دیریست که هزاران بار در ذهنم تصمیم گرفتهام بنشینم و از دردهایی بگویم که در این سه سال، چون سایهای سنگین و بیامان، از صبح تا شام و از شام تا دوباره صبح، همراهم بودهاند؛ دردهایی که نهتنها جسم و روحم را خسته کردهاند، بلکه معنای روز و شب را برایم دگرگون ساختهاند. چنان در میان اندیشههای بیپایان رها شدهام که نمیدانم چگونه باید از آنها عبور کنم. میخواهم از روزهایی بگویم که در آنها، صبر را بهاندازهی یک عمر تجربه کردهام؛ روزهایی که سکوت، تحمیلی سنگین بر لبانم نشست. سکوتی که صدایی نداشت، اما آنقدر سنگین بود که گویی هزاران واژهی ناگفته در گلویم گیر کردهاند؛ هرکدام میخواستند فریادی شوند، اما اجازهی بیرونشدن نمییافتند. در این سالها، چنان برای بهدست آوردن ابتداییترین حقوقم جنگیدهام که گاه احساس میکنم تمام انرژی و توانم در همین مبارزهی خاموش و بیپایان صرف شده است؛ مبارزهای که نه آغازی مشخص دارد و نه پایانی روشن. امروز که میخواهم از اینهمه رنج بنویسم، گلوی من آنقدر خسته و فرسوده شده که گویی بارها و بارها فریاد زده، اما بهجای آنکه صدایش به گوش کسی برسد، در همان نزدیکی خاموش شده و دوباره به درونم بازگشته است. آنقدر در درون خود فریاد کشیدهام که حالا، تنها نشانهی گلوی من همین خستگی، خشکی، و ناتوانیست در گفتن حرفهایی که سالهاست در دلم جمع شدهاند. انگشتانم، که روزگاری با شوق روی کاغذ حرکت میکردند، حالا آنچنان سنگین و بیجان شدهاند که گویی هر واژهای که میخواهم بنویسم، باریست سنگین بر دوشم؛ واژههایی که نوشتنشان هم جسارت میخواهد و هم تحمل. قلمی که در دست دارم، گاهی در میان نوشتههایم مکث میکند؛ انگار خودش هم نمیخواهد بیش از این، بار این دردها را به دوش بکشد. رنگش نه بهخاطر پایانیافتن مرکب، بلکه بهدلیل فرسودگی از حجم احساساتیست که در دلش انباشته شدهاند. قلمی که هرچه بیشتر نوشتهام، بیشتر فرسوده شده؛ و حالا، من و قلمم، دو همراه خستهایم که آهسته به آخر خط نزدیک میشویم. این منم… دختری که شعرهایش از عمق قصههای رابعهی بلخی جان میگیرد، از جسارت واژههای سعید جمالالدین الهام میگیرد، از کوههای بابا استقامت میآموزد و از درههای واخان لطافت. دختری که جغرافیای وطنش را نه صرفاً به خاطر سپرده، بلکه با تمام وجود عاشق آن بوده است؛ از بادهای تند شمالغرب گرفته تا هوای شفاف شمالشرق، از خاک نرم دشتها تا برفهای سخت قلهها، همه برایش معنای زندگی، آزادی و امید داشتهاند. دختری که قصهی سلطان راضیه در رگهایش جریان داشت و حماسههای احمدشاه ابدالی در ذهنش همچون چراغی همیشه روشن باقی مانده بود. اما این روزها… احساس میکنم بخش بزرگی از وجودم، مثل مسئلهای پیچیده از کتاب ریاضی، در دل یک فرمول بیرحمانه خلاصه شده؛ مثل خطی که از دل یک جملهی طولانی خط خورده باشد. حالا نه ارزشم مشخص است و نه نقشم. انگار تمام آنچه در این سالها آموخته بودم، همهی امیدهایی که به آینده دوخته بودم، به «اختصار» رسیدهاند؛ به یک سکوت بیانتها و به نگاهی که از پشت پنجرهای بسته، تنها تماشاگر رویاهای از دسترفتهاش است. از کدام درد بگویم؟ از دختری که هر مضمون مکتبش را با عشق میخواند، دختری که صبحها با شوق از خواب میپرید تا ادامهی کتابی را بخواند که شب قبل نیمهکاره رهایش کرده بود؟ از دختری که ساعتها در میان ورقهای کتاب گم میشد و با هر صفحه فکر میکرد دنیا چقدر بزرگ است و چقدر برای آموختن هست؟ اما امروز… همان کتابها در صندوقهای بسته خوابیدهاند؛ صندوقهایی که هر روز لایهای تازه از غبار، رویشان مینشیند. کتابهایی که حالا مثل رویاهایی شدهاند که یکییکی زیر خاک آرزوهای ناتمام مدفون شدند. از چه بگویم؟ از آرزوهایی که هنوز فرصت شکفتن نیافته بودند اما ناگهان پاییزشان رسید؟ از امیدهایی که پیش از آنکه به آسمان برسند، در نیمراه سقوط کردند؟ نوشتن این حرفها شاید ساده بهنظر برسد، اما عمق این درد را فقط کسی میفهمد که هر صبح با امید بیدار شده و شب، با دلی سنگین، دوباره به تاریکی برگشته باشد. گاهی فکر میکنم: برای چه بنویسم؟ برای که بخوانم؟ وقتی دنیای اطرافم چنان تنگ و محدود شده که حتی گفتنِ یک جملهی آرام هم باید با احتیاط باشد، چرا باید قلبم را وا کنم؟ وقتی خندههایم را کوتاه میکنم که مبادا کسی نگاهی کند، وقتی آرزوهایم را در دل خفه میکنم که مبادا کسی تعبیر نادرستی از آن داشته باشد، وقتی حتی قدمزدن در کوچه، برایم با هزار فکر و نگرانی همراه است… پس من چگونه از عمق روحم سخن بگویم؟ اما باز هم میگویم، باز هم مینویسم، چون نوشتن، تنها چیزیست که مرا هنوز زنده نگه میدارد. از روزهایی میگویم که لباس دوختم، طرح زدم، نخ و سوزن در دست گرفتم و ساعتها پای کار نشستم، اما همان لباسهایی که با عشق دوخته بودم، هرگز بر تنم ننشستند؛ لباسهایی که قرار بود بخشی از زیبایی زندگیام باشند، اما فقط در صندوقی بسته باقی ماندند. از کتابهایی میگویم که با اشتیاق ورق زدم، صفحاتی که هر کدام را با لبخند و امید باز میکردم… اما حالا لابهلای غبار پنهاناند، و شاید ماههاست که حتی یکبار هم باز نشدهاند… از نیمکتی بگویم که صد بار در خیال کنار آن نشستم، اما در دنیای واقعی فقط دیوار بود که پاسخ صدایم را پس میداد. حالا، هر بار که دوباره به آن نیمکت خیالی فکر میکنم، حس میکنم تمام دنیا در فاصلهای میان «خیال» و «واقعیت» گیر افتاده؛ فاصلهای که هر روز بزرگتر میشود، و من هرچه دست دراز میکنم، به هیچجایش نمیرسم. گاهی با خودم میگویم: اگر قرار است واقعیت اینقدر تنگ و تاریک باشد، چرا خیال را هم از من گرفتند؟ چرا همان سهم کوچک آرامشم را بریدند؟ من که فقط چند دقیقه قدمزدن میخواستم، چند صفحه خواندن، چند ساعت نفسکشیدن بدون ترس… مگر اینها چقدر زیاد بود؟ گاهی چنان حس میکنم که انگار درون اتاقی کوچک با شیشههای مات زندانی شدهام؛ بیرون را میبینم، اما نمیتوانم لمسش کنم. صدای زندگی را میشنوم، اما در من ادامه نمییابد. آدمها را میبینم که میخندند، روزشان را آغاز میکنند، آینده میسازند… اما من، فقط نظارهگرم. نظارهگری که هیچکس نمیپرسد در دلش چه میگذرد، که چرا اینقدر ساکت است. سکوتی که دیگر انتخاب نیست— یک نوع زندان است. زندانِ بیدر، بیپنجره، بینگهبان… فقط دیوارهایی دارد که هر روز بلندتر میشوند، و من هر روز کوتاهتر. میدانم… میدانم که دنیا همیشه مهربان نیست. اما هیچوقت فکر نمیکردم روزی برسد که مجبور شوم بخشی از خودم را در صندوق بگذارم؛ کنار کتابها، کنار لباسها، کنار امیدهایی که حالا کاغذی شدهاند و لایهلایه پاره میشوند. هیچگاه تصور نمیکردم که روزی برسد که برای گفتن یک جمله، صدهزار بار آن را در ذهنم مرور کنم؛ مبادا اشتباه گفته شود، مبادا نگاهی اشتباه سویم پرتاب شود، مبادا حتی نفس کشیدنم زیادی به نظر برسد… و تازه اینجاست که میفهمم چرا بعضی آدمها خاموش میشوند، چرا آرزوها بیصدا میمیرند، چرا انسان، گاهی آرامآرام خودش را از دست میدهد بدون آنکه کسی متوجه شود… این سه سال، چنان مرا در خود پیچاند که گاهی حس میکنم زمان شکل دیگری پیدا کرده. روزها یا بینهایت طولانیاند یا آنقدر کوتاه که حتی جا برای یک لبخند نمیماند. نه خورشید معنای گذشته را دارد، نه شب آرامشی برای دل مانده. همهچیز فقط تکرار شده: تکرار سکوت، تکرار فکر، تکرار حسرت، تکرار ترس… و من، مثل کسی که در میان مه گم شده باشد، هرچه جلوتر میروم، چیزی روشنتر نمیشود… فقط مه، بیشتر دورم را میگیرد. گاهی با خودم فکر میکنم: اگر روزی برسد که دوباره بتوانم بخندم، دوباره بیواهمه قدم بزنم، دوباره کتابی را باز کنم و نفس عمیق بکشم… آیا همان دختر سابق میشوم؟ یا بخشی از من برای همیشه در همین سالها جا مانده است؟ راستش را بخواهی، نمیدانم. اما میدانم که هر شب، پیش از خواب، چشمهایم را میبندم و همهی آن چیزهایی را که از من گرفته شد، در خیال پس میگیرم: مکتبم را، نیمکتم را، دوستم را، کتابهایم را، آزادی قدمهایم را. در خیال، دوباره دختری میشوم که از پشت پنجرهی باز، هوا را عمیق نفس میکشد؛ دختری که میتواند ساعتها بنویسد، بیآنکه بترسد جملهای از قلمش سرریز شود و برایش دردسر بسازد؛ دختری که وقتی میخندد، مجبور نیست دستش را روی لبانش بگذارد تا صدایش زیاد نشود. خیال… تنها جاییست که هنوز زندهام. اما حقیقت این است: هر صبح که بیدار میشوم، همین خیال، مثل دودی نازک، از لای انگشتانم میگریزد و من دوباره در همان اتاق کوچک، همان سکوت سنگین، و همان روزهای بیپایان گیر میمانم… گاهی چنان دلم برای خودم تنگ میشود که نمیدانم گریه کنم یا فقط بنویسم. حس میکنم آن دختری که بودم، پشت دروازهای ایستاده و هرچه صدا میزند، صدایش به من نمیرسد. من هم هرچه دستم را دراز میکنم تا او را لمس کنم، فاصله کم نمیشود. انگار هر دو از هم دور میشویم؛ من، به اجبار زمان و شرایط؛ او، به اجبار فراموشی و درد. اما با تمام اینها… این را میدانم: هنوز زندهام. و تا وقتی زندهام، مینویسم. مینویسم، چون نوشتن تنها چیزیست که از من نگرفتهاند. چون هر واژهای که روی کاغذ مینشیند، مثل جوی کوچکیست که از دل سنگ میگذرد و راهش را پیدا میکند— اگرچه آهسته، اگرچه سخت، اما میگذرد. و شاید… شاید روزی برسد که همین واژهها، همین سطرها، همین دردهای نوشتهشده، پلی شوند میان منِ امروز و منِ گمشده. شاید روزی پیدا شوم… یا شاید روزی دوباره زاده شوم. اما تا آن روز، با تمام زخمها، با تمام سکوتهای تحمیلی، با تمام نفسهایی که در گلو ماندهاند، همچنان مینویسم… چون این آخرین چیزیست که هنوز «من» را زنده نگه داشته است. نویسنده: سارا کریمی