برچسب: لت‌وکوب

2 هفته قبل - 99 بازدید

در یکی از ولسوالی‌های سرد و کوهستانی غزنی، جایی‌ که زمستان‌ها مانند گرز آهنین بر خانه‌های گِلی می‌کوبید و بادهای تیز در دره‌ها زوزه می‌کشیدند، دختری زندگی می‌کرد به نام زهرا؛ دختری که مردم قریه به‌ جای نامش، او را «بدبختک» صدا می‌زدند، چون از همان کودکی سایه‌ی تاریک خانه بر سرش سنگینی می‌کرد. پدرش، مردی تندخو و سخت‌گیر، همیشه با اخم و خشم قدم می‌زد و کوچک‌ترین بهانه، کافی بود تا عصبانیتش را بر سر زهرا آوار کند. زهرا وقتی هشت‌ساله بود، برای نخستین‌بار فهمید که پدرش از جنس پدرهای مهربان قصه‌ها نیست. شبی را هرگز از یاد نبرد؛ همان شبی که چراغ تیل‌شان کم‌نور شد و او دیر جنبید تا پَتِلون چراغ را پاک کند. پدرش با پای برهنه به میان اتاق آمد و چنان سیلی‌ای به صورتش زد که گوش‌های زهرا تا چند روز سوت می‌کشید. مادرش از کنار تنور، با چهره‌ای خاک‌آلود و دستانی لرزان، تنها نگاه کرد و چیزی نگفت؛ زنی که خودش سال‌ها پیش جنگیده بود و شکست خورده بود. او خوب می‌دانست ایستادن در برابر مردی که با خشونت بزرگ شده، چه بهایی دارد. زهرا از همان کودکی یاد گرفت گریه‌هایش را در بالش پنهان کند. هر بار که صدای قدم‌های سنگین پدرش در حویلی می‌پیچید، قلبش مانند پرنده‌ای گرفتار در قفس، در سینه‌اش به تپیدن می‌افتاد. همیشه آرزو می‌کرد ای‌کاش دختر به دنیا نیامده بود؛ بارها زیر لب با حسرت می‌گفت: «کاش پسر می‌بودم، شاید کمتر لت می‌خوردم.» مدرسه‌رفتن برای دختران در آن ولسوالی شبیه رؤیایی محال بود. زهرا تنها چند ماه توانسته بود به مکتب برود و همان روزها، شیرین‌ترین لحظات زندگی‌اش شده بودند. اما وقتی پدرش باخبر شد، کتابچه‌اش را از او گرفت و در آتش انداخت. شعله‌های کوچکی که از کاغذها بالا می‌رفتند، انگار تمام آرزوهای دخترک را می‌سوزاندند. پدرش با دندان‌های فشرده گفت: «دختر را سواد چی به کار؟ فردا خانه‌ی شوهرش کوشش می‌کنه!» آن شب آن‌قدر او را زد که جسمش تا صبح می‌سوخت و درد می‌کرد. هیچ‌کس، حتی جرئت نکرد قطره‌ای آب برایش بیاورد. سال‌ها گذشت و هر سال، برای زهرا مثل برگ‌های پاییزی، خشک‌تر و بی‌امیدتر می‌شد. وقتی پانزده‌ساله شد، خبری تلخ مثل پتکی سنگین بر سرش فرود آمد: پدرش تصمیم گرفته بود او را به مردی بدهد که در یکی از قریه‌های هم‌جوار، زمین‌دار و پولدار بود، اما سنش از پدر زهرا هم بیشتر. مردم قریه می‌گفتند آن مرد دو زن دیگر هم دارد و هر دوی‌شان از زورگویی‌ها و خشونتش نالان‌اند. یک صبح سرد، وقتی برف تازه بر بام‌های گلی نشسته بود، مادر با چشمانی پف‌کرده و صدایی گرفته آهسته وارد اتاق شد و خبر را رساند. زهرا اول فکر کرد شوخی می‌کند؛ اما وقتی لرزش لب‌های مادر را دید، حقیقت مثل خنجری در قلبش نشست. سرش گیج رفت، دلش یخ کرد و زمین زیر پایش خالی شد. وقتی پدرش به خانه آمد، زهرا با گریه و التماس گفت: «پدر، به خدا قسم من هنوز بچه‌ام. این مرد به‌دردم نمی‌خورد… نده مرا، پدر، نده.» اما پدرش بدون آن‌که حتی یک کلمه از حرف‌هایش را بشنود، بازوی او را گرفت، کشان‌کشان به وسط حویلی برد و با مشت و لگد بر سر و صورتش بارید. ضربه‌ها یکی پس از دیگری مثل سنگ بر استخوان‌های نرمش فرود می‌آمد. آن‌قدر زد که مادر، با صدایی لرزان و پر از ترس گفت: «بس است… او می‌میرد.» اما او حتی نگاهی هم به مادر نینداخت. زهرا با چشمان تار و پر از اشک به آسمان نگاه کرد و همان لحظه فهمید که در این خانه، نه صاحب بدنش است، نه صاحب زندگی‌اش… حتی اشک‌هایش هم برای خودش نیست. شب را با استخوان‌های دردناک و بدنی کبود سپری کرد؛ اما دردی بزرگ‌تر از درد جسمی در دلش جا خوش کرده بود: این‌که آینده‌اش، آزادی‌اش، و حتی آرزوهای کودکانه‌اش، بی‌هیچ پرسشی معامله شده‌اند. چند روز بعد، بدون هیچ شادی و صدای موسیقی، در میان سردی هوا و بوی دود هیزم، زهرا را به خانه شوهر بردند. خانه‌ای بزرگ، اما پر از سکوت سنگین و بی‌مهری. شوهرش مردی بود با نگاهی تیز و صدایی خشک، که بوی قساوت از رفتارش می‌بارید. همان شب اول، وقتی زهرا از ترس در گوشه اتاق کز کرده بود، مرد با صدای خشن گفت: «کاری نکو که مرا عصبانی بسازی.» همان لحظه بود که زهرا فهمید زندان جدیدش تازه آغاز شده است. روزهای بعد، با کارهای شاق، توهین‌های بی‌وقفه و تهدیدهای مداوم گذشت. هیچ‌کس نمی‌پرسید زهرا چه می‌خواهد؛ هیچ‌کس نگران دردهایش نبود. شب‌ها روی بستر سردش دراز می‌کشید، به سقف بی‌روح اتاق خیره می‌ماند و با خود زمزمه می‌کرد: «اگر دختر بودن همین است، کاش خدا اصلاً مرا نمی‌آفرید.» زمستان غزنی بیرون از خانه سخت بود، اما سرمای درون قلب زهرا هزار برابر دردناک‌تر. هر صبح که چشم باز می‌کرد، حس می‌کرد چیزی از درونش خاموش می‌شود. آرزوهایش یکی‌یکی می‌مردند، مثل شمع‌هایی که باد بی‌رحم کوهستان آن‌ها را خاموش می‌کرد. و در تمام این سال‌ها، هیچ‌کس نفهمید دختری که پشت دیوارهای آن خانه نفس می‌کشد، چقدر قلبش شکسته، چقدر زندگی‌اش غارت شده، و چند آرزویش پیش از رسیدن به لب‌ها دفن شده‌اند—دختری که هنوز زنده بود، اما تنها به اندازه‌ی سایه‌ای که آرام‌آرام از صفحه روزگار محو می‌شود. نویسنده: سارا کریمی

ادامه مطلب


2 ماه قبل - 83 بازدید

رسانه‌های بریتانیایی گزارش داده‌اند که بشیر هوتک، پناه‌جوی ۲۳ ساله افغانستانی در این کشور که به «آزار جنسی» و «لت‌وکوب» یک زن در یک بار در لندن متهم شده است، در دادگاه حاضر شده است. در گزارش رسانه‌ها آمده است، هنگامی که از این پناه‌جوی اهل افغانستان خواسته شد تا پاسخ خود را به اتهامات مطرح شده اعلام کند، او شروع به گریه کرده و گفته است: «زبان انگلیسی‌ام خیلی ضعیف است.» در گزارش تاکید شده است که بشیر هوتک متهم است که در ۲۹ جون سال جاری میلادی یک زن را در باری در منطقه «وست اند» لندن مورد «آزار جنسی» و «لت‌وکوب» قرار داده است. در ادامه آمده است که این پناه‌جوی اهل افغانستان روز (سه‌شنبه، ۲۹ میزان) با یک وکیل فارسی‌زبان در دادگاه «ویست منیستر» لندن حاضر شد؛ اما وکیل آن با گذشت چند لحظه از آغاز دادگاه، اعلام کرد که دیگر نمی‌تواند از او دفاع کند. در ادامه آمده است که وقتی دادگاه به هوتک گفت که باید وکیل جدیدی پیدا کند، او پاسخ داد: «من وضعیت خوبی ندارم، زبان انگلیسی‌ام خیلی ضعیف است. تحت نظر پزشکان هستم و داروهای زیادی مصرف می‌کنم.» همچنین رسانه‌ها در ادامه گزارش داده است که جلسه دادگاه بشیر هوتک تا ۱۰ نوامبر به تعویق افتاد و او مشروط به این‌که با قربانی تماس نگیرد، آزاد شد. در ادامه آمده است که قاضی دادگاه به هوتک گفته: «وکیل فعلی شما دیگر وکالت تان را برعهده ندارد. سه هفته فرصت دارید تا دوباره به دادگاه بازگردید و در این مدت وکیل جدیدی بیابید.» همچنین در ادامه قاضی به متهم هشدار داد که در صورت نقض هر یک از موارد فوق، از سوی پولیس بازداشت شده و وضعیت آزادی موقت‌اش مورد بازبینی قرار خواهد گرفت.

ادامه مطلب


3 ماه قبل - 271 بازدید

رسانه‌های پاکستانی درتازه‌ترین مورد گزارش داده‌اند که یک زن ۲۱ ساله‌ی پناهجوی اهل افغانستان در کمپ مهاجران هری‌پور ایالت خیبر پختونخواه مورد تجاوز جنسی گروهی قرار گرفته است. رسانه‌های پاکستانی به نقل از پولیس گزارش داده است که این زن پناهجو روز (پنج‌شنبه، ۲٠ سنبله) در منطقه‌ی هریپور، توسط پنج مرد مورد تجاوز گروهی قرار گرفته است. در گزارش آمده است که این زن ۲۱ ساله که همسرش در خارج زندگی می‌کند، به تنهایی در یک خانه کرایی زندگی می‌کند و روز ۱۱ سپتامبر هنگام رفتن به دیدار اقارب خود مورد تجاوز قرار گرفته است. پولیس در ادامه تاکید کرده است که فردی به نام «باچا» این زن ۲۱ ساله‌ی اهل افغانستان را به زور به یک مزرعه جواری برده و پس از آن با همکاری چهار مرد دیگر بر او تجاوز کرده‌اند. پولیس پاکستان به نقل از این زن جوان افزوده است: «من آماده رفتن بودم که چهار همدست آن مرد رسیدند و یکی پس از دیگری به من تعرض جنسی کردند.» این زن افغانستانی در ادامه تصریح کرد که یکی از این افراد هنگام مقاومت، با مشت به صورت او کوبیده است. بر اساس گزارش، پنج تن در پیوند به این رویداد بازداشت شده‌اند که همگی آن‌ها پناهجویان اهل افغانستان به اسم‌های نادی، روزی، خان شیر، جاوید و نصیر می‌باشند. پولیس پاکستان هویت این زن جوان را فاش نکرده است، اما گفته است که او از ناحیه‌ی صورت و لب آسیب دیده است. گزارش ابتدایی طبی در مرکز ترومای منطقه‌ی هریپور، وقوع تجاوز جنسی بالای این زن جوان را ثابت کرده است. پرونده‌ی این رویداد تحت قانون جزای پاکستان ثبت شده و مظنونان برای بازجویی به دادگاه محلی معرفی خواهند شد.

ادامه مطلب