صبح هنوز روشن نشده بود که باد خاکآلودی از سمت «چهارراهی تایمنی» وزیدن گرفت. زن چادریپوشی کنار دیوار بازار چوبفروشی نشسته بود. چادر خاکگرفتهاش را محکم چسبیده بود و ظرف پلاستیکی کوچکی را پیش رویش گذاشته بود. هر از گاهی سرش را بلند میکرد تا ببیند کسی چیزی در آن انداخته یا نه. چشمانش گود رفته، گونههایش لاغر و لبهای خشکیدهاش به سختی تکان میخوردند. نامش زرگل بود، ۳۷ ساله، اما چهرهاش پیرتر از ۵۰ نشان میداد.
سالهاست که زرگل در کوچههای کابل گدایی میکند؛ در سایهی دیوارها، زیر آفتاب و باران، با دلی پر از اندوه و دستی خالی. اما کمتر کسی میداند که روزگاری در همین شهر، زندگی ساده اما پرمحبتی داشت.
زرگل در سیزدهسالگی به عقد درآمد. عروسیاش با گریه گذشت، نه با خوشی. پدرش کارگر سرکسازی بود و از فقر نجاتی نمیدید. وقتی مردی از همان محل به نام عبدالقدوس خواستگاریاش را کرد، پدرش گفت: «خوشبخت میشی دخترم. مرد آرامیست، کارگر است، خانه هم دارد.» و او خاموش ماند؛ چون در آن قریه، دختر حق انتخاب نداشت.
عبدالقدوس مردی سادهدل بود؛ نه دولتی، نه سیاستمدار، فقط یک مزدور روزانه که با بیل و کلنگ نان درمیآورد. اما دل نرم و مهربانی داشت. همیشه میگفت: «زرگل، اگر دنیا پر از ظلم هم باشه، مه نمیگذارم تو گرسنه بمانی.» و زرگل با همین حرفها دلگرم میشد. خانهشان کوچک بود، در حاشیهی شهر کابل، در محلهی شیدایی؛ خاکی اما پر از عشق.
سالها با کار و تلاش گذشت. پنج طفل آوردند؛ سه پسر و دو دختر. عبدالقدوس از صبح تا شام در شهر کار میکرد؛ گاهی در ساختمان، گاهی در باربری. شبها با دستان زخمی اما چهرهی خندان برمیگشت و میگفت: «ما فقیر استیم، اما باهم خوش استیم.» و زرگل باور داشت که خوشبختی یعنی همین؛ سقف خانه، سایهی شوهر، و لبخند طفل.
اما در این سرزمین، خوشی عمر درازی ندارد…
یک روز تابستانی بود، جمعه. عبدالقدوس گفت میرود مسجد جامع کابل برای نماز و بعد، چند بسته برنج و روغن بگیرد؛ از آنهایی که مردم برای نیازمندان میسپارند. زرگل چادرش را برداشت و گفت: «زود بیا، برنج تمام شده، بچهها گرسنهاند.» و او خندید: «زود میآیم، نگران نباش.»
اما دیگر هیچوقت برنگشت.
چند ساعت بعد، صدای انفجار در تمام شهر پیچید. مسجد جامع کابل لرزید، دود از گنبد بالا رفت. مردم میدویدند، فریاد میزدند، خون در کوچهها جاری بود. گروه داعش مسئولیت حمله را گرفت. در آن حمله، بیش از پنجاه نفر کشته شدند؛ بیشترشان مردم بیدفاع، کارگر، پیر، کودک… و عبدالقدوس یکی از آنها بود؛ تکهتکه، بینام، بینشانه.
وقتی زرگل خبر را شنید، دوید تا مسجد. در میان جمعیت دنبال شوهرش گشت، اما چیزی از او نمانده بود. فقط کسی تکهای از پیراهن خاکیاش را در دستش گذاشت و گفت: «شاید این از شوهرت باشد.» زرگل آن را گرفت، بویید و همانجا بیهوش شد.
از آن روز، زندگیاش فرو ریخت. کسی نبود نان بیاورد. کسی نبود به طفلها بگوید: «صبور باشید، پدرتان میآید.» پنج طفل کوچک و زنی تنها. حکومت آمد و گفت: «شاهد نداریم که شوهرت شهید است، کمکی نمیشود.» زرگل فقط گفت: «شهید نه، مظلوم.» اما کسی گوش نداد.
ماهها با نان خشک و اشک زنده ماندند. زرگل اول تلاش کرد کار کند؛ در خانههای مردم، ظرف شست، خیاطی کرد، اما مزدش ناچیز بود. هر جا رفت، گفتند زن تنها را نمیگیرند. وقتی دیگر هیچ راهی نماند، دلش را سنگ کرد و کنار بازار نشست؛ همانجایی که حالا نشسته است.
اولین روزی که دستش را دراز کرد، از شرم تمام بدنش لرزید. چادر را روی صورت کشید تا کسی نشناسد. اما وقتی پسر کوچکش گفت: «مادر، نان میخواهم»، چشمهایش تار شد. همان روز، اولین ده افغانی را گرفت. آن را بوسید و زیر لب گفت: «این نان اطفال من است، نه گدایی.»
از آن روز تا امروز، سالها گذشته. زرگل هنوز هر صبح با صدای اذان بیدار میشود، وضو میگیرد، دستهای زخمخوردهاش را میبوسد و زیر لب میگوید: «خدایا، فقط مرا زنده نگه دار تا بچههایم زنده بمانند.» سپس چادر خاکیاش را به سر میکشد و راه بازار چوبفروشی را پیش میگیرد. همان گوشهی دیوار، جایی که سالهاست نشسته، باز هم مینشیند.
مردم از کنارش میگذرند؛ بعضی با نگاهی دلسوز، بعضی با نیشخند و تمسخر.
گاهی جوانها صدایش میزنند:
— «بیبی، چرا هر روز میآیی؟»
او چیزی نمیگوید. فقط سرش را پایین میاندازد.
بعضیها هم خندهکنان میگویند:
— «نمیخواهی گدایی کنی؟ بیا خانهی ما، کار میدیم!»
و همین حرفها مثل خنجر، دلش را میشکافند.
آری، گاهی مردم از فقر سنگدلتر اند.
بچههای زرگل حالا کنار او بزرگ شدهاند. پسرش، جمال، شانزدهساله است؛ روزها پلاستیک و کاغذ جمع میکند. دخترهایش، پریگل و مهتاب، کنار مادرشان مینشینند و دستان کوچکشان را دراز میکنند. مردم گاهی دلسوزی میکنند، نانی، پیسهای میدهند؛ اما بیشتر، بیتفاوت میگذرند، انگار که انسانی آنجا نیست.
در این سالها، زرگل بارها آسیب دیده. یکبار مردی با نام «خیر» او را به خانه برد، بهظاهر برای کمک. اما در را که بست، چهرهی واقعیاش را نشان داد. زرگل با ترس گریخت. از آن روز به بعد، دیگر به هیچ وعدهای اعتماد نکرد. همیشه میگوید: «خیر دروغین از دشمن هم خطرناکتر است.»
خانهیشان حالا یک اتاق نیمهخرابه است، در کوچهای خاکی. سقفش چکه میکند، دیوارهایش نمزده و زمینش همیشه گلآلود. شبها که همه میخوابند، زرگل بیدار میماند. دعا میخواند، و آرام، با اشک، زیر لب میگوید:
— «عبدالقدوس… ببین! بچههایت زندهاند، اما فقیر. من هنوز نفس میکشم، اما مردهام از درون. اگر تو بودی، هیچوقت نمیگذاشتی اینطور خوار شویم…»
گاهی پسرش، جمال، از شدت گرسنگی فریاد میزند:
— «مادر، من نمیخواهم فردا گدایی کنم. مردم به ما میخندند!»
و زرگل، با اشک در چشمانش، آرام میگوید:
— «اگر کار بود جان مادر، قسم به خدا، کار میکردم. اما در این شهر، حتی مردها بیکارند، زنها چه کنند؟»
دخترهایش نیز از آزار کوچهها در امان نیستند. چند بار که کنار مادرشان نشسته بودند، پسران جوان با خنده و تمسخر از کنارشان گذشتند. یکی از آنها گفته بود:
— «این دختر گداست یا عروس آینده؟»
زرگل دلش خواست فریاد بزند، دفاع کند، اما میدانست اگر چیزی بگوید، مردم بیشتر میخندند. فقط چادرش را پایین کشید و خاموش ماند.
با آمدن زمستان، سرمای کابل نفسگیر میشود. زرگل و اطفالش در اتاق نیمهخرابهشان میلرزند. بخاری ندارند؛ تنها چند تخته چوب نمزده که از زبالهها جمع میکنند. دود آن چوبها فضای اتاق را پر میکند، بچهها سرفه میکنند. زرگل، در حالی که پتو را دورشان میپیچد، آرام میگوید:
— «سرفه بهتر از مردن از سردی است.»
هر بار که از جلوی مسجد جامع میگذرد، دلش میلرزد. بوی خون، فریاد، دود آن روز هنوز در ذهنش مانده. هنوز، وقتی صدای انفجاری از دور میشنود، فوری دستانش را روی گوش اطفالش میگذارد. هنوز باور ندارد که عبدالقدوس دیگر نیست. در خیال، همیشه فکر میکند روزی از دروازه وارد میشود و با همان لبخند همیشگی میگوید: — «زرگل، خسته نباشی، امروز نان آوردم.»
اما واقعیت تلختر از خیال است.
نه حکومت، نه مؤسسهای، نه حتی همسایهای—هیچکس یادش نکرد. نه کمکی، نه توجهی، نه کلمهای برای تسلای دل. زرگل سالهاست که با فقر، درد، آزار و سکوت زندگی میکند. با اینهمه، زبان به شکایت نگشوده. همیشه میگوید:
— «اگر شکایت کنم، به چی کسی؟ همه خودشان گرفتار اند…»
آن شب، وقتی همه خوابیدند، زرگل چادر کهنهاش را زیر سر گذاشت، به سقف نمزدهی اتاق خیره شد و صدای باد را از لای سوراخهای دیوار شنید. زیر لب زمزمه کرد:
«عبدالقدوس… کاش امروز را میدیدی. کاش میدیدی که دخترت دست دراز کرده. کاش میدیدی که من هنوز زندهام، ولی بیجان… کاش، فقط کاش…»
و اشکهایش آرام، بیصدا، از گوشهی چشم فرو ریخت و بر خاک سرد چکید.
در آن شب طولانی، تنها صدای گریهی زنی بود که با باد قاطی میشد—در کوچهای خاموش، در شهری که دیگر هیچکس یادش نبود، زنی هنوز زنده بود.
زنده، فقط برای نانی خشک، برای لبخند کودکانش، برای فردایی که شاید… هرگز نیاید.
گاهی در دل شب، وقتی همه در خواباند، زرگل آهسته از خانه بیرون میرود. به آسمان خیره میشود، ستارهها را نگاه میکند، دستهای پینهبستهاش را بلند میکند و با صدایی که فقط خدا میشنود، میگوید:
«خدایا، اگر قرار است ما همینطور زنده بمانیم، مرا ببر، اما بچههایم را نجات بده. نمیخواهم دخترانم روزی سرنوشت مرا تکرار کنند.»
صبح روز بعد، دوباره به همان دیوار بازار چوبفروشی برمیگردد. چادر را روی سر میکشد، ظرف پلاستیکی کوچک را پیش پایش میگذارد و در دل با خدا راز میگوید. مردم بیتفاوت از کنارش میگذرند؛ برخی افغانیای میاندازند، برخی نه. اما هیچکس نمیبیند که زیر آن چادر خاکخورده، زنی نشسته که روزی خانهای داشت، شوهری داشت، امیدی داشت—و حالا تنها چیزی که دارد، درد است.
خورشید که پایین میرود و سایهها کش میآیند، بازار آرامآرام خلوت میشود. زرگل سکههای اندکش را جمع میکند و با اطفالش به سوی خانه میرود. در مسیر، از خانههای روشن صدای خندهی کودکان دیگر میآید. مهتاب، دختر کوچکش، با چشمانی خسته میپرسد:
«مادر، ما هم روزی خانهی روشن میگیریم؟»
زرگل لبخند تلخی میزند و میگوید:
«اگر خدا خواست، مادرجان.»
اما در دلش میداند این امید، بیشتر برای ادامه دادن است تا رسیدن.
نویسنده: سارا کریمی