در میان کوهستانهای بلند و سنگلاخ کنر، جایی که آسمان در زمستان خاکستریتر از همیشه است و باد در میان شاخههای خشک درختان نالهوار میپیچد، خانوادهی عبدالکریم هنوز زیر همان خیمهی نازکی زندگی میکنند که از روزهای نخست زلزله بر پا شده بود؛ خیمهای که بیشتر از آنکه سرپناه باشد، یادآور شبی است که زمین زیر پایشان شورید و همهچیز را از آنها گرفت. هر صبح که آفتاب از پشت قلههای سرد و آسمانخراش سر برمیآورد، خیمه اندک اندک گرم میشود، اما همین که خورشید به سوی مغرب خم میشود، سرمای کوهستان بار دیگر چنگال یخزدهاش را بر تن خیمه میکوبد و همهی اعضای خانواده را در خود میپیچد. این خانوادهی ششنفره، در میان صدها خانوادهی دیگر، هنوز هم امیدوار است که روزی برسد که دیگر مجبور نباشد با هر باد تند از ترس پاره شدن خیمه از خواب بپرد. عبدالکریم، مردی با ریش جوگندمی و چهرهای که بیش از سنش پیر به نظر میرسد، از نخستین روزهای زلزله تا امروز، هر صبح با دلی خسته اما امیدوار از خیمه بیرون میشود. او به کوههای اطراف سر میزند، شاید بتواند کمی چوب خشک برای گرم کردن خیمه پیدا کند؛ اما در این فصل، چوب خشک کمیابتر از نان است. کوهها یا از بارانهای اخیر نمناکاند یا چوبهایشان از پیش جمعآوری شدهاند. هر بار که عبدالکریم با دستان خالی بازمیگردد، در چهرهاش احساس گناهی دیده میشود که نه از ناتوانی، بلکه از مسئولیتی برمیخیزد که یک پدر همواره بر دوش خود احساس میکند. نگاههای کودکانش که در گوشهی خیمه منتظر او نشستهاند، برایش سختترین لحظهی روز است؛ نگاههایی که در آنها هم امید هست و هم پرسشهایی بیصدا—اینکه «آیا امشب هم میتوانیم از سردی در امان بمانیم؟» همسرش، زرمینه، زنی جوان اما فرسوده از روزگار است. چهرهاش خطوطی عمیق دارد؛ هرکدام نشانی از شبی طولانی در سرمای کوهستان یا روزی خستهکننده میان خاک و سنگهای روستا. او روزهای بسیاری را صرف خشککردن لباسهای نمکشیدهی خیمه، ترمیم سوزندوزی چادرش، و مراقبت از فرزندانی کرده است که هیچکدام چیزی بهنام کودکی واقعی را تجربه نکردهاند. زرمینه هر شب پیش از خواب برای کودکانش قصه میگوید؛ قصههایی نه برای خواباندنشان، بلکه برای آرام کردن دلهای کوچکی که از صدای زوزهی باد و ترس از ریزش دوبارهی زمین بیقرارند. دخترک دوسالهشان، صفیه، چند شب است از شدت سرفههای خشک، خواب درستوحسابی ندارد. سرفههایش همچون ضربههایی به قلب مادر فرود میآید؛ اما در خیمه هیچ دارویی نیست. هر بار که صفیه سینهاش را میگیرد و با گریه مینالد، زرمینه تنها او را در آغوش میگیرد و آرام تکانش میدهد—شاید صدای ضربان قلب مادر، اندکی آرامش به او ببخشد. خدمات صحی در این منطقه تقریباً وجود خارجی ندارد. مرکز صحیای که در گذشته دستکم چند کارمند داشت، اکنون یا بر اثر زلزله تخریب شده، یا امکاناتش چنان محدود شده که مراجعه به آن بیفایده به نظر میرسد. با این حال، عبدالکریم چند بار تلاش کرده صفیه را به آنجا ببرد، اما مسیر طولانی و نبود وسایط نقلیه باعث میشود این سفر برای کودکی بیمار، خطرناکتر از ماندن در خیمه باشد. دیگر کودکان خانواده نیز هرچند از نظر ظاهری سالماند، اما نشانههای واضحی از سردی و ضعف در بدنشان دیده میشود؛ سردیای که از نبود بخاری، نداشتن لباس گرم، و کمبود غذای مناسب سرچشمه میگیرد. کودکان در طول روز اطراف خیمه بازی میکنند، اما بازیشان بیشتر راهی برای فرار از واقعیتیست که هیچ کودکی نباید تجربه کند، تا نشانهای از شادی و تفریح. آنها با سنگها، تکههای چوب و پارچههای پاره، خود را سرگرم میسازند. گاهی خاکریزی بزرگ را خانهی خیالی خود مینامند یا چوبی شکسته را بهجای اسباببازی در دست میگیرند. اما همین که باد تندی بوزد یا صدای خفیفی از ریزش کوه به گوش برسد، همه با ترس به سوی خیمه میدوند و در آغوش مادر پناه میگیرند؛ گویی زخم عمیق روز زلزله هنوز از دلهای کوچکشان بیرون نرفته است. این خانواده خاطرات زیادی از روز زلزله دارد؛ خاطراتی که با هر لرزش کوچک زمین یا صدای سنگی که از بالای کوه میافتد، دوباره در ذهنشان زنده میشود. آن روز، زمین چنان شدید لرزید که محمدامین، پسر دهسالهی خانواده، فکر کرد دنیا به پایان رسیده است. او هنوز حاضر نیست با صدای بلند درباره آن روز صحبت کند و وقتی مادرش چیزی میپرسد، تنها لبخندی تلخ میزند و نگاهش را به زمین میدوزد. اما شبها در خواب میلرزد، ناگهان بیدار میشود و زیر لب میگوید: «خانه میریزد… مادر، خانه میریزد…» زرمینه او را در آغوش میگیرد و با آرامش میگوید: «نه بچیم، خانهمان دیگر ریخته… چیزی برای ریختن نمانده.» اما این جمله، هرچند برای آرام کردنش گفته میشود، بیشتر از آنکه امیدبخش باشد، واقعیت تلخی را یادآوری میکند؛ واقعیتی که در آن خانوادهای بدون سقف، بدون دیوار و بیهیچ سرپناهی، در برابر زمستانی ایستادهاند که بیرحمیاش در کنر زبانزد است. عبدالکریم و زرمینه هر دو امیدوار بودند که با آغاز زمستان، دولت یا نهادهای کمکرسان خانههای موقت یا حداقل وسایل ضروری را توزیع کنند؛ اما تا امروز تنها چیزی که دریافت کردهاند همان خیمه و چند کمپل نازک است که حتی توان گرم نگهداشتن یک کودک را هم ندارد. عبدالکریم میگوید چندین بار مسئولان منطقه را دیده است؛ کسانی که عکس میگرفتند، وضعیت مردم را یادداشت میکردند و وعده میدادند کمکها بهزودی خواهد رسید. اما حالا که هفتهها گذشته، هیچ کمک قابلتوجهی نرسیده و خانواده عبدالکریم، مانند بسیاری از خانوادههای دیگر، در میان این خیمههای بیپناه رها شدهاند. باران که میبارد، شرایط چند برابر سختتر میشود. سقف خیمه در چند نقطه سوراخ شده و عبدالکریم با تکههای پلاستیک تلاش میکند جلوی چکیدن آب را بگیرد، اما هر بار که باران شدیدتر میشود، آب از گوشه و کنار وارد خیمه میشود و لباسها و بسترشان را خیس میکند. زرمینه هر روز مجبور است کمپلها را بیرون بیاورد و زیر آفتاب پهن کند، اما در روزهای ابری همه چیز نمدار باقی میماند. شبهایی که باران و باد همزمان میوزند، خیمه چنان تکان میخورد که گویی هر لحظه میخواهد کنده شود. کودکان از ترس نزدیک مادر جمع میشوند و عبدالکریم با دستانش ستون وسط خیمه را محکم نگه میدارد، شاید کمی از خطر بکاهد. در چنین روزهایی، هیچکس از آنها نمیپرسد شام چه خوردهاند. حقیقت این است که بعضی شبها اصلاً چیزی برای خوردن ندارند، جز نان خشک یا چای کمرنگ. زرمینه با دقت غذا را میان کودکان تقسیم میکند و خودش آخر از همه میخورد، یا گاهی اصلاً نمیخورد تا کودکان دستکم سیر بخوابند؛ هرچند خواب در چنین سرمایی معنای چندانی ندارد. با وجود تمام این سختیها، عبدالکریم هنوز امیدوار است صدایشان به جایی برسد. او از هر راه ممکن تلاش کرده پیامشان را به نهادهای کمکرسان برساند؛ گاهی از طریق مردم محل، گاهی با کمک یک خبرنگار سرزده، و گاهی با درخواست مستقیم از مسئولان محلی. بارها گفته است: «ما چیز زیادی نمیخواهیم؛ فقط یک خانه موقت، یک بخاری و کمی دارو میخواهیم تا این کودکان زنده بمانند.» اما در سکوت سنگین کوهستان، این صداها کمتر شنیده میشوند. زمستان کنر نه تنها سرد، بلکه طولانی و نفسگیر است. هر روز که میگذرد، نگرانی خانوادههای بیسرپناه بیشتر میشود. عبدالکریم با نگاهی به قلههای سفیدپوش میگوید: «اگر برفها شروع شود، خدا میداند چه خواهد شد.» او خوب میداند که خیمه نازکشان حتی در برابر بادهای عادی تاب نمیآورد، چه برسد به برفهای سنگین و رطوبتدار. همچنین میداند اگر صفیه و دیگر کودکان در این شرایط بدتر بیمار شوند، تقریباً هیچ فرصتی برای رسیدگی به آنها وجود نخواهد داشت. در این روزهای سخت، خانواده عبدالکریم تنها یک درخواست دارند؛ اینکه دولت، نهادهای بشردوستانه و هر کسی که توان کمک دارد، صدایشان را بشنود. این خانواده نه به دنبال زندگی مجلل است و نه کمکهای بیپایان؛ فقط میخواهند زنده بمانند، زمستان را پشت سر بگذارند و کودکانشان شب را بدون لرزش بدن و ترس از فرو ریختن خیمه به صبح برسانند. و در پایان، وقتی آفتاب کنر در یک عصر سرد بر فراز کوهها غروب میکند، خیمه کوچک آنها هنوز در میان باد میلرزد؛ اما امیدی که در دلشان روشن مانده، هرچند کوچک و خاموش، هنوز پابرجاست. شاید فردا کسی بیاید… شاید فردا کمکی برسد… شاید فردا در این سکوت کوهستانی، صدای این خانواده شنیده شود و دستی یاریشان کند… پیش از آنکه زمستان بیرحم، آخرین رشتههای مقاومتشان را قطع کند. نویسنده: سارا کریمی