در یکی از قریههای سنگلاخ و دورافتادهی ولایت دایکندی، در خانهای که بیشتر به کلبهی گلی شباهت داشت تا خانه، دختری چشم به جهان گشود. مادرش او را لیلا نامید. کودکی لیلا مثل بیشتر دختران آن ولایت، در سختی و محرومیت گذشت. خانهشان پر از صدای گریهی کودکانی بود که شکمهای خالیشان را با نان خشک و آب چشمه سیر میکردند. پدرش دهقان سادهای بود که زمین اندکشان را با بیل و داس کار میکرد، اما محصول ناچیز آن حتی کفاف زمستان سرد کوهستان را نمیداد.
از همان سالهای کودکی، لیلا فرق داشت. وقتی هواپیمای دولتی یا خارجیها از بالای کوههای دایکندی پرواز میکرد، او از بازی با کودکان قریه دست میکشید و چشمهای درشتش را به آسمان میدوخت. قلب کوچک او پر از شوق میشد. همانجا در دلش نهالی کاشته شد: «من روزی خلبان میشوم.»
اما در جامعهای که دختر را تنها برای آشپزخانه و شوهر دادن میشناسند، چنین رویایی جسارت میخواست. خانوادهاش در آغاز به رویای او میخندیدند. مادرش میگفت: «لیلا جان، دختر خلبان نمیشود، برو سواد یاد بگیر، بعد هم عروسی کن، همین کفایت میکند.» اما لیلا با سماجت جواب میداد: «مادر، اگر مرد میتواند، چرا زن نتواند؟»
سالهای مکتب برای او پر از رنج بود. راه مکتب در قریههای کوهستانی دایکندی ساعتها طول میکشید. او با کفشهای پاره پاره در برف و خاک میدوید تا به صنف برسد. بارها در راه از پسران قریه سنگ خورد، بارها به او گفتند «درس برای دختر عیب است.» اما او گوش نکرد. هر شب کنار چراغ نفتی کتابهایش را ورق میزد و با وجود خستگی و سردی، درس میخواند.
وقتی صنف دوازدهم را به پایان رساند، یک خبر زندگیاش را تغییر داد: آکادمی نظامی کابل برای دختران امتحان میگرفت. برای لیلا، این خبر مثل دری بود که به روی آسمان باز میشد. اما مشکل اینجا بود: رفتن به کابل، شهری که کیلومترها دورتر بود و دختران قریه کمتر پایشان را در آن گذاشته بودند. خانوادهاش دودل بودند، هم ترس از راه داشتند، هم از حرف مردم. اما لیلا با گریه و اصرار پدرش را قانع کرد.
روز امتحان، وقتی قلم را روی کاغذ گذاشت، یاد تمام سالهای سختی در ذهنش گذشت. او با تمام وجود نوشت، چون میدانست این تنها فرصت است. چند هفته بعد، جواب آمد: لیلا کامیاب شده بود. او به آکادمی نظامی راه یافته بود.
ورود به کابل برای او مثل ورود به دنیای دیگری بود. دختر سادهی کوهستان حالا در میان ساختمانهای بزرگ و یونیفورمهای نظامی ایستاده بود. روزهای اول همه چیز سخت بود: تمرینهای صبحگاهی، دویدنهای طاقتفرسا، درسهای سنگین دروس نظامی و نگاههای پر از شک مردانی که باور نداشتند زنی میتواند همقدم با آنها باشد. بارها شنید: «اینجا جای زن نیست، برگرد خانه.» اما هر بار لبخند میزد و در دل میگفت: «من برای جنگیدن آمدهام، نه برای تسلیم شدن.»
سالها گذشت. لیلا در آکادمی به یکی از شاگردان ممتاز بدل شد. روزی که لباس نظامی پوشید و آرم آکادمی را روی شانهاش دید، احساس کرد به بخشی از رویایش رسیده است. او در تمرینهای پروازی، در کلاسهای تخنیکی و در میدانهای آموزشی نشان داد که میتواند. همصنفیهایش گاهی او را «دختر آسمان» صدا میزدند.
اما همهچیز در یک روز فرو ریخت. تابستان داغ ۱۴۰۰ بود. خبرها یکی پس از دیگری میآمد: ولسوالیها سقوط میکنند، شهرها یکی یکی دست نیروهای حکومت فعلی میافتند. لیلا هر شب با دلهره اخبار را میشنید. وقتی نوبت به کابل رسید، او در خوابگاه آکادمی نشسته بود و صدای شلیک گلوله از دور میآمد. همصنفیهایش گریه میکردند. بعضیها وسایلشان را جمع میکردند تا فرار کنند.
لیلا میدانست که دیگر هیچ آیندهای ندارد. حکومت سرپرست نهتنها به او اجازه نخواهند داد خلبان شود، بلکه تنها بودنش در صفوف نظامی کافی بود تا مجازاتش کنند. با هزار ترس و دلهره، او هم مثل هزاران جوان دیگر، با دل خون و دست خالی، کابل را ترک کرد.
راهی ایران شد. مرز پر از خطر بود. قاچاقبران شبانه او را با دهها مهاجر دیگر از کوهها و بیابانها گذراندند. روزها بیغذا و بیآب راه میرفتند. در بعضی جاها آنقدر خسته میشد که به زمین میافتاد و با خود میگفت: «شاید همینجا آخرین سفر من باشد.» اما امید به زندهماندن و رسیدن به جایی امن او را دوباره بلند میکرد.
وقتی به مشهد رسید، دیگر آن لیلای آکادمی نبود. در چشمانش خستگی و شکست موج میزد. نه یونیفورم نظامی داشت، نه جایگاهی، نه احترام. تنها چیزی که داشت، دستهای جوان و آمادهی کار بود. برای زنده ماندن، ناچار شد به کارگاهی خیاطی برود.
کارگاه، اتاق تاریک و کوچک پر از صدای ماشینهای خیاطی بود. زنها و دختران افغان در آنجا از صبح تا شب کار میکردند. مزدشان اندک بود، آنقدر اندک که حتا به زحمت کرایه خانه را میپرداختند. لیلا هم مثل آنها پشت ماشین نشست. دستانی که روزی قرار بود فرمان هواپیما را بگیرد، حالا نخ و سوزن را نگه میداشت.
گاهی وقتی سوزن انگشتش را میبرید و خون روی پارچه میچکید، یاد روزهایی میافتاد که در میدان پروازی ایستاده بود. شبها وقتی از کارگاه برمیگشت و از پنجره اتاق محقرش به آسمان مشهد نگاه میکرد، هواپیماهای مسافربری را میدید. اشک در چشمانش جمع میشد و آرام میگفت: «اگر کشورم سقوط نمیکرد، اگر تقدیر چنین نمیبود، شاید امروز یکی از همین هواپیماها را من میراندم.»
با وجود همهی این شکستها، لیلا هنوز در دلش چراغی روشن دارد. او باور دارد که زندگی شاید بار دیگر فرصت دهد. او هنوز هم گاهی شبها خواب میبیند که یونیفورم خلبانی پوشیده، در کابین نشسته و از آسمان افغانستان میگذرد. وقتی از خواب میپرد، اشکش جاری میشود، اما همان اشکها به او یادآوری میکنند که هرچند روزگار بیرحم است، رویاها هیچوقت نمیمیرند.
نویسنده: سارا کریمی