامهر رفتار میکرد ویاور سختیهای شان بود.
هدیهبخش تبسمهای نمکی برای خواهران و برادران خوردتر از خود بود. مایل بود کارهای مربوطهای خویش را خودش انجام دهد. در کارهای خانه با مادرش همکاری میکرد. میخواست فرد مفید و موثر در خانواده و جامعه باشد.
ولی قلب زیبای ریحان به شدت با حوادث آن روزها اندوهگین شد. همه چیز برایش گنگ و نامفهوم نمایان میشد و نمیدانست چی کند؟
زمانیکه با مرسل قصهکنان راهی خانه میشد، دلش چون پرندهی درقفس پرپر میزد. نجواهای ناخوشایند قلباش را شنوا بود. مردم شهرها از جنگ و خشونتها هراسان ونالان میگشتند. ریحان با دوستانش بیم و نگران تحصیل خود بودند که مبادا اجازه رفتن به مکتب را بعد از این نداشته باشند و دولت سرکوبگر هزاران امید آنها شود.
-خدا نگهدار مرسلجان به امید دیدار.
-رسیدیم؟ هیچ فکر به سرمان نمانده در افکار نامعلوم مسیر خانه را از یاد بردیم.
-دخترم خوش آمدی بیا برایت نان میآورم.
-نه مادرجان میلی به غذا ندارم. میخواهم فقط بخوابم و در رویاپردازی پنهان شوم.
گویا این رویا اینبار واقعاً به کامیتلخ برای او مبدل شد. کابل توسط دولت به حکومت سرپرست سپرده شد، زمان توقف کرد و همه چیز به یکباره دود شد و به هوا رفت. ریحان در گوشهی سکوت کرد و بدون هیچ حرفی به دیوار اتاق خیره ماند. گویا چشمانش توان پلکزدن را نداشتند. روزگار تاریکی برای او و دختران رقم خورد. خواب از چشمان عسلی او رخت سفر بست. چشمانی که به آرمانی چشم میبست و به انگیزه صبحها گشوده میشد. ریحان افسرده خاطر بود، علاقهمندی خود را برای تفریح و خوشگذرانی از دست داده بود، نمیخندید و کم حرف شده بود و دایماً به نقطهی نامعلومی خیره میشد و از چشمان بادامیاش اشک، سیلگونه میبارید.
پس از اعلام دولت برای خانهنشین شدن زنان و نرفتن شان به مکتب، دانشگاه و وظیفه، روح و روان ریحان و دوستانش محکم ضربه خورد و آسیب روحی دیدند. هیچگاه گمان بر این نبود که روزی چنین بشود. رویای که فقط رویا ماند و دستی که به آن نرسید.
وقتی کتابها و وسایل مکتب را در یک الماری میگذاشت تا دیگر به آنها نگاه نکند قلباش خون میگریست.
چه کسی باورش میشد روزی به این حال بیافتد. ریحان دیگر آن ریحان نبود؛ ضعیف، گوشهنشین و پرخاشگر شده بود. در خانه بدخلقی میکرد، به خصوص با رحمت که رفیق شوخ و لجبازاو بود. رحمت همیشه او را با حرفهای که از نظر خودش شوخی بیش نبود اذیت میکرد: “تو برای همیشه به مکتب و دانشگاه نخواهی رفت، باید خانه باشی و تمام کارهای خانه را انجام بدهی.”
گاه با شوخی و ناخودآگاه بدون هیچ نیتی با گلولهی زبان، آدمها را میکشیم.
درد جگرسوز و دستان آویخته به زنجیر که گرهی عمیقی بر اندیشههای او افروخته بود. روزها برایش همچون سال سپری میشد، روابط اجتماعی با دوستان و اقارب را کمرنگ ساخته بود. کارخانه را انجام میداد و میخواست در اتاق خود بماند.
استرس و فشار او را محسور کرده بود، وقت خود را به گریه و ناله در خلوت سپری میکرد.
هر زمانیکه به خبرها گوش میداد آرزو میکرد همه چیز تغییر کرده باشد، ولی نخیر این یک تصور و خیالپردازیی بیش نبود. بعضی دوستان وصنفیهای او کشور را ترک گفته بودند و راهی مهاجرت شدند. اقتصاد خانواده ریحان خوب نبود تا به خارج از کشور مهاجرت کنند. خانواده هم نظارهگر این رنجهای ریحان بود و این باعث ناراجتی آنها نیز میشد. اقارب بدخواه او بارها گفتند: “هیچ دختری دیگر به مکتب رفته نمیتواند، البته ضرور هم نبود درس بخواند، دختران باید کارخانه را انجام بدهند و باید به زودترین فرصت ازدواج کنند.”
ریحان نمی خواست فعلاً ازدواج کند از این حرفهای رکیک نفرت داشت، اما هیچکس او را نمیفهمید و درک نمیکرد. سه دوست عزیز او همچنان بدتر از ریحان میسوختند. مرسل با خانوادهاش خارج از کشور رفت، رعنا با پسرکاکایش که در بدخشان زندگی میکرد ازدواج کرد و راهی آنجا شد، فقط ریحان و هدیه در کابل زندگی میکردند. درد دوری دو عزیزش او را محزون کرد. بینهایت دوستشان داشت دلتنگ شان بود و میخواست مرسل و رعنا را دوباره ملاقات کند، اما حالا این یک خواستهی غیر ممکن بود تا واقعیت!
مهاجرت عزیزان مان، کمر همت را میشکند و بالای قلب سنگینی میکند.
#ادامه دارد…
نویسنده: روئینا بخشی