رویاهای ناتمام؛ دانشگاه‌ها بدون دختران (پایانی)

4 ساعت قبل
زمان مطالعه 5 دقیقه

بخش دوم و پایانی

دختران با مطالعه به همدیگر کمک می‌کردند و بیشتر شغل خیاطی را آغاز کردند تا امیدی برای شان شود.

ریحان شمع کیک هژده سالگی‌اش را فوت کرد و آرزوی بازگشایی مکاتب و رسیدن به آرمان‌هایش را کرد.

پدر به چشمان پرامید ریحان نگریست و حرف دل او را خواند.

-عزیز پدر در خانه مطالعه کن. نا‌امید نباش. به آینده‌ات خوش‌بین باش دخترم!

تو دختر شجاع پدرات هستی.

ریحان لبخندی زد و دقایقی را کنار فامیل گذراند و با آنها کیک میل کرد.

هرچند دوباره ایستادن در اوج تاریکی، ریحان را نهایتاً مضطرب می‌ساخت، ولی دوباره کتاب‌هایش پناهگاه ریحان شد. به نادیده گرفتن حرف‌های مردم پرداخت چون مردم با ذهنیت که داشتند روح او را اذیت می‌کردند.

درست‌ترین حرف، حرف دل خود ماست.

پدر با مهربانی می‌گفت: “دختر مقبولم تشویش نکن! باید قوی باشی، تو مکتب‌ را تمام خواهی کرد فقط تلاش کن و به خداوند اعتماد داشته باش که خیلی مهربان است.”

-بلی پدرجان، درست می‌گویید دوباره کوشش می‌کنم ایستاده شوم. من دختری هستم که پدر مبارزی چون شما دارد و من با داشتن شما هیچ تشویشی ندارم.  -دخترم وعده می‌دهی؟

ریحان با لبخند پاسخ داد:” بلی وعده می‌کن. شکر که شما را دارم پدرجان.”

ریحان می‌خواست منحیث یک ژورنالیست به دانشگاه کابل معرفی شود، ولی متاسفانه این رویا تا هنوز باقی مانده است. ریحان ناگهان با اشتیاق دروازه‌های الماری را باز کرد و کتابچه‌ها را با قلم‌های سیاه و آبی برداشت. آغاز به نوشتن خاطرات خود کرد و لابه‌لای آنها به پرواز ‌درآمد. هدیه بعد از ظهرها به خانه‌ی ریحان می‌آمد و هردو با اشتیاق درس‌های مکتب را تکرار می‌کردند: ریاضی، بیولوژی، تاریخ، جغرافیه و مضامینی که برای آمادگی امتحان کانکور ضرور بود.

‌روز بعد هدیه در چوکی پشت میز قهوه‌ای رنگ اتاق ریحان نشسته بود و به برگ‌های سبز درختان کنار پنجره خیره شده بود. هوا گرم بود، پنجره اتاق را باز کرد تا هوای تازه را به ریه‌هایش جا دهد.

-ریحان چی فکر می‌کنی؟ امتحان کانکور را سپری خواهیم کرد؟ آیا اجازه رفتن به دانشگاه را برای ما می‌دهند؟

هدیه لحظه‌ی در سکوت فرو رفت و ناگاه بغض‌اش ترکید و به گریه افتید.

ریحان با سرعت از جایش برخاست و هدیه را در آغوش کشید، موهای سیاه و خوش بوی او را بوسید، اشک‌های هدیه را پاک کرده گفت: “عزیزم، باید به خداوند باور داشته باشیم و برای اهداف خود تلاش کنیم، ما این امتحان را سپری می‌کنیم و در در نهایت موفق شده به دانشگاه می‌رویم، فقط باید قوی باشیم و امید خود را از دست ندهیم.”

ریحان لحظه‌ای هدیه را نوازش کرد و امیدوار بود کلامش به واقعیت مبدل شود.

دختران در این شرایط کنار هم ایستادند، مقاومت کردند و دست از تلاش برنداشتند تا امیدی برای هم نسلان خود شده و شجاعانه مسیر خویش را ادامه دهند.

ریحان دقایقی به تماشای اخبار تلویزیون طلوع نیوز نشسته بود که اعلام را شنید.

(شاگردان اناث صنف دوازده می‌توانند امتحان صنف‌های شان را سپری کنند.)

و این بهترین خبری بود که ریحان بعد از مدت‌ها شنیده بود.

باهیجان تمام با هدیه تماس گرفت.

-آیا شنیدی که می‌توانیم امتحان صنف دوازدهم را بدهیم و شاید بعداً امتحان کانکور؟ یک گپ مثبت است، نظرات چیست؟

هدیه هم خیلی خوش بود.

-تشکر جانم به‌خاطر این خبر خوب! به‌ زودی باید ببینیم یک عالم کار و آمادگی داریم.

هردو خرسند بودند و تلاش می‌ورزیدند تا امتحان را به خوبی سپری کنند. بعد از مدت‌ها ریحان لبخند برلب داشت، وقتی والدینش او را نگاه می‌کردند وخوشحالی او را می‌دیدند برای آینده‌ی او خوشحال می شدند. ریحان دوباره رفتار و کردار خوب را پیشه کرده بود، دوباره روابط خود را با فامیل و اقارب از سر ساخت. وقتی دوباره قلب شروع به تپیدن می‌کند و خون به رگ‌ها جاری می‌شود، شور و انگیزه بر جسم بر می‌گردد. این یک روشنی برای امتحان کانکور بود. در ۱۴۰۲ یا ۲۰۲۳ میلادی یک‌روز نیمه آفتابی تمام دختران صنف دوازده به مکتب رفتند تا امتحان را سپری کنند. دختران مکاتب لباس سیاه (حجاب) پوشیده و چهره‌های زیبای شان را با ماسک سیاه پنهان کرده در صحن امتحان ظاهر شدند. وقتی صنفی‌های شان را بعد این سال‌ها ملاقات می‌کردند همدیگر را می‌بوسیدند، همدیگر را درآغوش می‌گرفتند، لبخند می‌زدند و اشک می‌ریختند چقدر انتظار سخت است و لحظه‌شماری به دیدارعزیزان، دل را می‌تکاند.

امتحان صنف دوازده مانند امتحان کانکور شامل تمامی مضامین صنف دوازده در چندین ورق اخذ شد. ریحان و هدیه در یک چوکی با هم نشستند و سرگرم حل سوالات شدند. بالاخره تمام شد، دوباره به خانه خوشحال و مسرور برگشتند، آنها در مورد روز امتحان با خانواده صحبت کردند و خاطرات آن روز را یکی یکی تعریف می‌کردند. نزدیک امتحان کانکور بود. ریحان سخت درس‌ می‌خواند تا موفق شده و به رشته دلخواه خود کامیاب شود. مسلکی که اقارب او و دولت برای دختران نمی‌پسندیدند، اما ریحان علاقه‌مند آن بود و برای رسیدن به آن تلاش فراوان می‌کرد. او می‌دانست ژورنالیست بودن تحت حاکمیت حکومت سرپرست خیلی دشوار است، ولی باور داشت روزی آزاد می‌شود و این مسلک را ادامه داده مایه‌ی افتخار و خدمت برای مردم می‌شود و از طریق چینل‌های تلویزیون معلومات و اخبار را برای مردم شریک می‌سازد. هدیه رشته‌ی اقتصاد را دوست داشت، خیلی مشتاق کار در این بخش بود. دو مسلک مختلف همراه با مشکلات متفاوت درشرایط کنونی دختران کشور!

در نخست باید امتحان ولایات برگزار می‌شد، دختران همانند پسران مراحل ثبت نام کانکور را با خوشی انجام دادند. بهترین احساس برای آینده و آرزوی آنان بود.

و اما دفعتاً همه چیز رنگ عوض کرد. دولت اعلام کرد، دختران نمی‌توانند این امتحان را سپری کنند. شنیدن این خبر مثل یک ضربه‌ی ناگهانی بود، در آن لحظه بیان احساس ریحان دشوارتر از توصیف بود. تصور نمی‌کرد چنین بشود قلب‌اش جریحه برداشت، باوراش را از دست داد، بارها گریه کرد. سیل مروارید‌اشک دامن‌اش را تر ‌کرد. همه چیز مانند تاریکی بود که ریحان در آن غرق می‌شد دیگر دوست نداشت پرنده‌های آن طرف پنجره را تماشا کند. جیک جیک آن‌ها آرام‌بخش ذهن او نبود، پریدن از یک شاخه به شاخه‌ دیگر و آشیانه ساختن برای‌اش جذاب نبود. قلب قوی و ظاهر مهربانی که در چشمان‌اش هویدا بود حالا دختری شده بود پرپرشده در هوا. دست همه از یاری رساندن به او کوتاه بود چون تصمیم دولت برای کانکور ۱۴۰۲ این بود. پسران بدون دختران این آزمون را در کشور برای اولین بار سپری کردند و ره‌سپار دانشگاه‌ها شدند. روز امتحان، دردناک‌ترین روز برای دختران بود. قلب ریحان زخمی‌ عمیق‌تر نسبت به گذشته برداشته بود و تجربه‌ی تلخی داشت که ویرانگر افکار او شد.

-عزیز دلم، خودت را نابود میکنی، از این بیشتر نمی‌توانم تحمل کنم که درد بکشی.

-مادرجان، این اتفاق با خودش مرا تمام می‌کند.

-دخترم تنها تو نیستی ببین همسن و سالانت هم هستند تو باید الگوی امید برای شان باشی نه اینکه خودت را ببازی.

موهایش آشفته بر شانه‌هایش افتیده بود و ابروهایش اخم کرده بود و سرش را بر زانوهای خود گذاشته به خواب رفت.

تقریباً بعد از یک‌ماه نتایج آزمون پسران در رسانه‌های اجتماعی نشر شد که لحظه‌ی خفه‌کننده برای دختران محسوب می‌شد؛ ریحان هم اندوهگین گفت:” اگر من هم این امتحان را سپری می‌کردم حالا شاید نتیجه‌ام را بدست آورده بودم و مطمئنم که کامیاب می‌شدم.

باشوخی‌های رحمت حالش دگرگون می‌شد، هدیه دایماً به دیدن‌اش می‌آمد، با هم یکجا به کتاب‌خانه می‌رفتند و بوی خوش کتاب‌های نوچاپ شده را عمیق استشمام می‌کردند.

-در دل ناامیدی‌ها و سایه سیاه باید دنبال ستاره درخشان بود.

-اگر ندرخشید چی؟

-نه، باور داشته باش، خدای که آرزو  را بر دل می‌افگند حتمن رسیدن به آن را هم چاره می‌کند.

-ریحان، بیا ببین چی کتاب خوبی است از نویسنده‌ی ترک به نام هاکان منگوچ.

چی جمله یی نوشته است.

“هفت اصل زندگی، افکار مثبت، عشق، ایمان بی قید و شرط، بخشش، کمک و یاری به دیگران، شکرگزاری و دعا از صمیم قلب”

-بلی خیلی زیبا و دقیق، بشنو!

“دنیا یک درخت آرزو است و به همین خاطر باید به آرزوها و افکار تان اهمیت بدهید.”

-ریحان بیا بیشتر از این رُمان‌ها بیشتر بخوانیم.

-خیلی خوبست. کتاب دوست بامرامی است. می‌خواهم از احساسات، تجارب، خاطرات‌، آرزوهای ناتمام، اهداف و لحظه‌های را که سپری کردم بنویسم.

-حالا شدی ریحان قوی و شجاع من!

مولانای جان چه زیبا گفته:

سوی نومیدی مرو امیدهاست

سوی تاریکی مرو خورشیدهاست

هردو باهم دوکتاب گرفتند و قدم زده راهی خانه‌ شدند.

ریحان به خداوند باور داشت  که حتماً قلب‌اش را آرام کرده قوت می‌بخشد روزی برای خانواده‌ و مردم خدمت می‌کند و همیشه یک دختر مهربان باقی ب می‌ماند.

حالا ریحان در یک آینده‌ی‌ نامعلوم همراه با سرنوشت و رویاهای معلق در فضا به‌سر می‌برد.

بلی! این داستان از اوضاع دخترانی  مانند ریحان است که در افغانستان زندگی می‌کنند و  اکنون روح و روان آشفته دارند و در ظاهر خندان آن را پنهان کرده و به شجاعت ادامه می‌دهند.

نویسنده: روئینا بخشی

لینک کوتاه : https://gowharshadmedia.com/?p=24975
اشتراک گذاری

نظرت را بنویس!

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش های مورد نیاز علامت گذاری شده اند *

نظرات
هنوز نظری وجود ندارد