باد سرد پاییزی در کوچههای باریک ناحیهی کارتهنوِ هرات میپیچد. خاکِ خشک و ریز در هوا پخش میشود و با بوی نم و دود ذغال، بوی فقر را به ریههای شهر میریزد. عبدالرووف در آستانهی دروازهی خانه ایستاده است؛ بوجی چرکین پلاستیکی را از روی شانهاش پایین میگذارد. نفسهایش سنگیناند و نگاهش به زمین دوخته شده. کف دستهایش زخم دارد، انگشتانش از سرما کبود شدهاند و صدای خشخش پاهایش روی خاک، تنها موسیقی این کوچهی خاموش است.
عبدالرووف چهلودو سال دارد؛ مردی که سالهای جوانیاش در غربتِ ایران گذشت، در میان صدای ماشینها و فریاد سرکارگرهایی که حتی نامش را درست تلفظ نمیکردند. آنجا، در کارخانهی کاشیسازی کار میکرد؛ روزی دوازده ساعت، با مزدی ناچیز اما امیدی بزرگ — امید به اینکه روزی بتواند برای فرزندانش خانهای بخرد، یا دستکم نانی بیقرض بر سر سفره بگذارد.
اما حالا، پس از پانزده سال کار و رنج، دوباره به وطن برگشته است؛ به شهری که روزگاری در آن متولد شد و اکنون در همانجا احساس غربت میکند. او از ایران اخراج شد، مانند هزاران مهاجر دیگر که با چشمانی گریان از مرز اسلامقلعه عبور کردند. مأمور ایرانی فقط گفت: «دیگه برنگرد، تموم شد.» و عبدالرووف، بیهیچ اعتراضی، سرش را پایین انداخت — چون خوب میدانست برای فقیری مثل او، هیچوقت چیزی «تمام» نمیشود؛ فقط رنج است که از جایی به جایی دیگر ادامه پیدا میکند.
وقتی به هرات رسید، در جیبش فقط دوصد هزار تومان ایرانی بود؛ پولی که حتی خرج چند روز زندگی نمیشد. چند روز نخست را در خانهی یکی از اقوام دورش گذراند، تا اینکه خانهای کوچک در حاشیهی شهر پیدا کرد. خانه سه اتاق کوچک دارد، با دیوارهایی از خشت خام و سقفی که با پلاستیک و چوب پوسیده پوشیده شده است. هر ماه باید سههزار افغانی کرایه بدهد؛ مبلغی که حالا برای عبدالرووف شبیه کوهیست که هر روز سنگینتر میشود.
همسرش، مریم، زنی لاغر و رنگپریده است با چشمانی همیشه دوخته به زمین. او میگوید:
«وقتی شبها باد میوزد، صدای ناله از دیوارها بلند میشود، انگار خانه هم مثل ما از ترسِ سرما میلرزد. آنقدر چکهی سقف را در یک شب جمع کردهایم که دیگر ظرف خالی در خانه نمانده.»
عبدالرووف در روزهای نخست بازگشت، هنوز امید داشت. چند بار به شهرک صنعتی رفت؛ همانجایی که صدها کارخانهی کوچک و بزرگ فعالیت میکنند. هر بار لباس تمیزش را میپوشید، نان خشک میخورد و پیاده راهی آنجا میشد. با احترام وارد میشد و میپرسید:
«کارگر نمیخواهید؟ هر کاری باشد، من بلدم.»
اما پاسخها همه شبیه هم بودند: یا میگفتند «کارگرها تکمیلاند»، یا با لبخندی تلخ میپرسیدند: «کسی را اینجا میشناسی؟»
عبدالرووف آهی میکشید و میگفت:
«در این شهر، اگر آشنا نداشته باشی، حتی فقرت هم به رسمیت شناخته نمیشود.»
او بارها به کارخانههای آهنسازی، نجاری، آجرپزی و حتی کارگاههای تولید بوت سر زد، اما هر بار دست خالی برگشت. تنها چیزی که نصیبش شد، گرد و خاک کف کارخانه بود و نگاههای بیتفاوت مدیرانی که میگفتند: «برو، خبرت میکنیم.»
روزها گذشت و جیبهایش خالیتر شد. پس از دو ماه بیکاری، ناچار شد کاری را بپذیرد که روزی حتی فکرش را هم نمیکرد: جمعکردن پلاستیک و بوتل از میان زبالهها.
صبحها، پیش از طلوع آفتاب، بوجی پارهی سفیدی را بر دوش میگیرد و همراه پسر دوازدهسالهاش، عبدالمنان، راهی کوچهها و کوههای زبالهی اطراف شهر میشود.
در زمستان، وقتی بوی دود از خانهها بلند میشود و صدای خندهی کودکان از پشت پنجرهها شنیده میشود، عبدالرووف در میان زبالهها خم شده، در جستجوی بطریهای پلاستیکیست.
انگشتانش از سرما یخ زدهاند، اما دلش گرم است به این امید که شاید امروز بتواند پنجاه یا شصت افغانی جمع کند.
میگوید:
«روزهایی هست که از صبح تا شب میگردم و بوجیام هنوز نیمهخالیست. وقتی به خانه برمیگردم، بچهها با نگاه منتظرشان میپرسند: پدر، نان آوردی؟ و من فقط لبخند میزنم… چون چه بگویم؟ مگر نان از پلاستیک درمیآید؟»
عبدالمنان، که حالا مکتب را ترک کرده، با دستان کوچک و چشمان غمگینش پدرش را در جمعکردن زبالهها کمک میکند.
مریم آه میکشد و میگوید:
«هر بار که او را با بوجی میبینم، دلم میخواهد گریه کنم. طفل است، باید درس بخواند، بازی کند… نه اینکه در زبالهها بگردد. شبها که خواب است، صدای سرفهاش میآید. فکر میکنم از دود و گردیست که روزها در آن نفس میکشد.»
در خانهی عبدالرووف دیگر چیزی برای فروش نمانده. ماه گذشته تلویزیون کوچکشان را به ۱۲۰۰ افغانی فروخت تا کرایهی خانه را بدهد. حالا فقط یک چراغ نفتی دارند و بخاری قدیمیای که با چوب میسوزد.
زمستان نزدیک است. قیمت ذغال بالا رفته و او هنوز نتوانسته حتی یک بوجی ذغال بخرد.
میگوید:
«هر شب، وقتی بچهها میخوابند، من تا نیمهشب بیدار میمانم و فکر میکنم اگر برف بیاید، چطور دوام بیاوریم؟ زنم میگوید خدا بزرگ است، اما من میترسم بچهها مریض شوند. دوا پول میخواهد، داکتر پول میخواهد… حتی دعا هم حالا بدون پول قبول نمیشود.»
در روزهایی که هوا خوب است، عبدالرووف از کوچههای شهرک صنعتی میگذرد؛ از کنار همان دروازههایی که بارها به رویش بسته شدهاند. هر بار که از آنجا رد میشود، در دلش میگوید:
«شاید روزی یکی از این مدیرها صدایم بزند، شاید روزی دستم را بگیرد و بگوید: بیا، کار پیدا شد.»
اما روزها میگذرند، فقط صدای ماشینها از پشت دیوارها میآید، و او دوباره راهش را ادامه میدهد، با بوجیای بر شانه و چشمانی خسته.
گاهی در میان زبالهها، عروسکی شکسته یا بوت کهنهی کودکی را پیدا میکند، آن را تمیز میکند و برای دختر کوچکش، حُمَیرا، میبرد.
دخترک با خوشی آن را در آغوش میگیرد و میپرسد:
«پدر، این را از دکان خریدی؟»
و عبدالرووف لبخند میزند و میگوید:
«بله، از دکان آسمان.»
سپس رو برمیگرداند تا اشکهایش را کسی نبیند.
چند روز پیش، صاحبخانه آمده بود. با صدایی خشن گفت:
«اگر کرایه را ندهی، باید خانه را خالی کنی.»
عبدالرووف فقط جواب داد:
«یک هفته مهلت بده، شاید کاری پیدا کنم.»
اما خودش هم میدانست، پیدا کردن کار برای کسی مثل او در این شهر، شبیه پیدا کردن بهشت در خاکستر است.
مریم، گاهی در خانه نان میپزد و از همسایهها آرد قرض میگیرد. میگوید:
«دیگر روی قرض گرفتن ندارم. اما اگر قرض نگیرم هم، بچهها گرسنه میمانند. شبها صدای شکمشان را میشنوم که از گرسنگی ناله میکند.»
عبدالرووف گاهی در دل، آهسته از خدا شکایت میکند، اما بعد با خودش میگوید:
«نه… من حق ندارم شکایت کنم. شاید خدا هم از دیدن ما خسته شده باشد.»
او نمیخواهد صدقه بگیرد، نمیخواهد دستش را دراز کند. تنها آرزویش این است که روزی بتواند کاری شرافتمندانه پیدا کند، حتی اگر سختترین کار دنیا باشد. میگوید:
«من کار میخواهم، نه ترحم. میخواهم نان خانهام را از عرق پیشانیام درآورم، نه از زبالهی مردم.»
در آخرین روز گفتوگو، آفتاب غروب کرده بود. سایهی بلندش روی دیوار خانه افتاده بود. عبدالرووف بوجیاش را گوشهای انداخت و به افق خیره شد.
«وقتی از ایران اخراجم کردند، فکر میکردم سختترین روز زندگیام همان است. اما حالا میبینم، سختی در وطن خود آدم، دردناکتر است. در ایران حداقل بیگانه بودم… اینجا اما خودیام و هیچکس مرا نمیبیند.»
باد از کوچه گذشت، خاک نرم را بلند کرد، و میان آسمان و زمین، چهرهی مردی گم شد که روزی کارگر بود و امروز پلاستیکچین. در دستانش بوی فقر بود، اما در دلش هنوز چیزی کوچک و زنده میتپید: *امید*. امیدی که شاید روزی، در یکی از همان شهرکهای صنعتی، صدایی از پشت در بگوید:
«بیا، کار پیدا شد.»
نویسنده: سارا کریمی