در دل یکی از خشکترین و دورافتادهترین نقاط کشور، جایی میان کوههای خاموش خاکستری و زمینهای ترکخورده از عطش، روستایی کوچک سالهاست که بیصدا و دور از چشم جهان، زندگی میکند. در این روستا نه خبری از برق پایدار است، نه اینترنتی که پنجرهای به بیرون بگشاید، و نه مدارسی که آیندهای روشن را نوید دهند. زندگی سالهاست که در میان خاک، فقر و سنت جریان دارد، و تنها صدای متفاوتی که گاهبهگاه به گوش میرسد، زنگ مدرسهای فرسوده است؛ مدرسهای که آموزش در آن، تنها تا کلاس ششم ادامه دارد.
در همین روستا، حدود بیستوچند سال پیش، دختری به دنیا آمد که نامش را ریحانه گذاشتند. پدرش کشاورزی خستهدل بود که جز چند هکتار زمین بایر و چند درخت نیمجان، سرمایهای نداشت. مادرش زنی ساده اما پرتوان بود که با چرخ خیاطی سنگین روسیاش، لباسهای کهنهی خانواده را وصله میزد و با دلی قانع، به زندگی ادامه میداد. ریحانه در خانوادهای پرجمعیت و تهیدست بزرگ شد، جایی که هر تکه نان باید بین چند دهان تقسیم میشد، و هر لباسی، پیش از آنکه به تن او برسد، از تن چند خواهر دیگر گذشته بود.
ریحانه از همان کودکی باهوش بود. چشمانش همیشه دنبال چیزهایی میگشت که دیگران نمیدیدند. وقتی بچهها توی خاک بازی میکردند، او مینشست و با برگهای خشک، الگوهایی برای لباس طراحی میکرد. ذهنش پر از تخیل بود، اما تخیلی دقیق و هدفمند. از همان سالهای اول مدرسه، معلمها فهمیدند که این دختر با بقیه فرق دارد. سریع یاد میگرفت، با دقت گوش میداد، و نکاتی را درک میکرد که دیگران بهسادگی از کنارشان میگذشتند.
اما در همان کلاس ششم، همهچیز تمام شد. نه معلمی ماند، نه مدرسهای، و نه خانوادهای که حاضر باشد برای ادامهی تحصیلِ ریحانه، قدمی به سوی شهر بردارد.
ریحانه هیچوقت نفهمید چرا. چرا باید کتابهایش بسته شود، فقط چون دختر است؟ چرا نباید حق انتخاب داشته باشد؟ چرا باید پشت درهای بستهی خانه، استعدادش خاموش شود، فقط چون مدرسهای در کار نبود؟
پدرش گفته بود: «دختر باید پای سفرهی خودش بزرگ شه، نه در شهر غریبه.» و مادرش فقط سکوت کرده بود. اما برای ریحانه، همان سکوتِ مادر بلندترین فریاد دنیا بود.
چیزی در درون ریحانه شکست، اما نه آنگونه که آدمی فروبریزد. او شکست، تا دوباره ساخته شود؛ مثل کوزهای ترکخورده که تصمیم میگیرد از میان شکافهایش نور عبور دهد. روزهای بسیاری را با اشک گذراند، شبهایی را با کتابهای قدیمی خواهرش تا سحر بیدار ماند، و در خلوت خود، به رؤیایی چنگ زد که شاید برای بسیاری از همسنوسالهایش، مدتها بود که مرده بود: رؤیای مفید بودن. مفید برای خودش، خانوادهاش، و مهمتر از همه، برای دخترانی مثل خودش.
روزی که برای اولینبار پشت چرخ خیاطی سنگین مادرش نشست، هیچکس او را جدی نگرفت. نه پاهایش به پدال میرسید، نه دستهای کوچکش بلد بودند نخ را درست از سوزن رد کنند. اما ریحانه دست نکشید. بارها پارچهها را کج و ناصاف برید، بارها دوختهایش پاره شد یا باز ماند، اما هر بار چیزی آموخت. شبها کنار چراغ نفتی مینشست، برای خودش دفتری از الگوها درست میکرد و اسم لباسها را با خودکار آبی تمرین مینوشت.
شاید هر کسی جز او، در آن فضای خاکستری و بیامید، دل میداد و میرفت پی سرنوشت؛ اما ریحانه از آن روحهایی بود که آتش درونشان را هیچ تاریکیای نمیتواند خاموش کند.
سالها گذشت و ریحانه توانست از دل همان اتاق تاریک و آن چرخ خیاطی خسته، مسیر تازهای برای خودش بسازد. لباسهایی که میدوخت، کمکم به چشم آمدند؛ اول همسایهها، بعد اقوام، و سپس زنانی از روستاهای دیگر برایش سفارش میدادند.
با اولین پولی که پسانداز کرد، نه طلا خرید و نه لباس نو برای خودش. راهی بازار شهر شد و یک چرخ خیاطی دستدوم خرید. کمی بعد، چرخی دیگر و میز بزرگتری به خانه آورد.
کارگاهش را در یکی از اتاقهای متروکهی خانهی پدری راه انداخت. دیوارهای گِلی را سفید کرد، پنجرهها را شست، پارچهها را با دقت تا زد و چرخها را ردیف کنار هم چید. اما این کارگاه فقط برای خودش نبود.
اولین کاری که کرد، این بود که چند دختر روستا را که ترک تحصیل کرده بودند، دور خودش جمع کرد؛ دخترانی که مثل خودش جایی برای رفتن نداشتند، دلشان میخواست مفید باشند، اما کسی به آنها باور نداشت.
ریحانه به آنها خیاطی یاد داد، اما بیشتر از آن، برایشان «باور» دوخت. به آنها یاد داد چطور قیچی به دست بگیرند، چطور الگو بخوانند، چطور مشتری جذب کنند، و از همه مهمتر، چطور بهجای نشستن و منتظر ماندن برای معجزه، خودشان معجزهگر زندگیشان باشند.
او همیشه میگفت: «اگه قرار بود صبر کنیم کسی نجاتمان بدهد، باید تا ابد زیر خاک میماندیم. حالا وقتش است خودمان، خودمان رو از خاک دربیاریم.»
کارگاه کوچک ریحانه، کمکم تبدیل شد به پناهگاهی برای دختران روستا. جایی که نهتنها مهارت یاد میگرفتند، بلکه از زندگی حرف میزدند، از آرزوها، از رؤیاهایی که هنوز زیر غبار نرفته بودند.
بعضیها لباس عروس دوختند، بعضیها مانتو طراحی کردند، و یکی از شاگردهایش، با همان اینترنت محدود، فروش آنلاین را یاد گرفت. حالا محصولاتشان را به مشتریانی در شهرهای بزرگ میفروشند.
با گذشت سالها، کارگاه ریحانه دیگر فقط یک اتاق نبود. تبدیل شده بود به امید. امیدی که در کوچههای خاکی روستا میپیچید، در چشمان دخترانی دیده میشد که حالا درآمد دارند، در خانوادههایی که یاد گرفتهاند دختر هم میتواند مستقل باشد، و در جامعهای که کمکم میفهمد آموزش فقط به معنای مدرسه رفتن نیست؛ آموزش یعنی زنده نگهداشتن میل به رشد، حتی در سختترین شرایط.
ریحانه هنوز همان دختر ساده و بیادعاست. هنوز هر روز صبح، خودش چرخها را بررسی میکند، دفتر حساب را با همان خودکار آبی پر میکند، و با پارچهها مثل جواهر رفتار میکند. اما حالا دیگر تنها نیست. حالا دهها دختر هستند که از او آموختهاند چگونه نخ را از سوزن رد کنند—نه فقط برای دوختن لباس، بلکه برای دوختن زندگی.
او همیشه میگوید: «من دانشگاه نرفتم، اما تمام زندگی، کلاس درس من بود. هیچوقت اجازه ندادم بیتحصیلیام بهانهای برای عقبماندنم باشد. چون یاد گرفتم دانستن فقط از مدرسه نمیآید. گاهی از دل همین خاک و فقر، میشود چیزهایی آموخت که در هیچ کتابی پیدا نمیشود.»
اکنون ریحانه رؤیای بزرگتری در سر دارد: ایجاد یک مرکز آموزشی در دل روستا؛ جایی که دختران نهفقط خیاطی، بلکه مهارتهایی مانند حسابداری، طراحی لباس، کار با نرمافزار، بازاریابی و حتی تولید محتوای دیجیتال بیاموزند. رؤیایی که شاید روزی، مسیر تازهای برای هزاران «ریحانهی دیگر» باز کند.
ریحانه نه معلم رسمی است، نه استاد دانشگاه، و نه کارآفرینی با مدرکهای پرزرقوبرق. اما در نگاه دخترانی که از او آموختهاند، او چراغی است که در تاریکی روشن مانده؛ نوری که از میان نخها، پارچهها، و امیدهای دوختهشده عبور میکند و به قلبها میتابد.
و شاید این، کاملترین شکل آموزش باشد؛ آموزشی که نه از پشت میز و تخته، بلکه از دل زندگی میجوشد و زخم را به زیستن بدل میکند.
نویسنده: قدسیه امینی