برچسب: روایت سقوط

7 ماه قبل - 277 بازدید

چه کسی می‌گوید نمی‌توان در زمان سفر کرد؟ ممکن است بسیار تخیلی و غیر ممکن به نظر برسد. اما برای ما اتفاق افتاد. وقتی ما می‌گویم منظورم من و سی و اندی میلیون انسانی هست که یک شبه و بی آنکه بخواهیم طعمه‌ی سفری در زمان شدیم. سفری که چنان روزگارمان را تغییر داد که هیچ کسی قبل از آن به گمانش هم نمی‎گنجید. قبول دارم که قرار نیست تمام سفرها خوب باشد اما می‌توانست اینقدر هم بد نباشد. اینقدر که بعد از آن، روزهای‌مان را چون زندانی حبس ابد خورده، بشماریم و امیدی برای روز بعد نداشته باشیم. مثل روز روشن، هنوز خاطرات قبل از این سفر اجیاری را به خاطر دارم؛ مثل تمام شب‌های معمولی عمرم، خوابیدم تا طبق معمول فردا صبح به مکتب بروم. قرار بود برای امتحان چهار و نیم ماهه مکتب آمادگی بگیرم. اما هرگز صبح نشد. حداقل نه آن صبحی که من به امید آن خوابیده بودم. من تنها نبودم؛ یکی به این امید که فردا به کارهایش برسد، دیگری که از قضا هم جنس من بود، به این امید خوابید که فردا به دانشگاه برود. اما صبح ما هرگز نیامد، ما دقیقا همان شب، شبانه به آغوش سفری اجباری رفتیم که تا همین حالا که دارم خاطرات قبل از سفر را می‌نویسم، ادامه دارد. راستش را بخواهید ما بیدار شدیم، زمين، همان زمين بود، همان آبی آسمان، همان پرنده‌ها، حیوانات، خانه‌ها، کوچه‌ها و آدم‌ها. اما همه چیز با ما غریبه بود. افغانستان دیگر آن افغانستان نبود، عشق، از خانه‌های ما رفته بود، آزادی ترک مان کرده بود و ما را چون اسیری در بند، رها کرده و رفته بود، شهرها دیگر بوی زندگی نمی‌دادند، خیابان‌ها دیگر با ما رفیق نبودند، گویی تمام آن خاطراتی که با هم داشتیم، یک شبه دود شده بود، همه چیز متلاشی بود، همانند چهره‌ی نابود شده پس از سونامی. از آدم‌ها بگویم، این مهم‌ترین بخشش است. یک شبه لباس عوض کردند، یک شبه افکارشان تغییر کردند، دیگر خبری از آن پولیس‌های نظامی پوش نبود که با دیدن‌شان امنیت به جان مان تزریق می‌شد. ما بودیم، همه بودند اما هیچ خاطرات مشترکی گویا با همدیگر نداشتیم، همینقدر غریبه و ناشناس. آن روز بود که باورم شد سفر در زمان وجود دارد، آدم‌ها یک شبه ریش درآوردند و موی‌شان سفید شد. روزگار بد مان کلید خورد و دست‌مان چنان از همه جا کوتاه شد که نه فریادمان شنیده ‌شد و نه کسی دست‌مان را گرفت. ما برگشتیم به پنجاه سال قبل، شاید هم به یک قرن یا قرن‌ها قبل. تاریخ درستش را نمی‌دانم اما همینقدر می‌دانم که به روزگاری برگشتیم که دختران اجازه رفتن به مکتب را ندارند، حق ندارند درس بخوانند، حقی به نام برخوداری از آموزش، تعلیم، تحصیل، کار برای زنان وجود ندارد. مردان با زبان دیگری صحبت می‌کنند و زبان زنان را نمی‌فهمند، دختران از اینکه دخترزاده شده‌اند، ناراحت هستند و گریه می‌کنند. عده‌ای ردپایی از خاطرات‌شان باقی مانده، خودشان رفته اند شاید مایل‌ها از این روزگار فاصله داشته باشند، شماری از عزیزان‌شان اما کنار ما نفس می‌کشند و در هراس زنده هستند. هیچ شور و شوقی برای زیستن وجود ندارد. هیچ فرصت جدیدی و یا کار جدیدی نیست. ته تمام کوچه‌ها بن بست ساخته‌اند، نمی‌دانم اما به هر سو تلاش می‌کنم که بروم و از این مرداب راهی به بیرون پیدا کنم، نیست. عده‌ای بدن‌های‌شان سلاخی شدند، اعدام شدند، هر روز در این روزگار، آدم‌ها به دلایل متفاوتی که اصلا هم مشخص نیست، شلاق زده می‌شوند آن هم در دادگاه‌های صحرایی. زنان به جرم‌های نکرده، شلاق زده می‌شوند، در چهاردیواری‌ها حبس شده اند و عجیب‌تر اینکه هیچ مرجعی برای بررسی این جنایات وجود ندارد. عجیب است. نیست؟ سه سال از آن شبی می‌گذرد که من به امید فردای روزی که قرار بود به مکتب بروم و برای امتحان چهار و نیم ماهه‌ آمادگی بگیرم، می‌گذرد. اکنون با خودم می‌گویم ای کاش آن شب، دیرتر می‌خوابیدم. ای کاش آن شب را بیشتر بیدار می‌ماندم و بیشتر از آن لحظات لذت می‌بردم. چه می‌دانستم که قرار است، گیر کنیم دقیقا به همان روزی از تقویم که هرگز مثل آنچه می‌خواستیم، اتفاق نیفتاد. نمی‌دانم چند روز، هفته یا ماه است که نخدیده‌ام، خواب آرامی نداشته‌ام، چند وقت است که دیگر هرگز با خیال آسوده در خیابان‌ها قدم نزده‌ام و با دوستان و خانواده به تفریح نرفته‌ام. راستش را بخواهید حساب روزها از دستم در رفته است و کم کم دارم به باقی آدم‌های بی‌روح شهر می‌پیوندم. آدم‌هایی که از روی اجبار و نه اختبار نفس می‌کشند و با مفهومی به نام زندگی مدت‌هاست که غریبه شده‌اند. چهره‌های‌شان با دستان غم، قاب گرفته شده و قلب‌های‌شان عاری از شادی، می‌تپند. نویسنده: ماه نور روشن  

ادامه مطلب