در حدود سه سال پیش، درست در همان روزهایی که فکر میکردم زندگی ما آرامتر خواهد شد، همه چیز مثل بادی تند از هم پاشید. هرچه دار و ندار داشتم، هرچه سالها با زحمت کارگری و عرقریختن جمع کرده بودم، همه را فروختم فقط به امید اینکه بتوانم همسرم را برای درمان به ایران ببرم. بعد از تولد طفل دوممان، بهخاطر نبود امکانات درست در شفاخانه، کمرش چنان آسیب دیده بود که دیگر نمیتوانست درست بنشیند یا راه برود. دیدنش در آن حالت برایم مثل زخم تازهای بود که هر روز بیشتر میسوخت. نمیتوانستم باور کنم زن جوان و مهربانی که همیشه ستون خانهمان بود، حالا گوشهای افتاده و از درد ناله میکند و من هیچ کاری از دستم ساخته نیست.
به همین خاطر، بدون هیچ تأخیری، دست خانواده را گرفتم و راهی ایران شدم. یک سال تمام در این کشور دوندگی کردم؛ یک سالی که هر روزش مثل یک امتحان سخت بود. از این اداره به آن اداره میرفتم، از این نفر تا آن نفر دَرِزاری میشنیدم و با هزار امید دوباره فردا تلاش میکردم. آخر گفتند اگر سپرده صد میلیون تومانی بگذارم، برایم دفترچه اقامت میدهند. همان لحظه فهمیدم که باید آخرین چیز باارزش زندگیام را هم بفروشم. رفتم افغانستان و زمین پدریام را فروختم؛ زمینی که آخرین یادگار پدرم بود، جایی که خاطره کودکیهایم در آن مانده بود، اما چارهای نداشتم. زنم درد میکشید و من فقط میخواستم او دوباره سرپا شود. گفتم همه چیز فدای صحتش، فقط خوب شود.
دفترچه را گرفتم، درمان را ادامه دادیم، و هرچند هزینهی دوا و داکتر و فزیوتراپی هر روز بالا میرفت، اما من به خودم میگفتم پول دوباره پیدا میشود، کار دوباره میشود، اما سلامتی زنم دوباره بهدست نمیآید اگر امروز کمکش نکنم. کودکانم هم کوچک بودند؛ پسرم تنها هشت سال داشت و دخترم سه ساله بود، همیشه در گوشه کلینیکها یا اتاقهای سرد انتظار کنار مادرشان مینشستند. فکر میکردم سختیهای ما کمکم تمام میشود که ناگهان روزی یک خبر همه چیز را زیر و رو کرد: اعلام کردند که آن دفترچههای اقامت دیگر هیچ ارزشی ندارد.
آن لحظه حس کردم دنیا روی شانههایم فروریخت. نه زمین مانده بود، نه پول، نه امید درست. زنم هنوز خوب نشده بود، راه رفتن برایش دردناک بود، و حالا ما دوباره بدون اقامت مانده بودیم. نه میتوانستم قانونی کار کنم، نه توان بازگشت به افغانستان را داشتیم؛ چون او توان سفر طولانی و سخت را نداشت و داکتر هم گفته بود که تکانخوردن بیجا برایش خطرناک است.
بعد شنیدم که در یکی از دفاتر در خیابان ولیعصر تهران دوباره برای مهاجران اقامت میدهند. با امید و ترس درهم، راهی آنجا شدم. اما وقتی رسیدم، با صحنهای روبهرو شدم که قلبم از هم پاشید: هزاران نفر مثل من، با همان دردها و همان چهرههای پریشان، آنجا جمع شده بودند. اما بهجای اینکه اقامت بدهند، همه ما را یکباره بازداشت کردند.
هرچه خواهش کردم، گفتم که زنم بیمار است، بچههایم کوچکاند، بگذارید خودم به خانه بروم و آنها را بیاورم، هیچکس گوش نداد. فقط میگفتند: «تو برو، آنها را خودمان میفرستیم.» نمیفهمیدند یا نمیخواستند بفهمند که زن من توان سفر بدون من را ندارد، نمیتوانست از پلههای یک موتر بالا شود چه برسد به مسیر طولانی تا مرز. نمیدانستند که کودکانم چقدر به پدرشان وابستهاند و چه اندازه از تنها ماندن میترسند.
دو روز تمام گریه کردم؛ گریهای که سالها در دلم پنهان کرده بودم. اطرافیانم خیال میکردند از رد مرز ناراحت هستم. میگفتند «مرد گریه نمیکند، زشت است»، اما آنها از درد من خبر نداشتند. من برای افغانستان گریه نمیکردم—افغانستان خانهام است، وطن است، هرچند پر از غم.
گریهام برای زنم بود که نمیدانستم در آن لحظه کجاست، چه حالی دارد، آیا از شدت درد توانسته از جا بلند شود یا نه. گریهام برای کودکانم بود که شاید پشت در منتظر پدرشان نشسته بودند و نمیدانستند چرا پدر برنمیگردد. گریهام برای سرنوشتی بود که انگار هر روز زخمی تازه بر آن اضافه میشد؛ زخمی روی زخم دیگر، دردی روی دردهای گذشته.
و همانجا فهمیدم که مهاجرت فقط دور شدن از وطن نیست؛ مهاجرت یعنی هر روز امید بکاری اما فردایش با دستان خالی بیدار شوی. فهمیدم دردِ اصلی، همان نگرانیای است که یک پدر در دلش حمل میکند؛ ترسی که مثل سایه از او جدا نمیشود. ترس از اینکه مبادا خانوادهاش بیپناه بماند، مبادا دستش به آنها نرسد وقتی که بیش از هر زمان دیگر نیازش دارند.
نویسنده: سارا کریمی