برچسب: خشونت خانوادگی

9 ماه قبل - 229 بازدید

با سلول سلول بدنم، درد را احساس می‌کردم، پشت پلک‌هایم، دست‌ها و پاهایم‌، حتی در مغز استخوانم، گویا درد، چون خون در رگ‌هایم جریان داشت. توان هرگونه حرکتی از من گرفته شده بود. پس از تقلا‌های بسیار، چشمانم را بی‌رمق گشودم، کمی طول کشید تا با نور عادت کنم. سفیدی سقف اتاق و حرکت‌های زنی که لباس سفید بر تن داشت، نخستین چیزهایی بودند که بعد از گشودن چشمانم، می‌دیدم. نمی‌دانستم کجا هستم و چگونه از این اتاق کاملا سفید سر درآورده‌ام. با حرکت‌های زن لباس سفید، تازه متوجه شدم که من در بیمارستان هستم و او نیز پزشک است. ذهنم هنوز خالی‌تر از آن بود که بتوانم چیزی را به خاطر بیاورم. قادر نبودم هیچ قسمتی از بدنم را حرکت بدهم. گویا جسمی سنگین روی بدن من افتاده باشد، همان‌قدر کوفته و له‌شده بودم. تلاش کردم بدانم چگونه کارم به بیمارستان کشیده شده است، لحظه‌ای بعد اما خاطرات یکی یکی در ذهنم نقش بستند و همه چیز به شکل فیلمی از مقابل چشمانم عبور کردند. اما نه فیلمی زیبا و دیدنی، بلکه صحنه‌هایی از مرگ، درد، خشونت، لت‌و‌کوب، فریاد و گریه، گویا تکه تکه کنار هم قرار گرفته بودند و برایم یادآوری می‌کردند که من هنوز زنده هستم. مگر نه اینکه می‌گویند که مرگ، همان اوج دردی‌ست که یک بشر تحمل می‌کند، پس من چگونه هر روز عمرم هزار بار مرده بودم و هنوز درد ادامه داشت. چرا پایان نمی‌یافت؟ با صدایی که به سختی می‌توانستم خودم بشنوم، از داکتر پرسیدم که چه کسی مرا بیمارستان آورده است؟ خانم داکتر در پاسخم جواب داد که شوهرت با ترسی بسیار تو را به بیمارستان آورد و خودش با عجله رفت. زیر لب با خود گفتم که باید هم برود، گناه‌کار ممکن است خود را مقصر نداند، اما از آنچه انجام داده ترس دارد. با سوال داکتر رشته‌ی افکارم پاره شد و سعی کردم بدانم او از من چه پرسیده است. خانم داکتر حالم رو پرسیده بود. اینکه چطور هستم؟ با خود گفتم چطور می‌توانم باشم؟ یک جسم که نه نای زیستن دارد و نه تقدیر مردن. سعی کردم به او پاسخ بدم. آخر او از هیچ چیزی خبر نداشت. برایش گفتم زیاد حالم خوب نیست، در واقعا تمام بدنم درد می‌کرد. خانم داکتر گفت: «حق داری رابعه جان، ضربه‌های بسیار شدیدی بر بدنت وارد شده است، بیشتر استخوان‌هایت کسر کرده، بشدت بدنت آسیب دیده، دست راستت هم شکسته. می‌توانی بگویی چطور این اتفاق افتاد؟ و چگونه به این حال رسیدی؟» آه از نهادم بلند شد. کاش داکتر هرگز این سوال را نمی‌پرسید، کاش اجازه می‌داد لحظه‌ای از دردهای بی‌پایان زندگی‌ام فاصله بگیرم تا فراموش کنم با من چه کردند، کاش پاسخ به پرسش داکتر، به راحتی سوال او نبود. راستش گریه‌، مجال حرف زدن را برایم نمی‌نداد و اشک‌هایی که تصمیم ایستادن نداشتند. قلبم را نمی‌توانستم احساس کنم، گویا سینه‌ام خالی از هر چیز بود. احساس می‌کردم به پایان خط رسیده‌ام و قرار نیست دیگر به زندگی بازگردم. خیلی وقت بود دردهایم را تنها با خودم قسمت می‌کردم، ساعت‌ها با خودم کلنجار می‌رفتم و هیچ همراز و هم‌صحبتی نبود که لحظه‌ای به آن‌ها گوش دهد. بنا، فرصت را غنیمت شمردم و شروع به تعریف از زندگی حزن‌انگیزم برای داکتر کردم: «دو‌ سال از ازدواجم می‌گذرد، شوهرم اوایل ازدواج‌مان بسیار دوستم داشت، به من توجه می‌کرد و ما زندگی خوبی داشتیم. اما با گذشت یک سال، رفته رفته رفتارش با من سرد شد تا جایی که مرا لایق خشونت و حتی لت‌وکوب دانست. مادر شوهرم (خشوام) همیشه در مورد من به شوهرم شکایت می‌کرد، تهمت‌های بسیاری علیه من درست می‌کرد و اینگونه شوهرم را علیه من می‌شوراند تا مرا لت‌وکوب کند. هیچ‌ یک از اعضای فامیل شوهرم کاری از دست‌شان برنمی‌آمد. فشار زندگی، استرس، تشویش و مهمتر لت‌وکوب‌های متعدد در نهایت کار خودش را کرد؛ من حامله بودم و فرزندم در بطنم آسیب دید و مرد. بابت این اتاق هم مرا مقصر می‌دانستند و بخاطرش بی‌شمار لت‌وکوب شدم. تا اینکه یک روز تصمیم گرفتم این پیوند را به پایان برسانم. زیرا خسته شده بودم. از اینکه هر روز بدون استثنا باید لت‌وکوب می‌شدم، توهین و تحقیر می‌شدم، هر روز من همراه بود با شکل‌گیری یک خاطره‌ی بد و نه خوشحال کننده، مرا اجازه ندادند تحصیل‌ام را ادامه بدهم و به‌ آرزوهایم برسم و...» در این لحظه به داکتر نگاه کردم. به او گفتم: «دیشب وقتی موضوع جدایی را مطرح کردم، نتیجه‌اش این شد و به خودم اشاره کردم. راستش دیشب هنگام مطرح کردن طلاق، بسیار ترسیدم اما باید می‌گفتم و زمانی که به شوهرم گفتم من هنوز جوان هستم و نمی‌خواهم تمام عمر را در اسارت و مجازات بی‌دلیل، سپری کنم، هنوز سنی هم ندارم، ۲۲ ساله هستم که دو سال‌اش در شکنجه و در این خانه گذشت، شوهرم بعد شنیدن این تصمیم‌ام، یک سیلی محکم به صورتم زد و گفت: «زن بی‌حیا! طلاق را می‌خواهی چه کار؟ و با عصبانیت بسیار گفت با کی قول و قرار داری که می‌خواهی از من جدا شوی؟ برایش توضیح دادم که پای فرد دیگری در میان نیست و فقط از دست شکنجه‌های دو سال گذشته این تصمیم... نگذاشت حرفم را کامل کنم. موهایم را کشید و بر روی زمین پرتم کرد. مرا با لگد‌های پی‌هم لت‌وکوب کرد، دوباره از موهایم گرفت، بلندم کرد و با تمام توان با مشت‌های مردانه‌اش صورتم را هدف قرار داد. خون بود که از بینی و دهنم جاری می‌شد. من زن؛ نحیف و ظریف کجا و او مرد و پر قدرت کجا. التماس می‌کردم که مرا کتک نزند، اما او همچنان در حال لت‌وکوب من بود و گوشش بدهکار خواهش و التماس‌های من نبود. به کتک‌زدن من بسنده نکرد، مرا به سمت بالکن بُرد و گفت که دیگر از جدایی حرف میزنی؟ یا نه؟ برایش گفتم که دیگر نمی‌خوام عمر باقی مانده‌ام را در شکنجه و در این خانه سپری کنم و تاکید کردم که می‌خواهم خوب زندگی کنم. آن لحظه گفت: «پس می‌خواهی خوب زندگی کنی زن بی‌حیا؟ درست است. بعد از مرگت می‌توانی از دستم خلاص شوی و در ادامه‌ی حرفش، چند سیلی محکم دیگر هم حواله‌ام کرد. تلاش داشت مرا از بالای بالکن به پایین‌ پرت کند، زیاد کوشش کردم که مقاومت کنم اما در نهایت قدرت بدنی اون بیشتر بود، دستم را پیچاند، از شدت درد و شکستن استخوان دستم، دنیا مقابل چشمانم سیاه شد، بی‌حال شدم و شوهرم از این فرصت استفاده کرد و مرا از طبقه‌ی چهارم به پایین پرت کرد.» به داکتر نگاه کردم و ادامه دادم هنگامی که چشمانم را گشودم، روی تخت بیمارستان بودم. داکتر که مشخص بود از داستان زندگی من بشدت متأثر و ناراحت شده، برایم گفت: «از واقعیت زندگی تو واقعا ناراحت شدم، هیچ کسی دوست ندارد در رنج و بدبختی زندگی کند، از اینکه هم‌جنس‌های خودم را در این حالت می‌بینم، با تمام وجود ناراحت می‌شوم. حالا رابعه جان اگر فکر می‌کنی کاری از دست من ساخته است، لطفا برایم بگو.» از او تشکر کردم. می‌دانستم که از دستش کاری برنمی‌آید. او می‌توانست روی زخم‌های جسم من مرهم بگذارد اما زخم‌های درون من با هیچ دارویی، قابل درمان نبود. با خودم فکر کردم که من فقط خواستم یک زندگی آرام و بدون درد و شکنجه داشته باشم، یک زندگی آرام که حق انسانی هر آدم هست. با خود گفتم ببین! درخواست یک حق طبیعی چگونه فاجعه‌ای را به باور آورد؟ اینجا افغانستان است؛ زنان حقی ندارند، یا باید تمام عمر شکنجه را به جان بخرند یا با زنده بودن خداحافظی کنند. در اینجا، زن بودن خودش جرم حساب می‌شود. به یاد فرخنده، افتادم که چگونه مردان در کوچه پس کوچه‌های شهر کابل، او را بی‌حجاب‌اش کردند و به بدترین شکل ممکن سنگ‌سار و در نهایت او را به قتل رساندند. هیچ‌ کسی از او دفاع نکرد، فقط بی‌وقفه او را لت‌و‌کوب کردند. کجاست آن غیرت؟ آیا غیرت و مرد بودن همین است؟ آیا خداوند بزرگ به مردان قدرت بدنی بیشتری داده تا اینگونه از آن در شکنجه‌‌ی زنان استفاده کند؟ چون من هزاران زن دیگر هم در کشور هست که روزهای‌شان چون آسمان شب‌های بارانی تاریک و بی‌ستاره است، تنها نفس می‌کشند و نه زندگی. شکنجه، فریاد‌شان را خاموش کرده و بخاطر حفظ آبروی خانواده، مرگ هر روزه را به جان خریده‌اند. در افغانستان، این مردان هستند که قوانین را می‌سازند، شیوه زندگی را تعیین می‌کنند، ارزش‌های آدم‌ها را تعیین می‌کنند، زن‌ها، تنها نفس می‌کشند، اینکه چگونه؟ مهم نیست. راستش برای هیچ کسی مهم نیست. شاید اگر میزان اکسیژن مورد استفاده زن‌ها نیز دست مردان بود، آن را نیز به روی زنان می‌بستند. همانگونه که مکتب، دانشگاه، کار، حضور در اجتماع و... را بستند. نمی‌دانم به کدامین امید، مقاومت کنم؟ به امید چه نسلی؟ نسل دختران دیروز که اکنون خانه‌نشین شده‌اند یا دختران فردا که قرار هست بی‌سواد بزرگ شوند؟ کدام قانون؟ قانونی که اکنون به مرد حق خدایی داده و زن را غلامی بیش نمی‌داند؟ به چه امیدی؟ نویسنده: مژده قیومی

ادامه مطلب