در محلهای خاموش در حاشیهی غرب کابل، جایی میان کوچههای گِلی و خانههای ویرانشده از بیچیزی، زندهگی زینب جریان داشت. یا شاید بهتر است بگوییم، سایهای از زندهگی. هیچکس نمیدانست زینب واقعاً از درون چقدر زنده بود، حتی خودش.
زینب دختر دوم یک خانوادهی دهنفری بود. پدرش روزی در وزارت فواید عامه مامور پایینرتبهای بود، اما سالها پیش وظیفهاش را از دست داد. مادرش زن سادهای بود با دستان زبر و ترکخورده، همیشه در آشپزخانه یا در حال چرخاندن ماشین خیاطی دستیشان. زینب با آنکه در خانه سهمی از هیچچیز نداشت – نه از طعام، نه از لباس نو، نه حتی از محبت – اما در مکتب، پرواز میکرد.
او نه تنها شاگرد ممتاز صنف خود بود، بلکه همیشه داوطلب برنامههای فرهنگی، خطاطی، قصهنویسی و اجرای سرود ملی در محافل بود. استادان از او به عنوان “چراغ صنف” یاد میکردند. بارها گفته بودند: «اگر روزی در این کشور زنی وزیر شود، زینب خواهد بود.»
اما همهی این آرزوها، مانند قصر شیشهای، با اولین لرزه فرو ریختند.
تاریخ لعنتی-اسد ۱۴۰۰
روزهای پایانی حکومت پیشین، هر لحظه پر از اضطراب و نگرانی بود. زمزمههای بازگشت طالبان، نفسها را در سینه حبس کرده بود. اما در خانهی زینب، چیزی فراتر از ترس وجود داشت: سکوت. سکوتی عمیق و کشنده.
زمانیکه کابل سقوط کرد، زینب در اتاق خود با کتابچهی یادداشتش تنها بود. آن روز نوشت: «مردم از جنگ میترسند. من از فراموش شدن میترسم. میترسم کسی نپرسد: زینب کجاست؟»
وقتی اعلام شد مکاتب دخترانه مسدود شدهاند، زینب اول باور نکرد. چند روزی را صبحها آماده میشد، لباس سفید مکتب را میپوشید، بکساش را میگرفت و کنار دروازه میایستاد. منتظر بازشدن دروازهها. اما دروازهها باز نشدند. در پاسخ، فقط همین را میشنید: «بهخاطر مصونیتتان است… فعلاً شرایط مهیا نیست.»
خانهای که برای دخترها قفس است
در خانه، پدرش دیگر حتی به چشمانش نگاه نمیکرد. میگفت: «زینب، حالا باید به فکر آیندهات باشی. دختر خوب زود شوهر میکنه، نه اینکه دنبال کتابچه و قلم بچرخه.»
برادر بزرگترش، قیس، بیشتر وقتش را با دوستانی میگذراند که تازه ریش گذاشته و واسکت سفید پوشیده بودند. او دیگر با تحقیر به خواهرش نگاه میکرد و در مهمانیها میگفت: «اگر مکتب باز هم شود، تو دیگر نمیری. عزت خانواده از مکتب رفتن دختر مهمتر است.»
زینب در اتاقش پنهان میشد، به دیوارها نگاه میکرد، به کتابهای خاکخوردهاش و به عکس کوچک مادر تریزا که از مجله بریده و به دیوار چسپانده بود. زیر لب زمزمه میکرد: «چرا؟ چرا حق من نیست؟ من فقط یک دختر هستم… فقط میخواستم تعلیم کنم.»
اولین جرقهی مرگ
شاید هیچکس نداند که خودکشی از همان روز آغاز میشود که آدم دیگر امیدی به تغییر نداشته باشد. وقتی نه صدایی تو را صدا میزند، نه نوری از پنجرهات میتابد.
برای زینب، مرگ بهیکباره نیامد. آرام و بیصدا خزید. از همان روزی که استاد محبوبش، خانم شریفه، تماس گرفت و گفت: «زینب جان، ببخش که دیگه نمیتونم کمکت کنم. خودم هم از کابل میرم… دیگر نمیتونم دوام بیارم.»
از همان شب، زینب دیگر چیزی ننوشته بود. کتابچهی یادداشتش خاموش مانده بود. لبخندهایش محو شده بودند. چای نمینوشید، غذا نمیخواست، حتی با خواهر کوچکش – مریم، که همیشه با او بازی میکرد – گپ نمیزد.
مادرش نگران شد. گفت شاید مریض است. او را نزد داکتر بردند. داکتر گفت چیزی نیست، فقط شاید دلش گرفته باشد.
اما هیچکس نفهمید که دل گرفته یعنی زخم روان، نه سرفه یا سردرد. یعنی دختری که امیدش کشته شده، اما جسدش هنوز راه میرود.
خداحافظی خاموش
صبح آن روز، زینب لباس مکتبش را به تن کرد. کسی نفهمید چرا. رفت به اتاق پشتی کهنه، همان اتاقی که روزگاری در آن تمرین درسی میکرد. روی زمین نشست، کاغذی برداشت و نوشت: «من شکست خوردم. نه از امتحان ریاضی، بلکه از زندهگی. نه از کتاب، بلکه از دیوارهایی که جلو روانم را گرفتند. اگر روزی مادری دخترش را به مکتب برد، یادی هم از من کند.»
قرصها را در مشت گرفت. یکییکی بلعید. چشمانش را بست. و در ذهنش تنها تصویری که نقش بست، تختهی سیاهی بود که روی آن نوشته شده بود: «به صنف دهم خوش آمدی، زینب!»
نور کمرنگ زندگی
وقتی مادرش صدای افتادن لیوانی را شنید، با عجله به سوی اتاق دوید. زینب روی زمین افتاده بود. صورتش زرد، دهانش کفآلود، چشمانش بسته. فریاد مادر در کوچه طنین انداخت: «کمک کنین! دخترم مرد! زینب جان… به خدا چشمایت را باز کن!»
همسایهها آمدند. پسرکی با موترسایکلش رساندشان به شفاخانه دولتی. داکترهای بیامکانات، در نبود دوا و وسایل، کوشش کردند نجاتش دهند. معدهاش را شستند. ساعتها در کنار بسترش نشستند. یکی از داکترها گفت: «شانس آوردین که زود رساندین… اما روانش؟ خدا میفهمه.»
شفاخانهای پر از دردهای خاموش
زینب سه روز میشود که بستری است. چشم باز نمیکند. وقتی هم باز میکند، فقط به سقف نگاه مینماید. گاهی اشک، بیصدا از گوشهی چشمش جاری میشود.
مادرش یک لحظه هم از کنارش دور نمیشود. با هر قطرهی سرم، دعا میکند که یک لحظهی دیگر، زینب بماند. میگوید: «کاش میفهمیدم زینب جان… کاش یکبار دیگه فقط بگی مامان، من خوبم.»
پدرش پشیمان است، اما هنوز غرورش را نشکستانده. فقط در راهرو قدم میزند. هنوز هم جرأت ندارد به چشمان دخترش نگاه کند.
صدای خاموش یک نسل
زینب تنها نیست. در همان شفاخانه، چند دختر دیگر هم بستریاند. یکی بهخاطر لتوکوب از سوی خانواده، یکی دیگر بهخاطر مجبور شدن به ازدواج با مردی که پنج برابر سنش است. و حالا زینب، دختری که فقط میخواست استاد شود، حالا روی تخت، در نبرد با مرگ.
جامعه این دختران را فراموش کرده است. هیچ رسانهیی نمینویسد که چند دختر بهخاطر بسته بودن مکتبها خودکشی کردهاند. هیچکس آماری ندارد از اشکهایی که در خاموشی جاری شدهاند
و شاید… روزی باز شود
اگر زینب دوباره به زندگی بازگردد، شاید روزی خودش داستانش را قصه کند. شاید دختری دیگر، که حالا همین حکایت را میخواند، تصمیم بگیرد زنده بماند. شاید استادی، در جایی دور، نام زینب را در یاد داشته باشد و بگوید: «من بهخاطر او، درس میدهم.»
اما تا آن روز، ما باید گوش بدهیم. به صدای آن دخترانی که دیگر گپ نمیزنند، اما چشمانشان هنوز میپرسند: «کسی ما را میبیند؟»