
فرشته در یک روستای دورافتادهی بامیان به دنیا آمد؛ جایی که کوهها بلند بودند، ولی سقف آرزوهای دختران کوتاهتر از سایهی دیوار خانهها او از همان کودکی متفاوت بود وقتی دختران همسناش عروسکهای پارچهای میدوختند، او از دفترهای باطلهی پدرش قلم میساخت و در گوشهای مینوشت همیشه ساکت بود، اما نگاهش فریاد میزد. مکتباش ساده بود؛ دیواری ترکخورده، نیمکتهایی شکسته، و معلمی با چهرهی خسته اما برای فرشته، آن کلاس کوچک، دروازهای بود به دنیایی بزرگتر نمرههایش همیشه اول بود معلمها از او بهعنوان "چراغ کلاس" یاد میکردند. او شبها، وقتی مادر از کار خانه فارغ میشد، در نور کم چراغ تیل، برایش میخواند: "مادر، امروز دربارهی زنانی درس خواندیم که در کشورهای دیگر وزیر و رئیسجمهور شدند " مادر فقط لبخند محوی میزد، اما در دلش چیزی میلرزید میدانست این حرفها در این خانه خریدار ندارد فرشته، با کمک همان معلمها، امتحان کانکور را داد با رتبهی عالی قبول شد؛ دانشگاه کابل، رشتهی ادبیات روزی که جواب آمد، با دو دستش دهانش را گرفت که جیغ نزند که خوشحالیاش کسی را ناراحت نکند اما آن شادی چندان دوام نداشت پدر با بیمیلی گفت: "فقط دو سال بعدش دیگر وقت شوهر کرد است" فرشته راهی کابل شد خوابگاه، غذاهای ساده، روزهای پر استرس، اما دلش گرم بود هر روز یادداشت برمیداشت، در کتابخانه مینشست، در بحثها شرکت میکرد استادها از درخششاش متعجب بودند یکی از آنها یک روز کنار او نشست و گفت: "فرشته، اگر بخواهی، بورسیه هم میگیری راهات خیلی بازه" او آن شب خواب بورسیه دید؛ خواب شهری که در آن دختران با صدای بلند میخندیدند و کسی آنها را قضاوت نمیکرد اما چند هفته بعد، پدر دوباره تماس گرفت "یکی از قوم آمده خواستگاری پسر نیست، مرد است؛ اما مالدار است ده تا گاو داده، زمین هم میدهد" فرشته نفساش گرفت گفت: "من دانشگاه دارم، بابا چرا حالا؟ هنوز زوده" ولی پدر حرفش را برید: "ما با زن مشوره کنیم؟ تو دختر هستی، تصمیم را ما میگیریم" او برگشت، با دل شکسته هنوز دلش خوش بود که شاید وقتی حقیقت را بگوید، شاید اشک بریزد، پدر دلش نرم شود؛ اما وقتی شب در اتاق با مادرش صحبت کرد، مادر فقط گفت: "فرشته جان! زندگی ما همیشه همین بوده؛ تو هم فرق نداری، بهتر است با واقعیت کنار بیایی". نامزدی انجام شد داماد مردی چهل و پنجساله، بیسواد، اما صاحب زمین، روز عروسی فرشته سکوت کرده بود صدای دف، خندهی زنان، و طنین آواز، برای او مانند آوای مرگ بود. شب عروسی، وقتی در اتاق تنها شد، فقط یک چیز را با خود آورده بود: دفترچهی یادداشتهای دانشگاه گوشهای از آن، به خط خودش نوشته بود: "این پایان نیست حتی اگر من خاموش شوم، این کلمات خواهند ماند" سالها گذشت فرشته مادر شد زندگیاش شد پختن، دوختن و فرشته دیگر آن دختر پرشور روزهای دانشگاه نبود حالا زنی بود با چشمانی همیشه خسته که لبخند زدن را فراموش کرده بود شوهرش که بیشتر صاحبش بود تا همسر، مردی خشن و عبوس بود؛ نهتنها توجهی به حال و احساس او نداشت، بلکه کوچکترین مخالفتی را با توهین و تحقیر پاسخ میداد روزها به کارهای خانه میگذشت، شبها به خوابهای آشفته تنها دلخوشیاش دختر کوچکش بود که گاهی با صدای خندهاش، دل فرشته اندکی گرم میشد؛ اما حتی مادر بودن هم نتوانست زخمهای او را التیام دهد در تنهاییهای شب، فرشته بارهاوبارها دفترچه قدیمیاش را ورق زد دفترچهای که روزی پر از نکات درسی و نقلقولهای امیدبخش بود، حالا پر از جملههای غمانگیز شده بود: «چه فایده دارد زندهبودن، وقتی زندگیات دست تو نیست؟» «من گم شدم، میان دیوارهایی که با اجبار ساخته شدند» «کاش فقط یکبار، کسی صدایم را شنیده بود» بارها تلاش کرد دوباره از نو شروع کند، نامهای نوشت به دانشگاه، بعد پارهاش کرد خواست با شوهرش حرف بزند، اما صدایش در گلو خفه شد با مادرش درد دل کرد، و تنها پاسخی که شنید این بود: "قسمتت همین بوده، تحمل کن" تحمل کلمهای که مثل طناب، دور گردنش پیچیده بود. یک شب سرد زمستانی، وقتی همه خواب بودند، فرشته در سکوت برخاست دخترش در اتاق کناری خوابیده بود، دستهای کوچکش دور عروسک پارچهایاش حلقه شده بود فرشته خم شد، آخرین بار بوسهای بر پیشانیاش زد. بعد به همان دفترچه برگشت آخرین صفحه را باز کرد قلم برداشت و نوشت: «برای کسی که همه چیزش را گرفتند، مرگ همیشه یک پناه است من دیگر نمیخواهم فقط زنده بمانم؛ میخواهم آزاد شوم، حتی اگر در آغوش خاک». ساعتی بعد، فرشته دیگر نفس نمیکشید. صبح، همسایهها صدای جیغ شوهرش را شنیدند همه دویدند دفترچهاش را دیدند، بازمانده، کنار پنجره کسی جرئت نکرد بخواند اما یک نفر، بیصدا، صفحه آخر را برداشت، و آن جمله را در دلش نگه داشت و شاید روزی آن را بلند بخواند، برای دختری دیگر که هنوز زنده است، اما دارد میمیرد. نویسنده: سارا کریمی