من زهرا هستم، شانزده سال دارم، اما احساس میکنم عمرم از غصه و دلتنگی، خیلی بیشتر گذشته است.
گاهی که در آینه نگاه میکنم، چشمهایم را نمیشناسم. دیگر از آن برق امید روزهای کودکی خبری نیست؛ فقط خستگیست، سکوت و اندوهی که در دلم جا خوش کرده.
یادم میآید وقتی در ایران بودیم، چقدر عاشق مکتب رفتن بودم. هر صبح زود، پیش از طلوع آفتاب، مادرم بیدارم میکرد. صدای اذان از دور شنیده میشد و من با شوق، لباس مکتبم را میپوشیدم. کفشهایم همیشه برق میزد، و در چشمانم رؤیای داکتر شدن موج میزد.
راه تا مکتب طولانی بود، اما با هر قدم، احساس میکردم به آینده نزدیکتر میشوم. در آنجا، کسی نمیپرسید «دختر هستی یا پسر؟»؛ فقط میپرسیدند: «چه میخواهی یاد بگیری؟»
من عاشق ریاضی بودم؛ عاشق اعداد و معماهایش. وقتی معلم مسئلهای روی تخته مینوشت، حس میکردم وارد دنیایی از منطق و زیبایی شدهام. گاهی با دوستم مهتاب زیر درخت چنار حیاط مکتب مینشستیم و از آینده حرف میزدیم. او میخواست معلم شود، من داکتر. باورمان این بود که هیچچیز نمیتواند مانع ما شود.
اما تقدیر…
تقدیر همیشه بیرحمتر از آن است که خیال میکنی.
وقتی پدرم گفت باید به افغانستان برگردیم، اشک در چشمان مادرم جمع شد. من نمیفهمیدم چرا. فقط خوشحال بودم که دوباره وطنم را میبینم؛
همان خاکی که در قصههای مادرم زیبا بود، با کوههای بلند، دشتهای پرگل، و آدمهای مهربان.
اما وقتی رسیدیم، همهچیز فرق داشت. شهر آرام بود، اما در چهرهی مردم غمی سنگین نشسته بود. زنها در کوچه کمتر دیده میشدند. دختران با چادرهای تیره و نگاههای خاموش از کنارم میگذشتند…
چند روز بعد، با خوشحالی به مکتب رفتم تا ثبتنام کنم. نگهبان دروازه جلویم را گرفت و گفت: «دختر جان، بعد از صنف ششم دیگر اجازه نداری بیایی.»
فکر کردم شوخی میکند. خندیدم و گفتم: «ولی من صنف نهم هستم، کارنامهام را هم دارم!»
او فقط سرش را پایین انداخت و آرام گفت: «قانون است… دخترها نمیتوانند.»
در آن لحظه، دنیا دور سرم چرخید.
دلم فرو ریخت، انگار تمام امیدهایم را یکجا از من گرفتند.
در راه برگشت، کتابهایم را محکم در آغوش گرفته بودم، اما اشکها بیاجازه میآمدند. مردم در کوچهها میرفتند و میآمدند، ولی من فقط به آن دروازهی بسته فکر میکردم؛ دروازهای که میان من و آیندهام دیوار کشید.
از آن روز به بعد، هر صبح که صدای زنگ مکتب همسایه را میشنوم، دلم میسوزد. بچهها با کیفهای رنگی از کنار خانهمان میگذرند، و من، از پشت پنجره، نگاهشان میکنم.
دلم میخواهد با آنها بروم. دلم میخواهد دوباره روی چوکی مکتب بنشینم، تخته سفید را ببینم، و صدای معلمم را بشنوم.
اما حالا، روزهایم بیرنگ است و شبهایم بیخواب…
گاهی کتابهایم را باز میکنم. بوی کاغذشان مرا به روزهای ایران میبرد. کنار بعضی صفحهها یادداشتهایی نوشتهام: «امید یعنی ادامه دادن، حتی وقتی سخت است.» اما حالا… دیگر معنای امید را فراموش کردهام.
مادرم میگوید:
— «زهرا جان، غم نخور، شاید دوباره اجازه بدهند.»
اما در صدایش هم دیگر امیدی نیست.
او خودش هر روز با دلی شکسته، ساکت و خسته، به کارهای خانه مشغول است.
گاهی میبینم پنهانی گریه میکند.
میگوید از دیدن افسردگی من، دلش درد میگیرد.
من حالا بیشتر وقتها ساکتم.
دوستانم در ایران گاهی برایم پیام میفرستند.
یکیشان نوشته بود:
«زهرا، ما حالا در صنف یازدهم هستیم. سال آینده کنکور داریم. تو چطور؟»
و من… نتوانستم جوابی بدهم.
فقط گوشی را خاموش کردم
و تا صبح گریستم…
دلم تنگ است…
برای بوی گچ تخته،
برای صدای زنگ تفریح،
برای خندههای مهتاب،
برای لحظهای که معلمم دستم را گرفت و گفت:
«تو استعداد داری، هیچوقت از درس دست نکش.»
اما حالا،
درس برای من تنها خاطرهای دور است.
هر شب که به آسمان نگاه میکنم،
در دل به ستارهها میگویم:
«آیا روزی دوباره به مکتب برمیگردم؟»
ستارهها سکوت میکنند؛
شاید آنها هم جوابی ندارند.
افسردگی مثل سایهای آرام و بیصدا،
بر زندگیام افتاده.
صبح که بیدار میشوم، انگیزهای برای بلند شدن ندارم.
انگار زمان متوقف شده،
و من در قفس روزهای تکراری گیر کردهام.
پدرم میگوید:
«دخترم، زندگی همین است.»
اما من میدانم زندگی این نیست.
زندگی یعنی یاد گرفتن، رشد کردن، رؤیا دیدن…
و من هنوز رؤیا دارم.
من نمیخواهم خاموش شوم.
نمیخواهم آیندهام را پشت دیوار جهل دفن کنم.
ما دختران این سرزمین، تنها علم میخواهیم، نه چیز دیگر.
ما دشمن نیستیم؛
ما فقط میخواهیم بیاموزیم، رشد کنیم و وطنمان را آباد بسازیم.
امشب، در گوشهی اتاق، دفتر قدیمیام را ورق میزنم.
در آخرین صفحه مینویسم:
«من زهرا هستم، دختری با آرزوی مکتب رفتن.
حالا، پشت دیوارهای بلند خاموشی،
هر روز ذرهذره از درون میمیرم.
اما هنوز امید دارم — امیدی کوچک، مثل شمعی در باد.
از حکومت سرپرست افغانستان خواهش میکنم:
دروازههای مکتب را به روی دختران باز کنید.
بگذارید ما هم بیاموزیم،
بگذارید ما هم نفس بکشیم.
خاموشی ما، خاموشی آیندهی افغانستان است.»
و بعد، دفتر را میبندم. اشکها آرام میریزند، اما در دلم، هنوز آن شمع کوچک میسوزد —
شمعی به نام دانش.
نویسنده: سارا کریمی
 
       
													 
											 
											 
											 
                                 
                             
                             
                             
                             
                         
                         
                        