برچسب: کابوس

4 ماه قبل - 271 بازدید

ابر‌های سیاه همه جا را فرا گرفته است. انگار از آسمان گلوله و موشک می‌بارد. از فرط شنیدن صداهای ناهنجار، گوش‌هایم دیگر قادر‌ به تشخیص صدای دیگری نیست. همه دارند فرار می‌کنند. مقصد مشخص نیست. عده‌ای هجوم برده‌اند به سمت پرنده‌های فلزی(هواپیما)، جوی‌های آب‌ حالا پر از خون شده‌اند، چشم‌هایم دیگر‌به جای ماشین‌ها، مرده‌ها را می‌بیند، انگار زامبی‌ها‌ جهان را تصرف کرده اند. چشم باز می‌کنم و بازهم کابوس! پیشانی‌ام را عرق خیس کرده‌. وجودم دارد می‌لرزد. نمی‌دانم چه زمانی این کابوس‌ها دست از سرم بر می‌دارند. سه سال است که خواب را از چشمانم گرفته است. این خواب حقیقتِ محض است که حالا‌ کم‌کم تبدیل شده به کابوس. کابوس‌های نابه‌هنگامی‌که هرشب مرا تا دم مرگ بدرقه می‌کنند. خیلی وقت است که دیگر این کابوس‌ها رفیق هر شب من شده‌ اند. روزها خاموش وشب‌ها در بندِ این کابوس حقیقی هستم. با شنیدن صدای گریه‌ای موهوم که بین خواب و بیداری تشخیصش برایم دشوار بود، از رخت خواب بلند می‌شوم. دستِ به پیشانِی خیس از عرق‌ام می‌کشم و به دنبالِ فرکانسِ صدای گریه تا به بیرون می‌روم؛ بله! دقیق حدس زده بودم، صدای خواهرم بود. خواهر بخت‌ برگشته‌ام که از زور بغض و گریه به خودش می‌لرزد. فکرهای زمخت و ناجور به ذهنم جولان ‌کردند و به سرعت برق ‌و‌باد به نزدش رفتم. با صدایی که از ترس و اضطراب گویا از تهِ‌چاه بلند می‌شد، از او پرسیدم چه اتفاقی افتاده است؟ در حالی ‌که چشمانش غمگین‌تر از همیشه بود، بین هق‌هق‌هایش گفت که برگه‌ی ‌امتحانش را سفید داده است. و منی که حتیٰ زبانم نمی‌چرخید تا از او بپرسم چرا؟ زیرا می‌دانم که دلیل این کارش چیست. خواهر شوربختِ من نمی‌خواهد که به این‌زودی‌ها از کلاس شش فارغ‌ شود. او هنوز می‌خواهد که مکتب برود، بیاموزد و هنوز  ازِ مکتب دل نکَنده است. ترسِ دیگر نرفتن به مکتب و ندیدن همصنفی‌هایش برای همیشه؛ مثل خوره به جانش افتاده. من کاملا می‌فهمم که چطور این درد وجودش را مک می‌زند. با دیدن او لحظه‌ای به گذشته برگشتم، به روزگاری که در کلاس درسی دانشگاه نشسته بودم. دقیقا آن روز نحس، روزی که یکی از استادان به همراه مدیرمان وارد صنف شدند. هنوز آن نگاه ناراحت و اندوه‌گین‌شان را به خاطر دارم. سر‌شان  را از زمین بر نمی‌داشتند. گویا گناهی چون قتل نفس کرده باشند. مدیرمان چشمانش را از ما می‌دزدید تا مبادا با ما چشم به چشم شود. مشخص بود که اشک ریخته بود اما گویا دلش نمی‌خواست آن بغضی که هنوز باقی مانده و تمام نشده را آشکار کند. با آن صدایی که هرگز از او نشنیده بودیم، برای مان گفت: «بنا بر امری که‌ به ما فرستاده شده است، نمی‌توانید دیگر به پوهنتون {دانشگاه} بیایید و... .» من آن روز هرگز ادامه‌ی حرف‌هایش را نشنیدم. تا جایی که یادم می‌آید حسی داشتم که گویا کسی دستش را دور گلوی من گذاشته و دارد آن را با چاقویی که ‌کُند است، می‌برد. آن لحظه حتی نفس‌هایم مرا یاری نمی‌کردند، تمام آنچه می‌شنیدم صدای گریه و زاری هم‌کلاسی‌هایم بود. ضجه‌های شان هنوز در گوشم چون ناقوس مرگ خیلی وقت است که به صدا در آمده است. آن روز من جسم نیمه جانم را با خود به خانه آوردم. با صدای خواهرم از گذشته به دنیای حال که هیچ شباهتی به زندگی ندارد، برمی‌گردم. خواهرم اسمم را صدا می‌کند و حالم را می‌پرسد که چطور هستم؟ با درد و اشکی که هنوز رد آن بر گونه‌هایش مانده، می‌پرسد امروز را یادت است؟ به او می‌گویم مگر انسان می‌تواند روزی که‌ روحش مُرد را ازِ یاد ببرد؟ امروز سه سال می‌شود از سقوط افغانستان. امروز دقیقا روزیست‌ که بر تقدیرمان، بدبختی نوشته شد. روزیست‌که دیگر به جای آرزو کردن، دعا کردیم تا بمیرم. سه سال می‌شود که کتابچه‌هایم خاک زده اند، قلم‌هایم کلمه‌ای ننوشته‌اند و درس‌هایی که ماه‌ها برای یاد گرفتنش تلاش کرده بودم را ازِ یاد برده‌ام. در این سه سال باختم تک تک داشته‌هایم را، گاهی فکر می‌کنم همه یک شبه بیمار شده‌ایم. روح و روان‌مان دیگر سالم نیست. ای کاش روانشناسی می‌بود تا دردها و بغض‌هایی که در گلوی‌مان باقی مانده است را به او بگوییم. حرف‌هایی که روح و جسم‌مان را دارد ذره ذره می‌خورد و کمرمان را خم ساخته است. دیگر حس زنده بودن ندارم، در این سه سال‌ هزار بار مرده و زنده شده‌ام، اگر‌ تمام جهان را ببخشم، اما آن‌هایی که باعث شده اند که ازِ تحصیل محروم شوم، حس بی‌ارزش بودن را تجربه کنم و مرا از اجتماع جدا کردند و مرا از حقوق انسانی‌ام محروم ساختند را هرگز نخواهم بخشید. آن‌ها آن حقوقی را از من گرفته‌اند و دردهایی را طی این مدت به من داده‌اند که هرگز جبران نخواهد شد. نویسنده: ماه نور روشن

ادامه مطلب