
صبح زود بود. هنوز صدای اذان از مسجد کوچک محل نیامده بود. فاطمه کنار بخاری نشسته بود، پتو را دور دوش کشیده و به شعلههایی خیره مانده بود که مثل جانش ضعیف و لرزان بودند. شوهرش، عبدالخالق، با چهرهای گرفته، مقابل رادیو نشسته بود. دستهایش میلرزید و چشمهایش به دوردستها دوخته شده بود. رادیو میگفت: حکومت سرپرست وارد کابل شدهاند. دولت سقوط کرده. رییسجمهور فرار کرده است. فاطمه حس کرد انگار دنیا زیر پاهایش فرو ریخت. عبدالخالق کارمند بخش مالی وزارت داخله بود. هیچوقت در خط مقدم نبوده، اما همه میدانستند که اعضای حکومت فعلی به دنبال کارمندان دولت هستند. مخصوصاً آنهایی که اسمشان در فهرستها بوده. عبدالخالق همان شب گفت: «باید فرار کنم. اگر بمانم، کشته میشوم. رحمی در کار نیست.» فاطمه هول شد. چطور؟ کجا؟ با چه پولی؟ چهار بچه قدونیمقد داشتند. بزرگترینشان یوسف دهساله بود، کوچکترینشان زهرا، فقط سه سال. اما عبدالخالق تصمیمش را گرفته بود. با پولی که با قرض و زحمت فراهم کردند، خودش را به یک قاچاقچی معرفی کرد. او گفت راهی هست تا از نیمروز به ایران برود. از کوه و بیابان، از مرزهای خشک و خطرناک. اما خطر کمتر از مرگ در کابل نبود. شب آخر، عبدالخالق دخترش زهرا را بغل کرد. پیشانی فاطمه را بوسید و گفت: «من که رسیدم، راهی برای تو و بچهها پیدا میکنم. فقط دعا کن.» فاطمه گریه نکرد. نه آن شب. اشکش یخزده بود. دلش پر از ترس و ابهام بود، اما چیزی نگفت. مرزهایی که جان میگیرند، نه پناه میدهند عبدالخالق رفت. دو هفته گذشت. هر روز فاطمه گوشبهزنگ بود. منتظر تماس، پیام، حتی یک نشانه از زندهبودن. اما هیچ خبری نشد. بیقراریاش بیشتر شد. بچهها میپرسیدند بابا کو؟ فاطمه لب گزید و گفت: «رفته برایتان کار پیدا کنه.» اما خودش میدانست چیزی درست نیست. روز پانزدهم، شماره ناشناسی تماس گرفت. صدایی غلیظ و خشک گفت: «عبدالخالق را در راه کشتند. سربازهای ایرانی به او شک کردند. مستقیم زدند. در همان بیابان دفنش کردیم.» دست فاطمه از گوشی افتاد. پاهایش سست شد. جهان تار شد. کسی نبود که جسد را بیاورد. نه قبری، نه کفنی، نه نماز میتی. تنها یک جمله: «کشته شد». بازگشت به کابلِ بدون شوهر؛ بازگشت به غربت فاطمه دیگر نمیدانست چه کند. پولی نمانده بود. نه حمایت فامیلی، نه پشتوانهای. پدر و مادرش سالها پیش مرده بودند. خانواده شوهر هم خودشان به هزار درد گرفتار بودند. با چهار بچه، به کابل برگشت. خانهای در حاشیه شهر پیدا کرد؛ یک اتاق تاریک، با سقف چوبی پوسیده و دیوارهای نمدار. اجارهاش کمبود، اما برای کسی که نانی برای شام ندارد، همان هم زیاد است. فاطمه هفتهها در شوک بود. حرف نمیزد. شبها بچهها میخوابیدند و او تا صبح به سقف خیره میماند. گوشه اتاق مینشست، دستهایش را روی زانو میگرفت، و زمزمه میکرد: «عبد، چرا رفتی؟ چرا تنهایم گذاشتی؟» شروع رنج؛ با دستانی خالی و دهانی پُر از وعده برای بچهها بچهها غذا میخواستند. لباس میخواستند. مکتب، دفتر، دوا. اما فاطمه فقط یک چیز داشت: عزم. او تصمیم گرفت هر کاری بکند، جز گدایی. اما در کشوری که کار برای زن بیوه نیست، مخصوصاً با چهار فرزند، چه کاری میماند؟ روزهای اول لباس شست. برای همسایهها، برای چند افغانی. بعد رفت دنبال تمیزکاری. اما زن تنها، وقتی در خانههای غریبه میرود، نگاهها ترحمآمیز نیست، حریصاند. تا اینکه یک روز، پسرش یوسف گفت: «مادر، یک بچه در کوچه کفش رنگ میزند. روزی سی افغانی میگیرد. منم میتوانم.» فاطمه دلش ریخت. پسرش هنوز بچه بود. دستهایش هنوز بوی بازی میداد، نه رنگ بوت، اما چارهای نبود. خیابان، خانه دومشان شد با پول قرض، یک جعبه کفشکاری خریدند. یوسف سر کوچه نشست. اما وقتی دیدند مردم راحتتر به زن مراجعه میکنند، فاطمه خودش هم کنار پسرش نشست. از آن روز، خیابان شد جایگاهشان. صبح زود، قبل از طلوع، از خانه بیرون میزدند. یکگوشه میدان، جایی بین دستفروشان و گداها، مینشستند. بعضی رهگذران میگفتند: «زن که کفش رنگ نمیزنه!» اما بعضی کفشهایشان را میآوردند. پولی میدادند. بعضی هیچ پول نمیدادند. با پول قرض، یک جعبه کفشکاری خریدند. یوسف سر کوچه نشست. اما وقتی دیدند مردم راحتتر به زن مراجعه میکنند، فاطمه خودش هم کنار پسرش نشست. از آن روز، خیابان شد جایگاهشان. صبح زود، قبل از طلوع، از خانه بیرون میزدند. یکگوشه میدان، جایی بین دستفروشان و گداها، مینشستند. بعضی رهگذران میگفتند: «زن که کفش رنگ نمیزنه!» اما بعضی کفشهایشان را میآوردند. پولی میدادند. بعضی هیچ پول نمیدادند. روزهای سرد، دستهای فاطمه یخ میزد. دستکش نداشت. واکس به زخم دستهایش مینشست. پوستش ترک میخورد. شبها از درد نمیخوابید. زهرا، کوچکترینشان، اغلب گرسنه گریه میکرد. فاطمه او را بغل میکرد، نان خشک به دستش میداد، و لالاییهایی میخواند که خودش هم دیگر به آنها باور نداشت. فقر، فراتر از بیپولیست؛ فقر، بیپناهیست در خانه، وضع بدتر بود. آب نداشتند. برقشان اغلب قطع میشد. بخاری نداشتند. شبها با چند پتوی کهنه خود را میپوشاندند. باران که میآمد، سقف چکه میکرد. دیوار نم میکشید. بچهها سرفه میکردند. دوا نبود. دکتر نبود. فاطمه به هزار درد گرفتار بود. بعضی شبها بچهها از گرسنگی خواب نمیرفتند. او هم غذا نداشت، اما لبخند میزد و میگفت: «ببین، فردا غذاهای خوشمزه میخوریم.» دروغ میگفت. اما دروغی لازم. دروغی که مادرها یاد میگیرند وقتی نمیتوانند گریه کنند. نگاهها، از فقر بدتر بودند کار کفش رنگی فقط سخت نبود، خطرناک هم بود. گاهی مردانی میآمدند، کفششان را میدادند و بعد نگاهشان را نمیبردند. بعضی حرفهایی میزدند که دل فاطمه را آشوب میکرد. یکبار مردی گفت: "زن تنها با چهار بچه؟ اگه بخوای، یک راهی هست برایت" فاطمه لرزید. بُغضش ترکید، اما فقط گفت: "نه. نه هیچوقت." اما او میدانست، زن تنها در کابل مثل شکار بیدفاعیست. نگاهها، ترسناکتر از زمستاناند. خاطرهها؛ مرهمی که بیشتر زخم میزنند گاهی شبها که بچهها خواب بودند، فاطمه نامههای قدیمی عبدالخالق را میخواند. او مردی ساده بود، اما مهربان. اهل شعر نبود، اما یکبار در نامهای نوشته بود: "اگر جنگ نبود، با تو میرفتم سیر کوهها. اگر فقر نبود، برایت دستبند میخریدم... " فاطمه آن نامه را روی سینهاش میگذاشت و گریه میکرد. گاهی با صدای بلند. گاهی بیصدا، فقط اشک. رؤیایی که دور است، اما خاموش نشده با تمام سختیها، فاطمه هنوز یک آرزو دارد: اینکه بچههایش، مثل او نشوند. یوسف بتواند مکتب برود. زهرا روزی دکتر شود. یا حداقل، کسی شود که مجبور نباشد کفش مردم را برق بیندازد تا زنده بماند. او هنوز امید دارد. امیدی زخمی، اما زنده. چون مادری که امید نداشته باشد، دیگر چیزی ندارد. پایانی که هنوز نیامده فاطمه هنوز زنده است. هنوز هر صبح، قبل از طلوع آفتاب، جعبه کفش کاریاش را برمیدارد. با بچههایش میرود همان میدان همیشگی. مینشیند روی زمین سرد. هنوز مردم میآیند، گاه با کفش، گاه فقط با نگاه. و هنوز، وقتی شب میشود، به عکس بیقبر عبدالخالق نگاه میکند و آرام زیر لب میگوید: "تو رفتی تا ما بمانیم. حالا فقط بمانم... فقط بمانم..." نویسنده: سارا کریمی