
در یکی از کوچههای خاموش و خاکآلود کابل، دختر جوانی بهنام *عاطفه* زندگی میکند. خانهشان ساده است، با دیوارهای گلی و فرشهای کهنه، اما تا همین یکیدو سال پیش، این خانه پُر بود از شور و آرزوهایی که حالا فقط در خاطرهها ماندهاند. عاطفه روزگاری دانشجوی سال سوم رشتهی *طب معالجوی* بود؛ دختری پرشور، با انگیزهای روشن و قلبی آکنده از امید، که هر روز با اشتیاق به دانشگاه میرفت. از کودکی رؤیای داکتر شدن در سر داشت. مادرش میگوید از همان صنفهای ابتدایی مکتب، همیشه در مورد بیماریها میپرسید، کتابهای طبی میخواند و میگفت که روزی میخواهد زنانی را تداوی کند که در شفاخانهها صدایشان شنیده نمیشود. وقتی وارد دانشگاه شد، زندگیاش رنگ تازهای گرفت. ساعتها مطالعه میکرد، با دوستانش گروههای درسی تشکیل میداد و با علاقه در صنفها حضور مییافت. او میخواست مفید باشد، عالم شود، و تکیهگاهی شود برای زنان این سرزمین؛ زنانی که همیشه در حاشیهی خدمات صحی قرار داشتند. اما آنچه نمیدانست، این بود که *سرنوشت*، در پیچ تلخ یک تحول سیاسی، قرار است مسیر زندگیاش را بهکلی تغییر دهد… در یکی از روزهای سرد زمستان، خبری تلخ بهگوش رسید: *تحصیل دختران در پوهنتونها متوقف شده است.* عاطفه اول باور نکرد؛ فکر کرد شایعهای بیش نیست یا شاید اشتباهی پیش آمده. اما وقتی روزی با چشمان خودش دید که دروازهی پوهنتون بسته است، حقیقت را پذیرفت. همان روز، ساعتها پشت آن دروازهی سرد و بسته نشست. نه حرفی زد، نه گریه کرد؛ فقط با نگاهی خاموش، به سکوت سنگین ساختمانهای دانشگاه خیره ماند. جایی که روزی برایش نماد امید بود، حالا در برابرش چون دیواری سنگی ایستاده بود. همانجا، تمام رؤیاهایش فرو ریختند، همان لحظه که دیگر اجازه نداشت وارد دنیایی شود که روزگاری برای ساختنش جنگیده بود. کتابهای درسیاش را در گوشهای از اتاق چید، روپوش سفیدش را در کمد آویخت، و از آن روز به بعد، دیگر هرگز پا به آن مسیر نگذاشت. اما عاطفه دختری نبود که به این آسانی تسلیم شود. پس از چند هفته خانهنشینی و دلسردی، تصمیم گرفت دوباره برخیزد و راهی پیدا کند. هرچند دیگر اجازه نداشت به صنف برود، اما دلش هنوز با علم و طب میتپید. تصمیم گرفت در دواخانهای کار کند. مدرک رسمی نداشت، اما دانش و مهارتش از بسیاری کسانی که در این زمینه کار میکردند بیشتر بود. در چند دواخانه در مناطق مختلف کار گرفت. معاشش اندک بود، ساعتهای کاری طولانی، اما دلش پُر از امید. خودش میگفت: «وقتی نسخه میخواندم یا دوا آماده میکردم، حس میکردم هنوز بخشی از دنیای طب هستم.» این کار برایش فقط یک وظیفه نبود؛ زنده نگهداشتن رؤیایی بود که روزی زیر چادر دانشگاه شکل گرفته بود. اما باز هم قانون تازهای آمد. اینبار اعلام شد که هیچکس بدون سند رسمی نرسی یا قابلگی اجازهی کار در دواخانه را ندارد. همین تصمیم ناگهانی، آخرین روزنهی امید عاطفه را هم بست. دواخانههایی که در آنها با زحمت و علاقه کار میکرد، مجبور شدند او را کنار بگذارند. هر بار که از یکی از آن دواخانهها بیرون میآمد، دلش بیش از پیش میشکست؛ نه بهخاطر معاش، بلکه برای فاصلهگرفتن از چیزی که به زندگیاش معنا میداد. علم، کمککردن، امید… همهاش آرامآرام از دستش میرفت، بیآنکه گناهی کرده باشد. وقتی کار در دواخانه هم از دست رفت، عاطفه دوباره به خانه برگشت. روزهایش بیرنگ و بیصدا شدند. از صبح تا شب، در سکوت خانه قدم میزد، گاهی به دیوار خیره میشد و گاهی به کتابهای خاکخوردهی طبی که روزی با عشق ورق میزد. مادرش از دور نگاهش میکرد و دلش آتش میگرفت. تا اینکه یک روز به آرامی گفت: «دخترم، قالینبافی یاد بگیر. اگر راه پوهنتون بسته شده، لااقل هنری داشته باشی که تنها نمانی.» عاطفه اول مخالفت کرد. بغضکرده گفت: «این دستان، قرار بود نبض مریض را بگیرند، نه نخ و پود قالین را.» اما ناچار شد. نه بهخاطر علاقه، بلکه چون فهمید بیکاری، بیشتر از هر دردی، آدم را میخورد و میفرساید. حالا بیشتر از یکونیم سال میشود که عاطفه قالین میبافد. هر صبح زود از خواب برمیخیزد، چای تلخی مینوشد و آرامآرام میرود سر دار قالین. ساعتها در همان وضعیت مینشیند؛ گره میزند، رنگ میچیند، طرح میسازد. دستانش پینه بستهاند، چشمانش کمسو شدهاند، کمرش همیشه درد میکند؛ اما هیچکدام از این دردها به اندازهی آن سوز درونی برایش طاقتفرسا نیست. میگوید: «هیچکدام از قالینهایی را که میبافم، دوست ندارم. هر گرهاش برایم یک خاطرهی دفنشده است، هر طرحش، یادآور یک رؤیای نیمجان.» دوستان دانشگاهیاش حالا هرکدام در مسیرهای گمشدهای پراکندهاند. یکی مهاجر شده، یکی ازدواج کرده، دیگری هم گوشهی خانه مانده و با افسردگی میجنگد. تماسها کم شده، صداها خاموش ماندهاند، امیدها زیر خاکستر فراموشی پنهان شدهاند. عاطفه آه میکشد و میگوید: «وقتی صنف سوم بودم، روزی نبود که در مورد آینده حرف نزنیم. حالا هیچکس حتی نمیپرسد که هنوز زندهای یا نه…» وقتی از او میپرسند: «هنوز امید داری روزی دانشگاه باز شود؟» فقط شانه بالا میاندازد و آهی میکشد. آرام میگوید: «نه... دیگر امیدی ندارم. اوایل، هر روز منتظر بودم، روزها را میشمردم، خبرها را دنبال میکردم. اما حالا حتی نمیخواهم بدانم چه میگذرد. چون میترسم که بیشتر ناامید شوم.» گاهی شبها، دفترچهای را باز میکند و مینویسد؛ حرفهایی که با کسی نمیگوید. در یکی از برگههایش نوشته است: «ما رفتیم دانشگاه، درس خواندیم، آرزو داشتیم مفید باشیم... اما حالا نه صنف مانده، نه کتاب، نه دواخانه، نه امید. فقط دستانی مانده که روزی میخواستند شفا بدهند، اما حالا گره میزنند، تار میکشند، قالین ...» او دیگر از حکومت چیزی نمیخواهد؛ نه التماس میکند، نه شعار میدهد. فقط میخواهد شنیده شود. میگوید: «من به هیچکس چیزی نگفتم، چون دیدم فایده ندارد. اما اگر کسی هست که صدای ما را بشنود، فقط بگوید که ما گم نشویم... ما هنوز هستیم، اما در خاموشی، در تاریکی، در حاشیه.» داستان عاطفه تنها یک قصه نیست؛ روایت هزاران دختریست که قربانی شدند، نه بهخاطر اشتباه، بلکه بهخاطر خاموش ماندنشان در جامعهای که صدای دختران را نمیخواهد بشنود. او یکی از چهرههای فراموششدهی نسلیست که قرار بود آینده را بسازند، اما اکنون، با دستان پینهبسته و قلبهای زخمی، در کنج خانهها گره میزنند، تار میکشند و رؤیاهای خاموششان را در تار و پود قالینها دفن میکنند. نویسنده: سارا کریمی