
کلبه کوچک در گوشهای از کابل، در یکی از همان کوچههای خاکزده و خاموشی که هیچ نشانهی از زندگی در آن نیست، صاحب خانه زنیست که روزگاری صدای او زندهگی میبخشید، اما حالا تنها صدایی که از اتاقاش بیرون میآید، نفسهای بریده، سرفههای خشک، و گاهی دعاییست زیر لب. نامش حلیمه است. مدتی شغل مقدس آموزگاری را پیش میبرده است. معلم لیسه نسوان افغان. مدتها تدریس میکرد، سالها روی تخته، گچ میکشید، با زحمات خود اندیشهای دختران این سزرمین را از تاریکی نجات داده است و اما حالا، خودش درخانهی تاریکی نشسته است؛ در خانهای که از فرط نداری، بخاریاش زنگ خورده، دیوارش نمزده، و سقفاش چکه میکند. او مادر چهار دختر است. دخترانی که هیچکدامشان دیگر مکتب نمیروند نه برای اینکه نخواهند، بل برای اینکه اجازهای رفتن به مکتب را ندارند. حلیمه روزگاری در نزد مردم زن محترمی بود. در محل کسی نمیتوانست نامش را بیادبانه صدا کند. مردم او را با لقب «معلمهصاحب» میشناختند. هر بامداد که از خانه بیرون میرفت، با چادر سفید و کیف چرمی قهوهای، کودکان محل برایش راه باز میکردند. لبخندش، کلام نرماش و دانش او همه را به احترام وا میداشت. اما امروز همان زن، در خانههای مردم ظرف و لباس میشوید، صافی میکشد، از بس جارو کشیده کمرش خم شده است و از سردی آب و زبری صابون دستانش نیز ترکیده است. حالا، در وقت گذر از کوچه کسی او را نمیشناسد و حتی لقب «معلمهصاحب» را به یاد نمی آورد. گاهگاهی جوانان سرخود را را پایین میاندازند و آهسته به بیچارهگی او میخندند. نه به شخص او، بلکه به سرنوشت یک زن باسواد که امروز برای بدست آوردن نان خشک در خانههای مردم نوکری میکند. شوهر حلیمه سالها پیش در یک حادثه ترافیکی جان خود را از دست داد. امانالله نام داشت. مردی آرام، کارگر، سادهدل، و خوشزبان بود. قرار بود برای کار به میدانوردک برود، هنوز کفشهایش از خاک کوچه نمناک بود. حلیمه بدرقهاش کرد، قرآن به دستش داد و گفت: « خیر پیش رویت، شب زود بیا که عایشه امتحان دارد.» امانالله دیگر هیچوقت برنگشت. موتر حادثه کرد، امان الله با چند کارگر دیگر، در پیچ خطرناک شاهراه از بین رفتند. جنازهاش را سه روز بعد آوردند، در پارچه سفید، با صورتی کبود و پیشانی ترکخورده. حلیمه هیچ نگفت. تنها روی زمین نشست و دستانش را میان سرش گرفت. بعد از آن روز، بلند نشد؛ نه که از روی زمین، بلکه از دل زمین. چهار دختر او ، عایشه، فاطمه، زینب و ریحانه قد کشیدند. هر کدامشان در سایهی فقر، یتیمی، و بیکسی بزرگ شدند. اما حلیمه نگذاشت از تعلیم دور بمانند. حتی در سختترین روزهای زندهگیاش، کتاب میخرید، دفترچه میآورد، و از خورد و خوراک خودش میزد تا برای دخترانش قلم و کتابچه تهیه کند. صبح زود، خودش با دخترها از خانه بیرون میرفتند؛ او به یک مکتب، دخترها به مکتب دیگر. میگفت: «آدم اگر سواد داشته باشد، هیچ وقت گم نمیشود. هرچقدر تاریکی باشد، سواد شمع است.» اما تاریکی واقعی آن روز آمد که مکتبها را بستند. وقتی طالبان کابل را گرفتند، همهچیز تغییر کرد. روزهای اول همه منتظر ماندند، گفتند شاید ماجرای بستن مکاتب موقتی باشد، شاید دو هفته، شاید یک ماه. حلیمه هم امیدوار بود. هر روز میرفت به ریاست معارف. با لباس تمیز، چادر سفید، و نامههای سابقهاش که نشان میداد معلم است. اما هیچکس صدایش را نشنید. بارها به او گفتند: «منتظر باشید، خبر میدهیم.» اما هیچ خبری نرسید. فقط سکوت بود، و دروازههایی که دیگر بهروی دختران باز نشد. دختران حلیمه یکیک خاموش شدند. عایشه که تا صنف یازدهم خوانده بود، دفترچهاش را بست و در گوشهای از اتاق نشست. نه مینوشت، نه میخواند، فقط به دیوار خیره میشد. فاطمه نقاشی میکرد، اما رنگها دیگر زنده نبودند. زینب و ریحانه فقط منتظر میماندند، بیهیچ خبری. مکتب برایشان مثل یک خواب شد. خوابی که هر شب در آن قدم میزدند، ولی بیدار که میشدند، باز همان دیوارهای نمزدهی خانه، همان نان خشک، همان خاموشی. با بستهشدن مکتب، معاش حلیمه هم قطع شد. هنوز وامهای قبلی مانده بود، کرایه خانه عقب افتاده بود، دکاندار دیگر نسیه نمیداد، حتا بوره و چای سیاه هم نداشتند. شبها، حلیمه دخترهایش را که میخواباند، خودش تا سحر با دل پر از درد، نگرانی و اشک بیدار میماند. به این فکر میکرد که فردا فرزندانش چی بخورند. از کجا غذا تهیه کند؟ به کی بگوید؟ چطور از این کوچه نجات یابد، وقتی که همه راهها به بنبست میرسد. حلیمه بلاخره ناچار شد که از خانه بیرون شود و به دنبال کار بگردد. چند زن محل او را برای رختشویی و پاککاری معرفی کردند. مدتها از آن زمان میگذرد حلیمه از صبح تا عصر در خانههای مردم کار میکند، ظرف و فرش میشوید و قالین میتکاند. روزی یکی از زنها با لحن زهرآلودی گفت: «تو همانی نیستی که در مکتب معلم بودی؟ حالا ببین، چی شده که در خانههای مردم کار میکنی؟». حلیمه هیچ نگفت، دستانش در آب بود، زانوهایش میلرزید، و چشمهایش در خود فرو رفته بود. وقتی از خانه بیرون شد، باران میبارید. پیاده راه رفت. باران روی صورتش میچکید، اما اشکهای خودش هم صورتش را خیس کرده بودند. با تمام اینها، حلیمه دست نکشید. در خانهاش یک تخته چوبی را به دیوار آویخت. گچهای باقیماندهاش را جمع کرد. هر روز، به دخترهایش درس میداد. گاهی تاریخ، گاهی ریاضی، گاهی فقط داستان. میگفت: «صنف ما اینجاست، تا وقتی من زندهام، شما بیسواد نمیمانید!» دختران او، با آنکه امیدی نداشتند، باز هم مینشستند. چون صدای مادر، برایشان از تمام دنیا لذت بخش تر بود. آن صدا، تنها چیزی بود که هنوز از گذشته باقی مانده بود. زمستان که رسید، بخاری نداشتند، گاز نبود، چوب نبود. یک بخاری زنگزده را آوردند که هر روز دود میکرد. دختران دورش جمع میشدند. با پتوی کهنه، با پاهای یخزده، و دلهایی که مثل آتش زیر خاکستر بود. گاهی عایشه قصه میگفت، گاهی زینب آواز میخواند. اما حلیمه فقط گوش میداد. در دلش میگفت: «این دختران، مثل پرنده در قفس ماندند. دلم میسوزد که همه آرزوها فقط در دلشان ماند و برآورده نشد. » بعضی شبها که خواب به چشمش نمیآمد، کنار دخترانش مینشست ، به دستهایشان نگاه میکرد. و به فکر کردن به آینده دخترانش غرق میشد، آرمانهای دخترانش که میخواستند داکتر شوند، معلم شوند، شاعر شوند، و اما حالا فقط به لباس شستن و کارهای خانه درگیرند. اشک در چشمان حلیمه حلقه میزد، اما نمیریخت. میگفت اگر من بشکنم، اینها نابود خواهند شد؟ اگر من فریاد بزنم، خانه ویران خواهد شود. حلیمه با اینکه زندهگیاش را از دست داد، اما وقارش را نگه داشته است. هنوز با همان لبخند خاموش، به دختران نگاه میکند و میگوید: «شاید یکروز، شاید... مکاتب باز شوند.» دخترها چیزی نمیگویند و فقط سر تکان میدهند. چون آنها هم مثل مادرشان آموختهاند که امید، هرچند کوچک، باید نگه داشته شود. اگر امید نباشد، زندهگی فقط نفس کشیدن می شود و تمام. و در آخر، هر شب حلیمه دستهای دخترانش را در دستان ترکخوردهی خودش میگیرد، چشمهایش را میبندد، و با صدای لرزان اما دلی روشن میگوید: «خدایا، اگر مادیت نداریم مشکلی نیست، عقل و اندیشه ما را از ما نگیر و نگذار بیسواد بمیریم.» نویسنده: سارا کریمی