شکیبا زمانیکه تازه به صفوف پولیس پیوسته بود، هنوز دختر جوانی بیش نبود؛ دختری که از دل هزاران نگاه سنگین و قضاوتگر عبور کرد تا ثابت کند که زن نیز میتواند، حتی در کشوری پر از جنگ و درد، مسوولیت تأمین امنیت را بر عهده بگیرد. با قدی نهچندان بلند و چشمانی همیشه امیدوار، در روزهای نخست هر گامی که در حویلی مرکز آموزشی پولیس برمیداشت، قلبش میان ترس و غرور میتپید. اولین بار که یونیفورم را پوشید، دستانش از شدت خوشحالی میلرزید. مادرش همان روز روی چارپایی کهنهی اتاق نشسته بود، اشکهایش را پنهان میکرد و زیر لب زمزمه میکرد: «خدا پشت و پناهت باشد دخترکم... تو راهی را رفتی که خیلی از مردها هم از آن میترسند.» سالها گذشت. شکیبا در کابل و ولسوالیهای اطراف خدمت کرد؛ بارها شاهد صحنههایی بود که هنوز هم چون زخمی باز در ذهنش باقی ماندهاند؛ زنانی بیپناه که نیمهشب از خانه گریخته بودند، دخترانی که قربانی خشونت شده بودند، و مادرانی که نام شوهر یا پسرشان را در فهرست زخمیها و کشتهها جستوجو میکردند. شکیبا هر بار که به آنها کمک میکرد، حس مینمود این شغل فقط یک وظیفه نیست، بلکه رسالتیست که برای آن زاده شده است. اما سرنوشت همیشه آنطور که انسان با دست خود میسازد، پیش نمیرود؛ گاهی ناگهان همهچیز چون شیشهای نازک زیر پا خرد میشود. روزی که خبر سقوط شهرها به گوشش رسید، حس کرد چیزی درونش فرو ریخت. با وجود تمام آموزشها و تجربهها، در آن لحظه نتوانست در برابر ترس انسانیاش ایستادگی کند. شکیبا همان شب، در پشتبام خانه، یونیفورمی را که سالها با احترام آن را اتو میکرد، در آتش انداخت. شعلهها بالا رفتند، پارچه پیچید و سوخت، و او با چشمانی اشکآلود تماشا کرد که چگونه چیزی که برایش مثل هویت بود، در چند دقیقه خاکستر شد. آن لحظه برایش روشن شد: دیگر هیچ تضمینی برای فردایش وجود ندارد. شبِ فرارشان، انگار جانش را از بدنش جدا میکردند. کودکانش را که در خواب بودند با عجله بیدار کرد. دخترک پنجسالهاش با چشمان خوابآلود پرسید: «مادر جان، کجا میرویم؟» و شکیبا فقط توانست بگوید: «به جایی که ترس نباشد.» اما خودش هم نمیدانست آنجا کجاست. راه مرزی، طولانی، تاریک، سنگلاخ و پر از ترس بود. مرد قاچاقبر بارها تهدیدشان کرد که اگر پول بیشتری ندهند، همانجا رهایشان میکند. شوهرش مجبور شد دستبند طلای مادرش را که آخرین یادگار زن مرحوم بود، بدهد تا راهشان باز شود. وقتی به ایران رسیدند، شکیبا فکر میکرد پایان رنج است؛ اما غربت، همیشه چهرهای دیگر دارد. چهرهای که تا کسی تجربهاش نکند، نمیفهمد. در ایران، گذشتهی شکیبا برای هیچکس اهمیتی نداشت. او دیگر یک افسر پولیس نبود، نه زنی قوی، نه چهرهای خدمتگذار؛ فقط یک «مهاجر» بود. و مهاجر بودن، یعنی همیشه در حاشیه بودن؛ همیشه با ترس از اخراج زندگی کردن، با تحقیرهای پنهان و گاهی آشکار مواجه شدن. پناهبردنشان به ایران نه از سر انتخاب، بلکه از روی ناچاری بود. خانهای که در حاشیهی یکی از شهرهای بزرگ گرفتند، سرد و نمور بود؛ دیوارهایش نمزده، سقفش کوتاه، و پنجرههایش همیشه نیمهباز تا رطوبت کمتر شود. هر صبح، اولین چیزی که شکیبا میدید، لکههای زرد نم روی دیوار بود و کودکانش که با جورابهای سوراخشان در گوشهای بازی میکردند. در روزهای اول، هر دروازهای را زد تا کاری پیدا کند، اما همینکه میفهمیدند افغانستانی است، پاسخها سرد میشد و دستهایی که با بیمیلی میگفتند: «نه.» در نهایت، تنها کاری که برایش باقی ماند، کار در خانهی مردم بود. سالها در افغانستان برای امنیت زنانی تلاش کرده بود که حالا در ایران، او را تحقیر میکردند؛ همانها که زمانی از جنس درد او بودند، حالا با نگاهی از بالا، میخواستند او پشت سرشان راه برود و آنچه را میریختند، جمع کند. او بارها در خانههایی کار کرد که صاحبخانه با لحنی سرد میگفت: «افغانستانیها باید قناعت کنند، کارشان همین است.» شکیبا هر بار لبخندی زورکی میزد، اما شبها که به خانه بازمیگشت و زانوهایش از خستگی میسوخت، بغضش را در تاریکی اتاق فرو میداد. شوهرش بیشتر روزها بیکار بود، و اگر هم کاری پیدا میکرد، کارهای سخت و خطرناک ساختمانی بود. شکیبا هر بار که او دیرتر از معمول به خانه میرسید، دلش آشوب میشد، از ترس اینکه شاید سقوط کرده، شاید کسی به او توهین کرده، یا شاید دیگر برنمیگردد. کودکانش هم در کوچههای غریبه، از تحقیر در امان نبودند. پسر هفتسالهاش بارها گریهکنان به خانه آمده بود و گفته بود: «بچهها گفتن افغانستانی برو کشورت!» و شکیبا نمیدانست چطور به او بفهماند که "کشورشان" دیگر برایشان فقط جایی است پر از ترس، و نه خانه. شبها بدترین لحظات برای شکیبا بود. وقتی همه خواب بودند، او کنار پنجرهی کوچک مینشست و به چراغهای دور نگاه میکرد؛ هر چراغ، خاطرهای خاموش در دل تاریکی. گاهی زیر لب میگفت: «کاش همان شکیبای پولیس میماندم… کاش تقدیر اینقدر بیرحم نبود.» اما واقعیت این بود: گذشته فقط تصویری تلخ بود، و آینده؟ مبهمتر از همیشه. با تمام این رنجها، یک چیز در شکیبا هرگز نمرد: همان روح ایستادگی که همیشه در وجودش شعله میکشید. روزها با کارهای سخت و طاقتفرسا میگذشت، اما او هرگز اجازه نداد کودکانش حس کنند که مادرشان شکسته است. هر صبح، با صدایی که میکوشید لرزشش را پنهان کند، آنها را بیدار میکرد و میگفت: «ما هنوز هم قوی هستیم. ما دوباره زندگی میسازیم.» اما خودش خوب میدانست این مسیر، راه آسانی نیست. شبها، پیش از خواب، در دلش این پرسشها میچرخیدند: آیا روزی دوباره به وطنم برمیگردم؟ آیا کسی خواهد فهمید که این زنِ مهاجر، روزی برای امنیت وطنش ایستاده بود و خطر را با چشمهایش دیده بود؟ هیچکس نمیدانست. حتی خودش هم نه. تنها چیزی که برایش مانده بود، امیدی کوچک بود؛ امیدی نازک و لرزان، مثل نخی که از قلبش آویزان است و او، با تمام توان، تلاش میکند همان نخ نازک را پل نجاتی برای خانوادهاش بسازد. نویسنده: سارا کریمی