اسمم مریم است. سی و پنج سال دارم، یا شاید هم بیشتر. راستش دقیق نمیدانم چند سالم است. شناسنامهام سال تولدم را اشتباه نوشته، و من هم هیچوقت وقتش را نداشتم که به عددهای روی کاغذ فکر کنم. آنچه میدانم، این است که زندگیام از همان روزی که پانزده سالم شد، دیگر زندگی نبود.
در پانزدهسالگی، مرا شوهر دادند. نه با لباس سفید پر زرقوبرق، نه با مهمانی باشکوه. فقط یک شب ساده بود که مادرم موهایم را با روغن مالید، چادر سفیدی به سرم انداخت و گفت: «دخترم، خدا قدرت بده، زنتی شدی، خوشبخت میشوی.» من چیزی نگفتم. دلم پر بود، اما زبانم بسته. میترسیدم، ولی نه از شوهرم، از آیندهای که نمیشناختم.
شوهرم سی ویک ساله بود. پدرم گفته بود: «آدم کارگر و با خداست، زندار نمیباشد، زن اولش مرده.» آن شب فقط صدای طبل و دایره بود و نگاه سنگین زنان فامیل که زیر لب پچپچ میکردند. فردای آن شب، من دیگر دختر نبودم.
خانه شوهر، جای سرد و خاموشی بود. دیوارها گِلین و فرشهای کهنه. شوهرم زیاد حرف نمیزد. شبها بیکلام میخوابید، صبحها زود میرفت سر کار. من مانده بودم با تنهایی، با ترس، با سؤالهای که جوابی نداشتند.
چند ماه نگذشته بود که فهمیدم باردارم. هنوز بدنم کودک بود، اما درونم کودکی دیگر رشد میکرد. در دل، بیشتر از آنکه مادر شدن را حس کنم، وحشت داشتم. زایمانم سخت بود. در خانه، با کمک زن همسایه زاییدم. نالههایم را دیوارها بلعیدند. هیچ داکتر، هیچ دوا، هیچکس نبود. فقط خودم بودم و خدا.
وقتی نوزادم به دنیا آمد، در آغوشم گذاشتند. قلبم لرزید. این موجود کوچک از من بود، اما حس عجیبی داشتم. حس گمشدگی. هنوز نمیدانستم چه میکنم، هنوز یاد نگرفته بودم خودم کیام، اما حالا باید مادر میبودم.
سالها گذشتند. پشتهم باردار شدم. شش بچه آوردم. هر بار که زاییدم، انگار بخشی از وجودم را جا گذاشتم. جسمم تحلیل رفت، روحم هم. شبهایی بود که از درد نمیخوابیدم، ولی صبح باید باز بیدار میشدم، غذا میپختم، بچهها را جمعوجور میکردم.
شوهرم اوایل کار میکرد. کارگر ساختمان بود. گاهی هم در باغ مردم عرق میریخت. اما زندگی سختتر شد. یک روز از طبقه دوم ساختمان افتاد. از آن به بعد، دیگر هیچوقت آدم سابق نشد.
نه که زخمش زیاد باشد، اما ضربهای که به سرش خورد، انگار ذهنش را عوض کرد. روزبهروز عصبیتر شد. گاهی فریاد میزد بیهیچ دلیلی، گاهی با مشت به دیوار میکوبید. بچهها میترسیدند. من هم. بعد کمکم دیگر ساکت شد. مینشست گوشهای و فقط به یک نقطه خیره میشد.
حالا سالهاست که نه حرف میزند، نه کار میکند. فقط گاهی لبهایش تکان میخورند، انگار زیر لب دعا میخواند. گاهی شبها کابوس میبیند، از خواب میپرد، گریه میکند، مثل کودک. من آرامش میکنم، درحالیکه خودم به هزار تکه شکستهام.
خرج خانه با کیست؟ با من. اما من کاری ندارم. مکتب نخواندهام. چیزی بلد نیستم. نه دوختن، نه حساب، نه خواندن درست. فقط بلد بودم جان بدهم، و همین را هم خوب انجام دادم. حالا نان خشک جمع میکنم. گاهی در خانههای مردم نظافت میکنم. در بدل یک لقمه نان، یا چند افغانی.
بچههایم… چه بگویم؟ سه تا از آنها مکتب نمیروند. یا پول نداریم، یا کفش. بزرگترینشان، احمد، ده ساله است. صبحها با دلی پر از امید میرود زباله جمع میکند. آهن، نایلون، بوتل. هر چیزی که کسی دور انداخته. دستهایش زخمیست، اما لبخند میزند وقتی حتی ۲۰ افغانی پیدا کند.
دخترم، زینب، هشت ساله است. عروسک ندارد. دوست دارد معلم شود، اما من نمیدانم آیا اصلاً تا آن وقت زنده میمانم؟ همیشه میترسم کسی بیاید خواستگاریاش، مثل من. نگذارم؟ چه کنم؟ او را با چه نگه دارم؟ با شکم گرسنهاش؟ با لباس پارهاش؟
ما هر شب با شکم نیمه خالی میخوابیم. گاهی برای شام فقط نان خشک است و آب جوش. اگر همسایه رحم کند و چیزی بدهد، آن روز جشن است. بچههایم یاد گرفتهاند که چیزی نخواهند. سکوت یاد گرفتهاند.
شوهرم حالا بیشتر وقتها نمیداند کجاست. گاهی اسم مادر مردهاش را صدا میزند، گاهی پسر کوچکمان را «پدر» خطاب میکند. دلم برایش میسوزد. نه این که عاشقش بوده باشم، اما آدم بود. سختی کشیده بود، تا جایی که ذهنش برید. حالا انگار جنازهایست که نفس میکشد.
من کیام؟ زنی که نه کودکی کرد، نه جوانی، نه حتی مادری درست. فقط باری شد بر دوش خودش. همیشه در حال دویدن، ولی هیچوقت به جایی نرسیده.
گاهی شبها که همه خوابیدهاند، گوشهای مینشینم و فکر میکنم. به گذشته، به روزی که در حویلی خانهمان خاکبازی میکردم، به وقتی که دوست داشتم نقاش شوم. حالا دستهایم فقط زخم دارند. نه دفتر دارم، نه قلم. فقط دل.
از خدا خواستم که بمیرم. چند بار. ولی بعد یادم آمد، اگر بمیرم، بچهها چه میشوند؟ چه کسی برایشان نان خشک خیس میکند؟ چه کسی وقتی تب دارند پیشانیشان را لمس میکند؟ من باید بمانم. برای آنها. حتی اگر خودم دیگر نباشم.
من فقط زندهام. زندگی نکردهام. از پانزدهسالگی تا امروز، فقط زنده ماندهام.
نویسنده: سارا کریمی