او هنوز به دنیا نیامده بود که سرنوشتش نوشته شد، اما هیچکس هرگز زحمت نداد آن نوشته را برای خودش بخواند. در مزار شریف، جایی میان دیوارهای گلی و کوچههایی که صدای پای دختران در آن همیشه محتاط بود، کودکیاش همچون شمعی نیمسوخته گذشت؛ نوری کمجان، عمری کوتاه، و بادی دائمی که تهدید میکرد هر لحظه خاموشش کند.
او هنوز معنای «آینده» را درست نمیدانست که آیندهاش را معامله کردند. هنوز فرق میان بازی و زندگی را نفهمیده بود که زندگی با تمام سنگینیاش روی شانههای نحیفش آوار شد.
وقتی گفتند «باید عروس شوی»، نه گریه کرد، نه فریاد زد؛ چون از کودکی یاد گرفته بود که بعضی چیزها را نمیشود رد کرد، فقط میشود تحمل کرد. لباس عروسی برای تنش بزرگ بود، اما تقدیر بسیار بزرگتر. دستهایی که او را به خانهی شوهر بردند، دستهای محافظ نبودند؛ دستهایی بودند که فقط تحویل میدادند، مثل باری که دیگر مسئولیتی بر دوش کسی نمیگذارد.
خانهی شوهر برایش خانه نشد؛ میدان آزمونی شد، جایی که هر اشتباه، چه واقعی و چه خیالی، بهایی داشت.
در آن خانه، زنبودن یعنی نادیدهگرفتهشدن، و دخترکبودن جرمی نابخشودنی. نگاهها تیز بودند، کلمات سنگین، و سکوتها مرگبار. هر روز، بخشی از خودش را در گوشهای از آن خانه جا میگذاشت؛ اول خندهاش، بعد اعتمادش، و بعد حتی تصورش از اینکه «من هم حق دارم».
سالها مثل سایه از رویش گذشتند، اما نه، آنها سایه نبودند؛ سنگ بودند.
بدنش زیر بار بارداریهای پیاپی خم شد، اما روحش زیر بار تحقیرهای مداوم ترک برداشت. او مادر شد، نه از سر انتخاب، بلکه از سر اجبار؛ و مادریاش، بهجای آنکه پناهی باشد، باری شد که اجازه نمیداد فروبریزد، حتی وقتی تمام وجودش خواهان شکستن بود.
شبها، وقتی کودکانش خواب بودند، او بیدار میماند؛ نه برای رویا دیدن، بلکه برای فکر کردن. فکر به اینکه آیا زندگی همیشه همینقدر تنگ است؟ آیا زن بودن یعنی همیشه مقصر بودن؟ آیا جایی در این دنیا هست که دختری خسته را فقط بهعنوان انسان ببیند؟ نه وسیله، نه بار، نه سکوت؟
وقتی به کابل آمدند، شهر بزرگتر شد، اما فضای نفس کشیدنش کوچکتر.
در کابل، خشونت لباس متمدنتری به تن داشت؛ کمتر فریاد، بیشتر فشار. کمتر ضربهی آشکار، بیشتر خردشدن آرام. او در میان ازدحام شهر گم شد؛ زنی بینام در دریایی از بیتفاوتی. ساختمانها بالا میرفتند، اما امید او پایینتر میآمد.
در بیستوپنجسالگی، چهار فرزند داشت و صورتی که سالها زودتر از زمانش پیر شده بود؛ نه از سن، بلکه از فکر، نه از کار، بلکه از دردهای ناگفته. بدنش هنوز حرکت میکرد، اما روحش سالها بود که زخمی راه میرفت. بارها به مرزی رسید که ادامهدادن شبیه ناممکن بود؛ مرزی که آدم نمیخواهد ناپدید شود، فقط آرزو دارد درد متوقف شود. اما هر بار، چیزی او را نگه میداشت: صدای نفسهای کودک، نگاه ترسیدهی فرزندی که جهان را فقط از پشت شانههای مادرش میدید.
او قهرمان نبود چون پیروز شده بود؛
قهرمان بود، چون باختنِ کامل را نپذیرفت.
هر صبح که از خواب برمیخاست، تصمیمی نانوشته میگرفت: «امروز هم باید بگذرد.»
نه برای خودش، بلکه برای چهار زندگی کوچک که ایستادنشان به ایستادن او وابسته بود.
او یاد گرفت با قلبی ترکخورده دوست بدارد، با بدنی خسته کار کند، و با روحی زخمی دوام بیاورد.
گاهی کنار پنجره میایستاد و به کابل نگاه میکرد؛ به شهری که میتوانست هزاران فرصت داشته باشد، اما برای او فقط هزاران سؤال داشت: آیا روزی کسی صدایش را خواهد شنید؟ آیا عدالت فقط کلمهای در کتابهاست؟ آیا دختران پس از او نیز مجبور خواهند بود همان مسیر تکراری و پررنج را طی کنند؟
او هنوز میترسد، هنوز محتاط است، هنوز شبها با کوچکترین صدا از جا میپرد؛ اما چیزی در او هست که نشکسته: توان زندهماندن در بدترین شرایط، توان مادر ماندن در جهانی که مادرها را فراموش میکند.
داستان او، فقط داستان یک زن نیست؛
داستان نسلی است که در کودکی پیر شد،
دخترانی که انتخاب نداشتند،
و زنانی که با وجود همهچیز، هنوز نفس میکشند.
او هنوز ایستاده است.
و همین، در دنیایی که بارها خواست او را بشکند،
بزرگترین مقاومت است.
نویسنده: سارا کریمی