برچسب: بی‌پولی

7 روز قبل - 67 بازدید

کابل هنوز خواب است، اما این زن بیدار است؛ بیدار نه از سر اختیار، بلکه از روی ناچاری. تاریکی هنوز بر بام‌ها سایه انداخته، هوا بوی خاکِ نم‌خورده و فقر می‌دهد، و سکوت کوچه تنها با صدای نفس‌های بریده‌ی او شکسته می‌شود. از روی تشک نازکی که بیشتر به زمین می‌ماند تا بستر، آرام برمی‌خیزد تا کودکانش بیدار نشوند؛ دو دختر و یک پسر، هر سه با صورت‌هایی معصوم که خواب هنوز بر پلک‌های‌شان سنگینی می‌کند. لحظه‌ای می‌ایستد، به آن‌ها نگاه می‌کند و دلش می‌لرزد؛ نه از سرِ محبتی ساده، بلکه از ترس آینده‌ای که در آن هیچ روزنه‌ی روشنی دیده نمی‌شود. او مادر است، معلم است، نان‌آور است، و در عین حال زنی که سال‌هاست خودش را فراموش کرده. دست‌هایش دیگر نرمی ندارند؛ پوست‌شان زبر است، ترک‌خورده، و پر از نشانه‌های کار و درد. این دست‌ها روزها تخته‌سیاه را پاک می‌کنند و شب‌ها کشمش‌های سیاه و خاک‌آلود را از سنگ و خاشاک جدا می‌سازند. این دست‌ها بار زندگی را بر دوش می‌کشند، اما هیچ‌کس آن‌ها را نمی‌بیند. چادرش را سر می‌کند، آهسته سماور کهنه را روشن می‌سازد، کمی آب گرم، چند تکه نان خشک؛ این می‌شود صبحانه. وقتی کودکان بیدار می‌شوند، لبخند می‌زند؛ لبخندی که بیشتر شبیه التماس است تا شادی. دختر کوچک می‌پرسد: «مادر، امروز هم مکتب می‌روی؟» و او سر تکان می‌دهد، چون هنوز باور دارد معلم‌بودن، حتی با شکم گرسنه، بهتر از هیچ‌بودن است. مکتب خصوصی در کابل؛ جایی که وعده‌ها زیاد است و پول همیشه کم. ماه‌ها می‌گذرد و یا معاش پرداخت نمی‌شود، یا آن‌قدر دیر می‌رسد که دیگر هیچ دردی را دوا نمی‌کند. مدیر مکتب با لحنی خسته اما بی‌درد می‌گوید: «تحمل کن، شرایط همه خراب است.» اما کسی نمی‌پرسد این زن تا کی می‌تواند تحمل کند؛ کسی نمی‌پرسد شب‌ها کودکانش با چه چیزی سر بر بالش می‌گذارند. او سر صنف می‌ایستد، درس می‌دهد، با صدایی آرام از آینده، از امید، از تلاش حرف می‌زند؛ اما هر کلمه‌ای که از دهانش بیرون می‌آید، مثل دروغی‌ست که مجبور است بگوید. شاگردانش آرزوهای‌شان را می‌نویسند؛ یکی می‌خواهد داکتر شود، یکی انجنیر، یکی معلم. و او سرش را پایین می‌اندازد، چون آرزوهای خودش سال‌ها پیش، جایی میان ازدواج، فقر، اعتیاد و جنگ، دفن شده‌اند. وقتی به خانه برمی‌گردد، خستگی فقط در پاهایش نیست؛ در جانش نشسته، در روحش. شوهرش آن‌جاست، یا شاید هم نیست. مردی که زمانی امید زندگی‌اش بود، حالا منبع ترس است. اعتیاد همه‌چیز را از او گرفته؛ عقل، محبت، مسئولیت. هر پولی را که زن با هزار زحمت کنار می‌گذارد، با فریاد، توهین و دعوا از دستش بیرون می‌کشد. گاهی لت‌وکوب، گاهی تحقیر، گاهی سکوتی که سنگینی‌اش نفس را می‌برد. کودکان در گوشه‌ی خانه کِز می‌کنند، چشم‌های‌شان پر از وحشت. و زن، میان آن‌ها می‌ایستد، سپر می‌شود، فقط برای این‌که آسیب کمتری برسد. وقتی نان تمام می‌شود، وقتی کرایه عقب می‌افتد، وقتی شکم کودکان صدا می‌دهد، زن تصمیمی می‌گیرد که قلبش را می‌شکند: کشمش‌پاکی. از صبح تا شب، یا از شب تا نیمه‌های شب، روی زمین سرد می‌نشیند. نور چراغ ضعیف است، هوا سرد، و دانه‌های کشمش بی‌رحم. چشم‌هایش می‌سوزد، کمرش تیر می‌کشد، اما ادامه می‌دهد، چون هر مشت کشمش یعنی شاید فردا نانی باشد، شاید کودکانش امشب گرسنه نخوابند. گاهی دست‌هایش آن‌قدر درد می‌گیرد که حتی نمی‌تواند قاشق را درست بگیرد. گاهی اشک‌هایش بی‌صدا روی کشمش‌ها می‌چکد، اما کسی آن را نمی‌بیند. دختر بزرگش آرام می‌گوید: «مادر، بس کن، مریض می‌شی.» و او با لبخندی خسته پاسخ می‌دهد: «اگر من بس کنم، زندگی‌مان هم بس می‌شود.» شب‌ها، سخت‌ترین زمان روز است. وقتی سکوت سنگین می‌شود، وقتی فقط صدای نفس‌های آرام کودکان می‌آید، و وقتی شوهر با بوی تلخ مواد و صدایی نامتعادل به خانه برمی‌گردد. زن دلش می‌لرزد، اما سکوت می‌کند. فقط کودکانش را در آغوش می‌گیرد، دعا می‌کند این شب هم بگذرد، فردا برسد— اگر فردا، همان امروزِ تکراری باشد. او هر روز پیرتر می‌شود؛ نه از گذر سال‌ها، که از بار غم. موهایش زودتر سفید شده‌اند، نگاهش سنگین‌تر، دلش پر از حرف‌هایی‌ست که هیچ‌وقت گفته نمی‌شوند. این زن قهرمان نیست، اما دوام آورده؛ نه از سر شجاعت، بلکه از سر اجبار. زنده است، فقط زنده—میان فقر، اعتیاد، بی‌عدالتی و سکوت. کابل او را می‌بیند، اما نمی‌شناسد. کوچه‌ها شاهد اشک‌های خاموشش‌اند، اما خاموش‌تر از او مانده‌اند. و او، این زن خسته، این معلم گرسنه، این مادر شکسته، هر صبح دوباره برمی‌خیزد، چادرش را سر می‌کند، و با دلی پر از درد، زندگی را به دوش می‌کشد؛ فقط برای این‌که سه کودک هنوز باور کنند که مادرشان هست اگر دنیا با آن‌ها نباشد. نویسنده: سارا کریمی

ادامه مطلب


1 هفته قبل - 82 بازدید

باران در هرات فقط نمی‌بارد؛ فرو می‌ریزد. مثل اندوهی که راه بازگشتی ندارد. آسمان گویی تصمیم گرفته تمام دردش را یک‌باره بر زمین بریزد، بر همان نقطه‌ای که خیمه‌ای فرسوده، آخرین نشانه‌ی زندگی یک خانواده‌ی شش‌نفره است. خیمه‌ای که نه دیوار دارد، نه سقف درست، نه اندکی امنیت؛ فقط پارچه‌ای نازک که میان انسان و بی‌رحمی هوا آویزان مانده است. این خانواده خانه ندارد؛ نه چون نخواسته‌اند، بلکه چون نتوانسته‌اند. کرایه‌خانه، رویایی دور است که هر روز در برابر چشم‌شان می‌گذرد و بی‌صدا محو می‌شود. پدر خانواده ماه‌هاست کاری نیافته؛ هر صبح، با کفش‌های پاره و لباس‌های کهنه، از کنار خیمه بیرون می‌زند؛ شاید کاری باشد، شاید کسی صدایش کند. اما بیشتر شب‌ها با دست‌های خالی و سری پر از شرمندگی بازمی‌گردد و آن‌گاه باران، بی‌امان روی شانه‌هایش می‌ریزد؛ و او حتی توان پاک‌کردنش را ندارد. مادر، ستون خاموش این خیمه است؛ زنی که اشک‌هایش تمام شده، اما دردهایش نه. دست‌هایش همیشه سرد است؛ نه از سرمای هوا، که از خستگی سال‌ها دویدن دنبال لقمه‌ای نان. وقتی باران شدت می‌گیرد، او نخستین کسی‌ست که بیدار می‌ماند؛ گوشه‌های خیمه را نگه می‌دارد، ظرف‌ها را جابه‌جا می‌کند، بچه‌ها را نزدیک‌تر می‌کشد، تا شاید اندکی گرم شوند. لباس‌های کودکان همیشه بوی نم می‌دهد؛ بوی خاک خیس، بوی فقر. سه کودک در این خیمه زندگی می‌کنند؛ کودکانی با سن کم، اما دردهای بزرگ. بزرگ‌ترین‌شان شب‌ها بی‌صدا گریه می‌کند، چون می‌داند صدای گریه‌اش دل مادر را بیشتر می‌شکند. کودک وسطی از سرما دندان به هم می‌ساید و مدام می‌پرسد: «مادر، ما چرا خانه نداریم؟» و مادر، هر بار به دنبال پاسخی می‌گردد که هم راست باشد و هم کودکانه. اما چیزی برای گفتن نمی‌یابد. کوچک‌ترین‌شان هنوز درست حرف‌زدن نمی‌داند، اما وقتی باران می‌بارد، خودش را محکم به سینه‌ی مادر می‌چسباند؛ انگار غریزه‌اش فهمیده که این دنیا، جای امنی نیست. مادربزرگ، گوشه‌ی خیمه، روی تکه‌ای کمپل کهنه افتاده است. پاهایش دیگر یارای حرکت ندارند. هر بار که باد، خیمه را می‌لرزاند، او زیر لب نام خدا را تکرار می‌کند. درد مفاصلش با رطوبت دوچندان می‌شود، اما نه کسی هست که دوا بیاورد، نه کسی که او را تا شفاخانه ببرد. شفاخانه پول می‌خواهد، و این خانواده حتی پول نان خشک هم ندارد. شب‌ها، وقتی باران شدت می‌گیرد، زمین زیر خیمه به گِلزار تبدیل می‌شود. آب آهسته اما پیوسته راهش را به درون باز می‌کند؛ اول پاها را خیس می‌کند، بعد بستر را. مادر، با ظرف‌های شکسته، بی‌وقفه تلاش می‌کند آب را بیرون بریزد، اما باران قوی‌تر از اوست. کودکان با پاهای برهنه روی گل سرد ایستاده‌اند، بدن‌هایشان می‌لرزد، لب‌هایشان کبود شده، اما هیچ‌کدام نمی‌گویند سردشان است؛ یاد گرفته‌اند که شکایت، فایده‌ای ندارد. گاهی صدای خنده از خانه‌های دور به گوش می‌رسد؛ صدای تلویزیون، صدای گرما. پدر سرش را پایین می‌اندازد؛ شرم، چون سنگی بر سینه‌اش سنگینی می‌کند. مردی که نتوانسته سقفی بالای سر کودکانش بسازد، مردی که شب‌به‌شب، زیر باران، با دست‌های خالی حساب می‌کند: فردا چه خواهد شد؟ او به آینده فکر نمی‌کند، فقط به صبح بعدی. به این‌که آیا کودکانش بیدار خواهند شد... یا نه. صبح که می‌شود، شاید باران کمی آرام بگیرد، اما سرما می‌ماند. لباس‌ها هنوز خیس‌اند، شکم‌ها خالی، و امید… مثل دود، از خیمه بیرون رفته است. کودکان به زمین گل‌آلود نگاه می‌کنند؛ زمینی که حالا هم میدان بازی‌شان است، هم کلاس درس‌شان، هم زندان‌شان. هیچ‌کدام‌شان به مکتب نمی‌روند؛ نه کفش دارند، نه لباس، و نه آینده‌ای که کسی برایش برنامه‌ای بریزد. این خانواده از دولت چیزی نمی‌خواهد، از دنیا هم نه؛ فقط یک اتاق، فقط یک سقف. جایی که شب‌ها، باران روی صورت کودکان‌شان نریزد. اما همین خواسته‌ی ساده، برای‌شان به کوهی بزرگ تبدیل شده است. باران در هرات ادامه دارد، و این خیمه هنوز ایستاده است؛ ایستاده، نه از قدرت، بلکه از ناچاری. زیر این خیمه، شش انسان نفس می‌کشند، می‌لرزند، گرسنه‌اند و… زنده‌اند؛ فقط زنده، نه بیشتر و شاید دردناک‌ترین بخشِ این داستان همین باشد: این‌که زنده‌ماندن‌شان هم، هر روز سخت‌تر می‌شود. نویسنده: سارا کریمی

ادامه مطلب