گوهر کنار پنجرهی کوچکِ اتاق نمور ایستاده بود و با چشمهای خستهاش به آسمان خاکستری نگاه میکرد. در دلش غوغایی بود که هیچکس نمیتوانست آن را بفهمد؛ غوغای دختری شانزدهساله که روزی با هزار آرزو از کابل دل کنده بود و با مادر و دو برادر کوچکش راهی ایران شده بود، تا شاید زندگی بهتری داشته باشد، تا شاید دوباره بتواند قلم به دست بگیرد و دفترچهاش را پر از واژههای رنگین کند.
اما حالا، همهچیز در آستانهی فروپاشی بود؛ درست وقتی که امید داشت دوباره به مکتب برگردد. حرفهای همسایه، حرفهای مردم، خبرهای بد از رسانهها، همه مثل خنجری در دلش فرو میرفت: «افغانها را اخراج میکنند و میفرستندشان همانجا که آمدند.»
هر بار که این جملات را میشنید، قلبش تند میزد. افغانستان؟ همان خاکی که روزی صدای خندههایش در حویلیِ خانهشان میپیچید؟ همان جایی که بوی نان تازهی مادربزرگ در صبحهای زمستان، زندگی را برایش شیرین میکرد؟
نه… حالا افغانستان برای او معنای دیگری داشت؛ حالا افغانستان یعنی سیاهی، یعنی دروازههای بستهی مکتب، یعنی ترس از مردانی که با نگاهشان آزادیِ دخترها را میدزدیدند، یعنی خانهنشینی، یعنی خوابهایی که دیگر هیچگاه تعبیر نمیشوند.
گوهر وقتی به یاد روزهای اخیر کابل میافتاد، گلویش میسوخت. آن روز که مکتبشان بسته شد، همهی دخترها با چشمهایی پر از اشک به هم نگاه میکردند. معلمشان، که همیشه لبخند به لب داشت، آن روز نتوانست جلوی گریهاش را بگیرد. گوهر دفترش را بغل کرده بود؛ همان دفتری که روی جلدش نوشته شده بود: «آیندهی من از همینجا شروع میشود».
اما آیندهاش همان روز تمام شد، وقتی دروازهی مکتب بسته شد.
پدرش سالها پیش در یک انفجار جان باخته بود. مادرش مجبور شد همهی داراییشان را بفروشد تا بچهها را به ایران بیاورد. آنوقتها همه میگفتند: «ایران جای امنی است، میشود درس خواند، میشود زندگی ساخت».
گوهر وقتی پایش به تهران رسید، فکر کرد دوباره همهچیز درست میشود؛ اما زندگی هیچوقت آنطور که آدم فکر میکند، پیش نمیرود.
در ایران، زندگی سختتر شد. اول که برای گرفتن خانه و پیدا کردن جا، چقدر مادرش گریه کرد، چقدر تحقیر شنید. صاحبخانهها میگفتند: «به افغانها خانه نمیدهیم».
بلاخره، یک اتاق کوچک، آن هم در پایینشهر پیدا شد؛ اتاقی که حتی نور آفتاب هم از دیدنش شرم میکرد. همانجا شد خانهشان، همانجا شد دنیای جدید گوهر.
در ایران، نامنویسی در مکتب برای بچههای مهاجر مشکل داشت. گوهر بارها با مادرش رفت، در صف ایستاد، التماس کرد، اما هر بار یک بهانه آوردند: «مدارکتان ناقص است»، «شما اقامت ندارید»، «امسال ظرفیت پر شده».
و هر بار، گوهر با چشمهایی پر از اشک به دخترهایی نگاه میکرد که با یونیفورمهای آبیرنگ از کنار او میگذشتند. دلش میخواست فریاد بزند: «من هم حق دارم! من هم میخواهم درس بخوانم!»
اما صدا در گلویش میمرد.
حالا که هنوز زخم آن روزها تازه بود، خبر اخراج دوباره، مثل تیشه به ریشهی امیدش میخورد. اگر برگردند افغانستان، چه میشود؟ مکتب که نیست، کاری برای دخترها نیست، آزادی هم که هیچ.
گوهر خودش را در آینهی کوچک کنار دیوار نگاه کرد. صورتش لاغر شده بود، گونههایش رنگ باخته بودند. با خودش گفت: «اینهمه سختی را کشیدم که باز برگردم همانجا؟»
اشکهایش بیاختیار سرازیر شد.
مادرش وارد اتاق شد. دستهایش از کار و شستن لباسها در خانهی مردم، زخم شده بود. چهرهاش خسته، اما پر از اندوه بود.
وقتی گوهر اشکهایش را پاک میکرد، مادر آهی کشید و گفت:
«دخترکم، گریه نکن… خدا بزرگ است.»
اما گوهر میدانست، خدا هم وقتی میبیند انسانها چقدر نامهرباناند، شاید او هم گریه کند.
شبها وقتی صدای پای مردان در کوچه میپیچید و دروازهها با شدت کوبیده میشد، قلب گوهر از ترس میلرزید. میگفتند مأمورهای انتظامی خانهبهخانه میگردند تا مهاجران غیرقانونی را دستگیر کرده و به افغانستان بازگردانند. هر بار که در کو زده میشد، مادر با عجله چراغ را خاموش میکرد، گوهر و برادرهایش را گوشهی اتاق مینشاند و با صدایی لرزان دعا میخواند. در آن ثانیهها، گوهر حس میکرد تمام جهانش در تاریکی خفهای گیر افتاده است.
او شبها خواب مکتب میدید؛ خواب یک صنف روشن، یک تختهسیاه، یک معلم مهربان. خواب اینکه دوباره کیفش را به دوش بیندازد و با لبخند از کوچه بگذرد. اما وقتی بیدار میشد، سقف نمزدهی اتاق جلو چشمانش ظاهر میشد، صدای داد و فریاد همسایهها را میشنید، بوی نم و کپک را حس میکرد، و میدانست که تصورات قشنگ و رؤیاهای زیبا فقط خواباند.
یک روز، مادر با صورتی پریشان از بازار برگشت. کنار گوهر نشست و گفت: «شنیدی؟ میگویند دو هفته مهلت دادهاند که برگردیم افغانستان… اگر نرویم، میگیرند و میفرستند.» گوهر حس کرد زمین زیر پایش خالی شده. افغانستان؟ همان جایی که حالا برایش مثل یک زندان بزرگ بود؟ با صدایی شکسته پرسید: «اگر برگردیم، من چه میکنم؟ درس که نیست… زندگی که نیست…» مادر چیزی نگفت؛ فقط اشک در چشمهایش حلقه زد.
دل گوهر پر از حرف بود. کاش کسی بود که شنوندهی آن همه رویاهای نیمهکارهاش باشد؛ از کتابهایی که هیچوقت تمام نکرد، از روزهایی که آرزو داشت داکتر شود، معلم شود، یا به جایی برسد. اما حالا همهچیز مثل دودی در هوا گم شده بود.
شبِ آخر، وقتی همه خوابیده بودند، گوهر گوشهی دفترچهی کهنهاش نوشت:
«خدایا! اگر صدایم را میشنوی، من فقط یک آرزو دارم: بگذار درس بخوانم… بگذار از این تاریکی بیرون شوم…»
اشک روی کاغذ چکید، کلمهها محو شدند. اما گوهر نوشت، چون نوشتن تنها راهی بود که میتوانست با آن نفس بکشد؛ حتی اگر فردا، همهچیز از دست برود.